خاطرۀ ماندگار یک نام نیک
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
مصدق زنده ماند و دید آرمانهایش زیر موج بلندی از دلارهای نفتی غرق شدند، موجی که بعد از افزایش کلان قیمت نفت در اوایل دههٔ ۱۳۵۰ بدل به سیل شد. نفت خاورمیانه را تبدیل کرده بود به خواستنیترین جای زمین، و هر روز بیشتر از پیش، خود تولیدکنندهها و نه شرکتها بودند که مهار چاهها را به دست میگرفتند. تقاضای جهانی سیری رو به بالا داشت و همین سوخت، محرک رونق و پیشرفتی تا آن زمان تصورناپذیر در ایران، عربستان سعودی و دیگر حکومتهای سلطنتی حوزهٔ خلیج فارس شده بود.
قراردادهای مشارکتی که مطابقشان تولیدکنندهها بخشی از نفت فروخته شدهشان را سهم میبردند، جانشین امتیازنامههای قدیم شده بود؛ سال ۱۳۵۱ شاه با تحکم تمام قراردادی بست که مطابقش شرکتهای حاضر در کنسرسیوم تبدیل میشدند به پیمانکارهایی خدماتی برای شرکت ملی نفت ایران. نفت ایران به ظاهر دوباره ملی شده بود، اما ماجرا هلهلهٔ اندکی برانگیخت، چون شاه ایران همچون همیشهاش به شدت وابسته به آمریکا باقی مانده بود و نمیتوانست کل این پول نو رسیده را جذب و مال خود کند. تورم، فساد و نارضایتی آنقدر زیاد شد که او را درهم شکست.
شاه بدل شده بود به حاکمی خودکامه و مشهودترین دشمنانش اسلامگراهای رادیکال و چپها بودند. همچنان که نبرد ملی داشت به اوجش میرسید، آرمانهای مصدق هم دوباره به زبانها میآمد، اما انقلاب سال ۱۳۵۷ به رغم اینکه گرایشهای ملیگرایانهاش بسیار مدیون خاطرات سال ۱۳۳۲ بود، فقط تا حدی مصدقی بود. در واقعیت آیتالله خمینی خیلی زود نشان داد همدلی بیشتری با آرمانهای مصدق ندارد. بعد بازگشت پیروزمندانهاش از تبعید، به سرعت اعلام کرد ما به نفت علاقهای نداریم و اسلام میخواهیم. دموکراسی غربی را هم غاصب حق خداوند برای حکمرانی خواند. آیتالله خمینی راهی برای قوت قلب دادن دوباره به مردم تدبیر کرده بود، اینکه جمهوریخواهی خطری برای دین نخواهد بود؛ بنا بود جمهوری او اسلامی باشد.
این راهحل آیتالله خمینی بود برای غلبه بر شکافهایی که تغییرات سریع اجتماعی و جنگ سرد باعثشان شده بودند. جواب او تنها جواب پیشنهادی برای سوالهای پیش آمده نبود. در جاهایی دیگر از خاورمیانه، پانعربیسم جمال عبدالناصر به ناسیونال سوسیالیسمی انجامیده و حاصل پیشپاافتاده و پیشبینیپذیری داده بود همسان صدام حسین و حافظ اسد. ترکیهای که آمریکا پشتیبانیاش میکرد، میان شوراهای نظامی حاکم و دموکراسیهای مدنی صلب و سخت در نوسان بود، و عربستان سعودی و باقی حکومتهای سلطنتی حوزهٔ خلیج فارس کماکان داشتند تا حد زیادی تحت قیمومیت آمریکا پیش میرفتند و تجربهٔ رونق داشتند اما به ندرت گامی به سوی دموکراسی یا سیاست خارجی مستقل بر میداشتند. ایالات متحده و اتحاد جماهیر شوروی هر دو در جنگ هشت سالهٔ عراق با ایران تحت حاکمیت آیتالله خمینی، به صدام حسین کمک کردند؛ آمریکا همزمان انواع مختلفی از اسلامگرایی رادیکال سعودی را به سان وزنهای برای متعادل کردن کمونیسم در افغانستان تحت اشغال شوروی کمک و ترویج میکرد.
