خاطرات آیت الله خزعلی از بهلول
محمدرضا اسدزاده: روزی که بهلول در مسجد گوهرشاد به منبر رفت تا علیه رضاخان سخنرانی کند، ابوالقاسم ده ساله بود. او همراه با پدرش به واقعه رسید. بهلول را دید که از مسجد بیرون میرود. آنها بعدها رفیق و یار غار یکدیگر شدند.
این است که آیتالله ابوالقاسم خزعلی که امروز 85 سال سن دارد مجموعه ای از خاطرات شیخ را در سینه نهفته است. از خاطرات تاریخی گرفته تا خاطرات زندگی روزمره. بعد از نماز و ناهار فرصتی دست داد تا در بنیادغدیر خدمت آیت الله خزعلی برسیم و پای نقل خاطراتش بنشینیم.
گفت وگوی زیر توسط گروه تاریخ خبرآنلاین در ویژه نامه بزرگداشت مرحوم بهلول منتشر شده است.
از چه زمانی آقای بهلول را شناختید؟
من ده ساله بودم. پدرم در شب وقوع فاجعه گوهرشاد به خواب رفت، وگرنه شجاع بود و در میدان وارد میشد. صبح که بلند شد و دید چنین حادثهای واقع شده، دست مرا گرفت و به مسجد گوهرشاد رفتیم. به سمت پایین خیابان که رسیدیم، یک نفر را دیدیم که نیمه جان بود و یکی را دیدیم که کشته شده وسط صحن افتاده بود. با آن فرد نیمهجان صحبت کردیم و پرسیدیم: «اهل کجایی؟» گفت: اهل خواجه ربیع. بعد به صحن نو رفتیم که یک نفر با دهان باز افتاده بود. من هم بچه بودم و ترسیدم و شب تب کردم. بعد برگشتیم کنار آن فردی که اهل خواجه ربیع بود و دیدیم جان داده است. من آن فاجعه را از نزدیک دیدم.
چه شد که مرحوم بهلول تصمیم گرفت در مقابل رضا خان بیاستد؟
مرحوم بهلول وقتی فهمید مرد نانجیبی میخواهد دستور کشف حجاب را بدهد، غیرتمندانه بر منبر رفت و صحبت کرد، به گونهای که رضاخان خبیث برای کشتن مردم دستور تیر صادر کرد و تولیت آن زمان هم خیانت و دستور را اجرا کرد و چند هزار نفر را کشتند و بعد هم آنها را در باغ خونی دفن کردند.
چطور شد ایشان را از مسجد گوهرشاد فراری دادند؟
او از مسجد گوهرشاد خارج شد و همه هم تقصیرات را به گردنش انداختند. بعد یک خانم آمد جلو و گفت بفرمایید منزل ما. من در اینجا لطف الهی را میبینم که خداوند به یک زن، چنان قلب قوی و قدرتی را میدهد که از رضاخان نمیترسد. آقای بهلول وارد آن خانه میشود و مأمورینی که در تعقیب وی بودهاند، برمیگردند و پیدایش نمیکنند.
بعد به سمت افغانستان رفت.
بله . به افغانستان میرود و در یک جای مرطوب بسیار ناامن زندانیاش میکنند. 30 سال. ساس روی در و دیوار حرکت میکرد. ایشان میفرماید سه شبانهروز نتوانستم بخوابم. آنجا به درگاه خدا استغاثه میکند که اگر با گزش این ساسها و آزرده شدن من، اسلام پیش میرود، من راضی هستم. توجه بفرمایید یک آدم اسیر که سه شبانهروز نتوانسته بخوابد و ساسها دارند بیوقفه او را میگزند، میگوید اگر اسلام پیش میرود، من راضی هستم. این را هرکسی نمیتواند بگوید. صحبت کردن آسان است، ولی در عمل، همه اینها کار دارد. میگوید: خدایا! اگر اینطور نیست، این ساسها را بردار، به حق پیغمبر و آل او(ص). سیل مورچه به اتاقش میریزد و تمام ساسها و تخم ساسها را میخورند، بعد دیگر نه ساسی میماند و نه مورچهای. بنده من باش، آنچه بخواهی اجابت میکنم.
