تعهد سیاسی روشنفکر از نگاه شریعتی/ میزگرد جلاییپور، باقی، خانیکی، قانعیراد، جواد کاشی و منوچهری
دکتر احسان شریعتی موضوع جلسه را طرح کرد: «از میان انواع مدلهای تاکنونی تاریخ دخالت روشنفکران در عرصهٔ اجتماع و قدرت سیاسی، الگوهایی چون: مشاور سلطان (وزرای مصلح)، روشنفکر همچون وجدان مستقل و منتقد قدرت (سارتر)، روشنفکر مداخلهگر مستقیم در عرصهٔ سیاست روز و دولت (واسلاو هاول) و…، الگوی راهبردی و راهکاری شریعتی و به اصطلاح «نوشریعتیها» چیست؟ »
وی افزود: «میدانیم که نگرش شریعتی به روشنفکر، همچون «ادامهدهندگان راه انبیاء» در عصر مدرن، در ظاهر به تعریف ایدئالیستی ژولین بندا شباهت دارد. بندا در رسالهٔ خیانت علماء (۱۹۲۷) بر روشنفکران روزگار خود خرده میگرفت که دیگر به آرمانهای والا، جاودان، بیغرضانه و بخردانهای چون حقیقت، خیر و زیبایی، پایبند نیستند و به نام واقعبینی سیاسی به محافظهکاری و سازش با سنت، قدرت، نظم موجود و ملیگرایی روی آوردهاند. در برابر این نگاه آرمانی، نسبت به مسوولیت روشنفکر، تعریف رئالیستی گرامشی قرار دارد. "هر گروه اجتماعی که بر زمینهٔ اصلی کارکردی اساسی در دنیای تولید اقتصادی زاده میشود، به نحوی انداموار- ارگانیک- یک یا چند لایه از روشنفکران را میآفریند که برای او تجانس و آگاهی از کارکرد خاص وی را به ارمغان میآورد، نه تنها در عرصهٔ اقتصادی، بلکه همچنین در سپهر اجتماعی و سیاسی."»
احسان شریعتی گفت که در بینش شریعتی فقط یک نوع کار فکری، یعنی روشنفکر مردمی است که دارای رسالتی پیامبرانه است؛ نوعی از روشنفکری در تداوم نوعی از مذهب: «به طور خلاصه، روشنفکری نزد شریعتی، همان «انتلکتوئل»، یا اهل کار فکری و تخصصی نیست، بلکه استعداد جهتیابی، تشخیص جبهه و نوعی خودآگاهی رهائیبخش نزد نیروی بالنده و پیشروی تحول و تغییرخواه است. از اینرو، مثلا ابوذر و ستارخان روشنفکرند، اما بوعلی یا علامه قزوینی نه.»
وی ردپای تغییر نگاه شریعتی را در میان آثارش توضیح داد: «در آثار اولیهٔ شریعتی در امت و امامت در سال ۱۳۴۸ شریعتی، میان مردم و روشنفکران تفکیکی قایل نمیشود. وقتی میگوید روشنفکران وقتی قدرت را در دست میگیرند نباید رها کنند، منظورش نیروی انقلابی مردمی است که روشنفکر هم هستند. اما در دورهٔ بعد شریعتی میان روشنفکر و مردم تفکیک قایل میشود. در بازگشت به خویش وی اشاره دارد که تجربهٔ روشنفکرانی که قدرت را در دست میگیرند مثلا در تجربهٔ الجزایر منفی است. در امت و امامت وی متاثر از کنفرانس باندونگ، تجربهٔ روشنفکر در قدرت را هنوز مثبت میداند و دموکراسی متعهد و هدایتشده را طرح میکند. اما بعدها تحت تاثیر عواملی چون تجربهٔ منفی روشنفکران در کشورهای به استقلال رسیده و همچنین کودتای مجاهدین خلق، تجدید نظر میکند و اشاره میکند که روشنفکران نباید قدرت را در دست بگیرند و نقش روشنفکران تنها انتقال آگاهی به مردم است تا از میانشان رهبرانی پیدا شوند تا قدرت را به دست بگیرند. شریعتی در آخرین آثار خود، در تولد دوباره اسلام و دریغها و آرزوها، که در مجموعه ۲۷ آمده است، نقدی به تمام جنبشهای مبارزاتی در کشورهای اسلامی و مشخصا ایران دارد و نقد خود را از سید جمال آغاز میکند.»
