گفتوگو با جاسوس افسانهای شوروی: رهبر جاسوسان آلمانی در تهران گورکن قبرستان ارمنیها بود/ نوه چرچیل از من برای نجات جان پدربزرگش تشکر کرد
مصاحبه کننده: گئورگ آساتوریان/ ترجمه: آندرانیک خچومیان
روی پرونده بیشتر فعالیتهای قهرمانانه این فرزند ارمنیتبار هنوز هم مهر «خیلی محرمانه» حک شده است و امروز پس از دهها سال فعالیت، فقط صفحه اول پرونده او که همان مساله عملکرد «تهرانی» آن است گشوده شده است. گروهی که او رهبری میکرد (متشکل از ارمنیها، دو نفر آسوری و یک نفر لزگی) موفق شدند طرح ترور افراد «مثلث بزرگ» که همانا استالین، روزولت و چرچیل بودند را خنثی کنند. این برنامه، توسط نیروهای جاسوسی آلمان طرحریزی شده بود که به آن «جهش بلند» میگفتند و بنا بود آن را اتو اسکورتسنی معروف که مورد توجه هیتلر بود انجام دهد. وارطانیان و گروهش طی سالهای فعالیت در ایران موفق شدند بیش از ۴۰۰ جاسوس آلمانی را شناسایی کنند. وارطانیان، این جاسوس سرشناس در یکی از مصاحبههایش گفته است: «یکی از مهمترین رویدادهای زندگی من واقعه «تهران ۴۳» است. پس از آن هم رویدادهای مهمی بودهاند که فعلاً نمیشود درباره آنها سخن گفت.»
عملکردهای گئورگ و همسرش گوهر وارطانیان (پهلوانیان) در ایتالیا نیز زبانزد است. آنها با فعالیت در آنجا، فعالیت بخش جنوبی ناتو را به دقت زیرنظر داشتند و این عملکرد سالهایی در جریان بود که دریاسالار استنفیلد ترنر، رییس آینده سازمان جاسوسی آمریکا، سیا، (۱۹۸۱-۱۹۷۷) که با جیمی کارتر، رییسجمهور آمریکا در آکادمی نیروی دریایی همدوره بوده به فرماندهی ارشد نیروهای مسلح آمریکا در ناتو که در منطقه جنوب اروپا مستقر بود، منصوب میشود. (۱۹۷۵) در آن دوران گئورگ و گوهر وارطانیان موقعیت اجتماعی خوبی داشتند، رییسجمهور و وزیران وقت کشور آنها را به خوبی میشناختند و افسران عالیرتبه نیروی دریایی آمریکا و شخص دریاسالار ترنر، بارها و بارها دست آنان را فشرده و از خدمات آنان بهره گرفتهاند. همانها هم به گئورگ وارطانیان، زمانی که دستور تشکیلاتی داشت که به آمریکا برود، کمک کردهاند. عملکردهای درخشان گئورگ وارطانیان میتواند در کتابهای آموزش عملیات جاسوسی بسیاری از کشورها به عنوان نمونه عملکردهای پردستاورد مورد استفاده قرار گیرد. آری گئورگ وارطانیان، انسانی است که دستاوردهای او در تاریخ جاسوسی جهان را فقط میتوانیم حدس بزنیم.
