علی فردوسی: مصدق شکست خورد ولی نباخت/ برای حزب توده خصومت با انگلیس و آمریکا اصل بود
***
حزب توده در فاصله زمانی اردیبهشت ۱۳۳۰ یعنی زمانی که مصدق به قدرت میرسد تا ۳۰ تیر ۱۳۳۱ مواضع تندی در برابر ملیون و شخص دکتر محمد مصدق میگیرد و در مناقشه نفت، به این دلیل از مصدق و جبهه ملی پشتیبانی نمیکند که آنها را جریانی متکی به آمریکا میشمارد و از این رو همکاری با جبهه ملی را «افتادن در لجنزار اپورتونیسم» میداند. این در حالی است که جبهه ملی و مصدق، هم برای استقرار حاکمیت ملی میکوشیدند، هم در برابر امپریالیسم (انگلستان) ایستاده بودند (یعنی تلاش در دو جبههای که حزب توده آنها را ضروری میپنداشت) که به نظر میرسد اگر این واقعیت را بپذیریم، تناقض در فکر و عملِ تودهایها برجسته میشود. ارزیابی جنابعالی در اینباره چیست و عملکرد حزب توده را در این دوره چگونه میبینید؟
قبل از هر سخنی در باب نقش حزب توده، هر چند اجمالی، حداقل باید به چهار نکته توجه داشت؛ اول اینکه باید مواظب بود به بحث کهنه و تکراری «مقصر که بود؟» درنغلتید. در آن «خواب آشفته»، به قول دکتر موحد، یا به معنای اخص و یونانی کلمه «تراژدی»، اگر بخواهیم همچنان از مقوله نابجای «تقصیر» استفاده کنیم، همه مقصرند و به نسبت سهم و نفوذشان در جامعه و نهایتا همه بازنده. این حکم شامل دکتر مصدق هم میشود. ولی این تقسیم سهم گناه نهایتا بیفایده است، چون چیزی نیست جز ادامه همان خواب آشفته؛ ادامه سردرد آن پس از بیداری. سه نکته دیگر، هر کدام به ترتیب خاصی، به این نکته اول مربوط میشوند.
دوم اینکه نقش حزب توده خیلی کمتر از آن است که اغلب فکر میکنند، نه در موفقیتهای «نهضت ملی» و نه در شکستهایش. این نقش، مثلا به هیچوجه با نقش نیروهای اسلامی و متحدانشان، که سرجمع آنها آیتالله کاشانی است، قابل قیاس نیست. یعنی اگر با اغماضی حزب توده را هم بخشی از نهضت ملی بدانیم و بگوییم که اولی حاشیه چپ این نهضت را تشکیل میداد و دومی حاشیه راست آن را، آن وقت بیشتر این موضعگیری حاشیه راست بود که میتوانست توالی ۳۰ تیر و ۲۸ مرداد را رقم بزند تا حزب توده و رقم هم زد. این توانایی البته یک موضوع رقم و عدد خالی نبود، بلکه ناشی بود از گنجایشهای سیاسی نهفته در شرایط آن زمانه ایران. من فکر میکنم هم حزب توده همیشه در ارقام خودش دروغ گفته و خودش را بزرگتر و متنفذتر و واقفتر از آنچه بوده نشان داده و هم در مقاطعی آمریکا و انگلیس لازم میدانستهاند برای بزرگنمایی خطر کمونیسم ارقام بزرگی را به این حزب نسبت بدهند.
نکته سوم اینکه نمیتوان کارکرد هیچ کدام از بازیگران آن «عصر مفرغی» را منفک از بازی دیگران و خارج از شبکه کنشها و واکنشهای بازیگران دیگر، هم در صحنه ایران و هم بیرون از آن فهمید. یعنی نمیشود گفت چرا حزب توده این کار را کرد یا نکرد بیآنکه آن را در زنجیرهکنشها و واکنشهای نیروهای سیاسی آن زمان گذاشت. در این مورد حتما باید از فروکاست این زنجیره به یکی از حلقههای این زنجیر، یا فقط یکی دیگر از بازیگران روی صحنه یا پشت آن جدا پرهیز کرد. فروکاست رفتار حزب توده به نسبت آن حزب با شوروی یکی از این خطاها است، که خودش ناشی است از ادامه دادن همان نوع اندیشهوری و داوری به امروز، در حالی که ما موظفیم از بیرون از اندیشه داخلی آن روز، به آن روزگار نگاه کنیم. این به خصوص برای نیمه دوم یک سالی که بین سیام تیر تا بیست و هشتم مرداد میگذرد درست است.
