محاکمۀ اسطوره
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
روز ۲۹ مردادماه شاه راه افتاد برگردد به وطن. وسط راه در عراق توقفی کرد و رفت به زیارت اماکن مقدس شیعه تا بابت اعادهٔ مقامش شکر پروردگار کند. عکسها گرفتند ازش که دستهایش بر ضریح آرامگاه حضرت علی است؛ طی سالهای آتیاش از این عکسها برای تبلیغات استفاده میکردند. در تهران با لباس فرماندهٔ کل نیروی هوایی از هواپیما پیاده شد (لباس را خاص این کار، با هواپیما به بغداد فرستاده بودند) و نخستوزیر به استقبالش رفت. بعد سونامی چاپلوسی زنجیر پاره کرد. کنت لاو گزارش داد: «بهمحض اینکه پایش را زمین گذاشت، مقامات بلندپایه و ملازمان قدیمی دربار دویدند جلو تا زانو و کفشهایش را ببوسند. این عنایتهای خاصه مانع ادامهٔ راه رفتنش شدند و معلوم بود معذبش کردهاند. آدمهایی که بهسمتش دویدند، یک جا باعث شدند سکندری بخورد و بهسختی توانست کاری کند که با کَله زمین نخورد.»
در مسیر شاه تا رسیدن به کاخ، لاتولوتها و سلطنتطلبهایی صف بسته بودند که تاجوتخت را برای او حفظ کردند. لاو نوشت «در طول مسیر گُل پرت میکردند. بالاسرش طاق نصرتهایی چوبی ساخته بودند. راه را هم با فرشهای گرانقیمت ایرانی پوشانده بودند.» شب در رادیو، پادشاه از مردم تشکر کرد و بهشان گفت در گذشته «در موارد متعددی» آماده شده بوده جانش را فدای آنها کند، و در آینده هم از انجام چنین کاری شانه خالی نخواهد کرد. توضیح نداد این قضیه چهطور با فرار خفتآورش از کشور میخواند. برای مدتی غرق این توهم شد که هرچه هم باشد، زیردستهایش دوستش دارند.
طی روزها و هفتههای متعاقب کودتا، او و زاهدی همینطور پاداش و انعام دادند: پول نقد، و در مورد خاص شعبان بیمُخ، یک کادیلاک کروکی. کاسهلیسها و سردبیرها مطابق شرایط تغییر کرده لحنشان را عوض کردند. مجسمههای همایونی را که خائنانه از ریشه درآورده شده بودند، فاتحانه از نو برافراشتند. ایلات و عشایر به تهران آمدند تا وفاداریشان را تصریح کنند. هر کسی که چشم به ارتقا یا ترفیع داشت، بیرحمانه و بیامان میتوپید به مصدق. رادیو نخستوزیر سابق را دروغگویی خواند که اشک تمساح میریزد.
شاه دبدبه و کبکبهٔ چشمپوشیده را دوباره راه انداخت. در دولت تازهٔ سرلشکر زاهدی دخالت میکرد، هندرسون را به حضور خواند و نقشهها ریخت برای تجهیز ارتشی که امیدوار بود در آینده هر کسی را از صرافت درافتادن با قدرت او بیندازد. توزیع زمینهای سلطنتی را دوباره از سر گرفتند و عکسهای شاه که داشت کاغذهای لولهشدهٔ روبان بسته به دهاتیهای آفتابسوخته میداد، جزئی مهم از تبلیغات آتی او شدند. در سیاست خارجی اهدافش مثل قبل بودند، فقط به میزان بیشتر: جریان نفت را بهراه نگه دارد و از درآمدش برای نجات مملکت و خودش استفاده کند.
در واشنگتن جان فاستر دالس معتقد بود کودتا به ایالات متحده «فرصت دیگری» برای نجات ایران داده، و وعدهٔ کمک فوری دادند برای حلوفصل قریبالوقوع بحران نفت. بعید بود بریتانیاییها بتوانند اعتراضی کنند، امریکاییها خودشان را برای آنها به آبوآتش زده و از مخمصه نجاتشان داده بودند. دنیا بهوضوح بر محور اقدامات کیم روزولت و همکارانش گشته بود. از حالا به بعد، امریکاییها فرمان سیاست ایالات متحده و انگلستان را در قبال ایران بهدست میگرفتند، لحنشان هم لطیفتر از قبل ــ و البته در قبال بهاصطلاح آزادیخواهان کمتر دوستانه بود. لوی هندرسون به شاه پیشنهاد یک «ایران مستقل غیردموکراتیک» داد؛ منظورش حکومتی خودکامه بود متعهد به خواستههای غرب. بهنظر شاه فکر معرکهای بود.
حکومت تازه رواداری مفرطی را که دولت قبلی نشان داده بود، جبران کرد. هزاران مصدقی و دستچپی را انداختند پشت میلهها. دهها اعدام کردند. روزنامههای ملیگرا و طرفدار حزب توده که دفترهایشان روز ۲۸ مرداد ماه به آتش کشیده شده بود، دیگر هیچگاه بازگشایی نشدند. تظاهرات ضد دولتی سرکوب میشد و زندانیان سیاسی را راهی سیاهچالهایی در جاهایی دور و بیآبوعلف در کشور میکردند. به کمک امریکا و اسرائیل، زمینه برای تشکیل پلیس مخفی تازهای فراهم شد، نام مخففش ساواک، و خیلی نگذشت که دیگر برای روشنفکران و نویسندگان خطرناک بود حتی در کافههای وسط تهران با همدیگر قرار بگذارند. کارزاری برای آزار و اذیت بهاییها بهراه افتاد، امتیاز دادن شاه به روحانیهایی که تهدید میکردند زنبارگی او را افشا میکنند. مشخصههای ربع قرن آخر حکومت پهلوی داشتند کمکم به چشم میآمدند: فرهنگستیزی، نابردباری و دادن دلخوشکنکهایی زیر فشار.
مصدق، علت همهٔ مشکلات، پشت میلهها بود. همراهان برجستهاش هم همچنین ــ یا مثل مورد حسین فاطمی، متواری. و باز حتی حالا هم نوای اشاراتی هشداردهنده به گوش میخورد. یادداشتی متعلق به وزارت امور خارجهٔ امریکا میگفت «در ایران انقلابی در جریان است. الگوی قدیمی حکومتداری برای همیشه بههمریخته و هر رهبری باید برنامههایش را بر پایهٔ آرمانهای ملیگرایانه شکل بدهد.» دیماه ۱۳۳۲ بعد اینکه بریتانیا سفارتخانهاش را در تهران بازگشایی کرد، کاردار تازه اشاره کرد به «حمایتهای پنهانی بسیار از مصدق». برای بریتانیا سه سال وقت و یک کودتا لازم بود تا بالاخره پیوند مصدق با مردمش را تصدیق کند. قضیه خیلی دیر دستگیرشان شد.
حتی بهرغم اینها تا مدتی نمیشد اسمی از مصدق بُرد، مگر به بدگویی. به کودتا عنوان والای «قیام ملی» دادند و به مناسبت نخستین سالگردش از مجسمهای قهرمانانه پردهبرداری شد. بااینحال پس سطح ظاهر، رخدادهای روز ۲۸ مرداد ماه راهشان را به روان ملت ایران باز کردند. مدتها پیش از آنکه وسعت دخالتهای خارجیها در امور ایران برای همگان هویدا شود، ۲۸ مرداد ماه رایحهٔ بیعدالتی و تبعیض را به مشامها رساند ــ بیعدالتی و تبعیضی که به بیان محزون محمدعلی سفری «نباید اتفاق میافتاد.» ماجرا را فقط بهواسطهٔ مذهب میشد توضیح داد. مصدق با رضایت تمام، شکست قهرمانانه را برگزیده بود. اگر ضرورت تاریخیای هم در کار بود، ضرورت اثبات حقانیت اخلاقی بود.
شاه سکوی جهشی پیشکشش کرد. مصدق از برجستهترین چهرههای دنیا بود. اعدام کردنش راه نداشت؛ دیکتاتوری عاقل و زیرک او را میفرستاد به احمدآباد و میگذاشت آنجا بپوسد. اما هندرسون اصرار داشت به برگزاری دادگاهی عاجل و شاه هم پذیرفت چون پی اثبات حقانیت خودش بود. خط دربار این بود که مصدق درست در لحظهای بدل به یک یاغی شده که زیر بار حکم همایونی برکناریاش نرفته. سرکردهٔ محفلی از جمهوریخواههای بدخواه شده و حزب توده را از لانهاش بیرون کشیده. شاه امیدوار بود مردمی که همیشه احترام شاه پیر را داشتند، او را ماری بینگارند که واقعاً هم بود. یکی دیگر از اشتباهات محاسباتی شاه بود، برآمده از درکی غلط از فضایل خودش. با سقوط مصدق از مسند قدرت، تردیدهای دیرینه در مورد شایستگیهای سیاسیاش هم برطرف شد. در طول محاکماتش یک بار دیگر بدل شد به قهرمانی کهن، آدمی که جانش را به خطر میاندازد تا آنچه را حقیقت میانگارد، بگوید. آنهایی که روز ۲۸ مرداد ماه ۱۳۳۲ باورشان به مصدق متزلزل شده بود و آنهایی که از ترس کمونیسم و چیزهای ناشناختهای دیگر به خیابانها ریخته بودند، حالا از شرم سرخ بودند. فهمیدند شاه و زاهدی عروسکهاییاند که نخشان را از واشنگتن و لندن تکان میدهند. هالهٔ گرد مصدق با هر توهین و تاراجی نورانیتر میشد.
روز ۹ مهرماه ۱۳۳۲ کیفرخواستی علیه مصدق منتشر شد که او را متهم به خیانت میکرد و روز ۲۱ مهرماه نخستوزیر مخلوع نخستین دیدارش را با جلیل بزرگمهر داشت، سرهنگی که مقرر شده بود وکیل او در دادگاه باشد. بههرصورت مصدق میخواست خودش دفاعیهاش را تنظیم و از خودش دفاع کند، اما بزرگمهر بدل شد به رابط ضروری او با دنیای بیرون. باز هم مهر مصدق داشت شامل حال یک غریبه میشد؛ اعضایی دیگر از خانواده در برابر این غریبه مقاومت میکردند، اعضایی که حالا بیشتر از همیشه دغدغهٔ نجات آقای خانه را داشتند.
مصدق را متعاقب دستگیری در باشگاه افسران نگه داشتند، و بعد منتقلش کردند به کاخ سلطنتآباد در چند کیلومتری شمال شرق تهران. این مجموعه استراحتگاه تابستانی قاجارها بود و حالا بخشیاش را تبدیل کرده بودند به یک کارخانهٔ مهماتسازی و بخشی دیگر را هم به انبار ماشینآلات خراب دادسرای نظامی. مصدق را در اتاقی آراسته نگه میداشتند با پنجرههای میلهدار، درون عمارت مرتفعی کثیرالاضلاع که تالار آیینهای هم داشت که برای برگزاری دادگاه ازش استفاده میکردند و سلولهایی که اعضایی دیگر از هیات دولت مصدق پُرشان کرده بودند. سلطنتآباد زندان خیلی جالبی نبود، صدای غارغار کلاغ میآمد و نشانههایی از گذشتهٔ روستایی ساکنانش همه جا بود. مصدق گلایه داشت از چراغ بالای تختش که تمام طول شب روشن بود و از خرّوپُفهای نگهبانهای بیرون پنجره.
در این شرایط نامطلوب، در این حضیض عمر، احتمالاً مصدق خیلی راحت میتوانسته وابدهد و بغلطد به دامان ناخوشی و تلخکامی. اما تُندیها و تُرُشروییهای او هیچوقت عمیق یا دیرپا نبود. همیشه مقدمهٔ تجدید روحیهاش بودند. بهعلاوه، هرکس که ذرهای احساسات شاعرانه داشت، نمیتوانست این حقیقت را نادیده بگیرد که او حالا دیگر یک اسطوره بود. خودش هم کاملاً این قضیه را میدانست و الهامبخشش کماکان همان حس مسئولیتی بود که بهوقت قدرتمندیاش داشت. تصویری که بزرگمهر از هفتههای بعد سرنگونیاش به ما داده، پیرمردی درهمشکسته را نشان نمیدهد که به شک افتاده یا دارد دلش به حال خودش میسوزد. بهعکس، نشانگر آدمی جوانترند که در چشمانداز آیندهاش نبردی تازه میبیند و هیجان دارد.
نخستوزیر سابق در سلولش، خمشده روی میز، عینک امریکایی روی بینی، و نسخهای از مجموعه قوانین نظامی بغل دست، خودش را وقف نوشتن دفاعیه کرد. میتوانست بیآنکه خسته بشود، کل روز بنویسد. (بهعوضش خواندن سریع از پا درش میآورد.) شیفتهٔ تصحیح اشتباهات دستوری بود و توجهش به جزئیات تا جایی بود که سفت میایستاد که بهترین جای صفحات دفاعیه برای سنجاق کردن کجا است. پیشنویسها را بهقطعات ریزریز پاره میکرد و میانداخت توی مستراح تا مبادا جاسوسان دولت از قبل دستگیرهشان بشود دفاعیهٔ او چی به چی است. بزرگمهر پیشنهاد اصلاح میداد. مصدق غرق فکر انگشت میجوید و شاید لغتنامهاش را نگاهی میانداخت تا بعد سر ترکیب درست توافق میکردند.
مصدق، بسیار متفاوت از آدم دیوانهای که دشمنانش از او تصویر میکردند، سراسر به قوای عقلانیاش مسلط بود. عجلهای کمشتاب داشت، دوست داشت پیشنویسهایش همان دوروبَر بمانند و پیش از آنکه برگردد سراغشان، کَمَکی «جا بیفتند». او و بزرگمهر برای خوردن ناهار زندان (سوپ و خوراک مرغ) یا غذاهای برنجی خانگیای که زهرا میفرستاد، استراحت میدادند. ساعت چهار بعدازظهر مصدق چای کمرنگ میخورد با چهار قاشق شکر. و در پایان روز که بزرگمهر این استراحتگاه غریب را ترک میکرد تا برود در خانه استراحت کند، «ملال و غم» همهٔ جانش را میگرفت که «تقدیر مردی با چنین خصایص انسانی متعالیای باید این باشد که ایامش را پشت میلههای زندان سر کند.»
یک روز جمعه زهرا، منصوره، علی پسر منصوره، و قدساعظم زن احمد (که برادرزادهٔ مصدق هم بود) رفتند به ملاقات زندانی؛ صحنهای ساده از بههم پیوستن خانواده بهوقت مصیبت. زن و شوهر دستها و شانههای همدیگر را بوسیدند و مصدق گریه کرد. منصوره گفت «آقا! حالتان خوب است بهلطف خدا؟ آقای عزیز! ناراحت نباشید!» روز ۲۸ مرداد ماه جمعیت خانهٔ احمد و قدساعظم را ویران کرده بودند و مصدق مدام تکرار میکرد «شما چه تقصیری داشتید؟ شما همگی به پای من سوختید.» قدساعظم که داشت چشمهایش را پاک میکرد، گفت «عموی عزیز، ما همهچیزمان را فدای شما میکنیم.» بعد نشستند دربارهٔ مسائلی معمول و پیشپاافتاده حرف زدند و همه جز مصدق چای خوردند و ساعت مقرر که تمام شد، مصدق گفت «دیگر بروید و خدا حفظتان کند.»
محاکمه روز ۱۷ آبان ماه آغاز شد. در طول جادهای که میرسید به سلطنتآباد، سرباز بهصف شده بود و تالار آینه پُر بود از تماشاچیهایی که هو میکردند و جمعی بزرگ از خبرنگاران. مصدق با کُت پشم شتر چروکش وارد شد و خودش را معرفی کرد: «دکتر محمد مصدق، نخستوزیر قانونی ایران.» نور دوربینها همهٔ چشمها را گرفت. مصدق گفت «در سرتاسر دنیا همه منتظرند ببینند این دادگاه چه حکمی صادر میکند.»
عکس چهرهاش که درجا میشد تشخیصش داد، حالا روی صفحهٔ نخست روزنامهها در برنامههای خبری همهجا بود. همینطور نامهٔ حمایت بود که میآمد. رئیس کانون وکلای عراق در نامهای آمادگی و تمایلش را برای وکالت او اعلام کرد. چندتایی از حامیان شاه پیشبینی کرده بودند که سود این همه توجه نصیب نه دربار بلکه مصدق خواهد شد. سؤال یکی از سناتورها این بود: «برای تبلیغ کردن یک پیرمرد چلاق، چه ابزاری بهتر از اینکه یک دسته آدم حکومتی محاکمهاش کنند؟»
مصدق انتظار بیطرفی نداشت، میخواست نشان بدهد قربانی کودتایی غیرقانونی شده و آرمانهایی را تقدیس کند که مقدر بود عمرشان از او و کل نسل او بیشتر باشد. مشخصهٔ روزهای نخستین دادگاه اعتصابها و راهپیماییها بود؛ صدای فریادها بلند بود که «مصدق پیروز است!» ارتش دانشگاه را محاصره کرد و در اعتراض به این عمل بازاریها کرکرهها را پایین کشیدند. در جریان سرکوب متعاقبش دستکم یک نفر کُشته شد.
وعدهٔ عدالت و شفافیت داده بودند. خبرنگارهای خارجی تهران را پُر کرده بودند و مطبوعات ایران هم توجهشان را حسابی معطوف روند دادگاه کرده بودند. خواستهٔ جمعیتی عظیم، آگاهی از آخرین اخبار محاکمه بود؛ شمارگان روزنامههای عصر رسید به رقمی که تا پیش از آن شنیده نشده بود، پنجاه هزار، و چاپهای دوم و سوم هم خوب میفروختند. دفاعیهٔ مصدق آمیزهای معمول بود از قانون، تاریخ و زندگینامهٔ خودش؛ رئیس دادگاه رودهدرازی مصدق را با کنایهای بهیادماندنی پاسخ داد، به متهم گفت «حرف زدن برای شما مرهم است و برای بقیه زهر.» اما مصدق سرکش بود و باک نداشت. گفت «من دکتر محمد مصدقام و همین برایم واجب میکند بگویم چه چیزی غیرقانونی است.»
اینکه رازهای کودتا با خیال راحت انتشار یابند، آخرین چیزی بود که حکومت تازه میخواست، به بزرگمهر فشار آوردند خودش عهدهدار دفاع شود و سروتَه قضیه را هم بیاورد. در جریان جلسهٔ بعدی رئیس دادگاه تهدید کرد محاکمه را غیرعلنی برگزار میکند؛ مصدق پا شد رفت سمت در و نگهبانی راهش را سد کرد. سرآخر رئیس دادگاه تسلیم شد و متهم اجازه یافت از خودش دفاع کند.
دادستان نظامی، سرتیپ حسین آزموده، از آن سلطنتطلبهای کلهخر بود. مصدق را متمرد میدانست و کسانی را که در حمله به خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ کُشته شده بودند، شهید. در دادگاه، رفتارش آزاردهنده و توهینآمیز بود، و وقتی از متهم پرسید به اسلام اعتقاد دارد یا نه، مصدق دیگر جوش آورد. اما مصدق در درآوردن کُفر طرفش حتی واردتر بود. جایگاه آزموده را در این محاکمهای که غیرقانونیاش میدانست، به رسمیت نشناخت، به عبارت «آن آقا» اشاره میکرد، و وقتی کلماتی خیلی معمولی را اشتباه میگفت، تصحیحش میکرد و متلکهای ملایمی میانداخت. خشم آزموده که به اوج رسید و تقاضا کرد «چکش قانون» بر سر متهم فرود بیاید، مصدق سرش را گذاشت روی دستهای تاشدهاش روی میز جلوی او و چشمهایش را بست. سر سؤال در مورد مجسمههای سرنگون شده، اتهام عدم پایبندی به دین را خیلی قشنگ بهسمت خودشان برگرداند و اشاره کرد شاه با هوا کردن چنان شمایلهایی، احکام اسلام را نقض میکرده. گفت «من نه طرفدار آن مجسمهها هستم و نه فکر میکنم با احکام اسلامی میخوانند.»
بحث اصلی حول این بود که آیا در زمرهٔ اختیارات شاه بوده بدون اذن مجلس نخستوزیر را برکنار کند یا نه. مصدق گفت «اگر من را به اعدام هم محکوم کنند، نمیپذیرم که در مملکتی قانونی شاه بتواند نخستوزیر را عزل کند.» ادعا کرد در مورد اصالت حکمی که روز ۲۴ مرداد ماه گرفته، تردیدهایی داشته ــ حتی بهرغم اینکه رسیدش را امضا کرده بوده. چرا حکم را یک افسر ارتش نصفه شب و خلاف قوانین حکومت نظامی آورده و تحویل او داده؟ چرا خطوط تلفن قطع و فاطمی ربوده شده بوده؟ به من بگویید سرتیپ آزموده، برای انجام کودتا به چه چیز دیگری نیاز است؟»
همانقدر که دفاعیه بود، یک اجرای نمایشی هم بود. ورودش به جلسهٔ دوم دادگاه خاص خود مصدق بود. «تایمز» گزارش داد «امروز صبح وارد دادگاه که شد، مقامات دادگاه کمکش کردند بنشیند، تلوتلو میخورد و میلغزید، و سرش را اینور و آنور تکان میداد. عکاسها چند دقیقهای از تمام زوایا ازش عکس گرفتند، تمام این مدت سرش را پایین روی سینهاش انداخته بود، سنگین نفس میکشید و هرازگاه نالهای میکرد.» یک دوز حسابی کورامین حسابی سرحالش آورد و چند دقیقه بعدتر باز عصبانی داشت مشاجره میکرد. در یکی از جلسات بعدی، سرتیپ آزموده را به هماوردی طلبید که با همدیگر مسابقهٔ کُشتی بدهند. «میتوان بهتان اطمینان بدهم درجا زمینش بزنم و اگر او من را شکست داد، میتواند سرم را قطع کند.» در جلسات بعدی، آزموده او را با اعضایی از هیات دولت و دیگر متحدانش روبهرو کرد؛ بعضیها خودشان هم در حبس بودند. حرف خاطراتی اثرگذار از سقوط خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ وسط آمد و جز سرتیپ ریاحی که نامسئولانه و بیهیچ پشیمانی صحبت کرد، هیچ کس دیگری به رهبر سرنگون شده خیانت نکرد. یک جا آزموده خواست بداند بعد پرواز شاه، حسین فاطمی چه تلگرافهایی به مأموران ایران در آنسوی آبها فرستاده، و سیفالله معظمی، وزیر پست و تلگراف مصدق، با وقاری محنتبار جواب داد چون مخالف سانسور بوده، هیچ تصوری ندارد چه بوده. «خواندن تلگرافها و نامههای مردم، کار وزیر پست و تلگراف نیست!» این ــ در چند کلمه ــ اعتقادی بود از سر سعهٔ صدر، اعتقادی که ایران گُمَش کرده بود.
عصر روز ۳۰ آذرماه، دادگاه بپا خاست تا حکم را بشنود و رئیس دادگاه اعلام کرد شاه «با سخاوت تمام» از حقش در مورد کیفر قضایی صرفنظر کرده. مصدق یکهو پرید که «من هیچ تقاضای بخششی نکرده بودم و هیچگاه هم دنبالش نخواهم بود. من هیچ کار اشتباهی نکردهام. شما باید بر اساس عدالت حکم بدهید.»
حکم اعلام شد: سه سال زندان انفرادی. میتوانست خیلی بدتر از این باشد. اما مقامهای مملکت نمیخواستند دیگر بیشتر از این حالت شهید بهش بدهند. مصدق گفت این محکومیت یکی از افتخارات عمرش خواهد بود. در زمان مقرر تقاضای تجدیدنظر کرد. از منشیهای دادگاه بابت زحمتی که بهشان داده عذر خواست، و برگشت به سلولش.
نظر شما :