گئورگ وارطانیان، این جاسوس سرشناس اتحاد جماهیر شوروی را چند روز قبل از عزیمتش به مسکو ملاقات کردم. با اینکه مشغله بسیاری داشت اما با این حال فرصتی به ما داد تا با نشریه «سرباز ارمنی» مصاحبه کند. خانم گوهر، یار و یاور جداییناپذیر او و به همان اندازه جاسوس سرشناس، تماس تلفنی و خواهش مرا که گفته بودم «به گئورگی آندریچ بگویید که این مصاحبه برای نشریه ارگان رسمی وزارت دفاع است» فراموش نکرده بود. با او در دفتر دوست دیرینهاش پروفسور گورگن ملکیان واقع در دانشکده شرقشناسی دانشگاه دولتی ایروان ملاقات کردم و من دست جاسوس سرشناسی که دستگاههای قدرتمند جاسوسی دولتهای قدرتمند را «با انگشت خود بازی داده بود» فشردم. بلندقد است و نسبت به ۸۶ سال عمری که دارد، سرحال است و راستقامت. خطوط چهرهاش ظریف و منظم است، انگار گذشت قرون آنان را صیقل داده است. بیشتر شبیه سیاستمداری است که سالها پستهای بالایی داشته است یا شاید شبیه میلیونری مرفه و شاید پروفسور سپیدموی دانشگاههای معتبر اروپایی و شاید نسلی از خاندان اشرافیت منقرض شده.... در قبال تعریف و تمجید پرشور و شوق پروفسور گورگن ملکیان که میگفت «جاسوسی سرشناس، طراح اقدامات بزرگ و شجاعانه، جاسوس افسانهای اتحاد جماهیر شوروی»، گئورگ وارطانیان با صمیمیت و درعینحال جدی مخالفت کرد و گفت: «گورگن، بسه این همه تعریف» و آه، چقدر صمیمیت در سخنان و تاکیدهای او وجود داشت… دیوارهای نامریی و مرزهای غیرقابل نفوذی که بین من و آن مرد افسانهای وجود داشت در یک آن از بین رفتند. وقتی که من از انتظار ۴۵ دقیقه زمان لذتبخش تنها ماندن با هموطن بلندآوازه خود که قلههای جاسوسی جهان را فتح کرده بود و باید با سوالهای خود صفحاتی از زندگی مردی که هرگز هیچ تشکیلات قدرتمند جاسوسی جهان نتوانسته بود از آن آگاه شود را پردهبرداری کنم، لذت میبردم.
دفتر کار پروفسور رفتهرفته پر میشد از استادان دانشگاه، کارکنان و دانشجویان. خیلی وقت بود که چنین چشمان و چهرههای پرشور و هیجانزده ندیده بودم. خوشحالی، خشنودی و غروری آشکارا از قلب آنان جاری بود. تکتک آنان میخواستند دست این مرد سرشناس را بفشارند و تا حد امکان نزدیک او باشند، تا حد امکان مدت زیادی کنار او باشند و تا حد امکان این لحظه تاریخی را کش بدهند. احتمالاً چنین رفتار و احساسی زمانی به دست میآید که با قهرمانی واقعی مواجه میشوی. من در چشمان آنان حسرت دیدار را میدیدم و در قبال این همه شور، شوق، شادی و احترام سخنان تشکرآمیز قهرمان به گوش میرسید که بیشتر به دعا میمانست «عزیز جانم، بچههای خوب من، نوههای من، نتیجههای عزیز من…» و در چنین شرایطی بخت به سراغم آمد و توانستم با قهرمان اتحاد جماهیر شوروی، جاسوس سرشناس، گئورگ آندریاسی وارطانیان گفتوگو کنم. آن ۴۵ دقیقهای که به من اختصاص داشت را با کمال میل و بهطور مساوی بین همه حاضران تقسیم کردم.
گئورگ آندریچ، سوال ممکن است کمی سادهلوحانه به نظر بیاید، آیا کار جاسوسی و بهخصوص جاسوس بیپشتیبان سخت است؟
(آنلگال را بیپشتیبان ترجمه کردهام و به ماموران مخفی و جاسوسانی گفته میشود که در زمان دستگیری، دولت متبوعشان وجود آنان را انکار میکند.)
اگر عشق و از خودگذشتگی وجود داشته باشد، هر مشکلی قابل حل است. تو باید به آن مرام و مسلکی که به آن اعتقاد داری و برایش زندگی و مبارزه میکنی ازخودگذشتگی نشان بدهی. تو باید در قبال آن سرزمین و آن مردمی که جزو آن هستی و آن را بیاندازه دوست داری از خودگذشتگی داشته باشی. همین ازخودگذشتگی به تو نیرو میدهد، تو را به جلو سوق میدهد و در تو اعتماد و اطمینان به وجود میآورد.
عملیات یک جاسوس همیشه زیر لفافهای از رمز و راز و لایهای رمانتیک...
باید بگویم که در واقعیت همه این جذابیتها را در خود دارد. خیلی جالب و در عین حال کار بسیار سخت و خطرناکی است. زندگی یک جاسوس هر روز آبستن حوادث و خطر است. تو باید همیشه منتظر یک اتفاق غیرمنتظره باشی، باید به این چیزها عادت کنی و زندگی کنی. مثل دیگران باید زندگی کنی، در غیر این صورت نمیتوانی کار کنی، یا اگر درستتر گفته باشم، نمیتوانی جاسوس باشی. کل زندگی مبارزه است و تو باید تحمل این مبارزه را داشته باشی، باید تحمل کنی و در عین حال سعی کنی مهربان باشی، خشن نباشی، زندگی و مردم را دوست داشته باشی.
