بخت نادوام احمد قوام
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
احمد قوام، که هنوز به نام قاعدتاً تاریخ مصرف گذشتهاش، قوامالسلطنه معروف بود، از رفتن رضاشاه سودش را برده بود و باز بدل شده بود به آدمی مهم و اثرگذار. توانایی مصدق را در جلب نظر عامهٔ مردم نداشت اما در آشنایی و استفاده از فوت و فنهای سیاستورزی از او پیش بود. خونسرد بود، متمول، و خوش لباس، و بعد از بر افتادن قاجارها، خاندان پهلوی شیشکی بلندی برایش بسته بودند. چشمهایش به نور حساس بودند و عینک آفتابی میگذاشت، و همین هم به مرموز بودنش میافزود. مصدق عکس او بود ــ درمانده، بیباک، مشتاق اینکه جدیاش بگیرند. قوام به حامیانش زمین میداد؛ مصدق شیرینی نوقا.
قوام، شاه را وقتی محمدرضا کودک چهار سالهٔ ژولیدهای بود، دیده بود، دستی به سرش کشیده بود و چند سکهٔ طلا گذاشته بود کف دستش. بیست سال بعدترش برده بودنش به حضور شاه و زمزمه میکرد «عالیجناب! بزرگ شدهاید ها!» اصالت قاجاری داشت، خاندان قزاق را تحقیر میکرد، و به شدت شایعه شده بود قوام طرفدار حکومتی است جمهوری که خودش هم نخستوزیرش بشود. شاه رندانه جلوی قوام خودش را «پدر ملت» میخواند، لقبی که قوام ازش حمایت میکرد و شاه هم که مشخصهٔ اصلیاش حس شدید بیکفایتی بود، بیشک دوست داشت چنین لقبی داشته باشد.
قوام میدانست منافع او و مملکت کجاها با همدیگر مشترکاند، و بساط سیاستورزیاش را همان جاها پهن میکرد. اهداف و باورهایش را با نمایش مهارتهایش در سیاستورزی پنهان میکرد، و همین باعث شد سر بحران روابط خارجی سال ۱۹۴۵ آدم اصلی طرف خارجیها باشد ــ مجلس هم نخستوزیرش کرد تا برود ماجرا را فیصله بدهد. نوامبر همان سال، جلوهای از جاهطلبیهای تمامنشدنی شوروی رخ نمود؛ در استان آذربایجان در شمال غرب ایران، جداییطلبانی به پشتیبانی شوروی اعلام دولت خودمختار کردند، یک ماه بعدش هم دار و دستۀ کوچکتری در کردستان. در هر دو مورد ارتش سرخ نگذاشت نیروهای نظامی ایران در قضیه دخالتی بکنند.
این از نخستین تجربیات زیست انگلی بود: شورویها هیچ نشانهای از آمادگی و رغبت برای دست کشیدن از ایران نشان نمیدادند ــ حالا که جنگ دیگر تمام شده بود، مطابق توافقنامه موظف بودند دست بکشند و بروند. اما این تجربهای بود تاکتیکی. چون الان دیگر شوروی بیشتر علاقمند بود ایران را به زور مجبور به دادن امتیازهای نفتی شمال کشور به آنها کند تا اینکه برای خودش دولتهای وابسته بتراشد.
قوام در روسیهٔ دوران تزاری درس خوانده بود و در منطقهٔ اشغال شده به دست شوروی زمینهای چایکاری داشت. دشمن را میشناخت. بعد از انتصابش در ژانویهٔ ۱۹۴۶، باب مذاکرات را با شوروی گشود و خیلی زود اعتماد آنها را جلب کرد. در آوریل، درست بعد آنکه آخرین دستهها از سربازان امریکایی و بریتانیایی از ایران رفتند و دولت نوآمدهٔ امریکا، دولت هری ترومن، به شوروی فشار آورد، قوام توافقنامهای به تأیید هر دو طرف رساند که مطابقش ایران و روسیه در استانهای شمالی کشور یک شرکت سرمایهگذاری مشترک نفتی تأسیس خواهند کرد و به عوضش شوروی تصدیق خواهد کرد بحران آذربایجان موضوعی است داخلی مربوط به دولت ایران و بدون هیچ تأخیری قوایش را از آنجا بیرون خواهد کشید.