این ما را میرساند به نکته چهارم. آن دوره، اگر نگوییم از نظر سخنورزی و ادبیات سیاسی بدترین و رکیکترین ادوار کنش سیاسی در ایران است، بیشک یکی از بدترینهاست. کافی است به روزنامههای آن عصر نگاهی بیندازید، یا حتی به مذاکرات مجلس شورا. امروزه چاپ آنها بدون نقطهچین ممکن نیست. اما وقتی من از بددهنی میگویم منظورم تنها فحشهای وقیح نیست که نمایندگان و روزنامهنگاران مثل نقل و نبات به هم میپراندند، بلکه این بددهنی را، این انگیزه و میشود حتی گفت شهوت برای اهانت به طرف مقابل را. در ادبیات سیاسی آن دوره میتوان به خوبی مشاهده کرد حتی زمانی که واژه ظاهر سیاسی دارد. لابد میدانید که آگامبن، در تعبیری بدیع از فُوکو، نشان داده است که رابطه بین نشان و نشان داده، دال و مدلول، یک نسبت قراردادی نیست، بلکه در درون هر نشانی یک نشانه یا امضا هست که مسبب دلالت یا نشانگذاری آن نشان است. به همین ترتیب، میتوان گفت هر موقعیتی هم، همانطور که یک ارزشی دارد که همه ارزشها ارزش خود را از آن میگیرند، یا به عبارتی ارزشی است که درون هر ارزشی است، یک فحش هم دارد، درست مثل شیطان در برابر خدا، که فحشی است که درون همه فحشهای دیگر است، یعنی هر فحشی نهایتا «فحشیت» خود، یعنی موثر بودن خود به عنوان ناسزا را، از نیروی اهانتگر آن میگیرد. آن زمان فحش درون همه فحشها «نوکر بیگانه» بود، یا یکی از مترادفاتش. هر کس با هر نظری مخالف بود نهایتا آن نظر و صاحب آن را به بیگانگان نسبت میداد. هیچ نظر مخالفی صرفا یک نظر متفاوت یا یک خطای عقلی یا خطایی در محاسبه سود و زیان ملی نبود. هر نظر مخالفی نهایتا خطرناک بود و این خطر هم از یک منبع سرچشمه میگرفت که در نهایت خاستگاه بومی نداشت. اجنبی ازل و ابد هر نظر مخالفی بود. به بیان دیگر، در این دوره، ژانر ادبیات سیاسی نوعی ژانر فحاشی بود. فحاشی، نشانهای بود که نشان سیاسی که کلام سیاسی، را نشانهگذاری میکرد. نسبت موثر میان دال و مدلولِ سیاسی اهانت بود. ژانرها، البته تنها ابزار بیانی نیستند، بلکه به صورت فعالی پیام را شکل میدهند. هر حرفی را با هر ژانری نمیشود زد و هر ژانری حرف خاصی را توی دهان گوینده میگذارد. نکته لازم به تذکر این است که برای اینکه ادبیات فحاشی کار خودش را بکند، یعنی ویژگی کارکردی اینگونه ادبیات، این است که باید هر کس که آن را نسبت به دیگران به کار میبرد آن را بجا و با مصداق بداند، اما برابر آن را در مورد خودش اهانت. شوربختانه، هیچ کس به اندازه مصدق و یارانش از این نوع ناسزا بهره نمیگرفتند و به آن دامن نمیزدند، گرچه باید گفت که مصدقالسلطنه از نظر لفظی از دیگران نزاکت بیشتری داشت. دکتر بقایی ادیب بزرگ این سبک ادبی بود! برای «ملیون» هر که با مصدق نبود عامل اجنبی بود. هیچکس هم پیدا نمیشد که به این بیماری که صرفا ادبی نبود مبتلا نباشد، یا اگر بود صدایش در هیاهوی این هجویات به گوش نمیرسید. البته فراموش نکنیم که حزب توده به تاسی از لنین خودش سردمدار ایجاد ادبیات سیاسی به عنوان شکلی از خشونت بود.
با این مقدمه، میخواهم پاسخ مستقیم به سوال شما را از همینجا، یعنی از همین نکته چهارم، شروع کنم. ادبیات حزب توده (و همانطور که اشاره کردم و بعد هم به آن خواهم پرداخت موضوع تنها ادبی نیست) بیرون از این ادبیات هتاکانه نبود. این نوع ادبیات ایجاب میکرد که حزب توده هر اختلاف نظری را در داخل آن ژانر ببیند و بیان کند. از این بابت، جدا کردن حزب توده از دیگران بیانصافی است. میدانم که طرفداران مصدق از ناسزاهای حزب توده میرنجیدند و میرنجند، ولی حرفهایی که خودشان راجع به قوام گفتند، که میگفت تنها شهید واقعی ۳۰ تیر منم، کمتر اهانتبار نبود. پس بگذارید فراسوی این حرفها به دنبال شکل برخورد حزب توده با نهضت ملی بگردیم. و بگذارید قبول کنیم، چون نیروی اسناد و مدارک جز این اجازه نمیدهند، که یکی از اصول موضوعه حزب توده حفاظت از منافع شوروی بود، گرچه حزب توده در آن زمان هرگز این را به صورت رسمی اعلام نکرد. این وظیفه بیش از آنکه، برخلاف فحاشیهای رایج، ناشی از «نوکر صفتی» رهبران حزب توده باشد، ناشی از ایدئولوژی آنها بود. به عبارت دیگر، پشتوانه فضاحتهای حزب توده یک عقیده و ایمان بود. به اصطلاح «میهنفروشی» حزب توده چه بسا بیش از آنچه یک امر «فرهنگی»، یک خصلت ایرانی، یا یک امر «روانشناختی» باشد یک امر عقیدتی بود. افرادی اغلب سربلند، اهل فکر، به معنایی وطندوست و به هر حال از نخبگان ایران، بر این باور بودند که منافع ایران و جهان وابسته به اعتلای یک امر فراملی است و این امر، این آرمان و این اراده تاریخی، در حزب کمونیست اتحاد جماهیر شوروی متبلور شده است.
