شجونی: نیمرخ من شبیه لنین است!
چند بار توسط نیروهای امنیتی ساواک دستگیر شدید؟ و عضو کدام گروه بودید و فعالیت میکردید؟
تعداد دستگیری من، ۲۵ بار بود. اما ماندنم زیاد نبود. جمعاً یادداشت کردهاند ۱۹ ماه و ۱۱ روز ولی به شکل غیرقانونی و بلاتکلیف زیاد نگه میداشتند. یک بار هم در دادگاه نظامی محاکمه شدیم و یک سال گرفتیم. هر وقت که ما زندان میرفتیم صفبندیهای چپ و راست وجود داشت. دانشجو بود. روحانی بود. افراد از شهرستانهای مختلف بودند؛ از مشهد، اصفهان و جاهای دیگر بودند. یک عدهشان اهل نماز و انجام فرایض بودند و یک عده هم نبودند.
جریانهای داخلی زندانها بیشتر به کدام گروهکها نزدیک بود؟
در ماهها و سالهای اولیه نهضت، بخش عمده زندانیها که از بازاریها و اداریها و کاسبها تشکیل میشدند، معمولاً اهل نماز بودند و کمتر گرایش به چپ داشتند. بندگان خدا راه مستقیم بودند. چپیها اسمشان را گذاشتهاند راست. در کشور ما حزب توده که آمد به هر حال یک عده چپی شدند. یک عده مارکسیست شدند. بعدها هم یک مشت تودهای نفتی پیدا شدند. تودهای انگلیسی پیدا شدند. تودهای آمریکایی پیدا شدند. و به تدریج هم بهانهای پیدا کرد که حتی به برخی از مسلمانها بگوید مارکسیست اسلامی. به یک عده که مبارزه اسلامی میکردند میگفتند اینها چپی هستند. ممکن است این عنوان بر عدهای صدق میکرد، اما تعداد آنها بسیار ناچیز بود. متدین بودند. بعضی از اینها به خانواده یک زندانی سیاسی کمک کرده بودند، چهار سال و پنج سال محکوم شده بودند. بعدها مجاهدین خلق هم آمدند که به قول خودشان مبارز بودند و بعدها چپ منحرف شدند. مارکسیستها بودند، منتهی مجاهدین با مارکسیستها بیشتر میجوشیدند تا با ما.
چپیهای محکوم به زندان چند دسته و گروه بودند و مرز این گروهبندیشان بر چه معیاری بود؟
چپیها دو دسته بودند. از قدیم کسانی بودند که به حزب توده میرفتند اما نمازخوان بودند. گل احمد آرام، استاد دانشگاه که دهها جلد کتاب نوشته میگفت: یک جایی نیست که ما برویم مبارزه کنیم. لذا میرفت خانه صلح در انتهای خیابان فردوسی که برای حزب توده بود. بعد آنجا که غروب میشد، وضو میگرفت و رو به قبله میایستاد و نماز میخواند. میگفتند این مال حزب توده است. کسی اینجا نماز نمیخوانده. میگفت: من برای مبارزه آمدم نه اینکه نماز نخوانم. جایی نیست که ما مشتی گره کنیم و زنده باد، مرده بادی بگوییم.