قوام در مسکو محبوب بود و به روشهای مختلفی چاپلوسی و خدمت روسها را میکرد، توی هیات دولت کمونیست راه میداد و حزب توده را آزاد میگذاشت اعتصاب برگزار کنند. بریتانیاییها بهش بیاعتماد بودند اما میخواستند خواستههایش تا جایی که راه دارد، برآورده شود. البته که دلیلش ترس از این بود که راه نیامدن ایرانیها سر قضیهٔ نفت شمال، تأثیری مشابه روی فعالیتهای خودشان در جنوب بگذارد.
هر مجلسی که مصدق تویش بود قطعاً قوام را به اتهام سیاستورزی بر اساس اعطای امتیازات بیمجوز به خارجیها احضار میکرد، اما در دوران فترتش بود. قوام عین دیکتاتوری واقعی حکومت میکرد، با یک حزب سیاسی تازه، حزب دموکرات ایران، که پیرو و ستایندهٔ او بود. قانون هم طرف قوام بود چون فقط در صورتی اجازهٔ برگزاری هر انتخابات تازهای میداد که آخرین سربازان خارجی هم از کشور رفته باشند. ارتش سرخ بعد از پس گرفتن اسلحههایی که به مشتریهای آذریشان داده بودند، حسبالوظیفه و به سرعت عازم کشورشان شدند، آذریهایی که شوروی حالا دیگر اصرار داشت باید با دولت به توافق برسند.
آن زمان قوام با تغییر جهت شگرفش همه را به شگفتی واداشته بود. معلوم شد رو کردنش به شوروی، خدعهای بوده برای بیرون کردن ارتش سرخ از کشور. یک شورش ایلیاتی ضد کمونیستی بهانه به دستش داد تا علیه دوستان تودهایاش بشورد؛ از دولت بیرونشان انداخت، روزنامههایشان را توقیف کرد، و کارمندان حزبش را فرستاد سروقت دفاتر حزب توده. ضمناً شروع کرد به نشان دادن تمایلات و گرایشهای مشخصی به حمایت از امریکا؛ ابزار و ادوات جنگی مازاد ایالات متحده را خرید و از مؤسسهای امریکایی خواست طرحی برای توسعهٔ ایران تدوین کند. پیروزی قوام همراه شد با فتح دوبارهٔ آذربایجان به دست نیروهای دولتی، که ضمناً کار «جمهوری» کردنشین مهاباد را هم تمام کرد. شورویها خشمگین بودند اما کماکان امید داشتند مجلس بعدی امتیازنامهٔ نفتیشان را تأیید کند، مجلسی که قوام پیشبینی کرده بود اکثریتش طرفدار روسهایند.
شورویها باز هم سرخورده شدند. قوام در انتخابات سال ۱۹۴۷ تقلب کرد، اکثریتی نه خیلی بالا را به دست آورد، اما اینجا بود که بختش ته کشید. حزبش از هم پاشید، دلیل اصلیاش اینکه مجموعهای بود از دزدهایی که فقط طمع و زیادهجویی متحدشان کرده بود. نمایندهها تقریباً یک صدا لایحهٔ قوام برای اعطای امتیازات نفتی به شوروی را رد کردند و برای اینکه انصاف را رعایت کرده باشند، به صورت قانونی دولت را موظف کردند در مورد امتیازات نفتی شرکت نفت ایران و انگلیس دوباره مذاکره کند تا «حقوق ملت را دوباره به دست بیاورد». آن زمان سر جان لوروگتل، که جانشین بولارد و سفیر بریتانیا شده بود ــ وزارت مختاری بریتانیا به سفارت ارتقا یافته بود ــ به شرکت نفت ایران و انگلیس هشدار داد این قانون «ممکن است این حق را به ایرانیها بدهد که صنعت نفتشان را ملی کنند». آن زمان اهمیت این پیشگویی از چشم بسیاریها دور ماند.
