رفقای دیروز، رقبای امروز
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
اینها پیروزیهای عظیمی بودند که زیر فشار شدید به دست آمدند، اما باعث نشده بودند مصدق به فکر بدهیها و تعهداتش بیفتد. به عکس، تحریکش کردند به رسیدن به سطحی تازه از قدرت ــ رهبری تام و مطلقه، تنها خودش و مردمش.
از تیرماه ۱۳۳۱ تا کودتای سیزده ماه بعدترش، به ندرت هفتهای بیچالش جدی گذشت که یا مقامش را به خطر بیندازد یا جانش را تهدید کند. توطئه، سوءقصد و بینظمی و آشوب عمومی دیگر اتفاقاتی کمابیش معمول شدند. تهران حکومت نظامی بود، سرهنگها و تاجران بابت توطئهچینی بازداشت میشدند، و ایران روابطش را با بریتانیای کبیر قطع کرد. آمیزهای از نیروهای طرفدار کاشانی و طرفدار مصدق، مجلس سنا را دربرگفتند، همهپرسیای برگزار شد، و در تپههای بختیاری آشوبی درگرفت. این وضعیت حتی برای ایران هم زیادی خطرناک بود.
واکنش مصدق به تهدیدها علیهاش این نبود که برود دور خودش دار و دستهٔ حفاظت راه بیندازد. تنها کسی که نخستوزیر بهش اعتماد تمام و کمال داشت، خودش بود. قدرتش در تنهاییاش بود؛ همه میفهمیدند او صرفا با رفتن به خانه و بستن در، قوام را از مصدر به پایین کشیده. مصدق در دورهٔ کوتاه دوم صدارتش بدل شد به نخستوزیری تندرو که اصرار داشت به داشتن آزادی عمل کامل. دیگر مقاومت میکرد در برابر مشورتها و توصیههای کسانی که قبلتر به حرفشان گوش میداد، رفتاری که آنها را رنجاند و خشمگین کرد. جمع رفقایش در مجلس که در خط مقدم کارزار ملی کردن صنعت نفت بودند، حسین مکی، مظفر بقایی و ابوالحسن حائریزاده، حالا میدیدند جایگاهشان بیشتر شده، پیروان و مریدان او تا کسانی که همراهش نهضتی را پایه گذاشتند. جاهطلبیهای آیتالله کاشانی حد و حدود ملیگرایانه نمیشناخت. همه متقاعد شده بودند که روز ۳۰ تیرماه خودشان مصدق را نجات دادهاند و همه انتظار پاداش داشتند. نخستوزیر در درآوردنشان از اشتباه هیچ تردیدی نشان نمیداد.
تصور مصدق از هدف آنی و در لحظهاش، حالا روشنتر از همهٔ مدت زمان دراز قبلش بود. مذاکرات نفتی با دادن حقالعمل به آمریکاییها ادامه داشت اما انتظار نداشت آنها موفق شوند چون هراسان شاهد توفیق چرچیل در نزدیک کردن فاصلهٔ میان مواضع بریتانیا و ایالات متحده بود، و اینکه دیگر واقعا جایی برای امید به گرفتن وام از واشنگتن نیست. مصدق را در وطن، رقبایی دوره کرده بودند که نعره میکشیدند هر قراردادی ــ اهمیتی هم نداشت چقدر پرمنفعت ــ خیانت است. رفتار پنهانکار و غیرقابل پیشبینیاش طی مذاکرات نیمهٔ دوم سال ۱۳۳۱ در مورد حکمیت بینالمللی هراسش را از این رو کرد که منتقدانش (و حتی به اصطلاح دوستانش) بدخواهانه هر توافقی را از سوی او، تفسیر نامربوط خواهند کرد. احتمالا آنقدر غرق گرداب داخلی بود که نتوانست تمام و کمال قدر تغییرات موضع دولت بریتانیا را بفهمد، تغییراتی که به قصد نزدیکتر شدن به تحقق خواستههای او بود.
در بهار ۱۳۳۲ طرحی به مصدق پیشنهاد شد که مطابقش ایرانیها تصدی صنعت نفت را حفظ میکردند و جایگاه شرکت نفت ایران و انگلیس فرو میکاست به یکی از شرکای کنسرسیومی بینالمللی که صادرات نفت ایران را میفروخت. اینطوری ذات خصوصیسازی صنعت نفت (و نه فقط ظاهرش) حفظ میشد. این آخرین توافق جدیای بود که به مصدق پیشنهاد شد و رد کردن او قصور و سستی خطیری بود بهسان همهٔ دیگر قصوراتش در دوران نخستوزیری. کماکان اعلام میکرد اگر مردم همینطور حمایتش کنند و دشمنان دست از دسیسهچینیها بردارند، رسیدن به توافق از طریق مذاکره شدنی است، اما احتمالا خودش هم این تبلیغاتش را باور نداشت.
پاییز پارسالش که اعلام قطع روابط با بریتانیا کرد، صادقتر بود، همان زمان که استراتژی دشمنانش را «وقت تلف کردن» توصیف کرده بود، وقت تلف کردن «تا زمانی که کشورمان به وضعی بیفتد که اقتصادش نفس آخر را کشیده باشد و تسلیم خواستههای بریتانیا شود.» اعتقاد مصدق به اینکه بریتانیاییها قاطعانه در پی برانداختن او از طریق خدعه و نیرنگند، فقط تا حدی درست بود، چون چندتایی از مقامهای بلندپایهٔ بریتانیا مخالف رفتار پنهانی بودند؛ اواخر سال ۱۹۵۲ این آدمهای بدبین مدتی داشتند قدرت هم میگرفتند. اما ذات مصدق سادهبینی چالشهای رویارویش بود، اینکه انبوه دشمنانش، متحدانی سرسخت در تعقیب او هستند. سر آخر کار به جایی رسید که ظنش درست از آب درآمد.
برای او واکنش فقط میتوانست مقاومت باشد، و برنامهای هم داشت؛ ایرانیها جوری سازوکار اقتصادشان را اصلاح کنند که بتواند در برابر تحریم نفتی نامحدود تاب بیاورند. مصدق کمی بعد از رسیدن به قدرت، پایههای اقتصادی کوچکشده و «غیرنفتی» را ریخته بود. دولت او ارزش ریال را پایین آورد، علم صادرات غیرنفتی برداشت (در دنیا هم بازار اجناس رونقی به یکباره یافته بود که نیل به این هدف را کمک میکرد)، و واردات کالاهای غیرضروری را جرم خواند. این اقتصاد تازه فارغ از مصائب نبود. تورم بالا رفت، رشد متوقف شد و کارخانههایی تعطیل و کسانی بیکار شدند، اما کشور به گل ننشست ــ چنان که کسانی منتظر بودند، چنان که خود مصدق زمان دانه پاشیدنش برای گرفتن وام از ایالات متحده گفته بود. نه قحطیای اتفاق افتاد نه آشوبهای عظیمی در کارخانهها. در فاصلهٔ سالهای ۱۳۳۰ تا ۱۳۳۲ که دیگر نفت کمابیش سهمی در درآمدهای دولت نداشت، کسر حساب مملکت عملا پایین هم آمد.
دولت دوم مصدق برای دستیابی به سیاست اقتصادی ریاضتی و خودکفا، برنامهٔ اصلاحی بسیار گستردهتری پیش گرفت. نخستوزیر دیگر راضی به واکنش دادن در قبال اتفاقات نبود؛ غریزهاش بهش میگفت در این لحظهٔ خطر، فرصتی یکه خوابیده. جای همراهان قدیمش را جمع تازهای گرفته بود، پشتیبانشان روشنفکرانی ترقیخواه و چپگرا در هیات دولت و مجلس، کسانی چون علی شایگان حقوقدان و حسین فاطمی عضو هیات دولت و سردبیر روزنامه. مصدق همعهد با چنین کسانی خودش را اصلاحطلبی بیباک نشان میداد.
بسیاری از سیاستهایی که مصدق از پی قیام تیرماه ۱۳۳۱ رو کرد، یا محقق نشدند یا بعد کودتا وارونه شدند و وضعیت را برگرداندند به حالت قبل. اگر ادامه مییافتند حالا احتمالا مصدق بهسان عامل تغییراتی شگفت به یاد میآمد. نخستوزیر که معاف از نظارت مجلس بود، قانون اصلاحات ارضی را در حمایت از فرودستان تصویب کرد و برای کمک به طبقهٔ کارگر لایحههای امنیت اجتماعی و نظارت بر اجارهبها داد. افسرهای بلندپایهٔ فاسد و خشن ارتش را بازنشسته کرد و با گرفتن مسئولیت انتصابات قضایی از دولت و دادنش به قوهٔ قضاییه، تفکیک قوا را تقویت کرد. لوایحی تنظیم شد برای برگزاری نخستین انتخابات استانی که در آن زنان هم میتوانستند رأی بدهند.
توزیع ثروت، ارتشی تحت نظارت غیرنظامیان، حقوقی کمی بیشتر برای زنان در مواجهه با نگرانیها و نارضایتیهای روحانیان، اینها سویههای نمایان برنامهٔ تجددمحوری بودند که میتوانست ایران را بسیار به حکومتی سکولار و قانونمند نزدیکتر کند. واپسین سال نخستوزیری مصدق، فقرهای در تاریخ خاورمیانهٔ مدرن است ــ فرصتی که به خاطر دغدغهٔ بریتانیا در مورد حیثیت از دست رفته و دغدغهٔ آمریکا در مورد کمونیسم از کف رفت.
یکی از نکات چشمگیر مصدق در طول دورهٔ دولت دومش، آمادگی و تمایل او به رها کردن همراهان قبلیاش بود. بقایی، مکی و حائریزاده، رنجیده از طردشان آرامآرام با دشمنان دولت در دربار و افسران تصفیه شدهٔ ارتش، متحد شدند. بیپرده علیه اختیارات تام مصدق حرف میزدند و تعدادی از انتصابات عجیب و غریب او را محکوم میکردند. محرک بقایی امتناع مصدق از پیگرد قوام سرنگونشده بود که بعد دورهای اختفا حالا اجازه یافته بود برود به خانه و سالهای پایانی عمرش را بگذراند. بقایی و دیگران به خصوص از سکولارهای ضد دربار بیزار بودند، از جملهشان هواداران مشکوک حزب توده و کسانی که حالا نخستوزیر بهشان اعتماد داشت.
ناراضیان بیشتر از همه بابت از دست دادن نفوذ و حیثیتشان رنجیده بودند. شکی نیست که مکی و بقایی در روزهای آغازین نبرد، جانشان را به جای مصدق گذاشته بودند. حالا مشکل بلندپروازی عقیم ماندهشان بود؛ قبلترش به چشم کسانی وارثان محتمل مصدق بودند و حالا این اذیتشان میکرد که از میدان بازی بیرون انداخته شوند.
شکاف میان مصدق و کاشانی با شتابی کمتر وسیع شد، اما به حدی حتی عظیمتر. آیتالله و شبکهٔ اطرافیان و هوادارانش اثرگذاری زیادی روی دولت نخست مصدق داشتند. معدود دوایر و اداراتی از دولت بودند که سیل نامههای کاشانی غرقشان نکرده بود، درخواست رسیدگی خاص به کار یک ارباب رجوع یا سفارش برای انتصاب. آیتالله حتی در تولید نمک هم دخالت میکرد.
کاشانی همیشه توهم عظمت داشت و اعلام میکرد: «همهٔ مسلمانان جهان من را رهبر خود میشناسند.» همپیمانیاش با مصدق مایهٔ آسودگی بود و به کار میآمد ــ برای هردویشان. پیروزی نخستوزیر در تیرماه ۱۳۳۱ این جسارت را بهش داد که روحانی مداخلهجو را از میدان سیاست به در کند. مصدق به دوایر و ادارات دولتی دستور داد به نامههای آیتالله اعتنایی نکنند و کاشانی که مریض شد، جلوی خواندن دعا در رادیو برای سلامتی دوبارهٔ او را گرفت. کاشانی عالم دینی بزرگی نبود؛ نادیده گرفتنش در میدان سیاست به معنای بردن او به سایه بود. بنابراین همچنان که وانمودهای بیرونی به احترام متقابل ادامه داشت اما مخالفتهای آیتالله سفت و سختتر شد.
حالا اتهامزنیها شدید شد و شتاب گرفت. حائریزاده مغرضانه مصدق را با رضاشاه مقایسه کرد. مکی ادعا کرد نشانهای از هیتلر در او میبیند. مصدق بدگویانش را متهم میکرد با توسل به قانون میخواهند راهی نادرست بپیمایند. وسط اغتشاش و اتهامزنیهای متقابل و بیقراری کسانی که مدام جبهه عوض میکردند، صدای مصدق تنها صدایی بود که به گوشها واضح و بیابهام میآمد. او دیکتاتوری نبود بهسان مستبدانی که حرص قدرت دارند اما این حس دیکتاتورها را داشت که بودنش برای کشور ضروری است. دلیلی ندارد فکر کنیم اگر سرنگون نشده بود، این حسش کاستی میگرفت.
عوامفریب اخلاقگرای بیرقیبی بود؛ ملت را به میانجی رادیو مخاطب میگرفت و با داد و فریاد به همگان دربارهٔ میهنپرستی عظیم و نیت پاکش میگفت. او مخالفانش را متهم میکرد به زدن «خنجر از پشت». از مجلس به زور اختیارات تام و رأی اعتمادی کمابیش به اجماع گرفت. دلیل موفقیتش در مجلسی که دیگر از آن بیزار بود و فحشش میداد، ترس دشمنان او بود از اینکه متهم به شهید کردن منجی ایران شوند و خشم مردمی را برانگیزند که میآیند کلههایشان را خرد میکنند. نقشههایشان که شکست خورد، این دشمنان عقب نشستند و لحن رنجدیده و مظلوم به خودشان گرفتند. بقایی اعتراض داشت که نه با مصدق مخالف بلکه با اختیارات مازاد او مخالف بوده. یکی از طرفداران نخستوزیر فریاد کشید: «دورو!»
یکی از این طرفدارها، احمد رضوی، نفوذ و اثرگذاری معنوی مصدق را چنین توصیف کرده: «قدرتی که دکتر محمد مصدق امروز از آن برخوردار است در تاریخ مملکت ایران سابقه ندارد. هیچ رئیسالوزرایی در دوره مشروطیت و هیچ صدراعظمی در دورههای استبداد هرگز به این درجه از اعتماد و اطمینان مردم مملکت خود در ایران بهرهمند نبوده است... در حال حاضر تمام مردم این کشور از اقصی نقاط دریای عمان تا دریای خزر چشمشان را به سوی او دوختهاند تا دردهای آنها را علاج کند.»
دشمنان تازهاش باید با احتیاط حرکت میکردند. اواسط سال ۱۳۳۱ آیتالله کاشانی به تدریج زیر آرمانهای ضد درباری نهضت زد، آرمانهایی که سیاستش بر پایهٔ آنها بنا شده بود. پی نامزدی میگشت که بتواند جانشین مصدق کند و چشمش را یک نظامی گرفت. سرلشکر فضلالله زاهدی نظامی بازنشستهای بود که شاه او را به عضویت در مجلس سنا رسانده بود ــ به رغم اینکه شاه نوعا به این آدم اعتماد نداشت. سرلشکر پیشتر وزیر کشور مصدق بود اما به دلیل خشونت درگرفته در زمان آمدن آوریل هریمن به تهران (در مردادماه ۱۳۳۰) مقامش را از دست داده و در ادامه هم بدل به یکی از مؤثرترین منتقدان دولت شده بود. زاهدی که پذیرفتنی و خوشقیافه بود (هر از گاه آتاتورک را به یاد میآورد) و ارتباطات خوبی هم داشت، در دورهٔ اشغال ایران به دست بریتانیا به جرم تمایلات آلماندوستانه دستگیر شده بود و در تفتیش اتاق خوابش انبار کوچکی از سلاح، مقداری تریاک و سیاههای از نام روسپیهای محلی پیدا کرده بودند. بریتانیاییها بازداشتش کرده بودند اما دلگیری خاصی ازش نداشتند و بعد سرنگونی قوام هم راه داده بود جاسوسها و دیپلماتهای بریتانیایی دورهاش کنند و مجیزش را بگویند. هم بریتانیاییها و هم آمریکاییها او را به چشم بهترین نامزد موجود برای جانشینی مصدق نگاه میکردند.
بعد عزمت شپرد از ایران در آبان ماه ۱۳۳۰، جورج میدلتون شده بود کاردار سفارت بریتانیا در تهران. ایرانیها حاضر نشده بود جانشین شپرد را به عنوان سفیر بپذیرند به این بهانه که در یکی از مستعمرههای بریتانیا خدمت کرده و بنابراین میدلتون مقام عالیرتبهٔ سفارت بریتانیا در کشور باقی مانده بود. تابستان بعدش میدلتون گزارش داد زاهدی با کاشانی و چند تنی از هواداران سابق مصدق چون مکی و بقایی در تماس است اما در مهرماه یک سرلشکر بازنشستهٔ دیگر و دوتا از برادرهای رشیدیان به اتهام آنچه دولت «توطئهچینی و تحریک به نفع یک سفارتخانهٔ خارجی» خواند، بازداشت شدند. به بیان یکی از گزارشهای دیپلماتیک بریتانیا «این اقدام مطلقا اختلالی در کار برادرها ایجاد نمیکند که از همان توی زندان کماکان فعالیتشان را میکنند و همه جور غذاهای مطبوعی هم که میلشان بکشد، بهشان میرسد.» خیلی زود هم به دلیل فقدان مدارک آزاد شدند.
سرلشکر زاهدی هم به صراحت به دست داشتن در این توطئه متهم شد اما نتوانستند دستگیرش کنند چون سناتور بود و مصونیت داشت. بریتانیاییها هرگونه نقشی را انکار کردند اما مصدق همهٔ آن مدت را پی دستاویزی برای تخته کردن جایی گذرانده بود که با توجیهاتی عالی به نظرش منشأ دسیسهچینی علیه او میآمد و روز ۵ مهرماه اعلام قطع نهایی روابط کرد. چند روز بعدترش میدلتون و همکارانش در مسیر بازگشت به لندن بودند.
دی ماه ۱۳۳۲ موعد اختیارات محول شده به مصدق تمام شد و او هم با درخواست تمدید یک سالهٔ آن اختیارات بلوایی راه انداخت. مکی در اعتراض از کرسی نمایندگی مجلسش استعفا داد و کاشانی هم در نامهای به مجلس عهد کرد از اختیاراتش در مقام رئیس مجلس ــ مقامی که در تابستان ۱۳۳۱ به آن برگزیده شده بود ــ برای جلوگیری از بحث در مورد لایحهای استفاده کند که «مخالف صریح قانون اساسی میباشد».
اشتباه کاشانی این بود که فکر میکرد محبوبیت مصدق بازتاب محبوبیت خود او است، در صورتی که برعکسش بود. هنوز جوهر نامهٔ آیتالله خشک نشده بود که در مناطق نفتی اعتصاباتی در هواداری از مصدق درگرفت و در تهران کفنپوشهایی جمع شدند برای راهپیمایی. از سرتاسر کشور سیل تلگرافها حتی از شهرستانهای کوچک سرازیر شد و شعار «یا مرگ یا مصدق» سیمهای تلفن را به رعشه درآورد. فردایش بازار تهران تعطیل و میدان بهارستان آکنده از مردمی شد که تصویر نخستوزیر را بالای سرشان داشتند. همهٔ اینها در حمایت از اختیارات تجدید شدهٔ مصدق بود؛ کاشانی و دیگران شتابزده عقب نشستند. کاشانی بیانیهای آرامشبخش بیرون داد، مکی استعفایش را پس گرفت و ۵۹ تن از ۶۷ نمایندهٔ حاضر در مجلس رأی موافق تمدید دادند.
در بازیای که هیچکدام از طرفینش باجی به آن یکی نمیداد، مصدق دستبالا را داشت اما فشار این نبرد بیوقفه اثرش را گذاشته بود. هر روز صبح غلامحسین حاضر و آماده بود تا فشار خون پدرش را اندازه بگیرد و مکملهای ویتامینی بهش تزریق کند. الزامات مقام، بیخوابی همیشگی مصدق را تشدید هم کرده بود. کارکنانش ساعت ده شب به خانه میرفتند اما خود او تا دیروقت شب هم جواب تلفن میداد و در مورد مسائل پیش پا افتادهای بحث میکرد مثل دستگیری یک آدمی که بعد ساعت یازده شب بیرون بوده. حکومت نظامی. در دوران نخستوزیریاش به ندرت پا به احمدآباد گذاشت، گذراندن تعطیلاتی حسابی که پیشکش.
هفتاد سالش بود و شایعههایی میگفتند دچار نوعی «اختلال عصبی» است. هندرسون «بیثباتی ذهنی» نخستوزیر را در نظر داشت وقتی گفتوگوهای بیپایان و گاهی همراه با کجخلقیهایشان را تحلیل میکرد. تا زمانی که بریتانیاییها از کشور بیرون شدند، حتی میدلتون که در زمینههایی با مصدق همدل بود، اشارههایی به وخیم شدن وضعیت ذهنی نخستوزیر داشت. مصدق داشت «بیشتر و بیشتر قالب یک منجی» مییافت، اعتقاد داشت: «یگانه کسی است که میتواند این وضعیت را اداره کند، و «دلمشغول» شرارتهای شرکت نفت ایران و انگلیس بود. هر مشکلی که پیدا میشد، مصدق دست خیانتکارها و فریبخوردهها را تویش میدید. میدلتون رفتار مصدق را به عادتی مانند میکرد که از فرانسویها به خاطر داشت (در فرانسه بزرگ شده بود و زنی فرانسوی داشت) که هر وقت همهچیز به هم میریخت، میگفتند به ما خیانت شده! به ما خیانت شده! ما نه! کس دیگری به ما خیانت کرده.» جمعبندیاش از رفتار مصدق این بود که «همه بروند کنار و بعد هم ما خودمان سرگرم هندوانهمان میشویم و خیلی هم خوشحال و خوشبخت خواهیم بود.»
جالب میبود اگر نبردی که مصدق از سال ۱۳۲۸ به پا کرده بود، به شخصیتی چنین محکم و عاطفی، ضربه نزده باشد، به خصوص چون ذات بیاعتمادش به آدمها باعث شده بود تصمیمهایی مهم و حیاتی را خودش تک و تنها بگیرد. و حالا در زمستان ۱۳۳۱، فوج چالشها سرازیر شدند. حقوق کارمندان دولت پرداخت نمیشد، حزب توده طغیان کرده بود، در نتیجهٔ روگردانیها، جبههٔ ملی داشت متلاشی میشد و سر آخر هم سرلشکر زاهدی که مظنون بود به تحریک بختیاریها به سرکشی و آشوبی که در بهمنماه شعله گرفت.
مجلس سنا منحل شده بود و سرلشکر دیگر مصونیت پارلمانی نداشت، دستگیر شد، همراه برادران رشیدیان (دوباره) و چند تنی دیگر از آشوبگران. اما دولت مصدق هیچوقت تبحر و کارنامهٔ روشنی در تأدیب و سرکوب نداشت. نخستوزیر بیشتر از آن به قانون احترام میگذارد که بدل به یک مستبد شود، و وفاداری بسیاری از بلندپایههای ارتش و پلیس هم در مظان شک بود. ظرف چند روز، زاهدی و برادران رشیدیان باز داشتند در شهر آزاد میگشتند.
برای مصدق آن «کس دیگر»ی که بهش خیانت کرده بود، شاه بود. طنزی در این تلقی نهفته چون آن زمان دیگر شاه تبدیل شده بود به کمخطرترین دشمن او. دولت هم دیگر اعتنایی بهش نمیکرد، و وقتش را به بازی رامی و خواندن رمانهای کارآگاهی میگذراند؛ شاه شجاعترین همپیمانش را از دست داده بود، شاهزاده اشرف که تبعید شده بود به خارج از کشور. دست و پایش را چنان کارا و مؤثر بسته بودند که بدل به پادشاهی قانونمدار و آرمانی شده بود: ساکت، پرجلوه و فاقد قدرت. و با این حال حسی دهشتبار میگفت این اوضاع خیلی طول نخواهد کشید، چنانچه میدلتون چنین خوانده بود: «حسی ناامن از پایان یک دوران... عین گیر افتادن وسط ریگ روان ــ نمیدانی کجا داری میروی... گمانم در انقلاب فرانسه هم همین بود.»
نظر شما :