آنها خود را در امتدادی از تاریخ میدیدند که در آن امر ایران ذیل امر انقلاب کمونیستی به رهبری شوروی به عنوان پایگاه و ستاد این انقلاب حل شدنی مینمود. نوکری هم اگر میکردند، این نه یک خصلت، بلکه یک اختیار تاریخی بود. آنچه حزب توده را چنین دلنگران منافع شوروی میداشت روانشناسی رهبران آن نبود بلکه، قرار دادن امر ملی ذیل امر بینالمللی بود؛ انترناسیونالیسم و نه ناسیونالیسم. نهایتا وقتی کسی پذیرفت که راه رهایی بشر در مارکسیسم- لنینیسم است و حزب کمونیست شوروی تبلور سازمانی این عقیده است و شوروی نخستین و معظمترین «منطقه آزاد شده»ی این اراده تاریخی است، بنا به سلامت اخلاقی و نه نوکر صفتی، موظف است که مراقب منافع آن کشور باشد، نه به این دلیل که شوروی یک کشور دیگر است، بلکه برای اینکه شوروی پایگاه مارکسیسم- لنینیسم است. رهبران حزب توده، از درونِ آرمان و استدلال خود، هرگز منافع کشورشان را فدای منافع کشوری به مثابه یک کشور دیگر نمیکردند، بلکه آن را در خدمت یک آرمان فراملی و از رده «حقیقیات» فرا مکانی میگذاشتند. آنها تنها کسانی نبودند و نیستند که در جهان منافع ملی را ذیل آرمان و عقیدتی فراملی میگذارند. این نوع نسبت عقیدتی همیشه جهالت خاص خود را همراه دارد. «خائن» یک ناسزای سیاسی است و از نظر حرکت اندیشه صرفا سلبی و فاقد حیثیت. فقط میگوید جزیی از درون پدیدهای بیرون آمده و احتمالا مقابل آن قرار گرفته است، اما اصلا آن جزو را به مثابه امری اثباتی نمیشناسد. اصولا این لقب را به او میبندد تا امکان شناخت را مسدود کند. در تجزیه و تحلیل نهایی «خیانت» و اصولا کنشها و واکنشهای سیاسی حزب توده نسبت به مصدق و نهضت ملی از این وجه اثباتی ناشی میشد نه از یک خاکساری یا نوکر صفتی ذاتی یا خودپرستانه رهبران حزب توده. انترناسیونالیسم حزب توده این حزب را نسبت به منافع ملی جاهل کرده بود. از درون باورهای حزب توده یک محک نهایی برای سنجش عیار ضد امپریالیستی وجود داشت و آن نسبت حرکت استقلالطلبانه بود با اردوگاه سوسیالیسم. حزب توده از مصدق توقع داشت که مائو باشد و مثل چین که مظهر «حقیقی» مبارزه ضد امپریالیستی بود یک انقلاب «دموکراتیک تودهای» بکند. اما واقعیت این است که سیاست خارجی مصدق نهایتا ایران را در درون جهان غرب نگه میداشت. مصدق اصلا و ابدا قصد نداشت به اردوگاه شرق بپیوندد. برای همین از به رسمیت شناختن چین کمونیستی سر باز میزد و در جنگ کره هم طرف غرب را میگرفت. از نظر حزب توده سیاست «موازنه منفی» یا یک اشتباه هنگفت سیاسی بود، یا نوعی عوامفریبی یا به قول حزب توده «هوچیگری» که در پشت آن استعمار غرب همچنان ادامه مییافت. البته حالا که خواب آشفته اتحاد جماهیر شوروی به مثابه رویایی که به کابوس تبدیل شد به سر آمده است نیک میدانیم که این خوشباوری حزب توده بود به یک اشتباه و خطای بزرگ در سطح بشری و یک مصیبت عظما برای تاریخ عدالتطلبی و اشتراک انسانی که از مرحله پرت بود. البته بودند کسانی مانند خلیل ملکی که همان وقت تقدیر سوسیالیسم در ایران را از انترناسیونالیسم شوروی جدا میخواستند.
اما آنچه گفتم مربوط است به سطح «تجزیه و تحلیل نهایی»، به نوعی هستیشناسی سیاسی حزب توده. در عمل و در سطح نظرپردازیها و کنشهای سیاسی، اما، یک کتاب لازم است و نه یک مصاحبه کوتاه، تا وارد جزییات شد. با این حال چون مطمئنم نه شما با این کلیگویی مرا رها میکنید و نه خوانندگان عزیزمان، من در اینجا به دو موضوع مشخصتر اشاره میکنم؛ اول اینکه در چارچوب اوضاع سیاسی بینالمللی آن زمان (آغاز جنگ سرد و حتی گرم در کره، تشکیل پیمان ناتو، انفجار نخستین بمب هستهای توسط شوروی، اعلان تشکیل چین کمونیست) و اوضاع داخلی بعد از پیروزی قوام در حفظ یکپارچگی ایران، ملی شدن صنعت نفت، انسداد امکان سهمبری شوروی از نفت شمال و غیرقانونی شدن خود حزب، حزب توده، به نظر من، در اساس نقش یک «مفسد» یا اگر بخواهیم مثبت بگوییم «برابرساز» را بازی میکرد؛ چیزی که در انگلیسی به آن میگویند، «equalizer» و به معنای کمی متفاوت و زننده «spoiler»، یعنی کسی که نمیگذارد بازی به نتیجه برسد. تمایل حزب توده در این زمان آن بود که حالا که شوروی در این بازی نقش تعیین کننده ندارد و نمیتواند هیچ بُردی داشته باشد، پس هیچ یک از بازیگران دیگر هم نباید به پیروزی برسند. بنابراین حزب توده، اگر بخواهیم کلیت این دوران را در نظر بگیریم، در تمام این دوران در حال یک کار سازنده نیست، بلکه مشغول یک رشته کارهای تخریبی است؛ اینکه آتش مخالفتها را زنده نگه دارد و نه بگذارد انگلیس ببرد، نه آمریکا، نه دربار، نه قوام، نه مصدق. به خصوص نگرانی حزب توده از این است که میان مصدق با انگلیس بر سر مساله شرکت نفت، یا میان مصدق با آمریکا بر سر مساله انگلیس و شرکت نفت، توافقی حاصل شود. بنابراین نقش حزب توده در این مدت «آتشبیاری معرکه» است و دوبههمزنی. به عبارت دیگر حالا که حزب توده و شوروی، هیچگونه بُردی در این بازی نمیتوانند داشته باشند، بُردشان در این است که بازی اصلا برنده نداشته باشد. این است که حزب توده نیز و بیش از سایرین شاید جز بقایی، در ایجاد جو بیاعتمادی هر جناحی نسبت به هر جناحی نقش دارد و کمتر نیرویی است حتی دربار و طرفداران دوستی با انگلیس، که به نوعی توسط ماشین شایعهافکنی و دسیسهپردازی حزب توده تغذیه نشود. در این مورد ذکر یک نمونه کافی است: حادثه ۲۳ تیر ۱۳۳۰، یک سال و یک هفته و یک روز قبل از قیام ۳۰ تیر.