دکتر هادی خانیکی، سخنران بعدی بود. او شریعتی را در سه نقش مطرح کرد: شریعتی آکادمیک، شریعتی روشنفکر، شریعتی انقلابی - سیاستورز. و در توضیح گفت: «در ایران به دلایلی این سه چهره با هم آشنا نیستند و از هم فرار میکنند. فرد دانشگاهی هر چه از روشنفکری و انقلابیگری بیشتر فاصله میگیرد انگار آکادمیسینتر است؛ سیاستورزان وقتی که میخواهند پروژهای را نقد کنند میگویند جای این بحثهای علمی و دیر بازده نیست و... باید به این چهرهٔ سوم شریعتی، یعنی شریعتی سیاستورز، بیشتر پرداخته شود. اینکه شریعتی چگونه سیاستورزی کرده است. البته در کتاب دکتر رهنما (مسلمانی در جستجوی ناکجاآباد) فراز و فرودهای شریعتی سیاستورز را به فراوانی میبینیم. یعنی شریعتی ضد حزب در جاهایی کار حزبی و تشکیلاتی کرده؛ وارد انجمن اسلامی دانشآموزان در مشهد میشود، روی دیوار شعار مینویسد، به زندان میافتد و کارهایی را میکند که علیالقاعده فکر میکنیم روشنفکر نباید انجام دهد.»
هادی خانیکی ادامه داد: «با اینکه شریعتی حسن و محبوبه را نوشته است و پس از شهادت را، اما تکیه دارد بر آگاهیبخشی. به نظر من رویکرد شریعتی این است که روشنفکر با تعهد سیاسیای که دارد خودآگاه است، در برابر فیلسوف که جهانآگاه است. شریعتی عالم را تکنسین و آگاه به قوانین میبیند و روشنفکر را آگاه به مسایل اجتماعی. روشنفکری را هدایتگری میداند؛ نه ذهنیتسازی. پیامبری میداند؛ نه فیلسوفی. خودآگاهی دادن به متن جامعه میداند؛ نه رهبری کردن سیاسی.»
به عقیدهٔ او در ایران چهار مشکل بر سر راه روشنفکری وجود دارد: «جامعهٔ ما یک جامعهٔ غیرگفتوگویی است یعنی انسدادهای گفتوگویی وجود دارد و دچار سوءتفاهمهای گستردهای هستیم. دومین مشکل، ضعف ساختارها و نهادهای مدنی است طوری که اگر بخواهیم تأثیرگذار باشیم، باید به قدرت وصل شویم. مشکل سوم اینکه خود ساختار قدرت متصلب و خشک و بیروح است. و چهارم مسالهٔ آگاهی و چگونگی آگاهیبخشی است.»
دکتر حمیدرضا جلاییپور سخنران بعدی بود که تجربه و نظرش را دربارهٔ کار روشنفکری، دانشگاهی و سیاسی در ایران با دیگران در میان گذاشت و تأکید کرد دربارهٔ افراد شاخص این حوزهها حرف نمیزند: «عدهای در این کشور هم کار دانشگاهی میکنند، هم کار سیاسی و هم کار روشنفکری. خود من تحت تأثیر کار روشنفکری مرحوم شریعتی بودهام و حرفهایش را تبلیغ کردهام. یا همین عقلانیت انتقادی که بعد از انقلاب شکل گرفت و بعد پایهای شد برای اصلاحطلبی. به هر حال ما ذیل این تفکر کار کردهایم. حالا میخواهید اسم ما را بگذارید روشنفکران توزیعکننده؛ نه تولیدکننده. ضمن اینکه جامعهٔ خودمان را جامعهٔ مدرنی میدانم و گرچه بعضیها اعتقاد دارند تمایزیابی سیال تعاملی در آن وجود ندارد ولی به هر حال روند تمایزیابی در آن پیش رفته است. معنایش هم این است که افراد باید در این جامعه نقشهای مختلف را هم یاد بگیرند و هم بازی کنند.»