کمی قبل به «مرام و مسلک» اشاره کردید، ولی امروز آن ایدئولوژی که زمانی شما با شور و شوق، خودتان را وقف آن کردید وجود ندارد. مگر نه اینکه شما تمام عمرتان را در خدمت جاسوسی برای اتحاد جماهیر شوروی گذاشتید؟
بله. ولی برابری و برادری ایدئولوژی عموم انسانها و یک ایدئولوژی انسانی است… این ایدئولوژیها به هر حال امروز وجود ندارند. اما آن سرزمین و آن مردمی که من بهخاطرشان زندگی و فعالیت کردهام وجود دارد… آن سرزمین که مانده، نمانده؟ حتی به اسم دیگری... در دوران جنگ من برای آن کشور بزرگی مبارزه کردهام که کشور کوچک من، وطن من و مردم من نیز جزیی از آن بودند. در دوران صلح نیز فعالیت من در راستای خدمت به کشورم و مردمم بوده... بله امروز، وقتی که متاسفانه دیگر آن ایدئولوژیهای بزرگ وجود ندارند (نه در روسیه و نه در ارمنستان) باید کار و زندگی کرد، باید برای رشد و قدرتمند شدن وطن واقعی خود مبارزه کرد.
وطن برای شما چیست؟
من در غربت بزرگ شدم، در ایران و برای ارمنیای که در غربت زندگی کرده وطن به غیر از اینکه جای خاصی باشد، محل جغرافیایی مشخصی باشد، بیشتر یک وجود درونی و مقدس است… من حدود نیمقرن دور از وطن زندگی کردهام… هیچچیزی عزیزتر از وطن وجود ندارد، برای دوست داشتن وطن، یک عمر کم است. بدون وطن ما هیچ هستیم، هر کسی هم باشیم و هر پست و منصبی هم که داشته باشیم، بیوطن هیچ هستیم، باید این یک تکه وطن را دوست بداریم، باید به آن خدمت کنیم، در برابرش به زانو بیفتیم و ادای احترام کنیم، باید دلمان برای آن بلرزد... پدرم، مادرم، خواهرم و برادرم همیشه در رویای وطن بودند و حالا آنها در خاک وطن رویایی خود آرامیدهاند. قلب من، روح من همیشه در وطن است، هم دیروز، هم امروز و هم فردا.
شما خیلی خوب ارمنی حرف میزنید، با اینکه لهجه ارمنیان ایران را هم دارید، مثل «خوردم، دیدم، دادم، فراری دادم…»
نه زیاد هم نیست (میخندد.) گهگاهی واژههای روسی هم در صحبتهایم قاطی میشود. برای زبان ارمنی مدیون پدر، مادر و معلمهایم هستم… من معلمهای بینظیری داشتم مثل هامبارسومیان، آراکلیان، شاهینیان و واروس بابایان که همیشه آنها را با احترام به یاد میآورم. بابایان بعداً ناظم مدرسه ما شد… چند سالی در تبریز درس خواندم سپس چهار سال در دبیرستان روسی- ارمنی تحصیل کردم. در سال ۱۹۳۶ و در دوران رضا شاه که مدارس ارمنیها تعطیل شد (او این کار را بعد از برگشتن از ترکیه عملی کرد) من در مدرسه فارسیزبانها ادامه تحصیل دادم. اما اولین معلم من پدرم بود. آندریاس وارطانیان.
شما با پیروی از الگوی پدرتان جاسوس شدید؟
او بهترین الگوی زندگی من بود. او در سلماس و در خانواده بسیاری فقیری به دنیا آمد. یتیم بزرگ شد، مادرش با رختشویی او را بزرگ کرد. در هشتسالگی مادرش او را با اقوام خود راهی روستف میکند تا آدم بشود. پدرم سالها بعد با مادرم که از خانواده ثروتمندی بود آشنا میشود و با هم ازدواج میکنند. پدرم بعدها با عنوان شخصی کلان سرمایهدار و جاسوس به ایران برمیگردد. او مقام و منزلت خوبی در جامعه و ارتباطات مختلفی داشت که در کار جاسوسی به او کمک میکرد. من برای موفقیتهایم قبل از همه مدیون پدرم و یک انسان خوب به نام هوهانس آقایانتس هستم. او در آن دوران رهبر جاسوسان اتحاد جماهیر شوروی در ایران بود. بار اول که او را دیدم، با اینکه ۳۰ ساله بود اما به نظر من مسنتر آمد. بعداً فهمیدم که آقایانتس یک جاسوس افسانهای است. او بود که من را جاسوس کرد.