در این روز اورل هریمن با پیامی از ترومن رییسجمهور آمریکا برای مصدق و پیامی هم برای شاه وارد تهران شد. حزب توده از طریق «جمعیت ملی مبارزه با شرکتهای استعماری نفت در ایران»، که طنزی تلخ در نام آن نهفته است، سالروز یادبود مقتولان ۲۳ تیر ۱۳۲۵ خوزستان را بهانه کرد و در همان روز ورود هریمن تظاهراتی به راه انداخت که منجر به مداخله ماموران انتظامی و کشتار فجیعی شد که حداقل دو مقتول و ۳۵ زخمی داشت (من ۲۵ کشته هم خواندهام). نتیجه این حادثه این شد که سرلشکر زاهدی که وزیر کشور مصدق بود استعفا بدهد و پس از آن به تدریج از او دور بشود تا برسیم به ۲۸مرداد و سرلشکر بقایی از ریاست شهربانی برکنار، در تهران حکومت نظامی برقرار شود و مطبوعات حزب توده و دربار مصدق را ملتکش، فاشیست، ضدآزادی و نوکر امپریالیسم آمریکا بخوانند. همانطور که همان زمان هم گفته میشد منظور حزب توده از این پروواکاسیون متشنج کردن فضای دیدار هریمن بود، که حزب توده او را «دوست مصدق» مینامید و دشوارتر کردن رسیدن به هرگونه تفاهمی.
موضوع دوم برمیگردد به داوری خطای حزب توده نسبت به انگیزه و عملکرد و نهایتا استواری و پایمردی دکتر مصدق. بسط آنچه من در یک نفس گفتم واقعا در این فرصت نیست، اجمالا اینکه حزب توده درکی کلیشهای از «جایگاه طبقاتی» مصدق و نهضت ملی داشت؛ درکی که مبتلا به اغلب نیروهای چپ در ایران بود. البته به استثنای خلیل ملکی و نیروی سوم که به همین دلیل به درستی پایهگذار سوسیالیسم ایرانی هستند. این درک کلیشهای به جای پژوهش در روانشناسی، خصلتهای روانی افراد را مستقیما از روی جایگاه طبقاتیشان میخواند. در این درک هر بورژوایی نهایتا تعهدش به سرمایه است و هر خردهبورژوایی نهایتا مذبذب است و ناپایدار، البته مگر اینکه آب توبه حزب روی سرش ریخته شده باشد. فراموش نکنیم که طول کشید تا حزب توده سرانجام نهضت ملی را یک نهضت بورژوایی ملی نامید و تازه نسبت و اعتماد احزاب کمونیستی به بورژوازی ملی نسبتی است ذاتا و مآلا نیمبند. آنها را رفیق نیمه راه میدانند، یاران «متزلزل» و موقتی که سرانجام باید از کاروان تاریخ انداختشان بیرون. بنابراین، در درون اندیشه سیاسی حزب توده جایی برای اعتماد عمیق به مصدق و نهضت ملی وجود نداشت.
در تصویری که حزب توده از جهان داشت مصدق و طبقه او از اعتمادپذیری ذاتی برخوردار نبودند. دورکهایم یک مفهومی دارد به نام «عناصر غیرقراردادی هر قرارداد» که منظورش این است که پیش از اینکه تفاهمی برقرار شود، یک تفاهمات زیرینیتری باید موجود باشند. یعنی اعتماد فقط روی نوعی اعتماد از پیش داده شده استوار شدنی است. حزب توده، با وجود ۵۰ سال امتحان دادن مصدق، چنین اعتمادی به مصدق نداشت، چون مصدق هر کاری که میکرد پایگاه طبقاتیاش را همراهش میبرد. شما اگر دعوت «جمعیت ملی مبارزه با استعمار» برای خیزش ۳۰ تیر را بخوانید، میبینید که حزب توده حتی در این دعوتنامه به وحدت نیروهای ضد استعمار مصدق را یکی از جناحهای قدرت حاکم میخواند. بنابراین رابطه حزب توده، در تمام این دوران و حتی در روزهای حیاتی ۲۵ تا ۲۸ مرداد از این کسر اعتماد رنج میبرد. به این اضافه کنید جو بیاعتمادی کامل حاکم بر جامعه سیاسی آن زمان را. حتی طرفداران مصدق به هم اعتماد نداشتند. در چنین جوی همیشه تنها امتحان معنادار آن امتحانی است که شخص در آن رد میشود. در جو بیاعتمادی هزار تا امتحان خوبِ پیاپی به یک طرف و یک امتحان بد به یک طرف. این خصلت هر روزگار آشفتهای است که هنجارها در آن ضعیفاند. نه حزب توده به مصدق اعتماد داشت و نه مصدق به حزب توده، چون هنجارهای بازی سیاسی ضعیف و آشفته بودند. در آن وضعیت بازیگران سیاست در ایران مثل آدمخورهایی بودند که مجبور باشند در یک اتاق به سر ببرند. همه از هر حرکتی وحشت دارند. شب که برسد هیچ کس جرات پلک زدن نمیکند.
حالا اگر بخواهم صریحتر به سوال شما جواب بدهم باید بگویم که «حاکمیت ملی» به شکلی که برای مصدق معنا داشت برای حزب توده نداشت و حزب توده به پایداری مصدق بر مبارزه با امپریالیسم انگلیس اعتماد نداشت و فکر میکرد هر آن ممکن است بر سر منافع ایران بین مصدق و انگلیس مصالحهای بشود. برای حزب توده نفْسِ این مصالحه، حتی اگر صد درصد به نفع ایران بود، ولی منجر به روابط دوستانه بین ایران و انگلیس میشد پذیرفتنی نبود.