جلاییپور در توضیح سخنانش ذیل عنوان «الگوی رعایت ادب تفکیک نقشهای سیاسی، روشنفکری، دانشگاهی از سوی نخبگان» گفت: «در جامعهٔ ایران مهم این است که آدم کار روشنفکری کند، آدابش را هم رعایت کند. کار سیاسی کند، آدابش را هم رعایت کند. من از لحاظ فردی خیلی از این نقشهای سهگانهام خشنودم. هر چند به ظاهر ممکن است متعارض هم باشند ولی اگر ادب هر حوزه رعایت شود، در عالم واقع متعارض نخواهد بود، مثلا نباید از موضع روشنفکری کاری دانشگاهی را پیش برد. کار دانشگاهی نرمها و رویههای خاص خودش را دارد که باید رعایت شوند. حرف من این است که چه ایرادی دارد یک نفر در طول عمرش این سه تا کار را، اگر میتواند، همزمان انجام دهد. مهم این است که معیارهای هر حوزه را رعایت کند. معتقدم این سه حوزه حتی همدیگر را تقویت و غنی میکنند. به عنوان مثال طرحهای تحقیقاتی کسانی که در حوزهٔ سیاست فعال هستند خیلی بهتر از طرح تحقیقاتی کسانی است که صرفا چهار تا کتاب خواندهاند.»
وی در تشریح بیشتر موضعش گفت: «من برساختگرا نیستم اما فکر میکنم بحث تفکیک نقشها بحث بدیهیای است و مثل تفکیک خانهها نیست. یعنی در شهر هر کسی خانهای دارد و به خانهٔ خود میرود و قلمرو دیگران را رعایت میکند اما تفکیک نقشها این نیست. من مثلا پدر هستم، فلان شغل را دارم، عضو فلان گروه هم هستم. در هر جامعهای افراد نقشهای مختلف دارند. در این مسایل اختلافی نداریم. اما این سه نقش دانشگاهی و سیاستمدار و روشنفکر کمی پیچیده است. حرف من این است که اگر آداب اینها را هم رعایت کنیم، امکانپذیر میشود.»
عمادالدین باقی دیگر سخنران این میزگرد بود که بحث خود را با پرسش شروع کرد: «آیا روشنفکر باید در بحثهای سیاسی در حد اعلام مصداق شرکت کند یا صرفا کلیاتی را مطرح کند؟ این بحث چند لایه است. در یک سطح بحث در مورد خود روشنفکری است. وقتی تکلیف تعریف روشنفکری مشخص شود بحث در مورد صفاتی است که منتسب میشود به آن. مثلا روشنفکر سکولار و دینی و هر کدام هم که شقوقی دارد؛ مثلا روشنفکر عملگرا یا نظریهپرداز. تازه از همهٔ این سطوح هم که بگذریم، تعیین مصداقها محل نزاع میشود. من اخیرا دیدهام که یکی از معاظم وقتی در نامهنگاریهایش از روشنفکری دینی نام میبرد، به چهار- پنج نفر از کنشگران فعال و بهدردبخور سیاسی اشاره میکند به عنوان روشنفکر دینی ولی مثلا از آقای قابل و مجتهد شبستری و آیتالله منتظری و مطهری و دیگران اسم نمیبرد.»
باقی در ادامه به تشریح سختیهای ارائهٔ تعریف از روشنفکری اشاره کرد: «من با واژه روشنفکری مشکلاتی دارم. معتقدم خاستگاهش را باید شناخت که ارتباط وثیقی دارد با جنبش چپ و مفاهیم طبقاتی. روشنفکری به لحاظ تاریخی در دورهای معنا و کارکردی داشته که امروزه آن معنا را از دست داده. یعنی ما به عقب که برمیگردیم، میبینیم که روشنفکر کل داشتهایم همانطور که در حوزههای دیگر مرجع کل داشتهایم. مثلا شیخ انصاری مرجع کل بوده است. ولی تمایز نقشها و کارکردها به حوزهٔ روشنفکری هم رسیده است. امروزه حرف موجهی نیست که فکر کنیم در علم کسی مثل بوعلی سینا داشته باشیم یا در حوزهٔ روشنفکری کسانی داشته باشیم در حد آن قدیم که ایدههای جهانی داشتند. از طرفی ارائهٔ تعریف ریاضیوار از روشنفکری ناممکن است و از طرف دیگر باید دید که آیا تعریف ما از روشنفکری موسع است یا مضیق. میتوان تعریفی از روشنفکر داد که شامل ابوذر هم بشود میتوان تعریفی هم ارائه کرد که ابوذر از حوزهٔ معنایش خارج باشد. البته اینطور هم نیست که هیچ شاخص و مرزی وجود نداشته باشد. روشنفکر با جمود و تحجر و اینها فاصله دارد. اگر آدمی دگم باشد، نمیشود تعریفی از روشنفکری بدهیم که شامل او هم بشود. یا خیلی وقتها دیدهام که نسبت این همانی میدهند به اصلاحطلبی و روشنفکری. در حالی که این دو مقولههایی جدا از هم هستند. ممکن است کسی روشنفکر باشد و اصلاحطلب هم باشد. این یکسانانگاری از اشتباهات بسیار رایج است.»
وی به نقد ایدهٔ پذیرفتن نقشهای همزمان که جلاییپور پیشتر گفته بود پرداخت و گفت: «اینکه من به عنوان آکادمیسین موضعی داشته باشم، به عنوان روزنامهنگار موضع دیگری داشته باشم و به عنوان سیاستورز یک موضع دیگر، در واقع بحث تفکیک نقشها را تبدیل به تلون نقشها میکند. یعنی یک آدم همهکاره است. فقدان جامعهٔ مدنی که باعث میشود عندالضروره روشنفکر به یک سری بحثها ورود کند، مجوز بر تلون نقش نمیشود. رابطهٔ نقش و صفت خیلی مهم است. هر کسی به صفتی معرفی میشود. صفتی که شما میدهید انتظار نقشی ایجاد میکند. اگر بخواهیم همهٔ اینها با هم باشم، هیچ کدام از اینها نیستم. یکیاش باید غلبه داشته باشد. چون هر کدام لوازمی دارند.»
محمدامین قانعیراد بحثش را با نقد صحبتهای جلاییپور شروع کرد و گفت: «چند سال پیش مطلبی با عنوان درهمآمیختگی حوزههای نخبگی در کشور نوشته بودم و شکلگیری یک ورژن انسانی خاص به نام «دکتر حجتالاسلام سردار خلبان» را نقد کرده بودم و گفته بودم که چنین ورژنی حاصل درهمآمیختگی حوزههای نخبگی نظامی، نخبگی دینی، نخبگی آکادمیک است و این یک نوع آشفتگی و آشوب را ایجاد میکند. اگر ادب نهادینی باشد که بتواند این تفکیک را انجام دهد خوب است. اما مشکل این است که نهاد دانشگاه به آدمهایی که به دانشگاه میآیند اجازه میدهد با همان ادب نظامی و سیاسی در این حوزهٔ جدید هم حاکمیت داشته باشند و اگر هم در نهادی تخصصی بروند زیاد هم از آنها انتظار نمیرود چون احتمالا سمتهای دیگری هم دارند. معنای این حرف این نیست که امکان فردی این شرایط وجود ندارد. آدمهای چند نقشی ظرفیتهای بالایی میخواهند که خوب است ولی چیزی که در جامعه نرم است، همین است که تفکیک بین حوزههای نخبگی وجود داشته باشد و مثلا کسی که در عرصهٔ دانشگاه است آرزوی وزیر شدن نداشته باشد. اینگونه نقشهای درهمآمیخته نشان میدهد که تکتک این حوزهها دچار بحران شدهاند و تخصص در آنها به تنهایی برای یک فرد کفایت نمیکند.»