گئورگ آندریچ، بخش اعظم فعالیتهای شما هنوز افشا نشدهاند و همانطور که میگویند هنوز در هفت قل و زنجیر نگهداری میشوند. اما همه دنیا بخش فعالیت شما در ایران را میدانند که به لطف شما و گروه تحت رهبری شما که «سوار نظام سبک» نام داشت سال ۱۹۴۳ در کنفرانس تهران برنامه ترور چرچیل، استالین و روزولت را خنثی کردید… حالا چه فکر میکنید؟ میتوانیم مدعی باشیم که در صورت عدم موفقیت شما تاریخ بشری روند دیگری طی میکرد؟
نه، به هیچوجه. فاشیسم به هر حال باید نابود میشد. فاشیسم راه دیگری نداشت و نابود هم شد. فاشیسم نمیتوانست پیروز شود، او محکوم به شکست بود. اگر ما نبودیم کسان دیگری پیدا میشدند که این کار را انجام دهند، شاید خیلیهای دیگر… و خدا را شکر که فاشیسم شکست خورد… دنیا که به یک نفر بند نیست.
ولی میگویند در شصتوچهارمین سالگرد کنفرانس تهران نوه چرچیل به مسکو و نزد شما آمده تا بابت نجات جان پدربزرگ نامدارش از شما تشکر کند.
این را بگویم که سیسیلیا ساندیس نوه چرچیل درست در روز کنفرانس تهران متولد شده است. بله، او در ماه نوامبر سال ۲۰۰۷ به همراه هیات همراهش و گروه بزرگی از خبرنگاران نزد من آمد و واقعاً برای نجات جان پدربزرگش تشکر کرد. در اینباره همه نشریات بریتانیا مطلب نوشتند… این را هم بگویم که به همراه این هیات دوستی چند جاسوس نیز آمده بودند.
بله، مسلم بود که سازمان جاسوسی انگلستان نمیتوانست فرصت دیدار شما را از دست بدهد.
انگلیسیها هرگز «بازیگران» صادقی نبودند، هرگز صادق نبودند. آنها در قبال هیچکس صادق نبودند… با این حال باید اعتراف کنم که خودم شخصاً از سازمان جاسوسی انگلستان متشکرم. در سال ۱۹۴۲ شخصاً موفق شدم در مدرسه جاسوسی انگلستان نفوذ کنم. من در طول شش ماه تمام دروس را گذراندم. از افسران آنجا دانش اساسی این رشته که همانا جمعآوری اطلاعات، رمزنویسی، حفظ ارتباط دوجانبه و حفاظت خارجی است را آموختم که در کارهای آینده من خیلی به درد خوردند.
در فیلمها دیده و در قصهها خواندهایم که جاسوسها آدمهای بسیار خونسردی هستند. آیا در دوران فعالیت خود که جاسوس سطح بالایی بودید، لحظات ناامیدی پیش آمده است؟
ناامیدی نه، چون وقتی به کشورت خدمت میکنی، وقتی فعالیت تو، باور تو است حق نداری ناامید شوی… اما لحظاتی بودهاند که افسوس خوردم… به خصوص یکی از آن لحظات با اینکه بیش از ۶۰ سال از آن روز میگذرد، فراموش نشدنی است. من آن زمان جوان ۱۶، ۱۷ ساله بودم... به یاد داشته باشیم که در روزهای اول جنگ جهانی دوم، در برنامه درازمدت آلمانیها، برای ایران و به خصوص نفت و راههای ارتباطی آن اهمیت بسیاری قایل شده بودند. در اول جنگ در ایران حدود ۲۰ هزار نیروی نظامی آلمانی، شامل فرماندهها، جاسوسها و خیل عظیمی از کارگزاران آلمانی حضور داشتند... گروه من با تلاشی مستمر و پیگیرانه موفق شده بود ردپای رهبر جاسوسان آلمانی، فرانتس مایر را در تهران پیدا کند... او به عنوان گورکن در قبرستان ارمنیها مشغول به کار بود. ریش بلندی نگه داشته بود، موهایش را حنا زده بود، واقعاً ظاهر یک گورکن مسلمان را پیدا کرده بود... مایر خیلی عالی فارسی و همچنین روسی حرف میزد. از مسکو دستور دادند او را زیر نظر داشته باشیم تا همه روابط و ارتباطاتش را افشا کنیم. در آخرین لحظه، زمانی که تقریباً همهچیز افشا شده بود و دیگر کاری نداشتیم، جاسوسان انگلیسی فرانتس مایر را از بیخ گوش ما فراری دادند... از افسوس همه ما گریه میکردیم.