تا وقتی در سرزمینهای تاریخی مهد اسلام، طرفهای جنگ سرد داشتند منافعشان را پی میگرفتند، دستیابی به حق استقلال فردی و ملی بود؛ و همین که جنگ سرد تمام شد، امپراتوری شوروی هم درهم شکست و حاکمان خودکامهٔ منطقه متوسل به انواع ترفندها شدند برای حفظ حمایت تنها ابرقدرت باقیمانده. وعده دادند سد راه اسلامگرایی رادیکال یا ایران یا صدام خواهند بود و با اسرائیل مدارا خواهند کرد. به عوضش ایالات متحده گناهان بسیارشان را بخشید. هیچکدام از رئیسجمهورهای آمریکا دلشان نمیخواست همان جور که جیمی کارتر سال ۱۳۵۷ ایران را «از دست داد»، عربستان سعودی یا مصر را «از دست بدهند».
نهایتا با اتمام دورهٔ ریاستجمهوری جورج بوش و کاهش میل و رغبت آمریکا به دخالتهای فرامرزی بود که ایالات متحده بالاخره نگاهش را به سیاست خارجی عوض کرد و دیگر آن را به چشم بازیای با حاصل جمع صفر ندید. زمستان ۱۳۸۹ که حسنی مبارک سقوط کرد، آمریکا نه مصر را به دست آورد و نه از دستش داد؛ به عوضش مردم مصر گامی به سوی استقلال و حاکمیت ملی برداشتند، گامی که میتوانستند دههها پیشتر بردارند. بهار عربی فقط حکومتهای وابسته به آمریکا را هدف نگرفته و به عربها هم محدود نشده؛ به عکس، بهار عربی مربوط است به «جنبشی وسیعتر در اذهان مردمان»، همان جنبشی که اوایل دههٔ ۱۳۳۰ جورج مکگی، دوست مصدق، تشخیصش داد و بعدها دولت آمریکا در پیجویی اهداف کوتاهمدت ایالات متحده، به کرات نادیدهاش گرفت. دههها زمان خواهد برد تا این جنبش به انتهای راهش برسد و سخت است پیشبینی اینکه حاصلش چه خواهد شد. کشف سرکش و پر خطر راههایی تازه است برای زندگی و ادارهٔ جامعه خود مدرنیته.
معدود دخالتهای خارجی در خاورمیانه به فرومایگی و بد گوهری کودتای سال ۱۳۳۲ بودند، معدود رهبرانی در خاورمیانه هم کمتر از محمد مصدق مستحق عداوت ما بودند. فهم او از استقلال و دموکراسی نتیجهٔ غوطه خوردن درازمدتش بود در اندیشههای غرب و احساس نزدیکی حتی ژرفتری با جامعه و مردم خودش. ملیگرایی دههها پیش از مصدق هم نیرویی بود حاضر در جامعه، اما او نخستین کسی بود که کوشید بر پایهٔ آزادی جمعی و فردی، یک دولت خاورمیانهای مدرن برپا کند. آزادی بیان یا ارتباطات آدمی معمایی است فروبسته، اگر سیاستگذاری دولت نمایندهٔ او بر پایهٔ فشارهای بیرونی وارده باشد یا فرنگیان مظنون به جرم را تسلیم دادگاه خارجی خودشان کند. به همین دلیل بود که دعوت جورج بوش به اصلاحات دموکراتیک باعث چنان بیاعتمادی و بدگمانی شد؛ دعوتش همراه بود با رزمآراییهای قلدرمآبانهای یادآور مباشران و مدیران بریتانیایی عصر استعمار.
با سقوط مصدق، ایران محکوم شد به ربع قرن حکومت استبدادی وقیح و غلیان و انفجار سال ۱۳۵۷. معنایش این نیست که ادعا کنیم اگر کودتایی رخ نداده بود، حاصلی بهشتی عاید میشد، چون احتمالا بیشمار مصائب دیگر بر سر دولت مصدق آوار میشد، اما احتمالا تاریخ ایران بسیار خوشنودتر از آنی بود که تا حالا بوده. ایران تحت حاکمیت مصدق احتمالا بدل میشد به الگویی مثبت برای دیگر کشورها و روند توسعهٔ انسانی در منطقه سرعت میگرفت، چون رؤیایش جوهر مشترکی داشت با رؤیایی که جلوهاش شد بهار عربی سال ۱۳۸۹، پیشبینی این رخدادها بود در شصت سال پیش.
تا حدی که ابهامات آرشیوهای روسی مجال میدهند، این را هم با اطمینان میشود گفت در مردادماه ۱۳۳۲ ایران هیچ در آستانهٔ کمونیست شدن نبود. حزب توده با همهٔ تواناییهایش برای ایجاد ناآرامی، اصلا آنقدر قوی نبود که بتواند خودش قدرت را تصاحب کند و مصدق هم تمایلی نداشت آلتدست آنها بشود. انفعال سیاست خارجی شوروی بعد از مرگ استالین باعث شد مسکو از کودتای دومی شگفتزده شود، واکنشش هم خاموشی و گیج زدن بود؛ حزب توده هم البته فرمانهای مصدق مبنی بر نریختن به خیابانها را گوش کرده بود. سالها بعد، مقاماتی آمریکایی که مسوول رصد فعالیتهای حزب توده بودند، پذیرفتند که این حزب خیلی قدرتی نداشته و «مقامهای بلندپایهتری در ایالات متحده مرتبا در میزان قدرت آن اغراق میکردند.» سر آخر هم مارکسیسم در ایران صرفا زمانی به خواست تودهها بدل شد که عناصری از اسلام را جذب خودش کرد و البته آن زمان دیگر تبدیل شد به چیزی جز مارکسیسم.
سرنگونی مصدق همانقدر که کار آمریکاییها بود، کار انگلیسیها هم بود، و در شادمانیشان همراه بودند. کیم روزولت در گزارش سرخوشانه اما نه در همهٔ موارد معتبری که از رخدادهای تابستان ۱۳۳۲ نوشت، دیدار با وینستون چرچیل درازکش را در لندن شرح داده، سر راه برگشتنش به ایالات متحده. نخستوزیر انگلستان تازه از سکته به هوش آمده بوده و مدام خواب میرفته و بیدار میشده، اما به اوج داستان که رسیدهاند، حسابی حواسش جمع شده و طوری به هیجان آمده که گفته «من اگر چند سالی جوانتر بودم، هیچ عشقی نداشتم مگر خدمت تحت فرمان شما در این عملیات معظم.» روزولت در جایگاه مشاوری علاقمند به امور ایران، بعدها این قضیه را با آب و تاب بسیار تعریف میکرد همچنان که همهٔ چیزهای دیگر مربوط به کودتا را.
به رغم همهٔ لذت و شعفی که چرچیل داشت، زنگ خطر برای بریتانیا و امور برونمرزیاش به صدا درآمده بود. سال ۱۳۳۵ مصدقیسم دوباره هجوم آورد؛ جمال عبدالناصر کانال سوئز را ملی کرد و آنتونی ایدن، نخستوزیر جانشین چرچیل همراه با فرانسه و اسرائیل حمله کرد به آنجا. این بار آیزنهاور همراه نشد. از رفتار شتابزدهٔ ایدن خشمگین شد و چیزی نمانده بود شناورهای آمریکایی و انگلیسی فرانسوی در آبهای آزاد به همدیگر حمله کنند. پوند انگلستان گرفتار بحرانی بیسابقه بود و آیزنهاور فقط به این شرط تقاضای کمک مالی فوری را پذیرفت که ایدن نیروهایش را عقب بکشد. ایدن درهمشکسته و تلخ کام همان کاری را کرد که بهش گفتند، و از هر زاویهای نگاه میکردی، شکست خورد و افتضاح به بار آورد. کانال سوئز از دست رفت و روابط انگلستان و آمریکا مسموم شد. دولت جمال عبدالناصر قدرتمندتر از همیشه به کارش ادامه داد و جاهطلبیهای پانعربیاش بدل شدند به ابزار نفوذ و استیلای شوروی در خاورمیانه.
بعد از این ماجرا دیگر بریتانیا پیوسته در حال عقبنشینی بود. طی سیزده سال متعاقب ماجرای سوئز، تقریبا همهٔ مستعمرههای بریتانیا در آفریقا، خاور دور و غرب هند استقلالشان را به دست آوردند. بخشهای عظیمی از نیروهای مسلح بریتانیا منحل شدند. بریتانیا جایگاهی را که زیر آفتاب گوارای خاورمیانه داشت، به آمریکا واگذار کرد و سال ۱۳۴۷ نیروهای نظامیاش را از خلیج فارس بیرون کشید. شاه ایران امیدوار بود پرکنندهٔ این شکاف پیش آمده باشد و بدل به ژاندارم منطقه شود. دولت نیکسون این خواست را پذیرفت و اواسط دههٔ ۱۳۵۰ دیگر ایران نیمی از میزان فروش سلاح آمریکا به کشورهای خارجی را به خودش اختصاص داده بود.
مصدق پیژامهپوش هم به سان گاندی لنگپوش در کار تحقیر کردن یک امپراتوری بود، حتی به رغم اینکه بر خلاف گاندی، جلوی ماجراجویی او را در میانهٔ مسیرش گرفتند. بریتانیاییها ظاهرا برندهٔ رخدادهای مردادماه ۱۳۳۲ بودند، اما دیگر خبر از هیچ بازگشتی به وضعیت پیشین نبود. وقتی شرکت نفت ایران و انگلیس (که حالا اسمش شده بود بریتیش پترولیوم) به ایران برگشت، سهامداری بود خردهپا در کنسرسیومی که اکثریتش با پنج شرکت آمریکایی بود. بعضی ایرانیها ولکن جذبهٔ مرموز قدرت بریتانیا نبودند و میلی نداشتند زوال امپراتوری بریتانیا را بپذیرند، اینکه دیگر چیزی نیست جز نمایندهٔ باهوش و زیرک ایالات متحده برای رساندن بار آمریکا به مقصدش، اما حقیقت همین بود و جلویش را هم نمیشد گرفت. طی زمان بریتانیا به تدریج خودش را با استراتژیها و روشهای آمریکاییها سازگار کرد، در بعضی موارد با ترشرویی و در بعضی موارد با فراغ بال. برای بریتانیا میارزید که فقط برای محقق نشدن سرنوشتی که ایدن پیشبینی کرده بود، تن به همهٔ این خفتها بدهد، از تبدیل شدن به حد «چند میلیون آدمی که دارند در جزیرهٔ دور از ساحل اروپا زندگی میکنند، جزیرهای که در آن هیچکس نمیخواهد به هیچ چیز خاصی علاقه داشته باشد.»
حاصل کودتاها دوستانی اندک و دشمنانی بسیار است. آمریکا و مقامهایش زیر بار پذیرش دخالت در ماجراهای پر نشیب و فراز مردادماه ۱۳۳۲ نرفتند، و رفتار شاه هم متین و دو پهلو بود، اما برای بیشتر ایرانیها بدیهی بود که آیزنهاور مصدق را سرنگون کرده و یک حاکم مستبد جایش گذاشته. ایالات متحده کمابیش یکشبه از نیرویی خیرخواه بدل شد به همدست شاه در بیعدالتیها و سرکوبش. سال ۱۳۳۹ کنت لاو توبه کرده و نوشت: «ایرانیها خیلی خوب از نقش آمریکا [در کودتا] باخبرند، اگرچه عامهٔ آمریکاییها چنین نیستند. در نتیجه بسیاری از ایرانیها ایالات متحده را در ایجاد و حمایت از حکومتی مسوول میدانند که به نظر آنها هر روز بیشتر از پیش بد نهاد و شرارتبار میشود.»
به هشدار لاو توجهی نشد، و کار به جایی رسید که گشودن گرههای منازعات داخلی ایران حتی از منازعات داخل ایالات متحده هم دشوارتر شد. سال ۱۳۵۷ سفارت ایالات متحده در تهران نزدیک هزار نفر کارمند داشت و تقریبا در همهٔ زمینههای ممکن همکاریهای دوجانبه در جریان بود: امور نظامی و تجارت، امور استراتژیک و فرهنگی. ایالات متحده به خصوص روابط نزدیکی با سازمان اطلاعات ایران داشت، ساواک.
متعاقب عزیمت شاه در دی ماه و بازگشت آیتالله خمینی از تبعید در بهمنماه ۱۳۵۷، طبیعی بود انقلابیها بپندارند آمریکاییها تلاش خواهند کرد دوست قدیمیشان، شاه، را برگردانند. مگر سال ۱۳۳۲ چنین کاری نکرده بودند؟ ادای انساندوستانهٔ کارتر در پذیرش شاه به خاک آمریکا برای درمان سرطان، یکسر همان تأییدیهای بود که این انقلابیها لازم داشتند. روز ۱۳ آبان ماه ۱۳۵۷ دانشجویانی تندرو از دیوارهای سفارتخانهٔ ایالات متحده بالا رفتند و بحران گروگانگیری ایران آغاز شد.
به چشم ایالات متحده و بسیاری کشورهای جهان، بازداشت دهها آدمی که مصونیت دیپلماتیک داشتند، بیحرمتی عظیمی به عزت و شرف بود. اما تاریخ به ایرانیها یاد داده بود فرستادههای خارجی در خفا پیشقراولان جاسوسی و توطئهچینیاند و بعضی اسنادی هم که داخل سفارتخانهٔ ایالات متحده پیدا کردند، مؤید این نظرشان بود. گروگانگیرها کارشان را اقدامی پیشگیرانه میدانستند اما لمحهای احساس بیداد تاریخی هم محرکشان بود. دانشجوها در جریان بازجویی از اسرایی که گرفته بودند، در مورد آن تعدادی از مأموران سیآیای که موفق به شناساییشان شده بودند، سختگیرتر و خشنتر بودند تا دیپلماتهای عادی. به چشم یکی از این مأمورها، گروگانگیرها او و همکارانش را «جانشینان عاملان سیآیای در حوادث سال ۱۳۳۲» میدانستند و ایرانیها چون «نمیتوانستند آنهایی را که در کودتای سال ۱۳۳۲ نقش داشتند، مجازات کنند، خشمشان را سر ما خالی میکردند.»
در آغاز انقلاب، به نظر میآمد ممکن است سر آخر مصدقیها بزرگترین تکه را از قدرت سیاسی سهم ببرند. مهدی بازرگان، مردی که ملی کردن صنعت نفت را برای مصدق در عمل اجرا کرده بود، نخستوزیر موقت آیتالله خمینی شد و کریم سنجابی وزیر امور خارجهٔ او. اما آیتالله خمینی پی خلق و خوی انقلابی خالصتر و نابتری میگشت و بحران گروگانگیری یک فرصت بود. تندروها از ماجرای تسخیر سفارت برای تحقیر بازرگان استفاده کردند؛ بازرگان هم بعد ناکامیاش در گرفتن زمام ماجرا از دست دانشجوها استعفا داد. گروگانها تا آخرین روز دیماه ۱۳۵۹ آزاد نشدند بعد اینکه رأیدهندگان آمریکایی رئیسجمهور جیمی کارتر را بابت ناکامیاش در فیصله دادن به آزمون دشوار گروگانگیری، پس زدند و نخواستند. زهر بحران گروگانگیری تا سالهای سال در کام ایالات متحده میماند، درست همانطور که زهر ۲۸ مردادماه ۱۳۳۲ همچنان در شریان حیات ایران جاری بود.
بعد از انقلاب، مردم جبران دو و نیم دههای را کردند که نمیتوانستند نامی از مصدق ببرند. نام خیابان پهلوی، شاهرگ شمال به جنوب تهران، را عوض کردند و به یاد او گذاشتند مصدق. کبابیهایی به اسم مصدق باز شد و تمبر و اعلانهایی منتشر شدند با نشان سر او؛ کتاب خاطراتش هم چاپ شد. ایرج افشار تاریخنگار تقاضای تأسیس مرکز مطالعات مصدق داد و اینکه احمدآباد بدل به موزه شود.
مصدق عمارتش را برای بچههایش گذاشته بود و با اینکه هیچکدامشان نرفته بودند آنجا زندگی کنند، اما کماکان حسابی بهش رسیده بودند. دیوارهای فروریختهٔ اطرافش را تعمیر کرده بودند و اتاقخواب او را عین همان زمانی نگه داشته بودند که او رفته بود، تشکی نازک یک گوشهاش (تختخواب روسی دیگر برایش راحت نبود)، طنابی بسته به دیوار که به کمکش میتوانست خودش را سرپا کند، و میزی که رویش قرص و قلم پخش بود. تکه روزنامههایی را که چپانده بود لای ترکهای دیوار، درآورده بودند و ترکها را گچ گرفته بودند. بعد پاره روزنامهها را چسبانده بودند روی گچ تازه. به نظر میآمد هیچچیزی عوض نشده.
مصدق در احمدآباد دفن شده بود چون اجازه ندادند او را کنار شهدایی خاک کنند که در جریان خیزش مردمی سال ۱۳۳۱ علیه قوام جان داده بودند. او را در اتاق غذاخوری طبقهٔ همکف خانهاش دفن کردند جایی که از آن پس حرمت و تقدس یک زیارتگاه را یافت. دوازدهمین سالگرد مرگ مصدق شش هفته بعد خلاصی ایران از دست شاه فرا رسید. نخستین بار بود که مردم میتوانستند همراه همدیگر به آنجا بیایند و یاد او را گرامی بدارند. مسوولان اتوبوسرانی اعلام کردند دهها وسیلهٔ نقلیه را به عزاداران اختصاص خواهند داد و یک غذافروشی پیشنهاد داد که میتواند اسباب کارش را به احمدآباد منتقل کند. قرار بود در اتاق غذاخوری هم باز شود و از مردم دعوت شد به صف بیایند دستشان را بگذارند روی قبر برآمدهٔ او و فاتحه و نماز میت بخوانند.
قافلهٔ عظیم مردمان روز ۱۴ اسفندماه ۱۳۵۷ راه افتاد؛ اتوبوسها از مبدأ دانشگاه تهران حرکت کردند و غران و پرسرعت عازم شدند. اما مصدق مثل همیشه همه را غافلگیر و شگفتزده کرد. خانواده برای پذیرایی از بیست، سی هزار نفر تدارک دیده بودند، نه چند صد هزار آدم که داشتند به زیارت میآمدند. با ماشین، وانت، موتورسیکلت و حتی پای پیاده آمدند و همهٔ پیشبینیها نقش بر آب شد. جادهٔ منتهی به احمدآباد بند آمد، اتوبوس مخصوص خبرنگاران وسط راه گیر کرد و مسافرانش رهایش کردند و کهنهکارهای سالخوردهٔ ملی کردن صنعت نفت مجبور شدند کیلومترها راه را وسط گل و لای پیاده بروند. امکان اینکه مردم کنار قبر فاتحه بخوانند نبود؛ درهای خانه را بستند تا جلوی هجوم جمعیت را بگیرند. از ناهار هم هیچ خبری نبود. به رغم اینها همه به نظر خوشحال میآمدند، آدمهایی که با او معاشرت داشتند یا دیده بودندش، کنار آدمهایی که فقط میدانستند الان جای او خالی است، وسط سرما اطراف خانهاش در احمدآباد توی زمینهای زراعی دو طرفش ایستاده بودند و زور میزدند صدای سخنرانیها را از بالای داربستی که توی باغ خانهٔ مصدق هوا کرده بودند، بشنوند. سر آخر یادش را چنین گرامی داشتند.
و سالها گذشت و گرامی داشتن یادش سختتر و سختتر شد. کتابها و مقالاتی منتشر شدند که خاطرهٔ او را به لجن میکشیدند، و پیروان کاشانی ادعا کردند ملی کردن صنعت نفت دستاورد آیتالله بوده و مصدق همهٔ آن مدت داشته برای بریتانیا کار میکرده. من در جریان بهبود اوضاع به ایران رفتم، زمانی که محدودیتها آرامآرام داشت کم میشد و میشد دوباره او را دوست داشت. همان جا بودم که دورهٔ بهبود پایان گرفت و همراهش بردباری در مواجهه با این قهرمان سکولار مرده تمام شد.
نامش دیگر روی هیچ خیابانی نیست، تصویر چهرهاش هم روی هیچ تمبری نیست، اما خاطرهاش در دل ایرانیان دستنخورده مانده، چون آرمانهایش جهانیاند و فنا و زودگذری قدرت را به سخره میگیرند. خودش یک بار به شاه گفت روزهای خوب و بد میگذرند، آنچه میماند نام نیک یا بد است.
نظر شما :