اصل برای حزب توده حاکمیت ملی نبود، استمرار خصومت ایران بود با انگلیس و البته آمریکا. درجه نزدیکی حزب توده به مصدق تابعی بود از درجه آشتیناپذیری او با انگلیس و آمریکا. هرچه احتمال این آشتی کمتر میشد حزب توده به مصدق نزدیکتر میشد و هرچه بیشتر، دورتر.
حزب توده در قیام ۳۰ تیر ۱۳۳۱ برای جا نماندن از تودهها! و اعتراضهای گسترده مردمی، خود را به صفوف اعتراضی میرساند، در موضعگیریهای پیشین خود قدری تجدیدنظر میکند و به تعبیری به صحنه وارد میشود. رهبری حزب سالها بعد و در قطعنامه پلنوم چهارم کمیته مرکزی حزب اعتراف میکند: «در حادثه ۳۰ تیر ۱۳۳۱، ما دیرتر از بورژوازی ملی و تازه آن هم پس از آنکه بخشی از توده حزبی به ابتکار خود جنبید، وارد صحنه شدیم.» یک سال و یک ماه بعد نیز، حزب توده در بزنگاهی دیگر و این بار با وجودی که ادعا دارد، از سازماندهی برای کودتا آگاهی داشته (که با وجود نیروهای نظامیاش ادعایی قابل اعتناست) در امتداد بیعملی ملت، در سکوت فرو میرود و اقدامی انجام نمیدهد... جنابعالی رویکرد دومِ حزب را (پس از ۳۰ تیر) چگونه ارزیابی میکنید؟
این تا حدی درست است که حزب توده تا حدی به قول شما «برای جا نماندن از تودهها» در قیام ۳۰ تیر به اعتراضهای گسترده مردمی پیوست. اما فقط تا حدی و من میخواهم اضافه کنم با اکراه و نیمبند. اجمالا به نظر من شرکت بیرمق و تا حد زیادی نمادین حزب توده، بیشتر ناشی از نفرت و ترس این حزب بود از قوام، که پیشتر ضرب شست بدی از آن خورده بود، تا علاقه و اعتماد به مصدق. تا جایی که میدانم در میان دهها کشته ۳۰ تیر یک تودهای هم نبود. جلوتر توضیح بیشتری میدهم. ولی میخواهم در اینجا به اصطلاح «بُل» بگیرم و بگویم که حزب توده، همان طور که اکثریت نمایندگان مجلس شانزدهم، ناچار بودند به مردم توجه کنند و خود را با خواستهای آنان هماهنگ کنند. مصدق خودش این را بهتر از هر کسی میدانست و ختم بهرهگیری از این خاصیت کلی بود. بنابراین حزب توده نیز به جز شوروی «اربابان» دیگری هم داشت. این اصل امروز هم صادق است، برای همین است که کنترل رسانهها و افکار عمومی تا این اندازه در کار سیاسی مهم است. اما من میخواهم در این مورد تا حدی هم امتیاز را به دکتر مصدق بدهم و به چند سبب. اول، گرچه این سبب دوری است، اینکه مصدق از همان بدو زمامداری آزادیهای بیشتری به همه از جمله حزب توده داد و حتی در مجلس تودهایستیزی را با بابیکشی زمان ناصرالدین شاه مقایسه کرده بود. آشکار بود که در یک سطحی حزب توده میفهمید که بین یک دولت طرفدار دربار تا دولت مصدق این دومی برای تنفس بهتر است. شاید این آزادی که حزب توده از آن سود فراوانی برد، به طوری که بعضیها حتی از میان چپها، بعدا از آن گله کردند، اگر نگوییم سرانجام و طی یک مسیر پر نشیب و فراز زمینهساز نوعی حسن ظن شده بود، حداقل نگذاشته بود که نفرتی که بین بقایی و زحمتکشانش با این حزب و بعدها مصدق، بود به وجود بیاید، گرچه حزب توده هرگز از مصدق بابت این آزادی قدردانی که نمیکرد هیچ، بلکه او را به اِعمال خشونت و ضدیت با آزادی و حزب توده محکوم میکرد. از سوی دیگر، شاید بشود گفت که همان رفتاری که سرانجام باعث شد بین مصدق و حاشیه راست نهضت ملی و حتی سرانجام در درون ملیون شکاف بیفتد، باعث رشد اعتماد حزب توده نسبت به او شد. به عبارتی امر را بسا سادهتر از آن جلوه میدهد که بود هرچه مصدق بیشتر با دربار در میافتاد، هرچه بیشتر نسبت به اصول و قواعد بازی پارلمانی که روزی روزگاری خودش بیش از همه وفادار و پاسدار آن بود با گستاخی عمل میکرد، همدردی حزب توده به عنوان یک حزب غیرقانونی و به عنوان یک حزب مارکسیست- لنینیست که نهایتا برای آن پارلمان چیزی نیست جز یک ابزار سیاسی که هیچگونه استلزام گوهرینی با دموکراسی ندارد، با او بیشتر میشد.