در آنجا مدتی میماند و به مجاهدت خود ادامه میدهد و در بیانات دیگران شنیدهاید که چگونه آن سالها را سپری میکند و به مصر میرود که کشوری است سنی و انسان باید مطالعات قوی داشته باشد تا بتواند در آنجا نفوذ کند.
ارتباط شما بعد از آزادی ایشان و بازگشتشان از عراق چگونه بود؟
گاهی اظهار لطف میکرد و به بنده منزل تشریف میآورد، آدم بسیار ساده بود. با پختنیها گذران نمیکرد، بلکه با یک هندوانه ساده یا چند تا خیار گذران میکرد. صبح زود بلند میشد و از منزل ما تا امامزاده داود پیاده میرفت. ما به ائمه هم کمتر اینطور عرض ارادت میکنیم، ولی او اینطور به امامزادهها عرض ارادت میکرد.
از حافظه ایشان خیلی خاطرات نقل میکنند. شما از ایشان چه دیدید؟
آقای بهلول خیلی فعالیتش زیاد بود و حافظه بسیار قوی داشت. یک شب در محضر آقای بهلول بودیم، آیه 105 سوره عمران را اینگونه قرائت کرد: ولاتکونوا کالذین تفرقوا و اختلفوا من بعد ما جاءهم البینات.
ایشان گفت: «من بعد ما جائتهم.» از نظر عربی جائزالوجهین است. گفتم: «جاءهم البینات است.» گفت: «خیر، جائتهم البینات است.» قرآن را درآوردم و نشانش دادم. سخت یکه خورد و گفت: «من که اینقدر حافظهام قوی بود، چندین سال است که جائتهم البینات خواندهام. حالا فهمیدم جاءهم البینات است.
از خاطرات نگفته و ناشنیده از ایشان چه دارید بفرمایید؟
روزی به من میگفت: پیاده از مکه به مدینه میرفتم. از دهکده سر راه هندوانهای خریدم. ایشان وقتی هندوانه میخورد، تا ته میتراشید، طوری که فقط پوست سبزش باقی میماند. میگفت اینها نعمت خداست و باید استفاده کنیم. پوست هندوانه را گذاشت کنار. دید یک زن آمد و پوست هندوانه را برد. گفت لابد گوسفند دارد، میخواهد به او بدهد. نگاه کرد، دید آن زن پوست هندوانه را لقمه لقمه کرد، چند تا را خودش خورد و چند تا را به بچههایش داد. حیرت کرد که در حجاز و این فقر؟ اینطور تنگدستی؟ گفت 150 ریال داشتم، رفتم همه را دادم به آن زن.
توجه داشته باشید آدم مسافر، آنهم پیاده و بیهمراه، همه سرمایهاش را ببخشد. توکل را میبینید؟ من این جمله را که از ایشان شنیدم، سخت تکان خوردم. میگفت ماشینهای ایرانی رسیدند و فریاد زدند: آقای بهلول سوار شوید. گفتم: نه، باید پیاده بروم. آنها گفتند: پس باید کمک ما را بپذیرید. 150 ریال داده بود و 1500 ریال گرفت! «من جاء بالحسنه فله عشرا مثلها» .
بهلول یک شخصیت خاصی درتاریخ معاصر ما دارد؟ شما این شخصیت را چگونه تعریف میکنید؟
یک انسان بی نظیر، محکم، خارقالعاده، پیرمرد صد ساله شگفت انگیزی بود این مرد. بهلول یعنی انسان جامعالخیر یعنی مردی که با حیا و کریم و آقایی که جامع تمام خیرات است. من میگویم او صد سال عمرش را برای خدا صرف کرد. این است که زنده است.
نظر شما :