جلال آل احمد هم همین تجربه را داشت. جلال آل احمد اهل رازان است که همشان سادات هستند. پدرش، جدش از علما و مراجع بودند. میگفت: جایی نبود که ما برویم و بنشینیم دور هم و مذاکرات سیاسی نکنیم و حرفی بزنیم و لذا رفتند به حزب توده. حزب توده هم مثل بادکنک ما را باد کرد و یک نوار انتظامات هم به بازویمان بست و ما هم رفتیم تظاهرات برای ملی شدن صنعت نفت. ولی بعد دیدیم که یک ماشین روسی پر از سرباز تظاهرات را نگهبانی میکند. میگفت: من روسها را که دیدم از خجالت آب شدم و زود رفتم به کوچه سیدهاشم در خیابان سعدی و بازوبندم را سوت کردم به یک طرف. این را در یکی از خاطراتش نوشته. ما میخواهیم نفتمان از دست اجانب نجات پیدا کند. حزب توده دلش میخواهد نفت جنوب ملی شود و نفت شمال را بدهد به اربابش روسها. اما در سالهای ۴۱ و ۴۲ هم که زندان بودیم، مرحوم آیتالله طالقانی بود. آقای مهندس بازرگان بودند و یاران آنها از آن طرف هم چند نفر چپ بودند. آنها اهل نماز نبودند اما اینها اهل نماز و مستحبات بودند. بعدها که در سال ۵۱ و ۵۲ رفتیم به زندان، مجاهدین زیاد شده بودند و چپیها هم اعم از فدایی خلق، مائوئیستها هم زیاد بودند که نماز نمیخواندند. عدهای ظاهراً نماز میخواندند اما در سراشیبی تزلزل بودند. منتهی ما آخوندها آنجا زندانیها را دید میزدیم و متوجه احوالات و تحولات زندان بودیم.
در هنگام ورود به زندانی جدید به بند، گروهکها چه عکسالعملی داشتند؟ شما در چه وضعیتی قرار میگرفتید تا آنها را جذب انقلاب کنید؟
هر زندانی که میآمد مثلاً در ماه رمضان افطار میخورد، ایدئولوگهای مارکسیست با او برنامه میگذاشتند و سعی میکردند به تدریج او را عوض کنند. تختخوابهای راهروهای بند ۲ و ۳، سه طبقه بود. ایدئولوگهای مارکسیست و کمونیست در طبقه بالای تختخوابها با زندانیهای نمازخوان روزهگیر پچ پچ میکردند. ما روحانیون، قضایا را دنبال میکردیم که اینها با این پچ پچ کردنها چه بلایی بر سر این جوانهای تازه وارد میآورند. دنبال جذب عضو بودند. بعد ما که دیدیم، مثلاً فلان زندانی ظاهراً مسلمان دیگر نمیآید با ما افطار کند و فردا ظهر ناهار میخورد، ما کمی با آنها صحبت میکردیم و کمی با اینها. مجاهدین هم آرام و ساکت بودند و فقط با خودشان بودند.
گروهک منافقین یا همان مجاهدین خلق، هنوز گرایش مارکسیستی نداشتند؟
اینها برای همدیگر نهجالبلاغه و قرآن پچ پچ میکردند ولی ما آخوندها از جمله بنده یا آقای نعیمآبادی بندرعباس یا آقای فاکر که میخواستیم گوش بدهیم متوجه شویم که اینها نهجالبلاغه و قرآن را چگونه معنا میکنند، آنها بلافاصله سکوت میکردند و هیچ چیز نمیگفتند. سرانجام رازشان از پرده بیرون افتاد و بعضاً با گستاخی اعلام کردند که به مکتب چپ پیوستهاند. خاطرم هست که رجوی در بند ۵ زندان قصر بود. شاید ۴ یا ۵ سال قبل از انقلاب آمد به بند ۶ پیش آیتالله انواری و یک حرف بیمعنایی زد و به آقای انواری گفت: «این آیتالله خمینی و منتظری و طباطبایی و طالقانی و... هیچ کدام قرآن و نهجالبلاغه را نمیفهمند. برای اینکه مارکسیسم را نمیفهمند.» آقای انواری هم گفته بود: «پس امام صادق (ع) و امام رضا (ع) و امام عسگری (ع) هم قرآن و نهجالبلاغه را نفهمیدند. چون در آن زمان مارکسیسم نبود.» این حرفها به قدری به این مردک برخورد که تا پیروزی انقلاب پیش آقای انواری نیامد.