من خاطرات روزانه این جاسوس سرشناس را خواندهام. او با خدمات خود، به خصوص زیاد مورد توجه هیتلر بوده است. در روزی سخت، شاید هم در یکی از آن روزهایی که به عنوان گورکن مشغول کار بوده تقریباً چنین چیزی نوشته است «امروز روز تولد فیورر است، اما من در این جهنم تنها نشستهام و امکان آن را ندارم که خدمتگذاری و خوشحالی خودم را با صدای بلند به فیورر اعلام کنم.»
بله، او جاسوس ماهری بود. یک حرفهای تمام عیار.
چطور شد که چنین جاسوسی مرتکب خطا شد؟
ارمنیها یک ضربالمثل خوبی دارند که میگوید، روباه حیلهگر با جفت پا به تله میافتد… فکر میکنم چنین آدم حرفهای نمیتوانست متوجه ما نشده باشد… او فقط ما را دستکم گرفت، ما را جدی تلقی نکرد و اشتباه کرد.
شما هم لحظات سخت داشتهاید؟
بیتردید، اما در آن لحظات همیشه همکارانم و شریک جداییناپذیر زندگیام، گوهر، در کنارم بودند. حضور او به من نیرو و تحمل مبارزه داده است… به غیر از اینها… در طول فعالیتم هرگز وطنم را فراموش نکردهام. برای من هدف بالاتر از هر چیزی بوده. این هدف هرگز به من اجازه نداده ضعف نشان دهم، شکوه کنم و ناامید شوم... اینچنین است فعالیت یک جاسوس. او در قبال همه سختیها و دردها یک درمان دارد و آن از خودگذشتگی است.
یک جاسوس بیشتر از همه از چه چیزی میترسد؟
از خیانت.
و به چه چیزی اعتقاد و باور دارد؟
به اینکه دوستانش تنهایش نمیگذارند و ما هرگز دوستانمان را تنها نگذاشتیم. اگر لازم بوده فرارشان دادهایم، اگر لازم بوده با پول آزادشان کردهایم. مبادلهشان کردهایم. در آفریقای جنوبی کارگزارمان را با ۱۱ نفر مبادله کردیم.
آیا مرز اخلاقی وجود دارد که شما از آن تخطی کرده باشید؟
من هرگز دوستانم را در کارهایم دخالت ندادهام، هرگز. با آنها فقط دوستی کردهام و به لطف همین رفتار، من دوستان بسیاری دارم، دوستان خوب و همه آنها به من احترام میگذارند، چون من خودم به خودم احترام میگذارم.