در دسامبر ۱۹۴۷ قوام بالاخره نخستوزیری را از کف داد، شاه هم راضی بود چون آن جوان کاهلی که بولارد توصیفش کرده بود، دیگر با تنیس و بریدن روبان افتتاح راضی نمیشد. به عکس، حالا شاه این حس را به دیگران میداد که تولدش در خاندانی سلطنتی مؤید لیاقت و توانایی مادرزاد او برای ادارهٔ دولت و کشور است. هیچ چیز به اندازهٔ سفر سال ۱۹۴۷ او به مناطق تازه «آزاد شده»ی آذربایجان خوشحالش نکرد، جایی که گرمی استقبال ساکنانش او را مجاب کرد خودش ــ و نه قوام ــ کسی بوده که کشور را نجات داده. شاه سال ۱۹۴۷ از زن زیبای مصریاش طلاق گرفت، زنی که نتوانسته بود وارثی برایش پس بیندازد و خودش هم به هر حال دلتنگ نیل بود. شاه سال ۱۹۵۱ زن دومی گرفت، ایرانی، ثریا اسفندیاری که حتی از اولی هم زیباتر بود ــ نهایتاً او هم نتوانست خواستهٔ شاه را برآورده کند.
شاه دیر به توطئهچینی روی آورد، راهنمایش خواهر دوقلوی به شدت فریبکارش بود، اشرف، که بین همهٔ فرزندان پهلوی در شجاعت و توقع جدیت، بیشتر از همه یادآور رضاشاه بود. اشرف که وقتی به مدرسهٔ شبانهروزی فرستاده بودنش، از برادر جدا شده بود، بعد از کنارهگیری پدر او را در سفرش به تبعید همراهی کرد؛ در موریس، اولین بندر واقع در مسیر، خودش را سرگرم کرد: تمام کفشهایی را که توانست در بازار محلی آنجا پیدا کند، خرید. (رضاشاه بیشتر نگران ذخیرهٔ تریاکش بود که وانمود میکرد برای آشپزش است.) اشرف زیبا بود، جسور، سخت مستقل، و خودش را وقف برادرش میکرد، اگرچه بزدلی و زبونیهای مکرر او کفرش را در میآورد. چشم و همچشمی شدیدی با خواهر بزرگترش، شمس، داشت و با نمایندههای مجلس نرد دوستی میریخت تا بتواند برای تاج و تخت حامی به دست بیاورد.
حالا شاه میخواست قدرتش را افزایش بدهد و کشور را ببرد به سمت همکاری با غرب. از بریتانیاییها میترسید، همانهایی که او به قدرتش رسانده بودند و ممکن بود (یا او این طور فکر میکرد) کنارش بگذارند، و ایالات متحده را میستود. فکر میکرد دوستی با غرب به ایران امکان میدهد بتواند خودش را از چنگال اتحاد جماهیر شوروی بیشتر و بیشتر برهاند.
لازم بود موانعی از سر راه برداشته شوند، و از جملهٔ این موانع الزام دولت ایران از سوی مجلس بود برای بازنگری و مذاکرهٔ دوباره حول امتیازنامهٔ شرکت نفت ایران و انگلیس و دستیابی به الحاقیه برای توافقنامهای که برای ایران سرمایهای بیشتر برای پیشرفت و توسعه فراهم بیاورد. مذاکرات میان شرکت و دولت حول خواستهٔ ایران برای کسب عایداتی بیشتر از نفتش میگشت ــ اما شرکت آرام آرام نرم شد، چون طرف ایرانی زیر آتش سنگین توپخانهٔ ملیگراها و تودهایها بود.