به عبارت دیگر، اگر نگوییم آرمانهای سیاسی مصدق و حزب توده به هم نزدیک شدند (گرچه میشود این را در مورد دکتر فاطمی استدلال کرد)، رادیکالیسم آنها به هم نزدیکتر شد. در هر حال به نظر میرسد که حزب توده به عنوان نیروی «برابرساز» در جایی در آستانه قیام ۳۰ تیر به این نتیجه میرسد که حالا که انگلیس و آمریکا با هم بر سر ایران به توافق رسیدهاند و دربار هم به نظر میرسد با آنهاست، بهتر است که وزنش را بیندازد سمت مصدق. برای من هنوز روشن نیست که این تصمیم استراتژیک بود، یا ناچارا چنین شد. برای اینکه با اختلاف افتادن در میان مصدق و کاشانی همان فردای ۳۰ تیر و پیوستن دشمنان خونی حزب توده، مثل مظفر بقایی، به کاشانی و شمس قناتآبادی به او، حزب توده چارهای جز این نزدیکی به مصدق نداشت. با جدایی افتادن و سرانجام جدا شدن متخاصمترین جناحهای ضد تودهای طرفدار مصدق که بیشترین اراذل و اوباش تودهستیز هم (از جمله شعبان بیمخ) همراهیشان میکرد، جای تردیدی نمانده بود که ملیون باقیمانده چنان حساسیتی نسبت به حزب توده ندارند که آنها به مصدق پشت کرده بودند. این البته موضوعی بود که طرفداران کاشانی میدانستند و یکی از مطالبی بود که علیه مصدق بیان میکردند. در این صورت حزب توده، هم به دلیل «برابرساز» بودنش و هم به دلیل کمتشنجتر شدن مناسباتش با ملیون، از ۳۰ تیر تا کودتا اساسا از یک سیاست کمتر ضد مصدقی پیروی میکرد. در اینجا باید اجمالا دو نکته دیگر را هم مد نظر داشت. اول اینکه این «نزدیکی» به چند سبب دیگر تقویت میشد. یکی در ارتباط با توطئه نافرجام ترور مصدق با همکاری شاه در نهم اسفند ۱۳۳۱ و یکی هم به سبب مرگ استالین چند روز بعد از آن، که به نظر میرسد مجال استقلال بیشتری برای حزب ایجاد کرده باشد. من فکر میکنم بر سرکار آمدن ژنرال آیزنهاور از حزب جمهوریخواه در ایالات متحده در دی ماه نیز میتوانسته است در محاسبات حزب توده، به عنوان عضوی از جامعه کمونیستی جهان تاثیر گذاشته باشد. مصدق، همان طور که میدانید، به این جابهجایی وقعی نگذاشت. اما برای من بعید است که حزب توده متوجه اهمیت بر سر کار آمدن یک جمهوریخواه و بالا رفتن احتمال کودتا، یا ماجراجوییهایی مانند آن، نشده باشد.
با این حال ما نباید فکر کنیم که این نزدیکی، حتی در آن روزهای سرنوشتساز به معنای ائتلاف بوده است یا وحدت. ما نباید مناسبات حزب توده و برخورد این حزب را به شکلی که رهبران این حزب سالها بعد وانمود کردند و با برخوردشان در دو سال و اندی نخستوزیری مصدق اشتباه کنیم. در درون حزب توده بر سر برخورد با مصدق تا همان روزهای کودتا دودستگی بود و غلبه هم با دستهای بود که مصدق را یک اشرافزاده متزلزل و غیرقابل اعتماد و یکی از دو جناح قدرت طبقاتی حاکم میدانست. من فکر میکنم ما نباید تاثیر روانشناختی فریبی که حزب توده از قوامالسلطنه خورد را دستکم بگیریم. بنابراین هرگز آن نسبتی که بین کاشانی و مصدق در آستانه سیام تیر برقرار شد بین حزب توده و مصدق ایجاد نشد. اولا که این حزب همچنان غیرقانونی ماند، دوما و از آن مهمتر، همراهی آشکار با حزب توده در واقع قدرت ممانعت یک تابو را داشت. چه شخصا میل داشت و چه نه، مصدق هنوز تا آستانه کودتا نمیتوانست بگذارد که حزب توده و ملیون در ملأعام همکار و همدست دیده شوند. این هم آمریکا، انگلیس و دربار را بیشتر بر میانگیخت و هم مطلوب طرفداران خودش نبود. این بود که وقتی کودتا شد مناسبات میان حزب توده و مصدقیها یک وضع مبهم داشت. روشن نبود که در تانگویی که بین آنها شروع شده، حرکاتشان را باید چطور هماهنگ کنند. این ناروشنی، در روزهای شتابناک کودتا به شکل یک بلاتکلیفی خودش را بروز داد.
سوال راجع به چرایی «برنخاستن» حزب توده در واقع بیشتر یک گِله است تا یک پرسش. به نظر من اگر در پشت این پرسش یک توقع پنهان شده باشد، آن وقت این پرسشی است غیرمنصفانه. جالب این است بسیاری از کسانی که این پرسش را مطرح میکنند کسانی هستند که از آن طرف معتقدند حزب توده نوکر شوروی بود. این پرسش در این موارد بیشتر به یک پلمیک میماند، یک مچگیری، تا یک پرسش تاریخی. نمیخواهد بفهمد چرا حزب توده ابتکار عمل را به دست نگرفت، بلکه میخواهد آن را افشا کند. به نظر میرسد که مهمترین عامل برای این بیعملی عدمآمادگی حزب بود برای این کار، در آن لحظه معین، که هم «زود» بود و هم «دیر»، مثل همان کاروانی که ه. الف سایه از آن در شعر گالیا صحبت میکند («دیر است گالیا به ره افتاد کاروان» … «زودست گالیا نرسیدست کاروان»). حزب توده و مصدق، هر کدام و نسبتشان با هم، در این تصمیمناپذیری بین دیری و زودی بود که با کودتا روبهرو شد. همانطور که اشاره کردم در آن زمان در حزب توده دو دستگی وجود داشت. یک دسته مصدق را «بورژوازی ملی» میدانست و معتقد بود میشود از طریق همکاری با او و در دو فاز به سوسیالیسم، رسید. این دسته متشکل بود از رهبران قدیمیتر. یک دسته هم بود که بر این باور بود که راه به سوسیالیسم، راهی است مستقیم و یک مرحلهای که از افشای مصدق، فروریزاندن پایههای مردمی او و به رهبری حزب میگذرد. این جناح در تمام مدت بر حزب غلبه داشت. لازم نیست در اینجا وارد مبحث دلایل مشخصتر این بیاعتمادی در درون حزب به مصدق بشویم. کافی است یادآور شویم که سالها بعد حزب به عدم همکاری و کارشکنی در مورد مصدق اعتراف کرد و از خودش انتقاد. همین دو نظری بودن مانع از اقدام حزب شد.
