ازدواج با ضیاءالسلطنه

ترجمه: بهرنگ رجبی
۲۷ فروردین ۱۳۹۱ | ۱۴:۱۸ کد : ۲۰۵۵ پاورقی
ازدواج با ضیاءالسلطنه
تاریخ ایرانی: آنچه در پی می‌آید ترجمه تازه‌ترین کتاب کریستوفر دی بلیگ، روزنامه‌نگار و محقق بریتانیایی است؛ «ایرانی میهن‌پرست؛ محمد مصدق و کودتای خیلی انگلیسی»، بر اساس آخرین یافته‌ها و اسناد منتشرشده در آرشیوهای دولتی آمریکا، بریتانیا و دیگر کشور‌ها به شرح زندگی سیاسی مصدق می‌پردازد. هر هفته روزهای شنبه ترجمه متن کامل این کتاب که به تازگی منتشر شده را در «تاریخ ایرانی» می‌خوانید.

 

***

 

با توجه به امراض مزمن شوهرهای نجم‌السلطنه، عجیب نیست که او مهر و عاطفه‌اش را همیشه برای برادرش گذاشت و نگه داشت. نوع رابطۀ او با فرمانفرما ــ مهربانانه، با احساساتی بی‌حد و مرز، و هر از گاه همراه با مایه‌هایی از سلیطگی ــ به رابطه با پسر بزرگش هم رسوب کرد و هرچه پسر بزرگتر شد، مادر حتی بیشتر به او وابسته شد و تکیه کرد. حتی با در نظر گرفتن اینکه مادرهای ایرانی در حد کلافه کننده‌ای مهر و توجه خرج پسرهای بزرگشان می‌کنند، باز هم می‌شود دید که در اشاره‌های نجم‌السلطنه به مصدق برق غرور می‌درخشید. او در نامه‌ای آورده که مصدق «عالی رشد کرد و تربیت شد. معجزه است. معمول نیست بچه‌هایی که پدر ندارند، این قدر خوب تربیت شوند.»

 

نجم‌السلطنه انگاره‌های سفت ‌و سختی داشت در مورد اینکه یک آدم حسابی چه طور باید رفتار کند. چند سالی بعد‌تر که مصدق داشت تازه فعالیت‌های سیاسی‌اش را شروع می‌کرد، در برهه‌ای آماج انتقادات مطبوعاتی زهرآگینی شد و از پی آن‌ها پس نشست به رختخواب خانه‌اش و ادعا کرد تب ‌و لرز کرده. نجم‌السلطنه به ملاقات مریض رفت، اما به عوض آنکه تسلایی برایش باشد افتاد به فحش دادن و با عصا زدن او. فریاد کشید «پا شو! فکر کردی می‌تونی بدون اینکه پات خیس شه از دریا رد شی؟» حال مصدق درجا خوب شد.

 

از پی قتل ناصرالدین ‌شاه و جلوس مظفرالدین ‌شاه معتدل و ناخوش ‌احوال به تخت سلطنت، نجم‌السلطنه به اوج قدرتی رسید که می‌توانست از خویشاوندی‌اش با شاه نسب ببرد. خواهرزن شاه بود و شوهرش منشی مخصوص او؛ فرمانفرما هم مقام حیثیتی و پر اعتبار وزیری جنگ را از آن خود کرد. پیش‌تر ناصرالدین‌ شاه به محمد لقب مصدق‌السلطنه داده بود. حالا او در اوان ۱۵ ‌سالگی، به پشتیبانی محفل مادر و اطرافیان او، به مقام مسئول ارشد عایدات (مستوفی) مناطق خراسان و بلوچستان ــ در شرق ایران ــ منصوب شد، مقامی که او حکمش را از عمارتی باشکوه در مرکز تهران دریافت کرد.

 

مصدق بعدتر‌ها ادعا کرد خیلی راحت توانسته از کارمندانی که از دورۀ مسئول قبلی این کار برایش مانده بود، حساب‌ و کتاب کردن عایدات را یاد بگیرد، و همان‌ زمان یک وقایع‌نویس هم‌عصرش ستایش عجیب‌ و غریبی از او کرد و نوشت او از آن آدم‌هاست که «هر قرن یک بار شبی پا به دنیا می‌گذارند» و بر «دانایی و کمالات و هوش» او تأکید گذاشت. اما راستش این است که سابقۀ مصدق چندان هم بی‌لکه نبوده و اسنادی منتشر شده‌اند حاکی از اینکه او در مورد مسائلی اساسی چون پرداخت دستمزد‌ها تخلف و هزینه‌هایی خلاف قانون را تأیید کرده است.

 

برای اصلاح تصویر مرد ریاضت‌کش و زاهدی که او کوشید بعد‌ها در زندگی از خودش بسازد، تصویری که از نوجوانی و جوانی‌اش داریم، اندوخته‌ای گران‌بهاست. بین ۱۵ تا ۲۵ سالگی او صاحب چندین ملک در جاهای مختلفی از کشور شد و عایداتی که این ملک‌ها برایش داشت، این امکان را برایش فراهم آورد که خرج تحصیل در فرنگ را برای خودش مهیا کند. مصدق به واقع جوانی اهل معاشرت و جمع بود. همراه مادرش در تالارهای تئا‌تر و مهمانی‌های عصرانه دیده می‌شد و مظفرالدین ‌شاه هم یک بار به یکی از املاک او سر زد تا ساز و کار آبیاری‌ای که برپا کرده بود ببیند. به احتمال خیلی زیاد، مصدق هم از حاضران همیشگی ناهارهای پر ریخت ‌و پاشی بود که فرمانفرما در عمارت کاخ ‌مانند پر ستونش می‌داد، مهمانی‌هایی که در حیاط درندشت عمارت برگزار می‌شدند، وسط کلی خانۀ کوچک‌تر که مسکن خیل زن‌ها و دیگر اقوامش بودند؛ یکی از پسران فرمانفرما اسم این عمارت را گذاشته بود «بهشتی از آبگیر‌ها و نهان‌گاه‌های سرسبز». یک عکس پرتره که در همین سال‌ها گرفته شده، مصدق را با کتی یراق دوخته به تن نشان می‌دهد که کمی تظاهر و فخرفروشی به تصویر علاوه کرده و انگشتر عقیقی بر انگشت کوچکش دارد. سبیلی جوگندمی بر صورت دارد که مد آن روز‌هاست و نگاه لطیفی به دوربین انداخته که حس رضایت از خود ازش می‌بارد.

 

با چنین پس‌زمینه‌ای، عجیب نیست که او با این حس بزرگ شد که نظر کردۀ تقدیرست ــ حتی با این حس که آدمی است بزرگ و برجسته. اینکه از ۹ ‌سالگی در جمع نجبا نشانده و پذیرفته شده بود، باعث شد دیوان حافظ همدم و مشاور همیشگی‌اش شود، شاعری که غزل‌های لطیف و پر رمز و رازش راه می‌دهند که ازشان خبر آینده بگیری. بیشتر از نیم قرن بعد‌تر، مصدق ابیاتی را به یاد می‌آورد که یک بار اتفاقی آمده بودند، از قصه لیلی و معشوق مفتونش مجنون، که اشاره می‌کردند به شوق و صعبی راه و کامیابی.

ای دل آن دم که خراب از می گلگون باشی /  بی‌زر و گنج به صد حشمت قارون باشی

در مقامی که صدارت به فقیران بخشند / چشم دارم که به جاه از همه افزون باشی

در ره منزل لیلی که خطرهاست در آن / شرط اول قدم آن است که مجنون باشی

 

نجم‌السلطنه در جست‌وجوی یک لیلی واقعی برای محمد بود. فرصت‌طلبی ایرانی‌اش معلوم بود و به مصدق فشار آورد تا با دختر خواهر او، دختر مظفرالدین شاه نامزد کند. مصدق که ۱۶ سالش شد، دیگر وقت بستن پیمان زناشویی رسیده بود، اما حساب بی‌ملاحظگی و کله‌خری فرمانفرما را نکرده بودند. آبروریزی‌ای شد و ادعا کردند او نقشۀ خلع قدرت شاه را داشته. شاهزاده به‌ کل حاشا کرد اما فایده‌ای نداشت. او سقوط کرد و خانواده هم همراه او سقوط کرد.