شما خدمات بزرگی در کار جاسوسی اتحاد جماهیر شوروی کردید… صادقانه بگویید، آیا میتوانستید تصور کنید که مفتخر به دریافت لقب قهرمان شوروی شوید؟
هرگز هیچ چشمداشتی نداشتم… پدرم دارایی خودش را در خدمت کار میگذاشت… هرگز تصور نمیکردم که روزی نام و نامخانوادگی واقعیام را با صدای بلند ادا خواهند کرد، چه برسد به اینکه به لقب قهرمانی نایل شوم... یادم میآید یک روز معمولی بود، گوهر از خانه بیرون رفت، مغازه رفت یا کجا نمیدانم... تنها در خانه نشسته بودم. ناگهان دستگاه تلگراف به کار افتاد. معمولاً گوهر تلگرافها را بر میداشت. به اجبار من به سمت دستگاه رفتم. تلگراف بسیار کوتاهی بود و معمولاً تلگرافهای کوتاه اعلام خطر میبود. من تقریباً وحشتزده تلگراف را برداشتم و خواندم. به چشمانم اعتماد نمیکردم. دوباره خواندم. «شما مفتخر به لقب قهرمان اتحاد جماهیر شوروی شدهاید و گوهر وارطانیان مفتخر به دریافت مدال پرچم سرخ.» از این اتفاق غیرمنتظره نفسم بند آمد... گوهر برگشت و پرسید «ژورا چه اتفاقی افتاده؟ چرا رنگت پریده؟» گفتم «نه، نه، خبر خوبیه، بخون» گوهر تلگراف را خواند... ما همدیگر را در آغوش گرفتیم و از خوشحالی گریه کردیم و مستقیم به رستوران رفتیم و خوش گذراندیم... آخه آن روز ۲۸ ماه می سال ۱۹۸۴ بود، آن روز سالروز استقلال وطنمان بود... ما تقدیرنامه و مدال خود را در تابستان از دست رییس ک. گ. ب، ژنرال ارتش چبریکف گرفتیم. در مراسم افراد کمی حضور داشتند.
پس در واقع مامور پرسابقه سازمان امنیت، سرهنگ گئورگ آندریچ وارطانیان، تا امروز تنها جاسوس بیپشتیبان بوده که به خاطر فعالیتش در زمان صلح مفتخر به دریافت لقب قهرمان اتحاد جماهیر شوروی شده است.
بله، اینطور به نظر میآید. (میخندد) فعلاً کس دیگری نیست، فقط من هستم… با اینکه فعالیت سالیان طولانی من و همسرم را میتوان کاملاً تقدیرشده تلقی کرد، اما ما تا سال ۱۹۸۶ به فعالیتمان ادامه دادیم… ما در پاییز سال ۸۶ از آخرین ماموریتمان برگشتیم.
اگر اشتباه نکنم تقریباً ۱۴ سال بعد، یعنی سال ۲۰۰۰ نام واقعی شما افشا شد. گئورگ آندریچ چی فکر میکنید؟ چرا سازمان امنیت روسیه ناگهان چنین تصمیم بیسابقهای گرفت و اسم شما را فاش کرد؟
در ماه دسامبر سال ۲۰۰۰ که مصادف با هشتادمین سالگرد تاسیس سازمان جاسوسی خارجی روسیه است، برای اولین بار چهره جاسوسهای بیپشتیبان گئورگ و گوهر وارطانیانها روی صفحه تلویزیون به نمایش در آمد… نمیخواهم به این دلیلی که عرض میکنم پافشاری کنم، ولی تصور میکنم (این را خودستایی تلقی نکنید) که سازمان به این دلیل دست به چنین اقدامی زد تا قدرت خودش را به رخ جهانیان بکشد. یعنی اینکه گفت بگذار دنیا بداند که ما کی هستیم و دستهای جاسوسان ما تا کجاها میتواند برسد… آن روز بیشتر دولتهای قدرتمند جهان و سازمانهای جاسوسی آنها انگشت به دهان ماندند یا پس گردنشان را خاراندند.
طبیعتًا شناخته شدن خوشایند است. به خصوص زمانی که یک عمر با نام دیگری یا با نام مستعار زندگی میکنی.
البته که خوشایند است. در کوچه قدم میزنی و ناگهان آدمهایی که نمیشناسی، تو را میشناسند، پیش میآیند، دستت را میفشارند، تشکر میکنند… تو را با نام و نامخانوادگی واقعی خودت صدا میکنند… چی از این بهتر؟
در ایروان هم چنین است؟
حتی در ایروان. من خوشحال میشوم وقتی که به خصوص جوانها من را میشناسند. آنها نامطمئن و با شرم نگاه میکنند و جسارت نمیکنند نزدیک شوند. در این صورت من به آنها نزدیک میشوم، دست همه را میفشارم… خلاصه خیلی خوشایند و لذتبخش است که مردم تو را میشناسند.
ایروان را دوست دارید؟
خیلی زیاد. کی ایروان را دوست نداره؟ هر بار هم بعد از جنگ و هم سالها بعد وقتی سوال کردهاند که دوست دارید کجا زندگی کنید؟ انتخابم همیشه ایروان بوده. خانه من اینجا است. ایروان در طول عمرمان همیشه رویای ما بوده است. ما اینجا اقوامی داریم، دوستان قدیمی داریم.
آیا تهران را به یاد دارید؟
نه تنها به یاد دارم بلکه دلم هم خیلی برایش تنگ شده. به هر حال دوران کودکی و نوجوانی من در آنجا گذشته. ۲۷ سالم بود که از تهران خارج شدم. خاطرات گرانبهایی من را به تهران پیوند میدهد. در کشورهای زیادی بودهام، شهرهای زیبا و مجلل زیادی دیدهام، اما اگر ناگهان سوال کنند که کدام شهر را دوست داری ببینی، من فقط میگویم تهران را… افسوس که نمیتوانم به آنجا برگردم… در همه جای تهران اثر انگشت من (ردپای من) وجود دارد.
جاسوسی، افتخار جهانی نصیب شما کرد، ولی آیا میتوانم بپرسم چی از شما گرفت؟ شما را از چه چیزی محروم کرد؟
من و گوهر تازه ازدواج کرده بودیم و خیلی دلمان میخواست بچهدار میشدیم، ولی نخواستیم زندگی آنان را به مخاطره بیندازیم، به هر حال جنگ بود. رهبریت ما حتی تشویقمان میکرد بچهدار بشویم ولی زندگی ما را از مسیر خودش برد.
معمولًا جاسوسها بر زبانهای زیادی مسلط هستند، شما چند زبان بلدید؟
هشت زبان. فارسی، روسی، ارمنی، انگلیسی، ایتالیایی و سه زبان دیگر.
بیشتر از همه کدام زبان را دوست دارید؟
از بین زبانهای شرقی، بی برو برگرد زبان فارسی را، از زبانهای اروپایی ایتالیایی را… اما ارمنی زبان مادری من است و شیرین.
آیا کلمات یا مثلهای خاص ارمنی هستند که شما مایلید به کار ببرید؟
کلمات؟ … نمیتونم بگم.
مثل همین کلمه «عزیز جان» که امروز چند بار به کار بردید.
آره، راست میگویید، من حتی وقتی روسی نیز حرف میزنم عزیز جان میگویم. «ایوان ایوانیچ، عزیزجان» (میخندد.)
در این دیداری که داشتید، ارمنستان را چطور دیدید؟
پیشرفته و زیباتر از قبل اما ملت ما لیاقت زندگی بهتر از این را دارد. به این مردم کار بدهید و میبینید که این کشور را تبدیل به بهشت میکنند. مردم هنوز زندگی خوبی ندارند و این من را خیلی غمگین میکند.
گئورگ آندریچ، الان دارید از وزارت دفاع میآیید و روحیه خوبی دارید و سرزنده هستید.
سرزنده هستم چون ارتش ما دارد پیشرفت میکند و این خیلی من را خوشحال میکند. فرماندههای ارتش آدمهای کارکشتهای هستند، آدمهای از خودگذشته وطنپرست. من همیشه دورادور پیشرفت ارتشمان را زیرنظر دارم. واقعاً ارتشی قوی و سازمان یافتهای داریم. این فقط دشمن است که چشم دیدن پیشرفت ارتش ما را ندارد. من به قدرت سرباز خودمان ایمان دارم. ملت ما نوعی از بشر است که شکسته نمیشود، سر خم نمیکند. ما را به زانو در آوردن کار سختی است. ما گذشته پر فراز و نشیب سختی داشتهایم، اما همانطور که میبینید، طاقت آوردهایم و وجود داریم… انگار سخنان دولورس ایباروری به ملت ما ربط دارد که گفته است «بهتر است انسان ایستاده بمیرد تا به زانو افتاده زندگی کند.» ما همیشه زندگی شایسته را ترجیح دادهایم. ملت ارمنی اینچنین بوده. امروز سرباز ارمنی هم چنین است. او پاسدار حال و آینده ماست. من به قدرت سرباز خودمان ایمان دارم.