سهم مصدق و ملیون در این بیعملی را نیز نباید نادیده گرفت. نهایتا هر دو طرف در تانگوی سیاسی سهم دارند و سهم مصدق که رهبری حرکات را در دست دارد از طرف مقابل کمتر نیست. این بیمعناست که کسی به کسی بگوید از من هواداری کن ولی به حرفم گوش نکن، پیرو من باش ولی از من فراتر برو و ابتکار عمل را در دست بگیر! وقتی که مسیر سیاسی مصدق، ایجاد حاکمیت ملی در درون نظام بدون به مخاطره انداختن نظام به بنبست میرسد، چرا حزب توده باید این بنبست را بشکند؟ و آیا مداخله این حزب که در اصل شکستن چنین بنبستی بود، میتوانست چیزی جز نافرمانی نسبت به مصدق باشد، چیزی جز بر سر او آوردنِ همان بلایی که مصدق بر سر کاشانی آورد در مورد لایحه اختیارات دولت؛ وقتی مصدق فرمان عمومی میدهد که بروید خانههاتان تا بهانه دست کسی ندهید، وقتی او در ۲۷ مرداد دستور جلوگیری از تبلیغات حزب توده را میدهد، وقتی خودش به آن شکل قربانیگرانهای به انتظار دستگیری خودش مینشیند، شما از حزب توده چه توقعی دارید؟ سرپیچی از مصدق؟ به دست گرفتن ابتکار یک قیام دیگر؟ چه میشد اگر مقاومت در برابر کودتا شکست میخورد و به خاک و خون کشیده میشد؟ چه میشد، همانطور که کمابیش شد، اگر به میدان آمدن حزب توده مردم را بیشتر میرماند؟ و چه میشد اگر با پا گذاشتن حزب توده به صحنه، طرفداران کاشانی و کتکخورهای بقایی جریتر میشدند؟ اگر چنین جنگ و خونریزیای میشد، اگر چنین «جنگ داخلی»ای میشد، چه کسی مسوول بود؟ من فکر میکنم در آن شرایط و با آن مناسبات ناروشن بین مصدق و حزب توده و ناروشنی واکنش گرایشهای گوناگون به یکه به میدان آمدن این حزب، حزب توده دست به آن قمار نزد. حزب توده از چنین فلسفه و روحیه مبارزهجویانهای برخوردار نبود تا چه برسد به شهادتطلبی، به خصوص در آن روز داغ سگی منحوس که از دور و بر مصدق و کادرهایش بوی تند کافور تقدیرگرایی و تسلیم به تقدیر (و البته نه به دربار) میآمد. واقعیت این است که در آن روز پیامی در روحیه مصدق بود که نهضت ملی را به آرامش یک قربانی در لحظه تسلیم فرا میخواند. همه چشمها به مصدق بود، از جمله، چشمهای حزب توده، اما مصدق همان روز، شاید آگاهانه و به عنوان قربانی لازم برای کیشی جدید، به جهان اساطیر رفته بود.
در گذر و به عنوان نوعی پیشدستی در دفاع لازم است بگویم که من اینها را با انگیزهای مثبت و به عنوان کسی میگویم که میدانم مصدق سهم بزرگی در حس عزت و سربلندی من و ما ایرانیان دارد. پس اجازه بدهید برای تبرا از هرگونه بیحرمتی به مصدق بگویم که این روزها خیلیها فکر میکنند که هر شکستی یک باخت است. اینطور نیست. مشهور است میگویند چنگیزخان بین پیروزی خودش و شکست مغلوبش تمایز میگذاشت. میگفت این کافی نیست که ما ببریم. دشمن باید شکست بخورد. به همان سیاق بین شکست و باخت هم تفاوت هست. مصدق شکست خورد ولی نباخت. ما به خاطر او نیز هست که سرهایمان را بالا میگیریم.
تازه اصلا نمیشود از وجود سازمان افسران حزب توده به سادگی و بدون هیچ تردیدی نتیجه گرفت که چنین سازمانی در آن زمان آمادگی این را داشت که دست به عمل شود. تردیدی نیست که حزب توده از وقوع کودتا، هم اول و هم دوم آگاه بود و تردیدی هم نیست که کوشید تا به مصدق هشدار بدهد. اما تا مطالعه دقیقتری از جایگاه تکتک این افسران، امکاناتی که در اختیار داشتند و چابکی تصمیمگیری و فعل و انفعال نظامی انجام داد، نمیشود همینطوری پرسید چرا آنها هم دست روی دست گذاشتند. تا آنجا که میشود با نگاهی کلی گفت این است که این سازمان هرگز در آن زمان خودش را برای چنین عملیاتی آماده نکرده بود. ابتکار عمل به خرج دادن توسط یک سازمان افسری کار سادهای نیست که بشود به اصطلاح ابتدا به ساکن، یعنی از صفر و بیهیچ مقدمهای، آغاز کرد. با اینکه کودتا حقیقتی بود که مدتها بود مثل یک ابر سیاه مخوف بالای سر نهضت ملی بود، نه مصدق و نه حزب توده هرگز برنامهای، طرح دومی، برای آن نیندیشیده بودند، درست به همان شکلی که ما میدانیم زلزله در آتیه ماست، اما هیچ کاری برایش نمیکنیم. به نظر من با حدود پانصد افسر که در سراسر کشور پراکنده بودند و نه برای مقابله با کودتا تمرین و آمادگی داشتند و نه برای به دست گرفتن دستگاه دولتی، عملا حزب توده با اینکه تشکیلات منظمتری داشت در خودش جسارت مخاطره به میدان آمدن را نمیدید.