این صحبتها در چه زمانی رخ داد؟ آیا تفکرات مارکسیستی در سازمان مجاهدین (منافقین) نهادینه شده بود؟
بله. در سال ۵۰ و ۵۱ در آستان تحول بنیادی و فکری بود. از اوین هم به گوش ما میرسید که آقایان در آنجا اعلام کردهاند که مارکسیستها نجس هستند. مارکسیستهای زندان قصر در بند ۱ و ۷ بودند. من در آنجا با مرحوم حسینی زابلی که بنده خدا در حزب جمهوری به شهادت رسید مأنوس بودم. بد نیست بگویم ایشان یک کلیه هم بیشتر نداشت و زیر شکنجه فریاد میزد: «بیانصافها من یک کلیه بیشتر ندارم!» و ساواکیها میگفتند: «ما میخواهیم کاری کنیم که آن یک کلیه تو هم از کار بیفتد.» غرض اینکه بنده و آقای حسینی که میرفتیم وضو بگیریم، اینها آب روی ما میریختند که مجبور باشیم لباسهایمان را عوض کنیم. مثلاً دق آن خبری را که از زندان اوین شنیده بودند را سر ما خالی کنند.
خاطرهای هم در این رابطه دارید؟
یک بار وقتی دیدم چپیها با من گرم میگیرند در حالی که به همه بچه آخوندها فحش میدادند، من به اینها گفتم: «من که نفاق ندارم ظاهر و باطنم یکی است. چطور شما با من که آخوند هستم خوبید ولی با بقیه آخوندها بد هستید؟» میگفتند: «میترسیم خبر برود زیر ۸». میگفتم: «چه کسی میخواهد خبر ببرد زیر ۸؟ بنده جاسوس این پاسبانها هستم و خبر میبرم؟» خلاصه بعد از ده، بیست روز که به ما اعتماد کردند، گفتند: «علت اینکه تو را دوست میداریم این است که نیمرخ تو شبیه لنین است. یعنی با مغز اینها کاری کرده بودند که اینها همان یک ذره علاقه را هم که به من داشتند به خاطر این بود.» آقای شریعتمداری، مدیر مسئول روزنامه کیهان میگوید: «در زندان اوین که بودیم برای فاجعه ۱۷ شهریور نامهای خطاب به امام تهیه کردیم. چپیها گفتند ما بسمالله را قبول نداریم و رهبری آقای خمینی را هم قبول نداریم. لذا امضا نمیکنیم. مجاهدین هم عیناً همان حرف را زدند.»
روش برخورد بازجوها و شکنجهگران به چه صورت بود؟ در هنگان نزدیکی به پیروزی انقلاب چه نوع رفتاری را در دستور کار قرار داده بودند؟
یکی از زندانهایی که خوشحال بودم مرا گرفتند، تابستان ۵۷ بود. ما در خانهمان جلسه داشتیم و مهمانهای ما آقای بهشتی، آقای مطهری، آقای مهندس بازرگان و عده زیادی برای ناهار دعوت بودند. داشتیم علیه شاه اعلامیه تنظیم میکردیم. در آنجا هم آقای بازرگان به ما حمله کرد که این حرفها چیست که علیه شاه میزنید؟ آقا به درخت سیب تکیه دادهاند و میگویند شاه باید برود. اگر شاه برود، آمریکا هم برود. مگر آمریکا میرود؟ شاه بماند و سلطنت کند. ما باید با استبداد بجنگیم. بالاخره شاه رفت و آمریکا هم رفت. مهمانان که رفتند، چهار و پنج بعدازظهر بود که من رفتم حمام دوش بگیرم. دیدم در میزنند. پرسیدم کیه؟ که دیدم سرنیزهای آمدم توی حمام که لباس بپوش بیا بیرون. خدا میداند که چقدر خوشحال شدم آن یک ماه را زندان رفتم و حال و روز شکنجهگرها را دیدم. کمالی، منوچهری، بهمنی، آرش و... زندان آخر برای من مایه کمال خوشوقتی بود. چون ما قبلاً از ترس به همه اینها میگفتیم آقای مهندس. دیدم اینها پا به فرارند. منوچهری آمد و سه تا گذرنامه نشان من داد. با سبیل بلند، عینک دودی و انواع و اقسام قیافهها. بعد گفت: «پسر من در لندن است و من میتوانم بروم آنجا.» این همان اوج قدرت انقلاب بود. این چنین از روی ذلت قصد فرار داشتند.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی جامع دفاع مقدس (ساجد)
نظر شما :