یا مرگ یا پیروزی
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
هم شورویها و هم بریتانیاییها ملیگرایی ایرانی را به چشم مهملبافیهایی سیاسی میدیدند تولید سیاستمدارهای کله خر، مهملبافیهایی که خیلی راحت میشد از پسشان برآمد. اعمالشان مبتنی بر این فرض بود که ایران خاکپرست افراطی زیاد دارد اما دریغ از یک میهنپرست. ولی با این حال از آغاز سدهٔ بیستم احساسات ملیگرایانه دیگر وجود داشتند، نخست در جمع نخبگان و بعد در گسترهای بسیار وسیعتر. حالا ملیگرایی دیگر به حدی رشد کرده بود که مترصد بود سکان سیاست را به دست بگیرد و راهبر مملکت باشد، چون بعد از ملی شدن صنعت نفت، دیگر قرار بود تاریخ ایران میدان مبارزهٔ ملیگرایی عرفی با ملیگرایی مذهبی بشود، چپ در رکاب و شاه هم ترسان از همهٔ اینها.
مصدق اولین و تنها سیاستمدار ایرانی بود که از پس همهٔ فشارهای ملیگرایانه برآمد چون در پاکدامنی و درستیاش حرف و حدیثی نبود و چون استقلال ملی را بر گسترهٔ همهٔ چیزهای دیگر هم برکشید و تبدیلش کرد به پرسشی وجودی که لازم بود قبل این که هر سوال دیگری حتی پرسیده شود، پاسخش داد.
تقریباً همهٔ کسانی که در عرصۀ سیاست وزنی داشتند، عامهٔ ایرانیها را داخل آدم حساب نمیکردند و نادیده میگرفتند. کلاً کسانی که در مورد سرنوشت ایران تصمیم میگرفتند، برپایهٔ این پیش فرض سیاستورزی میکردند که قرار و مدارها گذاشته شده، هیچکس همهچیز را برنمیدارد بلکه هر کسی چیزی برمیدارد، و در نهایت مردم هم این دروغ را خواهند پذیرفت که منافعشان حفظ شده. اما قضیه دیگر این نبود. مجلس ایران فاسد بود اما هنوز تا حدی به افکار عمومی جامعه واکنش میداد. فشارهای تازهای داشتند اعمال میشدند، از سوی مطبوعات، از سوی کسبهٔ بازار ــ و هر روز بیشتر از سوی معدودی روحانی صریحاللهجه، چون حالا روحانیون بعد از آفتهایی که رضاشاه به جانشان زده بود، داشتند با چنگ و دندان اعتبار و حیثیتشان را پس میگرفتند. همان هنگام، مسافران فرنگی هم کماکان از ایران خوابزده و قرون وسطایی مینوشتند ــ ایران تغییرناپذیر. این همان چیزی بود که انتظار داشتند ببینند، و خب هم میدیدند.
نظر بریتانیاییها این بود که ناآرامیهای اخیر در مناطق نفتی خرابکاری سیاسی است. تمرکزشان را گذاشتند روی آشوبگرهای کمونیست و تهدید پردامنهتری را نادیده گرفتند که از جانب مردمی یکسر بیدار شده بود. بریتانیاییها اعتقاد داشتند شرکت نفت ایران و انگلیس لطف عظیمی به ایرانیها کرده که نفتشان را پیدا و استخراج میکند. حالا بومیها داشتند در اعتراض پا به زمین میکوبیدند اما این کارشان هیچ از سر حس فراگیرشوندهٔ جزئی از یک ملت متحد بودن نداشت و همهچیز به کاستیها و خطاهای ذهن شرقی حواله میشد. با این فکر آرام گرفتند و مدیران شرکت پشت ورقهٔ توافقنامهٔ امتیازات انحصاری پنهان شدند. معدود آدمهایی متوجه بودند که روح خود همین ورقه است، امتیازنامهٔ پر نقص و پر زیانی که مستبدی تمام شده مذاکرهاش کرده بود، که آن را در چشم بسیاری آدمها سزاوار لعن کرده. و کمابیش همه، از کمونیستها گرفته تا دستراستیهای مذهبی میتوانستند در تقبیح توافقنامهای متحد شوند که بر پایهاش در سال ۱۹۴۷ دولت ایران هفت میلیون پوند سهم میگرفت و دولت بریتانیا پانزده میلیون پوند بابت مالیات بر درآمد به جیب میزد.
شرکت آماده بود سر توافقنامهای الحاقی مذاکره کند که مطابقش به شاه پول بیشتری برای مدرن کردن کشورش میرسید اما مالکیت ایران بر منابع نفتی خودش حق تصمیمگیری در مورد آن را به رسمیت نمیشناخت. شرکت نفت ایران و انگلیس سفت و سخت ایستاده بود: در مورد خواستههای دولت ایران عقب نمینشست، توافق بر سر سود پنجاه - پنجاه به همان صورتی که دیگر شرکتها در همهجای دنیا مذاکره میکنند، و تجدیدنظر قانونی توافقنامه هر پانزده سال یک بار.
مذاکره کنندهٔ اصلی ایران تحت فشار شاه که سریع میخواست به نتیجه برسد، راضی شد به سهم بیشتر و مبلغی تازه برای حداقل پرداخت سالیانه، اما وقتی توافقنامهٔ الحاقی برای تصویب به مجلس آمد، افکار عمومی خشمگین و هیجانزده بود. یک نماینده درخواست داد صنعت نفت ملی شود و حسن تقیزاده، مشروطهخواه کهنهکار که تازه از تبعید برگشته بود، پرشور هر جور مسئولیتی را در قبال امتیازنامهٔ سال ۱۹۳۳ انکار کرد، امتیازنامهای که امضای خود او پایش بود. مخالفان تند و تیز نعره میکشیدند که امتیازنامه غیرقانونی است. هر قدر جزئیات امتیازنامه منفعت داشت، توافقنامهٔ الحاقی داشت مسیر عکس را میرفت.
بحث و جدلها روز ۲۳ ژوئیهٔ ۱۹۴۹ شروع شد، چند روز پیش از این که مجلس به تعطیلات موقت قبل از انتخابات برود. بریتانیاییها و شاه عجله داشتند و هیچ کس انتظار نداشت مجلس بعدی کمتر از این یکی ملیگرا باشد، بنابراین فشار مهیبی داشت اعمال میشد تا تصویب را بگیرند، نمایندهها را میخریدند و روزنامهنگارهای طرفدار دربار مخالفان را نوکرهای بریتانیا میخواندند، نوکرهایی که داشتن دست و پا میزدند تا شرکت سهم بیشتری به ایران ندهد. در جوی از ارعاب و ترس، هیچ مشخص نبود اکثریت کدام راه را برخواهند گزید، و حسین مکی و دیگر ملیگراهای مجلس عزم کرده بودند با نطق و اطالهٔ کلام جلسهٔ مجلس را به انتها بکشانند و از این طریق مانع پرداختن به توافقنامهٔ الحاقی برای رأیگیری بشوند.
مکی نیاز به ندای سیاستمداری سندارتر داشت. یک روز بعدازظهر رفت به خیابان کاخ و به عجز و لابه به مصدق التماس کرد نامهٔ سرگشادهای خطاب به نمایندگان بنویسد و عزم آنها را برای مخالفت با امتیازنامه راسخ کند، اما مصدق باز در یکی از آن احوالات دل سوزاندن به حال خود و احساس بدبختی بود و مکی را ناکام فرستاد بیرون. مکی یک ساعتی را بیفایده به تلاش برای در هم شکستن مصدق گذراند و قبل از ترک گفت «وای به حال ملتی که پنجاه سال را میگذارد به تربیت یک سیاستمدار برای وقت نیاز، فقط برای این که این آدم سر چنین وقتی از زیر بار مسئولیتش شانه خالی کند.» با توجه به تصویر مصدق به منزلهٔ آدمی که همیشه دارد طفره میرود، تمسخرش خوب جایی را هدف گرفته بود و مکی که از پیش پیرمرد رفت، مصدق ساعتها برای خودش نشست و جدی فکر کرد؛ سر آخر قلم و کاغذ برداشت.
مکی که میترسید بکشندش، خانه نمیماند و برای همین هم بود که اول صبح فردایش مصدق به نمایندهٔ ملیگرای دیگری، عبدالحسین حائریزاده، تلفن زد و ازش خواست نامهٔ او را به مجلس ببرد. تا نامه را به مکی دادند، با صدای بلند خواندش، و با این که چندان شاهکاری هم نبود و با سرزنش نمایندهها شروع میشد که زودتر از اینها با او صلاح و مشورت نکردهاند ــ یکی جواب داد «مگر او متخصص نفت است؟» ــ تأثیر کوبنده و شدیدی گذاشت.
خود مکی هم قطعاً آن قدری باهوش و برانگیخته بود که قهرمانانه بازی کند، به خصوص سر آخرین روز کاری مجلس، وقتی نیمه منگ از بیخوابی، با تب بالا و مخدرزده بیشتر از ده ساعت حرف زد و کار مجلس را به تأخیر انداخت، و همهٔ امیدها برای انجام رأیگیری قبل از انحلال مجلس را به باد داد. همراهان مکی اصرار کردند همینطور به حرف زدن ادامه بدهد حتی اگر از حال برود و به حال مرگ بیفتد ــ و شوخی هم نمیکردند. برای این ملیگراهای نوپا قضیه یا پیروزی بود یا مرگ، همین و همین.
از نیمهشب گذشته بود که مکی ــ حالا مطمئن از این که دیگر نمیشود قبل از پایان جلسه رأیگیری کرد ــ بالاخره دست از حرف زدن کشید. در خلسهٔ همین لحظه بود که تب مکی هم معجزهآسا فرو نشست.
نظر شما :