در پاییز ۱۳۳۱ حزب توده برنامه جدیدی را تدوین میکند که اثری از وفاداری به قانون اساسی در آن نیست که خود را نماینده طبقه کارگر خوانده و با اتکا به آموزههای مارکسیسم- لنینیسم میخواهد طرحی نو دراندازد، جریانی که در دو بزنگاه حساس، جا میماند و تعلل میورزد، به نظر جنابعالی تا چه اندازه رویکردهای تندروانهاش، برای جریانهای واپسگرا حساسیتزا بوده و به عدم تعادل در فضای سیاسی- اجتماعی آن دوره انجامیده است؟
پیشتر گفتم که بازی سیاسی بین قوام و حزب توده بدجوری این حزب را سوزانده بود و آثار آن زخم هرگز از تن این حزب پاک نشد. آن تجربه تلخ را اضافه کنید به غیرقانونی شدن و بعد «انحلال حزب.» این تجربیات و این وضعیت، هم باعث انشعاب در حزب شد و هم سرانجام موجب شد که حزب، عملا در دو سطح فعالیت کند: یک سطح حزبی و یک سطح تودهای، یعنی از طریق انواع گوناگون سازمانهای صنفی و مدنی. در اینجا خوب است یادآور سهم این حزب بشویم در بسط فرهنگ سازماندهی مدنی در ایران. هر نظری که نسبت به این حزب داشته باشیم، در ارزیابی کلی کارنامه آن شاید بشود گفت، حداقل به عنوان یک گمانه، که هیچ نیرویی در تاریخ ایران به اندازه حزب توده در ایجاد اندیشه و تجربه سازماندهی مدنی مدرن، به ایجاد فرهنگ تشکیلاتی جامعه مدنی، در ایران خدمت نکرده است.
به هر حال، در این عملکرد دو سطحی، که از قضا نظریهاش را بار اول اپریم اسحاق، از دوستان خلیل ملکی، که با اقتصاددان معروف، «کینز» اقتصاد خوانده بود، طی بحثی که منجر به انشعاب شد مطرح کرده بود، حزب توده امکان تبدیل شدن خودش به یک حزب «طراز نوین» را فراهم کرد: یعنی یک حزب زبده، با انضباط و از نظر عقیدتی و تشکیلاتی متمرکز. این اجازه میداد که حزب با ایجاد تشکیلات مردمی، یک حصار ضخیم دفاعی بین خودش و جهان پرمخاطره بیرون بکشد. مشکل حزب توده، موضوع اصلی هر حزبی که بر مبنای نظریه حزبی لنین، یعنی بلشویسم ایجاد شود، درست همین است: ایجاد یک ستاد منضبط و فشرده برای رهبری یک ارتش تودهای. حالا که آن روزگار به سر آمده و بازی تمام شده است، همه ما میتوانیم نقش مربی یا کاپیتان تیم را بازی کنیم. در آن زمان و در درون بازی آن زمان منطق لنینی حزب، منطقی بود که خیلی منطقی به نظر میرسید. بنابراین من حزب توده را به این خاطر محکوم نمیکنم. به خصوص همانطور که گفتم به سبب اینکه کسی حزب را به بازی رسمی دعوت نمیکرد و یکبار هم که حزب وارد این بازی شده، بدجوری لطمه خورده بود، بدیل بلشویکی برای حزب سیمای طبیعیتری یافته بود.
پاسخ به قسمت دوم پرسشتان در مورد «حساسیت»های روز را باید با ظرافت جواب داد. من فکر نمیکنم «شترسواری دولا دولا» برای حزب یک امکان واقعی تاریخی بود. آدم یا مارکسیست بود یا نبود. و اینکه توقع داشته باشیم مارکسیستها هم تقیه کنند باعث آشفتگی بیشتر فضای سیاسی میشود، یا دقیقتر نمیگذارد فضای سیاسی به مثابه فضای سیاسی درست بشود. مخالفان مارکسیسم در طی این دوره که در آن افکار مذهبی رو به رشد دارند و مذهب آشکارا سیاسیتر میشود، به سادگی فریب نمیخوردند. این درست است که آیتالله کاشانی بعد از ۳۰ تیر از حزب توده تشکر کرد، اما این یک امر نادر بود.
به عبارت دیگر، من میخواهم بگویم که این حساسیتزایی بیشتر ناشی از آن بود که مخالفان حزب توده آن را میزایاندند تا کارهایی که حزب توده میکرد. در واقع و شاید کسانی به این برخورد حزب توده ایراد بگیرند، این حزب نه تنها هرگز با دین و اسلام درگیر نشد، چه سیاسی چه فلسفی، بلکه بر دو نکته انگشت میگذاشت، دو نکته که میتوانست مارکس را در گورش بلرزاند. یکی اینکه اسلام افیون تودهها نیست بلکه دینی است مبارز و عدالتخواه که همراه کاروان انقلاب دموکراتیک است و یکی اینکه ما در حزب اغلب یا مسلمانزادهایم یا مسلمان. در این مورد هم فکر نمیکنم کار حزب فقط در حرف خلاصه میشد. میبینید که در اینجا هم نمیشود عملکرد حزب توده را بیرون از شرایطی که دیگر نیروهای درگیر برای این حزب و برای یکدیگر ایجاد کرده بودند، فهمید.
میبینید که در آن خواب آشفته، همه در تقصیر هم مقصرند و برای همین درست مانند اهالی آن دهکده در قصه کوتاه «پاچه خیزک» چوبک، که بعید نیست ناظر به همین اوضاع باشد، دسته جمعی، نه به مفهوم یک همکاری شوم، بلکه از طریق زنجیرهای شوم از کنشها و واکنشها، به سمت مصیبتی عام میروند.
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :