از کاخ گلستان تا خیابان کاخ
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
نخستوزیری مصدق تقریبا دو و نیم سال طول کشید، با یک میان پرده برای مردم که سراسیمه بیرون بریزند و با داد و فریاد بخواهند که او برگردد. در شرایطی کم تنشتر احتمالا همین مدت زمان برای نخستین نخستوزیر کاملا مشروع یک کشور پس از دههها کافی بود تا اصلاحاتش را به انجام برساند و نشانش را تا ابد بر تاریخ مملکتش بگذارد. اما دورهٔ نشستن مصدق بر مرکب قدرت بهسان یک سیل بود؛ آب سخت و بیامان بالا میآمد، مردم داشتند دار و ندارشان را میبردند روی سقفها ــ و بعد که آب پس کشید، تازه حواس جماعت سر جا آمد و متوجه آت و آشغالها و تلخی قضیه شدند. ظرف چند سال ویترین و نمای مغازهها تعمیر شدند، دیگر حرفی از ماجرا زده نمیشد، و نام مصدق هم از تاریخ رسمی ایران پاک میشد. و بعد چون دردی عظیم و اصیل، خاطرهاش مردم را داغدار میکرد و میفهمیدند چی از دست دادهاند.
دشمنانش او را آدمی بدطینت و منفیباف میخواندند اما افق نگاه او گسترده و پیشرو بود و در طول عمرش بالغتر و پختهتر هم شده بود. از کارهایی که در مقام نخستوزیری کرد و از اعتقادات و باورهای ریشهدار و دیرپایش، میشود ایرانی را که ممکن بود بسازد، حدس و گمانههایی زد.
ایرانِ مصدق در روابط خارج از مرزهایش متمایل میشد به غرب، با نفتش پیوند میخورد به دنیای آزاد و دوستی محتاط و هشیاری با ایالات متحده برقرار میکرد، اما جلوی همسایهٔ معظم شمالیاش هم متین و مؤدب باقی میماند. در داخل، کشور چنان دموکراتیک میشد که آن زمان تصورش هم برای یک کشور خاورمیانه ناممکن بود، سلطنتی مشروطه و قانونمند وسط دنیایی از دیکتاتوریها، وابستگیها و دموکراسیهای تازهٔ جاهلانه و ناآگاه. گامهای اساسی دولت او در راستای برابریطلبی و توزیع مجدد ثروت در جامعه بود، با اقتصادی برنامهریزیشده به این قصد که از قدرت «هزار فامیل» بکاهد اما ضمنا با رگههایی از نخبهسالاری (شرط سواد برای رأیدهندگان، تمایل شدید به داشتن وزرایی تحصیلکردهٔ فرانسه در کابینه). در متن جامعه سکولاریسم و آزادی فردی قطبهای سیاستش میشدند و حجاب و الکل موضوعاتی مربوط به باور و اعتقادات شخصی. دیر یا زود هم زنان حق رأی به دست میآوردند.
او پیروزمندانه حامی این جملهٔ قصار ولتر میشد که «شاید با آنچه میگویی مخالف باشم اما جانم را در دفاع از حق تو برای گفتن حرفت میدهم.» یکی از نخستین کارهایش بعد از رسیدن به قدرت، دستوری بود که به رئیس پلیس داد، اینکه هیچ سردبیر روزنامهای را به خاطر توهین به نخستوزیر پیگرد نکند. «بگذارید هرچه میخواهند بنویسند!» این کارش بیسابقه بود و در پیاش آبشاری از سوءاستفادهها و توهینهای مطبوعاتی روان شد، چنان که تاکنون هیچ رئیس دولتی قبل یا بعد او مواجهش نبوده. بعدها این خواستهٔ مخالفان را پذیرفت که جلسات مجلس از رادیو پخش زنده بشود، حتی به رغم اینکه سویهٔ غالب این جلسات، حملاتی تند به خود او و دولتش بود. به احمقهای خوشنیتی که پیشنهاد هوا کردن مجسمهٔ او در شهر داده بودند، تند و تیز پرید و «نفرین خدا و پیامبر» را برای هر کسی خواست که «در زمان عمرم یا بعد مرگم بخواهد چیزی به اسم من هوا کند.»
راستی و مدنیتش برای یک رهبر ملی در هر کجای جهان استثنایی بودند. یکی از نخستین کارهایش در مقام نخستوزیری، درخواست از پسر بزرگش احمد برای استعفا از معاونت وزیر راه بود. به نوهٔ بزرگش مجید که داشت در ژنو درس میخواند گفتند دیگر مقرری کمکهزینهٔ تحصیل دانشجویان ایرانی خارج از کشور بهش تعلق نمیگیرد. مصدق حقوق نمیگرفت و زمانی هم که نمایندهٔ ایران در خارج از کشور بود، خودش پول سفر خودش و بچههایش را میداد.
یک بارش بهیادماندنی بود که پلیس راهنمایی و رانندگی، همسر نخستوزیر و رانندهاش را بعد از ورود به خیابانی با تابلوی «ورود ممنوع» متوقف کرد. وقتی بهش رساندند چه کسی در صندلی عقب ماشین نشسته، گفت «برام مهم نیست کیه» و سفت و محکم ایستاد که جریمه باید پرداخت شود. خلق زهرا تنگ شد و به خانه که رسید، اسم مأمور پلیس را به مصدق داد. مصدق درجا زنگ زد به رئیس پلیس و مأمور مورد بحث را به ریاست راهنمایی و رانندگی ترفیع مقام داد.
کمی بعد از رسیدن به قدرت، یک بار سرزده رفت به بازدید زندان پلیس و حالش از اوضاع و شرایط آنجا و به خصوص از آبزیپویی که به اسم ناهار به زندانیها میدادند (اصرار داشت خودش مزه کند) چنان بد شد که سخنرانی تأثیرگذاری در مجلس کرد و از نمایندهها خواست به این «دیوانهخانه» بروند و قانونی تصویب کنند برای «درآوردن این آدمها از زندان». این بازدید حتما خاطرات نامطبوع دوران حبس خودش را به خاطرش آورد اما اشارهاش به «دیوانهخانه» نشان از این دارد که احتمالا خدیجه در درمانگاهش در سوئیس هم در ذهنش بوده.
مصدق اقامتش در ساختمان مجلس را پایان داده بود اما حاضر نبود توی دفتر نخستوزیری کاخ گلستان در مرکز تهران مستقر شود. به عوضش ساختمان شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ دفترش شد. دبیرخانه و کارمندان دفتری را توی نخستوزیری نگه داشت (کارکنان آنجا مکاتبات و مراسلات را برایش میآوردند) اما خیابان کاخ مرکز اصلی نخستوزیری او بود. آنجا بود که هیات دولت معمولا جمع میشدند و جلسههایشان را برگزار میکردند، وقتهایی که حال و روزش خوب بود در اتاق مخصوص جلسات توی طبقهٔ اول، وقتهایی که نبود دور همان تختخواب مشهورش، لازم میشد هم میرفتند توی ایوان.
مقدر این بود که به مصدق بابت اینکه کم و به ندرت آفتابی میشود و چهره نشان میدهد، خرده بگیرند اما نخستوزیری او یک تک مشکل مهم و اساسی به بار میآورد، کارهایش حالت روبان بریدن خوش و خرمی نداشتند که همه راضی باشند ــ با کمال میل و رغبت به شاه احساس پوچی و بیهودگی میداد. نیروهایش را از خیابان کاخ میفرستاد پی غایت غنیمتها، نفت و افتخار، سروکلهٔ خودش برای یک سخنرانی پیدا میشد، و بعد دوباره قایم میشد تو برای تبادل نظر و گفتوگو با همراهانش. در رادیو سخنرانیهای پرشور میکرد و هر دو مجلس کشور را با ادبیاتی دورانساز مخاطب میگرفت، رقبایش را به میدان مبارزه میخواند تا با رأی مردم آنها را از مسند نخستوزیری به زیر بکشند. رقبا جراتش را نداشتند.
همهچیز را به میانجی منشور نفت و مبارزه میدید و به موضوعات پیرامونی اعتنایی نداشت. حتی قضیهٔ انتصاب مقامی مهم هم توجهش را جلب نمیکرد، یا نهایتا از کسی دیگر میخواست به جای او کسی را انتخاب کند. این را دستکم میدانست که چه جور آدمی نمیخواهد. یکی از نامزدهای فرمانداری یک استان را نپذیرفت چون «مخالف نفت است».
از همکارانش هم انتظار همینقدر فداکاری و وقف خودشان داشت. هر کدام از وزرای کابینهاش که تصادفا در اروپا درس حقوق خوانده بودند، محکوم بودند بالاخره یک زمانی از پشت میزشان فراخوانده شوند تا روی سندی حقوقی کار کنند یا برای آمادهسازی مدافعات ایران به لاهه بروند. در آستانهٔ کسب مالکیت مجدد تأسیسات نفتی جنوب، خودش شخصا به اعضای هیات دولتش تلفن میکرد یادشان بیاورد که حتما در فرودگاه باشند تا فرستادههای مخصوص دولت را بدرقه کنند.
نظر شما :