شاه بیتاب بود، هم برای قدرت و هم برای پیشرفت روند و رسیدن به توافقنامهٔ الحاقی، و چهارم فوریهٔ ۱۹۴۹ هم بختش گفت، روزی که از نقشهٔ قتلش جان بهدر برد و گلولهٔ فخرآرایی، جوانی که تمایلات تودهای داشت، از بیخ گوشش گذشت. شاه بیاندازه خوش اقبال بود. از پنج گلولهای که از هفتتیر مهاجم در شد، دو تا تن همایونی را خراش داد و سه تا نک کلاهش را سوراخ کرد و رد شد. واکنش شاه این بود که خودش را روی مهاجم بیندازد، بدنش را بگرداند تا محدودهٔ هدف کمتر شود، و بختش گفت که گلولهٔ ششمی شلیک نشد، چون احتمالاً این آخری کار را میساخت. هفتتیر خفه کرد و خود فخرآرایی کشته شد.
گریز مرگ از دم گوشش این حس را که وظیفهای دارد، در او تقویت کرد ــ حسی که حالا معجزهای والایش هم کرده بود. یونیفرم گلولهخوردهاش را که توی قفسهای گذاشته بودند، در باشگاه افسران مایهٔ بحث و گفتوگوها بود، همزمان مطبوعات طرفدار سلطنت و روحانیهای متملق همهاش در مورد دخالت الهی حرف میزدند. شاه فعالیت حزب توده را ممنوع کرد و به واسطهٔ همین اتفاق راه برایش باز شد که تا از طریق مجلس مؤسسانی که به سرعت جلسه تشکیل دادند، مجموعهای از اصلاحات مورد نظرش را در قانون اساسی اعمال کند، اصلاحاتی که به او حق میداد مجلس و سنای تازه تشکیل را منحل کند. بابت کمک به حل مسئلهٔ مشروطهخواهی به مجلس مؤسسان تبریک گفت. در واقع کودتایی قضایی کرده بود.
مصدق یک بار دیگر اسیر سکون و خمودی شد. سعی کرده بود جلوی تقلب قوام را در انتخابات سال ۱۹۴۷ بگیرد، نامههای سرگشاده نوشت، گردهماییهای عمومی برگزار کرد و در کاخ شاه بست نشست، به این امید که او را در حمایت از دموکراسی مجبور به مداخله کند. هیچ افاقه نکرد، شاه هنوز در وضعیتی نبود که بتواند قوام را بپذیرد، و به مصدق همینطور پشت هم بابت «منفیبافی» حمله میکردند. خودش را از بازی کنار کشید و بیسر و صدا برگشت به احمدآباد، جایی که تویش یک دورهٔ دیگر بدحالی جسمی شدید را از سر گذراند.
بعد از سقوط قوام، چیزی نمانده بود مجلس تازه ازش بخواهد نخستوزیر شود، حتی با اینکه در احمدآباد بود و فکر نامزدیاش را هم نمیکرد، اما از حملات قوام به «منفیبافها» دلش شکسته بود و افتاده بود به دلسوزی و ترحم به حال خود. به مردم میگفت از سیاست کناره گرفته و مهمانان ناخوانده را بیصدا به نسخهٔ پزشکی ارجاع میداد که به دیوار زده بود: برایش تجویز شده بود از حرف زدن بپرهیزد. بعدتر گلایه کرد که مجلس هیچ مشورتی با او نکرد و توجهی که بهش شد هم اصلاً برایش مهم نبود. قهرش حماسی بود.
مصدق نظارهگر نبرد میان شاه و قوام بود و دلش نمیخواست هیچ کدام از دو طرف برنده شوند، اما امیدهایش را به دوستداران جوانی چون ناصر نجمی بست؛ زمستان ۱۹۴۸ به نجمی نوشت: «درد عظیم است و خبر از هیچ پزشکی نیست؛ امیدوار باشیم یکی از شما کشتی راه گم کردهمان را به ساحل هدایت کند.»
نظر شما :