 

فرمانفرما خوش اقبال بود که توانست همراه همسرش قسر در برود. سه سال تبعیدش کردند. شوهر نجم‌السلطنه از مقام منشی مخصوص شاه عزل شد، و خواهر او، زن شاه، را در حرمسرا محبوس کردند. برای تکمیل تحقیر‌ها، در سال ۱۸۹۸ مصدق هم نامزدش را به پسر نخست‌وزیر باخت. نجم‌السلطنه هم که درگیر جنگ و جدالی با خواهرش بر سر ملک و املاک شده بود، اسیر خشم و اندوه شد و تریاک قورت داد ــ «اگرچه نه آن قدر که بکشدش»، امروز به نظر حیله‌گرانه می‌آید. دربارۀ این انفاق تصنیف ناجوانمردانه و «خیلی جالبی» هم سرودند.

 

به نظر می‌آید واکنش مصدق به همۀ این اتفاقات خونسردانه و با فاصله بوده است. او هیچ علاقه‌ای به ازدواج موقت نشان نمی‌داد، تمهیدی معمول برای فرو نشاندن امیال جوانی. او ازدواج را نه قضیه‌ای دلی و عاشقانه بلکه رسمی می‌دید که برای آدمی با پس‌زمینۀ خانوادگی او گریزناپذیر است و به نظرش (بنا به قول مادرش) «اگر آدم برای خودش کسی باشد و پول داشته باشد، مردم دخترشان را به او می‌دهند. اگر این‌طور نباشد، نمی‌دهند.»

 

چند سال بعد‌، در ۱۹۰۳، پس از آنکه فرمانفرما بالاخره توانست اعادۀ حیثیت بکند، نجم‌السلطنه دوباره عزمش را جزم کرد که برای پسر زن بگیرد ــ این بار موفق‌تر بود. این دفعه زهرا ضیاءالسلطنه را نشان کرد، دختر یک چهرۀ مذهبی بلندمرتبه. نجم‌السلطنه طعنه‌آمیز و زهرآگین به خواهرش گفت «حالا که تو دختر شاه را برای پسر من نگرفتی، می‌روم دختر شاه مذهب را برایش می‌گیرم.» و چنین هم کرد.

 

زهرا زیبایی‌ای داشت که به چشم می‌آمد: بلندقد، لاغر، با پوستی روشن. در ۱۹ سالگی او سن‌دار‌تر و بالغ‌تر از اغلب عروس‌های آن زمان بود. مصدق برای پیش رفتن و پیگیری این کار، فقط گفته‌های مادرش را دربارۀ او در چنته داشت؛ تا پیش از آنکه زن و شوهر شوند، چهرۀ زهرا را ندید.

 

عبدالمجید بیات، نوۀ بزرگ آن‌ها، بر اساس خاطرات زهرا گزارشی از مراسم عروسی این دو به دست داده است. مهمانان زن و مرد که جدا از هم نشسته بودند، از میزهای آکنده از شیرینی و میوه می‌خوردند و گروه موسیقی هم آهنگ می‌نواخت. یک روحانی برای عروس و داماد دعا می‌کرد و آیه‌های قرآن را می‌خواند. برای شیرین شدن زندگی‌شان در دوران تأهل، یکی از مهمان‌ها بالای پارچۀ سفیدی که از انتهای لباس عروس روی سر آن دو گرفته بودند، قند می‌سابید. مهمانی دیگر با سوزنی تکه‌ای از‌‌ همان لباس را می‌دوخت تا مادر شوهر بسته شود ــ در مورد خاص نجم‌السلطنه، امیدی واهی! جلوی آن‌ها پارچه‌ای با گلدوزی‌های سنتی انداخته بودند و رویش مجموعه‌ای از میوه‌ها و تزئیناتی دیگر چیده بودند، به نشانۀ ثروت و برکت.

 

طی مراسمی طولانی و بعد چند بار اصرار به عروس ــ که طبق سنت نباید در دادن جواب عجله کند ــ زهرا اعلام موافقت کرد که زن مصدق شود. به نوعروس و تازه داماد تبریک گفتند و اعضای خانواده نقل بادام و سکه‌های طلا و نقره روی سرشان ریختند؛ بچه‌ها این‌ها را جمع می‌کردند و یادگاری نگه می‌داشتند.

 

مراسم که تمام شد، تازه زهرا برای اولین بار جلوی چشم شوهر پوشیه‌اش را از صورت کنار زد. نتیجه خیلی رضایت‌بخش نبود. بنا به رسم و رسوم زهرا حسابی آرایش کرده بود، مژه‌های نیلی، سرخاب و سرمه، چشم‌های بادامی‌اش را برجسته کرده بودند. احتمالاً نگاه خیلی پراحساسی هم به شوهر انداخته؛ مصدق اما راضی نبود. از عروس درخواست کرد که «خانوم! این سر و وضع چیه آخه؟ پا شو سریع برو صورتتو بشور.»

 

ازدواج مصدق و زهرا ضیاءالسلطنه خیلی ربطی به قصۀ لیلی و مجنون نداشت و بیشتر به حساب‌ و کتاب‌های معمول ارتقای طبقه و رسوم متداول نسب می‌برد. ازدواج طریق هم‌پیمانی و یکی‌ شدن خانواده‌ها بود، ابزار حاصل دادن وارث و خشنود کردن خداوند. امکان اینکه زن و شوهر بتوانند در زندگی‌شان به عشق برسند، اندک بود، نه فقط چون هیچ‌کدام از طرفین نقشی در انتخاب همسرشان نداشتند، بلکه به این دلیل که زن‌ها و مرد‌ها حتی پس از ازدواج تا حد زیادی جدا از همدیگر زندگی می‌کردند.

 

بیات می‌نویسد بعد از ازدواجشان، زهرا ساکن خانۀ شوهرش شد، «حکمرانی زنانه در خانه‌هایی شخصی. کالسکه‌ خودش را داشت و ملازمانش را و خواجه‌ای که هر جا منتظرش بماند. مصدق هم بیشتر وقتش را در بخش مربوط به خودش در منزل می‌گذراند، اصطبل خودش را داشت و خدمتکاران خودش را.» در زندگی زهرا هیچ مرارت و سخت‌گیری‌ای نبود. او «به خودش می‌رسید، برایش مهمان می‌آمد، آخرین شایعات شهر را می‌شنید، شیرینی می‌خورد و قلیان می‌کشید، نمازش را می‌خواند، از شنیدن خطبه‌های مذهبی لذت می‌برد؛ زندگی‌اش بی‌کوچکترین مشکلی پیش می‌رفت، بی‌آنکه نیاز باشد کوچکترین توقعی از جامعۀ اطرافش را وقعی بنهد.»

 

معلوم بود که برای مصدق زیبایی زهرا مهم است، و اولش سیل بچه‌ها بود که به زندگی‌شان سرازیر شد، اما علائق مشترکشان بسیار اندک بود. زهرا سنتی بود و دین‌دار، مصدق هیچ‌کدام از این‌ها نبود. زهرا دلبستۀ هیچ‌کدام از علائق شوهرش (یا مادر شوهرش) به امور ملک و کشورداری نبود. گل و گیاه را بیشتر دوست داشت.

 

به خاطر همۀ این‌ها و به رغم این تفاوت‌های نخستین، زندگی مشترکشان شصت سال پایید و موفق بود. اگرچه بسیاری از سال‌های عمر را دور از همدیگر زندگی کردند، رشتۀ پیوندی از مهر و اعتماد متقابل، رابطۀ مصدق و زهرا را شکل داده بود و طنزی نیشدار و گزنده هم سلاح هر دو طرف در برابر آن یکی بود. روز کودتا که جمعیت خروشان داشتند می‌آمدند تا خانه‌اش را ویران کنند و شوهرش را بکشند، بسیار سخت بود که راضی‌اش کنند مصدق را‌‌ رها کند و برای جان به در بردن از مهلکه بگریزد: «به آدم‌ها اعتراض کرد که اگه می‌خوان اونو بکشن، باید منو هم همراهش بکشن.»

کلید واژه ها: ایرانی میهن پرست نجم السلطنه مصدق ضیاءالسلطنه


نظر شما :