گئورگ آندریچ، فکر میکنم زندگی شما، حتی آن بخش کوچکی که افشا شده، چه سوژه خوبی در زمینه فعالیتهای جاسوسی و احساسات وطنپرستانه برای سریالهای تلویزیونی و فیلمهای سینمایی میشود. چرا فیلمسازان ارمنی در اینباره فکری نمیکنند؟ مگر برای وطنپرستی، رویای وطن را دیدن، فداکاری و بزرگمنشی ملت خود را شناختن و به ملت خود افتخار کردن و آنها را به شور و شوق آوردن دیگر چه متن و سخنی احتیاج است؟ راستی فیلم «تهران ۴۳» را میپسندید؟
اگر تیراندازیهای آن را در نظر نداشته باشیم، بله میپسندم. من به کارگردان فیلم «نومو» به بازیگران فیلم، جگرخانیان و کستالسکو گفتم که اینجوری نمیشود، اینجوری درست نیست. یک جاسوس شلیک نمیکند. اما در فیلم شما، آنها شلیک میکنند و به یکباره ۱۰ نفر نقش بر زمین میشوند. گفتند برای جذابیت این کار را کردیم، تماشاچی تیراندازی را دوست دارد.
آیا شما خوب تیراندازی میکنید؟
البته، ولی گوهر بهتر از من تیراندازی میکند. اما کار جاسوس تیراندازی نیست. جاسوس آدمکش نیست. این را بگویم که در روسیه یک فیلم ساختند که شخصیت قهرمانهای فیلم ما هستیم. اسم فیلم یا «حقیقتی درباره تهران ۴۳» خواهد بود یا «وارطانیانها علیه اتو اسکورتسن». با اینکه فیلم ارزش هنری خاصی ندارد اما به نظر من درباره آن روزهای سال ۴۳ سرنوشتساز برای ما و همه مردم دنیا، به اندازه کافی تصویر واقعی و مورد قبول به نمایش میگذارد. تا آنجایی که من اطلاع دارم این فیلم در ماههای نوامبر و دسامبر اکران خواهد شد.
دوست دارید فیلمهای جاسوسی ببینید و کتابهای جاسوسی بخوانید؟ از جاسوسهای سرشناس چه کسانی را میخواهید اسم ببرید؟
اگر فیلم خوب یا کتاب خوبی باشد، البته که دوست دارم.
به هر حال از کدام جاسوسها اسم میبرید.
حتماً از آبل، جورج بلک و کیم فیلبی.
گئورگ آندریچ پس از ۴۶ سال کار مخفی جاسوسی، از سال ۱۹۹۲ بازنشسته شدهاید اما تا جایی که میدانم شما هنوز هم کار میکنید و تجربههای ارزشمند خود را در اختیار نسل جدید جاسوسها میگذارید. چه زمانی میخواهید استراحت کنید؟
در آن دنیا استراحت خواهم کرد. (میخندد) پدرم بیش از حد کار کردن را دوست داشت و میگفت آدم تا زمانی که نفس میکشد باید کار کند. خودش همانجوری هم زندگی کرد. من هم مطمئنم به پدرم رفتهام. روی هم رفته حساب کنیم ۱۲۰، ۱۳۰ سال سابقه دارم کارهای زیرزمینی (مخفی) را دو برابر محاسبه میکنند و سالهای جنگ را سه برابر.
اکنون زمان نوشتن خاطراتتان است، بهخصوص که حرف برای گفتن زیاد دارید.
خاطرات من در مغز من هستند در آرشیو من، به هرحال آنها بر اساس زندگی من و همسرم نوشته و انتشار خواهند شد و در این دوران پرتلاطم و بیرحم در دسترس عموم قرار خواهند گرفت.
چی فکر میکنید؟ چه چیزی در انتظار بنیآدم است؟
بشریت باید به وحدت برسد. سعدی شاعر برجسته ایران در سدههای میانی چه خوب گفته است، (با صدای بلند و به زبان فارسی شعر را میخواند و بلافاصله ترجمه میکند.) تو کز محنت دیگران بیغمی / نشاید که نامت نهند آدمی.
به چه چیزی اعتقاد دارید؟
به انسان. آدم به دنیا میآید تا مبارزه کند و پیروز بشود و من با چنین اعتقادی زندگی میکنم.
یک بار دیگر هم دست جاسوس سرشناس را میفشارم اما این بار به نشان تشکر، به میز جلویمان که حالا دیگر پر از میوههای رنگارنگ پاییزی، شیرینیهای شرقی، نوشابه و پسته خندان است نگاه میکنم، رو به او میکنم و میگویم.
گئورگ آندریچ بفرمایید پسته بخورید. پسته دوست دارید؟
میگوید: پسته رفسنجان است؟ موذیانه لبخند میزند، پسته رفسنجان بهترین پسته است. خیلی دوست دارم.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :