دو قبیله
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
اصفهان و شیراز، شهرهایی مشهور با نامهایی خیالانگیز، یک بارِ دیگر داشتند پذیرای توریستهای خارجی میشدند. من اول رفتم به اصفهان. هیچ تصوری نداشتم چی در انتظارم است. هیچ چیزِ اغواکنندهٔ توریستی یا فرهنگیای کنارِ این اسم نبود. جاوا، جایی خیلی دورتر، بروبودور، هرَمِ شگفتانگیز و غریبِ بوداییها را داشت و برجهای پرامبانانِ هندوها را. هند تاجمحل را داشت و پرستشگاههای رفیع و آکنده از مجسمههای جنوبش را. اما اصفهان، همچون سمرقند، فقط اسمِ خیالانگیزش بود و بس. تصوراتی که دربارهٔ شکوه و عظمتش داشتم با واسطه در ذهنم شکل گرفته بودند، به میانجیِ نقاشیِ هندی. از تماشای نقاشیهای شاهانه و پرنقشونگارِ مغولیِ کِشیدهشده از جهانگیر سلطان (که از ۱۶۰۵ تا ۱۶۲۷ حکومت میکرد) فهمیده بودم هندِ امپراتوریِ او و ایرانِ شاه عباس (که از ۱۵۸۵ تا ۱۶۲۹ حکومت میکرد) قدرتهای عمدهٔ دنیا بودند؛ آن زمان هیچ کشورِ دیگری نبود که واقعاً مهم باشد. بریتانیا (حتی بعدِ ملکه الیزابت و شکستِ ناوگانِ اسپانیا، و شکسپیر) خیلی دور بود، کشوری حاشیهای؛ سفیری که کینگ جیمز سالِ ۱۶۱۸ فرستاد مصیبتها کشید تا جهانگیر اعتنایی بهش کند.
یکی از هنرمندانِ هندوی دربارِ جهانگیر شش سال را در سفارتخانهٔ سلطان در اصفهان گذراند و پرترههایی از شاه عباس کشید تا جهانگیر بتواند هماوردِ کبیرش را بشناسد و آسوده بشود. آن پرترههای ــ گاهی بهعمد چروک ــ از شاه عباسِ پاکوتاه (با شمشیرِ خمیدهای کمی بزرگ برای او) بودند، نه هیچ تصوری از شهرِ بزرگِ محلِ حکومتِ او، که من از اصفهان در ذهنم داشتم. بنابراین ــ این است قدرتِ کاریکاتور ــ انتظارِ جلال و وسعت و جهانوطنیِ اصفهان را نداشتم، استواری و خلاقیتِ نفسبُرش را، و درستیِ ابعادِ همهچیزش را: میدانِ وسیعِ اصلیاش (بزرگتر از میدانِ سنت مارکِ ونیز)، پلها، گنبدهای هم مساجد و هم کلیساها، کاشیهای به ظرافت رنگشدهای که در لون و نقش و مفاهیمشان، کوچک و بزرگ میتوانند خود را گم کنند، عمارتهای بارگاهیِ پُرابهت. میشد نگرانی و پریشانیِ جهانگیر را درک کرد: نمونههای بسیاری از میراثِ معماریِ سلاطینِ هندی اینجا بود، در اصفهانِ شاه عباس، بهعلاوهٔ کلی چیزهای دیگر هم.
چنین شکوهی اینجا، شکوهی مشابه در هند. اما کمتر از صد سال بعد از جهانگیر سلطان بساطِ شکوه و عظمت از هند رخت بربست؛ و صد سال بعدترش دیگر هند مستعمرهٔ بریتانیا بود. ایران هیچگاه رسماً مستعمره نشد. تقدیرش از جهاتی بدتر بود. وقتی اروپای آن زمان بسیار دور حضورش را در دنیا به رخ کشید، ایران از نقشهٔ جهان بیرون افتاد. بناهای تاریخیِ معظمش رو به ویرانی رفتند (و هیچوقت هم بهقدرِ بناهای تاریخیِ هند مشهور نشدند). آخرِ قرنِ نوزدهم حاکمانِ ایران دیگر آماده بودند کشور و مردمانش را دودستی تحویلِ شرکتهای امتیازخواهِ خارجی بدهند. هند، تقریباً بهمحضِ اینکه مستعمرهٔ بریتانیا شد، شروع کرد به اصلاح و تجدید حیات، شروع کرد به فراگیریِ دانشِ جدیدِ اروپا، دستیابی به نهادهای تابعِ این آموختهها. نخستین اصلاحطلبِ بزرگِ هند، راجا راموهون روی، متولدِ ۱۷۷۲ بود، پیش از انقلابِ فرانسه. گاندی متولدِ ۱۸۶۹ بود. مقدر بود ایران فقط با تصوری از پادشاهیِ شرقی پا به قرنِ بیستم بگذارد. مقدر بود ایران فقط با قابلیتِ رنج کشیدن و پوچانگاریِ دنیا پا به قرنِ بیستم بگذارد.
***
در ایرانِ عصرِ شاه عباس شکوه و عظمتی میدیدی، اما حالا این شکوه و عظمت نقصان گرفته بود. گرچه این تصوری نبود که من بتوانم برای میزبان و راهنمایم در اصفهان بیانش کنم. دیپلماتی بازنشسته بود. رنج و دردِ کشورش در دلش سرشار بود. زندگیاش میان دو قطب معلق بود. دههٔ ۱۹۶۰ پدرش خواسته بود او آدمی تحصیلکردهٔ انگلستان شود. دههٔ ۱۹۸۰، بعدِ انقلاب، و بعدِ بازنشسته شدنش از وزارت امور خارجه، فکرِ سفر به خارج از ایران را پس زد، با تتمۀ عایدیای شخصی زندگی میکرد و مختصری هم درس میداد. هم انقلاب و هم جنگ به نظرش لازم بودند، و داستانهایش از درد و رنج هم گنگ و نامفهوم بود.
دوستی داشت، یک معلم. زمانِ شاه این معلم ایرانیِ طبقهٔ متوسطی بود اروپاییمآب. انقلاب که شد معلم نزدیکیهای چهل بود و پسرش یازده ساله. اسمِ پسر فرهاد بود، از آن اسمهای قدیمیِ ایرانی ــ نه عرب یا اسلامی ــ که آدمهای طبقهٔ متوسط از زمانِ اصلاحاتِ پدرِ شاه به اینسو روی بچههایشان میگذاشتند. بعدِ انقلاب معلم کمکم حس کرد پسرش دارد ازش دور میشود. پسر چهارده سالش که بود، سالِ دومِ جنگ، بالاخره خانواده و سبکِ زندگیشان را پس زد. نامِ فرهاد را کنار گذاشت و اسمِ عربی میثم را برای خودش انتخاب کرد. میثم جزو نخستین پیروانِ پیامبر بود، که شهید هم شد. این راهی بود که پسرِ معلم مشتاق بود برود.
]امام[ خمینی گفته بود انقلاب باید تمرکزش را روی بچهها و نسلِ جوانتر بگذارد. جنگ که آمد دیگر نیازهای انقلاب زیاد بود. نبردِ نابرابرِ کربلا، تراژدی و مصیبتِ شیعه، که بیوقفه و تمامناشدنی باز و باز روایت میشد. و بعد یک روز پسر معلم بی اینکه چیزی به پدر و مادرش بگوید، رفت به مسجد و داوطلب شد، و فرستادنش به جبهه. دیپلمات پیر میگفت: «از چیزهایی که بعدتر شنیدم فهمیدم شده فرماندهٔ یه گروهِ کوچکِ پاکسازیِ میدانهای مین. بسیجی بود... تو ایران رسمه وقتی کسی میره سفر، باید دو سه بار از زیرِ قرآن رد شه. بزرگِ خونواده قرآن رو میبوسه و نگهش میداره بالاسرِ کسی که داره میره. اما برای این بسیجیها، وقتی داشتن میفرستادنشون جبهه، یه روحانی این کارو میکرد، قرآنو میبوسید و نگه میداشت بالاسرشون. بعد بهشون سربند میدادن، سرخ یا سبز. البته که برای وداع مراسمِ قشنگی بود. جوون که بودم و مجبور میشدم برم جایی، مادرم این مراسمو برام با قرآن بالاسرم اجرا میکرد. سوار ماشین که میشدم پشتسرم یه ظرف آب میریخت زمین. قبلِ اینکه آبو بریزن سرشونو میگرفتن روش و دعا میخوندن و فوت میکردن. تو ایران آب عنصرِ مقدسیه و تقریباً قطعیه که مراسم مالِ قبلِ اسلامه.»
مدتی که گذشت معلم شنید پسرش مجروح شده و در تبریز توی بیمارستانی است. رفت به آنجا و پسر را آورد و ازش مراقبت کرد. پسر که خوب شد دوباره برگشت به جبهه. این اتفاق بارها افتاد.
- «بعدِ شش سال بالاخره برگشت خونه. جنگ تموم شد. خیلی افسرده بود. پدر و مادرش نمیدونستن باهاش چیکار کنن، بیشترِ وقتشو تو اتاقش میگذروند. معلم میدید پسره چهارزانو وسطِ اتاق میشینه، رو فرش کلی عکس پخش بود، عکسهای دستهجمعی و عکسهای تکیِ چهره، پسره به باباش گفته بود "همهٔ این آدمها مُردهن." دوستهاش بودن تو جبهه.»
جنگ داشت عقب مینشست: اوضاع داشت آرام میشد؛ دیگر آن شور و شیدایی قبل را کمتر میدیدی. پسر آرامآرام جلوی پدر و مادرش وا داد و خوب شد. شکلِ موهایش را عوض کرد؛ شروع کرد دوباره لباسهای اروپایی و خارجی پوشیدن. واردِ دانشگاه شد. رزمندهها اولویت داشتند. بعد کمکم شخصیتی که شش هفت سال پیشترش در نوجوانی پس زده بود در جوانی برگشت. دوباره رو کرد به موسیقیِ پاپ گوش دادن. اسمِ عربیای را که روی خودش گذاشته بود کنار گذاشت و دوباره شد فرهاد.
گفت: «اگه اون بچهها اون فداکاریها رو نکرده بودن، صدام و عراقیها یک چهارمِ ایران رو میبلعیدن. از یه نظر میشه ]امام[ خمینی رو یکی از اصلیترین آفرینندههای وطنپرستیِ ایرانی دونست. یکی از لقبهایی که صدام به خودش داده بود «فاتحِ قادسیه» بود. قضیهٔ یکی از شکستهای بزرگِ ایرانیها از اعراب بود، سرِ اون روزهای اولِ حملهٔ مسلمانها به ایران. زمانِ خلیفه عمر، ده سال بعدِ حضرت محمد. صدام به ایرانیها میگفت «مجوسها»، «زرتشتیها.» پرستندگانی اهلِ آتشکده، پیروانِ دینِ پیشااسلامیِ اصلیِ ایران.»
دیپلماتِ پیر آدمِ معقول و بافرهنگی بود؛ اما طعنهها و کنایههای عراقیها ــ که عینِ طعنهها و کنایههای بچهمدرسهایها بود ــ هنوز قدرتش را داشتند که احساساتش را جریحهدار کنند: طعنه به گذشتهٔ ایرانیها، گذشته پیش از اسلام، و طعنهها و کنایههای دیگر در مورد شیوهای که اسلام واردِ ایران شده بود، با فتحِ سرزمین بهدستِ عربها که دین تازهشان را با تمامِ توان ترویج کرده بودند. نبردِ قادسیه در سالِ ۶۳۷ میلادی رخ داده بود، ولی تر و تازه بود. ایران تاریخی دور و دراز دارد، پیش از نبردِ قادسیه هزار سالی برای خودش قدرتی بود؛ یونان را به مبارزه طلبیده و روم را زخمها زده بود. اما این گذشته الان دیگر وجود نداشت؛ شاید مالِ مردمانی دیگر بود؛ جبرانِ شکستِ قادسیه را نمیکرد. در خودآگاهِ مردم، ایران با آمدنِ اسلام شروع میشد. در ایران همین به مذهب نفوذ و اثرگذاریِ خاصی میداد، و به مردمش شور و حرارتِ خاصی.
پسرِ معلم تناقضاتِ این شور و حرارت را از سر گذرانده بود. رسم و سلوکِ اروپاییشدهٔ مرهونِ شاهِ خانوادهاش را پس زده بود، ایمان آورده بود، روی خودش نامِ عربیِ شهیدِ روزگارانِ آغازِ اسلام را گذاشته بود. همین او را رسانده بود به سربندِ بسیجی، و جنگ علیهِ عربی که خودش را «فاتحِ قادسیه» میخواند.
***
دیپلمات گفت بچهها هم شخصیت چندگانه دارند. اینگونه در برابرِ هر چه ویرانگر و خردکننده بود مقاومت میکردند، خودشان را تا حدی حفظ میکردند. قصهای تعریف کرد از زوجی که میشناخت، آدمهایی مثل خودش، پُرِ رنج و گرفتاری، اما کماکان وطنپرست. دخترِ نه سالهای داشتند که به مدرسهای مذهبی در محلهشان میرفت. یک روز احضاریهای از مدیرِ مدرسه برایشان آمد. به مدرسه که رفتند فهمیدند دخترشان بهترین قاریِ قرآنِ مدرسه شده. خواندنش آنقدر خوب بود که مدرسه تصمیم گرفته بود در حضورِ والدینش بهش جایزهای بدهد. پدر و مادر از این استعدادِ دخترشان اصلاً خبر نداشتند. در واقع احضاریه که آمده بود ترسیده بودند؛ هیچ تصوری نداشتند دخترشان چی ممکن است در مدرسه دربارهشان گفته باشد. دیپلمات گفت: «الان عجیبه اینجور زندگی کردن.»
***
قصههایی هم بودند که حینِ قدم زدن و ماشینسواری در اصفهان شنیدم، حینِ تماشای گنبدها و کاشیها، قوسها و طاقها، و شبها نورهای پلهای سرپوشیده روی رودخانه. کلی چیزها را ترمیم کرده بودند؛ اما کلی چیزها هم بهنظر داشتند داغان میشدند. آجرها داشتند داغان میشدند، و توی کوچههای چرک دیوارهای آجریِ پشتیِ خانههایی زیبا جوری بودند انگار داشتند دوباره تبدیل به خاک میشدند. پسِ ادب و تربیتِ دیپلماتِ پیر رنجی نهفته بود سرشار از نگرانی و ناراحتی، رنجی هم جسمی و هم ذهنی. موضوعِ اصلیِ قصههایی که تعریف میکرد رنج بود، و بعضی وقتها اگرچه قصهاش را جوری تعریف میکرد انگار تجربهٔ کسی است که میشناسد، اما روایتش خصلتِ افسانههای بومی را داشت، ساخته و برآمدهٔ نیازی عمومی، درست عینِ لطیفههایی که سروکلهشان در دورههایی خاص در جامعه پیدا میشود و همهگیر میشوند، که هیچکس نمیسازدشان اما همه در پیداییشان سهیماند.
***
شاه روی گذشتهٔ پیشااسلامیِ ایران تأکید میکرد، بخشی به اینخاطر که خودش را به حاکمانِ کبیر آن گذشته پیوند بزند. عینِ اسکندر در دو هزار سال پیش، او هم بازدیدی تشریفاتی و به ستایش از آرامگاهِ کوروش در پاسارگاد کرده بود. بعدِ انقلاب دارودستههایی رفته بودند به این آرامگاه و کاخها (و آتشکدههای) حوالیاش؛ اما آسیبِ اندکی زده بودند. گفته میشد (چهقدرش حقیقت داشت نمیدانم) آیتالله خلخالی، به عضویتِ هیاتی منصوب شده بود که کارشان یافتنِ بهترین راهِ ممکن برای نابود کردن (یا صرفاً خراب کردن) ویرانههای تختجمشیده بوده. اما بعد جنگ شده بود، دورانِ طولانیِ «دفاعِ مقدس». و حالا توریستها باز به شیراز میآمدند و ماشین میگرفتند و میرفتند تخت جمشید، بعضی تا پاسارگاد هم میرفتند.
لحظهٔ پوچ انگاشتنِ دنیا گذشته بود. دنیا از نو ساخته شده بود. دانشگاهها آزمونِ ورودیِ اسلامی داشتند. مهرداد گفت دارد سختتر هم میشود. الان توی تمامِ اداراتِ دولتی تشکیلاتی اسلامی هم بود؛ و این تشکیلات وظیفه داشت با همهٔ متقاضیان کار مصاحبه کند. این برایشان مهم بود که آدمها چه قدر احکام اسلامی بلدند. مهرداد گفت: «احکامِ معمولی نه، احکامِ ریز و جزئی. میگن همهٔ مسلمونها باید این حکمها رو بدونن. از نماز میپرسن. روزی پنج نوبت نماز داریم. و یه جور نمازِ دیگهای هم هست، نمازِ وحشت، که وقتِ اضطرار خونده میشه. یا نمازِ جمعه. یا نماز میّت. همهشون حکم و قاعده دارن.»
***
دنیا از نو ساخته شده بود. جنگ و انقلاب کشور را زیر و رو کرده بودند. همهٔ اتفاقهای عظیم ــ جنگ، انقلاب ــ باید میافتادند. روزِ آخرِ حضورم در تهران با علی دربارهٔ انقلاب علیهِ شاه حرف زدم. امکانش بود الان اتفاقِ دیگری افتاده باشد؟
علی گفت آدمهایی چون او آزادی لازم دارند. در حکومتِ شاه اوضاعشان خوب بود اما باید مثلِ موش زندگی میکردند. وقتی خودشان را با همتایانشان در کشورهای دیگر مقایسه میکردند، احساسِ حقارت میکردند. با چنین احساسِ حقارتی هیچکس نمیتوانست آسوده باشد، نه فقرا بلکه آدمهایی چون او بودند که انقلاب کردند. قضیه وجهِ فرهنگی انقلاب بود، وجهِ اسلامیاش.
علی گفت: «باید برگردم عقب. تو دههٔ چهلِ میلادی که متفقین ایران رو اشغال کردن، کلی آدم به تدریج از روستاها مهاجرت کردن به شهرهای کوچیک و کلی کاسبهای خردهپای شهرهای کوچیک رفتن به شهرهای بزرگتر.» در شهرها تعدادِ این مهاجران از جمعیتِ قدیمیِ ساکن بیشتر شد. مهاجرها رسم و روالهایی بهشدت اسلامی داشتند. از چیزهایی که در شهرها میدیدند خوششان نمیآمد: مشروبفروشی، کاباره، زنهای دامنِ کوتاه به تن، سینماهایی که فیلمهای هرزهنگارانه نشان میدادند، زنهای نیمهبرهنهای که در تلویزیون میخواندند و میرقصیدند. این جابهجایی از روستاها به شهرها طیِ دهههای چهل و پنجاهِ میلادی اتفاق افتاد.
در دههٔ شصت شاه برنامهٔ اصلاحاتِ ارضیاش را شروع کرد: «زمینهای پُر بَر و بار دستِ زمیندارهای قدیمی موندن. زمینهای بایر یا نیمهبایر بینِ کشاورزها تقسیم شدن، آدمهایی که همیشه روی اون زمینها کار کرده بودن. سنت این بود که کشاورزها همیشه زمینداری داشته باشن که چشمشون به دست اون باشه. اون خونشونو میمکید، ولی پشتیبانشون هم بود. بهشون پول قرض میداد، بذر میداد، و وقتی اتفاقِ ناجوری پیش میاومد کمکشون میکرد. ماجرای توزیعِ زمینها که پیش اومد کشاورزها پشتیبانشونو از دست دادن و دولت هم هیچ تلاشی برای جانشین کردنِ یه جور نظامِ بانکی برای حمایت ــ بهجای اون پشتیبانها ــ نکرد. کشاورزها دیگه نمیتونستن دخل و خرج کنن. زمینهاشونو وِل کردن و رفتن به شهرها.»
این آدمها سنتی و مذهبی هم بودند. پسرهایشان در شهرها بزرگ شدند و تحصیل کردند. به دانشگاهها رفتند؛ از کمکهزینههای حکومتِ شاه استفاده کردند. اما این نسلِ دوم کماکان تحت تأثیراتِ اسلامیِ پدرانشان بودند. به نظرِ علی دو سه نسل وقت میبُرد تا طرزِ فکرِ روستایی عوض شود. ایران وقتش را نداشت. حرکتِ همهچیز خیلی سریع بود. این نسلِ دوم نسلِ پیشتری نداشت که رقیبش باشد و بنابراین بدل شد به یک گروهِ قدرتمند. شغلهای دولتی گرفتند، معلم شدند. خیلیهایشان رفتند به بازار و کاسب شدند.
- «بهلحاظِ ذهنی مسلمون بودن و چون مالِ خونوادههای فقیر بودن طرزِ فکرِ سوسیالیستیِ دستچپی هم داشتن. برای همین بود که مجاهدین حسابی جذبه داشتن: ایدئولوژیشون جمعِ مارکسیسم و اسلام بود. کنایهٔ روزگار: ماتریالیسم و الله. این آدمها، نسلهای اول و دومِ افرادی که مهاجرت کرده بودن به شهرها، هنوز با خونوادههای کشاورزی که سرِ زمینهاشون و تو شهرهای کوچیک و روستاها مونده بودن، ارتباط داشتن. این آدمها سردمدارهای جنبشِ تازه بودن. من تو کرمان کلیشونو میشناختم. برای همین انقلاب که راه افتاد سردمدارها تو شهرها بودن و تودههایی که این آدمها برای شورش و تظاهرات لازم داشتن تو روستاها و شهرهای کوچیک.»
آدمهای شاه بسیار دور از اینهمه، انگار در جهانی دیگر بودند. آدمهای شاه پسرها و دخترهای جمعیتِ قدیم شهرها بودند. بیشترشان ثروتمند بودند و توی مدرسههای اروپایی یا امریکایی تحصیل کرده بودند. به کلی زبان حرف میزدند؛ میتوانستند دربارهٔ فلسفه غربی و سیاستِ اروپایی صحبت کنند. تاریخِ فرانسه و اسپانیا و آلمان را بهتر از تاریخِ ایران میدانستند.
- «حدودِ پنج درصدِ جمعیت بودن. دستبالا. باقی قشرِ پایینِ جامعه، نود و پنج درصد بودن، قرآن میخوندن، به عربی ــ آدمهای واقعی، تودهها. اینها هیچ ارتباطی با اون پنج درصد نداشتن. دو تا قبیله بودن که داشتن تو یه مملکت زندگی میکردن. دور و برِ شاه رو این پنج درصد گرفته بودن. بهخصوص بعدها که با ملکهٔ آخریِ مملکت ازدواج کرد، تحصیلکردهٔ فرانسه و با فرهنگِ کاملاً فرانسوی. اونها دقیقاً همونقدر از آداب و رسومِ اسلامی منزجر بودن که گروههای دیگه از آداب و رسوم غربیای که بهشون تحمیل شده بود.»
دههٔ هفتاد دورهٔ ترقیِ ناگهانیِ قیمت نفت بود. درآمدِ ایران بهنسبتِ قبلش پنجاه برابر شد. این ثروتی بود فراتر از تصور، و اوضاع را بدتر کرد.
- «این ثروت تازه اومد به شهرها، ولی اکثریتِ آدمها داشتن تو مناطقِ روستایی زندگی میکردن. نسلِ جوونترِ اون کشاورزهایی که مهاجرت کرده بودن به شهرها فهمید سرش داره کلاه میره. از دههٔ هفتاد مدام سازمانهای اسلامیِ بیشتر و بیشتری تو دانشگاهها و تو هر شهری ایجاد شدن. بهخصوص تو بازار. این سازمانهای اسلامی جوری رفتار میکردن انگار جانشینی هستند برای حزبهای سیاسی. شاه نمیگذاشت حزبهای سیاسی ریشه بگیرن. این گروههای اسلامی ضمناً فکرها و تصوراتِ مردم رو در موردِ شاه و دارودستهاش بیان میکردن، اینکه اسلامی نیستن. شاه و ملکه و دارودستهٔ ملکه شروع کردن جشنوارههای هنری برگزار کردن. موسیقیدان دعوت کردن، شاعر، رقصنده، همهجور هنرمند از خارج. یه گروهی اومد که کامل برهنه بودن و میرقصیدن. از این قبیل اتفاقها خیلی بود. عین این بود که بنزین بریزی رو آتیش.»
حالا، تقریباً دو دهه بعدتر. دیگر خبری از شاه و دارودستهاش نبود. کشور آکنده از احکام و قوانینِ اسلامی بود. با اینها علی گفت «دو تا قبیلهٔ ایران هنوز وجود دارن. اگه بینشون ازدواجی نشه دیگه نمیدونم به کجا میرن و میرسن.»
نظر شما :