از کاخ شاه تا خیابان کاخ
ترجمه: بهرنگ رجبی
***
روز ۳۰ بهمنماه ۱۳۳۱ مصدق حمله و پرخاشش را پی گرفت، گلایه کرد دربار محرک آشوبها و ناآرامیها برای تضعیف اوست و تهدید کرد استعفا میدهد. شاه هم مشکلات روانی خودش را داشت و حسین علاء میترسید او در مواجهه با تلاشهای تازه برای تبدیل کردنش به یک موجود «وابستهٔ دونپایه» گرفتار «فروپاشی کامل عصبی» شود. شاه از تهدید نخستوزیر به وحشت افتاد و در واکنش به آن گامی غریب برداشت: پیشنهاد کرد برود به خارج.
او و ثریا برنامهٔ سفری ریخته بودند تا با پزشکان اروپایی در مورد ناتوانیشان برای بچهدار شدن مشورت کنند. حالا که مقدمات فراهم شده بود، میشد غیابشان را بیضرر و موقتی برگزار کرد ــ اگرچه تجربهٔ ایرانیها در مورد سفر تحت فشار پادشاهانشان به خارج این بود که به ندرت برخواهند گشت. از غرب هم باد ناخوش جمهوریخواهانهای داشت میوزید. در تیرماه ۱۳۳۱ در مصر ملک فاروق را به تبعید فرستاده بودند و کشور اعلام استقلال کرده بود؛ کمی بعدتر معلوم میشد سرهنگ بلندپرواز جمال عبدالناصر چیره و بر کشور حکمفرما شده. خیلی نگذشت که ملک فاروق جایی اشاره کرد فقط پنج پادشاه در کل دنیا باقی خواهند ماند: پادشاه بریتانیا و چهارتای دیگر که متعلقاند به یک دست ورق.
آیا مصدق در تحقق این تصویر نقشی داشت؟ هیچ مدرکی نیست که داشت. اگر مصدق در نهان جمهوریخواه بود، حالا باید همهٔ تلاشش را میکرد تا شاه را از کشور بیرون کند. اما مصدق به عکس به شاه توصیه کرد بماند. خود شاه بود که اصرار داشت انجام تدارکات سفر ادامه یابد. گفتوگوهایشان سری نماند و حالا که تقدیر شاه پا در هوا بود، دشمنان مصدق حس کردند فرصتی به دست آوردهاند.
صبح ۹ اسفندماه ۱۳۳۱، روزی که برای عزیمت شاه مقرر شده بود، شایعه شد مصدق دارد شاه را از مملکت بیرون میکند. کاشانی و یکی از آیتاللههای سلطنتطلب، محمد بهبهانی، به شبکهٔ نیروهایی پیوستند متشکل از افسرانی بازنشسته و جمعیت عظیم سلطنتطلبی حاصل دادند که دور تا دور دربار را گرفت؛ آنها از شاه خواستند بماند. کاشانی اعلام کرد: «بدانید اگر شاه برود هرچه داریم با او خواهد رفت. به پا خیزید و مانع سفر شاه شوید.» گروههایی با چوب و چماق راه افتادند در بازار و رو به مغازهدارها فریاد میزدند «ببندین! ببندین! شاه رو مجبور کردهاند کنار بکشه!»
مصدق را فراخوانده بودند به دربار تا برای شاه آرزوی بهروزی و موفقیت کند. باز هم به این قصد بیرون آمد که سریع برود به خانه و پذیرای لوی هندرسون بشود که نامنتظر تقاضای ملاقاتی کرده بود، اما دید جمعیتی عظیم و مخالف راهش را سد کردهاند. به کمک یکی از کارمندان دربار، توانست از ورودیای فرعی در برود و سروقت رساندنش به خانه تا به استقبال سفیر ایالات متحده برود.
اوایل بعدازظهر دیگر معلوم شده بود شاه حتی اگر بخواهد هم نمیتواند از کاخ مرمر بیرون برود. دستهای مقامات سلطنتی خودشان را به پای او انداختند، سر و صدای تظاهرکنندگان بلندتر شد و راهحل ملوکانه با تردید و تزلزل تمهید شد. شاه، نخست علاء را فرستاد تا به جمعیت بگوید عزیمتش را به تأخیر انداخته، اما علاء را هو کردند و خود شاه آمد تا خبر را اعلام کند. اما جمعیت باز هم راضی نشده بودند و بعد آمدن مهمانان آشفته و مضطربی دیگر و نیز از پی ادامهٔ خشم هواداران در خیابان، شاه از طریق رادیو به پیروان و علاقمندانش اطلاع داد «احساسات پاک و بیغش» آنها باعث شده برنامهٔ سفرش را به کل لغو کند.
مصدق هم در حصر بود ــ اما در حصری مهربانانهتر. بعد رفتن هندرسون، قلچماقها و افسرانی بازنشسته و هوادارهایشان به خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ حمله بردند؛ فریاد مرگ بر مصدق میکشیدند و سعی کردند دروازهٔ آهنی ورودی خانه را بشکنند و راهشان را به داخل محوطه باز کنند. یکی از جانیهای جمع، رفت بالای درخت چناری مشرف به محوطه و از آنجا چاقویش را به خدمتکار وحشتزدهٔ تو نشان داد و وعده کرد «با همین چاقو کار تو و دکتر مصدقرو میسازم!» بعدترش شعبون بیمخ، از گردنکلفتهای بدنام شهر و کمکدست کاشانی، توانست دروازه را با جیپی پایین بیاورد و اعلام کرد میخواهد گوش بریدهٔ مصدق را برای شاه بفرستد. اما دانشجوهای ملیگرا به صحنه شتافتند و نگهبانهای نخستوزیری موفق شدند حملهکنندگان را عقب برانند.
آن زمان خود مصدق دیگر از خانه رفته بود. همراه پسرش احمد با نردبان از دیوار بالا رفتند و فرار کردند به محوطهٔ ستاد ارتش. بعدتر سر شب نمایندگانی در مجلس حیرت کردند وقتی نخستوزیر عبا و پیژامه به تن وارد صحن شد، دست راستش رئیس ارتش، دست چپش یک مستخدم. روایتی که از رخدادها برای مجلس گفت، نشان میداد نظرش این است که اتفاقات آن روز توطئهای هماهنگ بوده.
مصدق در باقی عمرش اصرار داشت شاه و هندرسون تبانی کرده بودند او را بکشند به کاخ سلطنتی و بعد بفرستند به بیرون، جوری که بربخورد به جمعیت مخالفانی که میخواستند او را بکشند. شک نیست اگر دست جمعیت به مصدق میرسید، یا اگر خانهٔ شمارهٔ ۱۰۹ خیابان کاخ در زمان بودن او سقوط کرده بود، زجرکشش میکردند، اما حتی در صورت وقوع، این قضیه نه حاصل نقشهای از پیش، بلکه پیامد رم کردن اوباش بود. اصرار مصدق به وجود یک نقشه همخوان است با تصویری که میدلتون از نخستوزیری خسته و بیقرار به دست میدهد، نخستوزیری که هیچ راهی برای درآمدن از گودالی که خودش برای خودش کنده بود نمییافت غیر اینکه از یک طرف دیگر شروع کند به کندن دوباره.
از هیچکدام آنچه دربارهٔ شاه در طول این مدت میدانیم، برنمیآید جرات کرده باشد به انتقام نقشهای برای کشتن مصدق ریخته باشد، دست داشتن در چنین نقشهای که به کنار؛ روایت شده که صدای تیراندازیها از طرف خیابان کاخ او را آشفته و دستپاچه کرده بود و دستور داد بروند امنیت خانهٔ او را تأمین کنند. شاه محرک اتفاقات روز ۹ اسفندماه نبود اما چنان در چنبرهشان گیر کرد که مجبور به دست شستن از برنامهاش برای عزیمت شد. احتمالش خیلی بعید است هندرسون آنقدر بیملاحظه بوده باشد که چنان مستقیم خودش را قاطی برنامهها کند؛ ادعای مصدق که سفیر او را بابت کاری کماهمیت از کاخ فراخواند، چندان قانعکننده نیست. هندرسون میخواست به مصدق بگوید چه قدر بابت گزارشها مبنی بر عزیمت حتمی و قریبالوقوع شاه نگران است و از نخستوزیر بخواهد او را متقاعد کند به نرفتن.
مصدق یازده شب به خانه رسید و دید خانوادهاش همه بیدار منتظر او هستند. غلامحسین به یاد میآورد که «خیلی سخت و با کمک من و احمد از پلهها بالا آمد. از پنج صبح تا همین لحظه هیچ استراحت نکرده بود ــ حدود شانزده ساعت... آنقدری توش و توان نداشت که سرپا بماند. هیچوقت پدرم را آنقدر داغان و درهمشکسته ندیده بودم. به محض اینکه داخل اتاقش شد، نشست روی تخت و زد زیر گریه. میگفت امروز من تمام امیدم را از دست دادم. من دیگر به این آدم اعتماد نمیکنم. من جوری که به او سوگند وفاداری خوردم به پدرش نخورده بودم... فکر میکردم این جوان بعد همهٔ آن اتفاقاتی که برای پدرش افتاد، خدمتگزار مردم و مملکت میشود. چه قدر نصیحتش کردم و بهش گفتم با مردم باش و جلوی خارجیها سر خم نکن. زمان سختی مردماند که پشتت خواهند ایستاد...امروز متوجه شدم او چه جور آدمی است. به من دروغ گفت. فریبم داد و میخواست من را بکشد...»
نظر شما :