وی سپس به طرح این سوال پرداخت که الگوی شریعتی از روشنفکر چه بوده، در چه بستری ایجاد شده و حالا شرایط ما چیست و چه الگویی را میطلبد: «حقیقت و مردم، دوقطبی هستند که برای مفهومپردازی در مورد کار روشنفکری به کار میآیند. دکتر شریعتی هم در همین زمینه از دانش و زندگی نام برده است. خود روشنفکر موجودی دو نقشی است که میخواهد دانش را با زندگی یا حقیقت را با مردم پیوند بدهد. یعنی گرایشی تاریخی بوده است برای نزدیک کردن مردم و حقیقت به همدیگر. روشنفکرها در طول تاریخ از هر دو طرف افتادهاند. افلاطون در مفهوم وبری (و نه در تعبیری که این روزها به کار میرود) روشنفکر است. کسی است که کار فکری میکند و آنقدر روی لبهٔ حقیقت ایستاده که میگوید لازم است همهٔ مردم برای اینکه نجات پیدا کنند خودشان را باید بر مبنای الگوی او تطبیق بدهند. یعنی یک نوع خرد انتزاعی را توسعه دادن. در عین حال همان جا هم مثل افلاطونی نسبتی با جمهور دارد و به میزانی که با جمهور نسبت دارد، کار روشنفکری انجام میدهد و از سعادت مردم غافل نیست اما تفسیرش این است که حقیقت را آنقدر عمده میکند که مردم از دست میروند. از آن طرف هم یک سری روشنفکرها در طول تاریخ از لبهٔ مردم افتادهاند و به یک نوع مردمگرایی ایدئولوژیک دامن زدهاند که نمونهاش را میتوان در روشنفکران چپ استالینیستی دید یا کسانی که شروع کردند از یک چارچوب جغرافیایی و از قوم و ملت خاصی دفاع کردن. خب اینجا از طرفی اندیشه خودمختار میشود و حقیقت عمده؛ از طرف دیگر قوممداری ایجاد میشود. این فاجعهٔ دوگانهای است که روشنفکران در طول تاریخ آفریدهاند.»
قانعیراد به الگوی مورد نظر شریعتی اشاره کرد و گفت: «حالا در این دوقطبی تعهد به حقیقت و میل به نجات مردم، میتوان اولی را الگوی افلاطونگرایی بگوییم و تا حدی هم حرکت پیامبری. درست است که پیامبری هم قصد نجات مردم را دارد ولی به نام یک حقیقت متعالی با مردم صحبت میکند. از طرفی میشود به دستهبندی گرامشی از روشنفکران پرداخت: روشنفکران سنتی و انداموار گرامشی. روشنفکران سنتی به نام حقیقت سخن میگویند مثل کشیش، حقوقدان، پزشک، که از حقیقت به سوی مردم میروند. در حالی که روشنفکران انداموار به نام یک گروه مردم سخن میگویند: ایده را برای مردم تولید میکنند و از مردم به سوی حقیقت میروند. الگوی شریعتی روشنفکر ارگانیک (انداموار) است با ضریب بالای تعهد به مردم. برای همین است که وقتی به او میگویند که نظریهپردازی میکند، میگوید که نظریهپردازی کاری دانشگاهی است یا وقتی از مردم صحبت میکند معتقد است باید فکر را طوری سازماندهی کرد که موجب نجات مردم شود. و در همین زمینه است که شریعتی تقابل ابوذر و ابوعلی و تقابل علامه قزوینی و ستارخان را مطرح میکند. شریعتی فیلسوفان را ارزیابی منفی میکند و کار روشنفکران را پیامبرگونه میداند. در واقع کار روشنفکری را انتشار آگاهی بین مردم میداند.»
او شرایط امروزه را «بحرانی از درون جامعه» عنوان کرد و گفت: «وظیفهٔ روشنفکر در این شرایط دفاع از کلیت امر اجتماعی است و جلوگیری از فروپاشی یک جامعهٔ ترکخورده و چند پاره شده. روشنفکر باید پلهای ارتباطی را بین گروههایی که جدا شدنشان از همدیگر جامعه را دارد از بین میبرد برقرار کند.»
دکتر عباس منوچهری سخنران بعدی بود که به تشریح «الگوی کنش گفتاری» و مسوولیت روشنفکر پرداخت: «به نظر میآید که ما از پیش تعریفی برای سیاست و سیاستورزی داریم و حالا میخواهیم بدانیم نسبتش با روشنفکری چه میشود. بهتر است مقداری از نظر واژگانی دست خودمان را بازتر کنیم. آرنت وقتی از سیاست میگوید و از حوزهٔ قدرت حرف میزند، قدرت را برآیند همبستگی اجتماعی معرفی میکند. به این معنا اصلا موضوع متفاوت میشود. یعنی جواب به این پرسش که آیا روشنفکر میتواند در حوزهٔ سیاست هم فعال باشد، با تعریف مدرن سیاست (عرصهٔ توزیع قدرت و بازی قدرت و رقابت برای کسب قدرت) یک چیز است و با تعریف آرنت از سیاست یک چیز دیگر. تعابیری امروزیتر مثل الگوی کنش گفتاری شاید بتواند به ما کمک کند در اینکه بفهمیم روشنفکر اولا چه کسی است و بعد چه وظیفههایی دارد. به نظر میآید تعریفی که شریعتی از روشنفکر دارد، به همین الگو نزدیک است.»
وی افزود: «کنش گفتاری این است که شما با گفتن چیزی کاری انجام میدهید. کار روشنفکر اصلا از جنس کنش گفتاری است. به این معنا که با گفتن چیزی کاری انجام میدهد. حالا اگر ما سیاست را به آن معنای آرنتی ببینیم و روشنفکر را کسی ببینیم که یک چشم به حقیقت دارد و یک چشم به مردم و ضرورتهای تاریخی - اجتماعی، در واقع کارش یا حتی هویتش یا کارکردش میشود کنش گفتاری. یعنی با گفتن چیزهایی که مرتبط با عرصهٔ سیاسی (به معنای آرنتی کلمه) است عملا هم کار فکری و روشنفکری کرده و هم سیاستورزی. برای سیاستورزی لزومی ندارد که روشنفکر به رقابت قدرت وارد شود. با تعابیر سنتی هم میشود این را دید. میشود گفت حکمت عملی در واقع همان کاری است که روشنفکر میکند. مثلا در دوران انتخابات هم لازم نیست روشنفکر به مردم بگوید که به چه کسی رأی بدهند. در حالی که با کنش گفتاریاش میتواند به نحو مطلوبی موثر باشد و به تصمیمسازی در عرصهٔ عمومی کمک کند.»
سخنران آخر این میزگرد دکتر محمدجواد غلامرضاکاشی بود. او به تعریف «روشنفکر منجی» و «روشنفکر درمانگر» پرداخت و ویژگیهای هر یک را ترسیم کرد: «به نظرم روشنفکر منجی، که سنت روشنفکری در ایران است، نمیتواند ادب حوزهها را نگه دارد و عملا آنها را درمیآمیزد. ولی روشنفکر درمانگر میتواند یا بهتر میتواند مرز بین این حوزهها و ادبشان را رعایت کند. البته در واقعیت هر روشنفکری هم این است و هم آن. من دارم به لحاظ نظری اینها را انتزاع میکنم. در عمل همهٔ تیپهای روشنفکری در ایران از اوایل دههٔ ۷۰ با بحثهای نظری شروع کردند و بعد بعضیهاشان در دولت آقای خاتمی آمدند در ساختار قدرت، بعد رفتند به ستادهای انتخاباتی. مثلا در ستادهای انتخاباتی ۱۳۸۸ همه بودند و همه تیپ روشنفکر هم بود و حرفشان این بود که چه شعاری بدهیم که بگیرد؟ یا نتایج آخرین نظرسنجی چیست؟ باید تبار این جنس روشنفکر را شناخت؛ کسانی که جاهایی از افلاطون پایین نمیآیند اما جایی دیگر مینشینند و دنبال شعار مناسب انتخاباتی میگردند.»
وی افزود: «چطور این ژانر روشنفکر در ایران پدید آمده است؟ چون ما سنت تفکر نداریم، در نتیجه محصولات فکری هم نداریم. سرمایههای فکری در ایران در زمانهایی به وجود میآید که احساس بنبست در عمل وجود دارد. آن وقت اهل سیاست میشوند اهل فرهنگ. بنابراین گعدههایی شکل میگیرد، بحثهای فلسفی اتفاق میافتد و کسانی تفکر تولید میکنند و ایده میسازند؛ با هر شکل و کیفیتی. فاجعه از زمانی شروع میشود که ناگهان روزنهٔ عمل باز میشود و حرفهای روشنفکران هوادار پیدا میکنند. حول آن ایدهای که علیالصول به خاطر بنبست در عرصهٔ عمل به وجود آمده بود مارکتی به وجود میآید و به قدرت و عمل پیوند میخورد. برای آن سرمایههای اندوخته شده، اقتضائات فروش شکل میگیرد. آن ایدهها وقتی به عرصهٔ مارکت در حوزهٔ سیاست کشیده میشوند تابع الگوهایی از عمل و تبلیغات و ترویج میشوند که اقتضاء فروش ایده است. ایده را وقتی میشود فروخت که شرایط را اضطراری تصویر کنیم. در عرصهٔ عمومی این ایدهها چاق میشوند و خیالپردازانه میشوند و آرزوها را به دنبال خودشان میکشند. جهانهای قدسی در مارکت به شدت خریدار پیدا میکند و حرکت پیروز میشود. وقتی از عرصهٔ یوتوپیک به ایدئولوژیک میرسد، شروع بحران ایدههاست؛ چون که ایدهها قرار است جهان واقعی و عملی را سازماندهی کنند. روز مصیبتشان است. شکاف میافتد: عدهای میگویند برویم ایدهها را عملی کنیم و تعدادی دیگر میگویند حریم این ایدهها مقدستر از آن است که بشود به گوشت و نان پیوند بخورد. ایدهها رنگ و بوشان را از دست میدهند و در عرصهٔ عمل هم عاملان به پراگماتیستهایی تبدیل میشوند که یک روز کارهایی را میکنند که با آرمانشان هماهنگ نیست و میگویند این کارها را میکنیم تا بتوانیم آن آرمان را در آینده تحقق دهیم. روز دیگر که باید دردی از مردم دوا کند و عملش ضرورت دارد، کارش را انجام نمیدهد و میگوید اصول ایدئولوژیکم نمیگذارد که فلان کار را انجام دهم. فکر میکنم این آخر و عاقبت روشنفکر منجی و ایدههای منجیگرانهای است که تولید میکند.»
دکتر کاشی دربارهٔ ویژگیهای روشنفکر درمانگر گفت: «افلاطون میگفت حکمت عملی در تداوم حکمت نظری است. و ارسطو میگفت اقتضای حکمت عملی و اقتضای حکمت نظری دوتاست؛ حتی ضد هم است. روشنفکر درمانگر کسی است که علیالاصول منفصل از میدان عمل است. از موضع روشنفکریاش برایش مهم نیست که در میدان عمل چه اتفاقی میافتد. میدان عمل در حوزهٔ سیاست میدان کنش و واکنش است که خودبهخود ایدههای مقتضی خود را تولید میکنند. اما فرد در موضع روشنفکر درمانگر وظیفهاش این است که بگوید افسانهسرایی نکنید، دام پیش مردم نیفکنید، دارید ارزشهای ناسازگار را در شعارها تولید میکنید که غیرقابل جمعند، وهم برای مردم نسازید و غیره. بنابراین در موضع روشنفکر درمانگر (برخلاف روشنفکر منجی) میتوان ادب این حوزهها را رعایت کرد.»
در ادامهٔ جلسه بحثهایی بین حاضران و سخنرانان حول دو موضوع شکل گرفت: یکی تفکیک نقشها و رعایت ادب حوزهها و دیگری نقش روشنفکر در ارائهٔ «معیار»ها یا «مصداق«های مشخص.
منبع: پایگاه اطلاعرسانی دکتر شریعتی
نظر شما :