گفت‌وگوی منتشر نشده با عنایت‌الله رضا: می‌خواستند از ما شهید فرقه بسازند

۱۷ دی ۱۳۹۲ | ۱۹:۵۵ کد : ۳۹۱۰ از دیگر رسانه‌ها
فرشاد قربانپور: شادروان عنایت‌الله رضا از معدود افرادی بود که از حوادث فرقه دموکرات آذربایجان جان به در برد و پس از مدتی مهاجرت به ایران بازگشت. او فروپاشی شوروی را دید و به این ‌ترتیب پیش‌بینی نوشته‌ها و کتاب‌هایش تعبیر شد. کتاب‌هایی همچون کمونیسم روسی، گفت‌وگو با استالین، طبقه جدید و... از جمله کتاب‌هایی است که از او منتشر شده است. با او چند قرار مصاحبه گذاشته بودم تا در مجموعه‌ای چاپ کنم. اما او خیلی زود در میانه مصاحبه‌ها دیده از جهان فرو بست. آنچه در ادامه می‌آید تنها بخشی از این گفت‌وگوی دراز دامن است که این بخش اختصاص به بحران آذربایجان و فرقه دموکرات دارد.

 

***

 

چطور شد که به عضویت حزب توده در آمدید؟

 

وضع کشور در آن زمان (جنگ جهانی دوم) باعث این کار شد. در آن زمان ایران در اشغال نیروهای بیگانه بود.

 

 

شما خلبان ارتش بودید. در آن زمان فرقه فراخوان داده بود برای پیوستن ارتشیان و به ویژه از خلبانان خواسته بود با هواپیمای خود به تبریز فرار کنند. آیا شما برای پیوستن به فرقه با هواپیما به سمت تبریز رفتید؟

 

بله.

 

                                

آیا شما فرمانده نیروی هوایی فرقه در تبریز شدید؟

 

خیر. من معاون فرمانده نیروی هوایی فرقه در تبریز بودم.

 

 

تعداد ارتش فرقه چند نفر بود؟

 

نیروهای محافظ فرقه در تبریز به دو گروه تقسیم می‌شدند. یکی ارتش فرقه که متشکل از افسرانی همچون من بود. دوم فدائیان فرقه. فدائیان از اعضای غیرنظامی فرقه بودند. هر جا که قرار بود قتل و غارت و بگیر و ببند بشود این فدائیان به خوبی از پس کار‌ها بر می‌آمدند. اما آن‌ها در جنگ کلاسیک و مثلا در جنگ با قوای دولتی ایران هیچ کاری نمی‌توانستند از پیش ببرند. از جمله وقتی قوای دولتی به تبریز حمله کرد فدائیان‌‌ همان اول پا به فرار گذاشتند.

 

 

چه مدت در تبریز ماندید تا به شوروی بروید؟

 

من در کرمان زندانی بودم. پس از آزادی از زندان به تهران آمدیم. ما چند نفر بودیم. زمان هم، زمان نخست‌وزیری قوام‌السلطنه بود. حزب توده طی دستوری که به ما داد، خواست که به تبریز برویم. در اردیبهشت ۱۳۲۵ بود که این دستور صادر شد و ما هم بلافاصله به تبریز رفتیم. از اردیبهشت تا آذر ۱۳۲۵ در تبریز ماندیم و سپس دسته جمعی به سمت شوروی فرار کردیم.

 

 

بحث رفتن از تبریز از چه زمانی مطرح شده بود؟

 

همه‌ چیز یک ‌دفعه بود.

 

 

چه کردید؟

 

سرتیپ آذر (عبدالرضا آذر برادر مهدی آذر) از جمله ارتشیان بانفوذ در فرقه بود. او نزد «نوری قلی‌اف» کنسول شوروی در تبریز رفت. او پاسخ داد که دستور انتقال شما داده نشده است. در حالی که اگر ما می‌ماندیم و قوای دولتی می‌رسید همه ما اعدام بودیم. مامور شوروی از آذر سه روز مهلت خواست. اما آذر گفت دیر است. آنقدر چانه زدند تا آذر رضایت داد که دو ساعت وقت داده شود. بعد از دو ساعت آذر مراجعه کرد و پاسخی دریافت نکرد. از این رو تهدید کرد در صورت عدم اجازه ورود به شوروی ارتش فرقه که متشکل از افسران بود به جای حضور در شهر به کوه پناه برده و جنگ چریکی را علیه ارتش دولت ایران آغاز خواهد کرد. این تهدید برای آن‌ها گران‌بها بود. آن‌ها تمایل نداشتند حالا که تصمیم به تخلیه گرفته‌اند زیر قرارداد با قوام بزنند، از این رو بلافاصله مجبور شدند اجازه ورود به ما بدهند.

 

 

عدم اجازه ورود به شما با چه هدفی بود؟

 

آن‌ها به دنبال این بودند که اولا از دست ما خلاص شوند. دیگر اینکه اگر ما در شهر می‌ماندیم و به دست قوای دولتی می‌افتادیم بدون شک اعدام می‌شدیم. ما که بودیم؟ ارتشیان فرقه. پس می‌شدیم شهدای فرقه. از این رو شوروی و فرقه می‌توانستند مدت‌ها به این وسیله شعار داده و مظلوم‌نمایی کرده و بهره‌برداری تبلیغاتی لازم را از ما ببرند.

 

 

اعضای فرقه به مساله قرارداد قوام و استالین چگونه نگاه می‌کردند؟ آیا معتقدید که این قرارداد عامل تخلیه شمال ایران بود یا هشدار ترومن؟

 

به نظر ما هر دو عامل در تخلیه شمال ایران نقش داشت. نمی‌توان یکی از این دو را بی‌قید و شرط پذیرفت. به نظر من هر دو نقش داشتند. باور ما چنین بود.

 

 

با این حساب اعتراض نمی‌کردید که مثلا به شما و فرقه و جمهوری شما در تبریز توسط استالین خیانت شده است؟

 

چرا اعتراض کردیم. زیاد هم اعتراض کردیم. اما به استالین نه. بلکه معتقد بودیم که نمایندگان شوروی و رهبران فرقه عامل آن هستند. همچنین زمانی که ما به آذربایجان رفته و در آن بیمارستان مستقر شدیم اعتراض ما بالا گرفت.

 

 

شما چقدر در اردوگاه شوروی ماندید تا زندگی شما سر و سامانی بگیرد؟

 

سر و سامان گرفتن خیلی طول کشید. شاید سال‌ها بعد صورت گرفت. اما به محض ورود به شوروی بیمارستانی بود که تخلیه شده بود. ما را در آن بیمارستان اسکان دادند. چند ماه در آنجا ماندیم. خیلی سخت بود. از حداقل امکانات برخوردار نبودیم. بعد از آن به ما خانه‌ای دادند برای سکونت. البته خانه که نمی‌شود گفت. اتاقی بود بسیار کوچک. اما زندگی در آنجا همچنان سخت بود. بسیار سخت.

 

 

درآمد شما از کجا تامین می‌شد؟

 

هر ماه مقداری مقرری و مقداری آذوقه (جیره غذایی خشک) به ما می‌دادند و با آن سر می‌کردیم.

 

 

شما از زمانی که در ۲۱ آذر ۱۳۲۵ پا به خاک شوروی گذاشتید چقدر زمان برد تا متوجه شوید که آنچه می‌دیدید سراب بود؟

 

این کار خیلی مشکلی است. این مساله در یک روز و یک زمان برای من پدید نیامد. دورانی بود که من گاهی چیزهایی می‌دیدم و شک‌هایی می‌کردم اما زود با دست به دهنم می‌زدم و به خودم می‌گفتم خجالت بکش و توبه می‌کردم.

 

 

عضویت شما در فرقه مخفیانه بود؟

 

خیر علنی بود. اما من عضو حزب توده بودم و مامور در فرقه. اما این بار وقتی به مسکو رفتم گفتم که از فرقه اخراج شده‌ام و حالا تکلیف من را روشن کنید. رهبری حزب توده جلسه‌ای تشکیل داد و به این نتیجه رسید برای خواباندن سر و صدا‌ها بنده و چند نفر دیگر را که گرفتار این ماجرا‌ها بودیم به چین بفرستد تا بخش فارسی رادیو پکن را تاسیس کنیم.

 

 

با این حساب منظور شما این است که رهبران حزب توده هم از تاسیس و عملکرد فرقه دموکرات ناراحت بودند؟

 

بله. کاملا ناراحت بودند. البته باید تاکید کنم که عده‌ای از رهبران حزب توده ناراحت بودند و عده‌ای دیگر هم آلوده بودند.

 

 

چه کسانی ناراحت بودند؟

 

رادمنش معمولا سخنی بر زبان نمی‌آورد اما از این مساله ناراحت بود. ایرج اسکندری به سختی ناراحت بود و اعتراضات محدودی هم می‌کرد. روستا هم کم و بیش ناراحت بود. اما کمتر نشان می‌داد. من، کیانوری و عبدالصمد کامبخش را در این مورد آلوده می‌دانم. آن‌ها اساسا دست‌اندرکار بودند. کیانوری به عنوان دستیار کامبخش و کامبخش به عنوان کسی که در ایجاد فرقه نقش اساسی و البته ماموریت داشت در این مساله آلوده بودند.

 

 

در کتابی در رابطه با کنفرانس فرقه نوشته بود که شما موافق اتحاد فرقه با حزب توده پس از خروج از ایران بودید؟

 

به هیچ‌وجه من موافق اتحاد فرقه با حزب توده نبودم به دلیل اینکه در پلنوم هفتم که در ۱۹۵۹ در مسکو تشکیل شد و این مساله مورد بحث قرار گرفت بنده اعلام کردم حزب توده یک حزب طبقه کارگر است اما فرقه دموکرات یک حزب ملی و قومی است یعنی در فرقه همه تیپ اشخاص از کارگر گرفته تا دهقان، بورژوا، کارمند، ملاک و غیره عضو هستند حال چگونه حزب طبقه کارگر می‌تواند با یک حزبی این چنین مخلوط، متحد شود.

 

 

یعنی تفکر اتحاد از قبل وجود داشت؟

 

بله. عده‌ای موافق و عده‌ای مخالف من بودند. پیشنهاد من این بود که یک کار می‌توان کرد. گفتم یک عده از اعضای فرقه دموکرات قبلا از اعضای حزب توده بودند و این‌ها دوباره به حزب برگردند.

 

 

اما چرا سرانجام ادغام شد؟

 

چون ارباب دستور را از بالا صادر کرده بود. از کمیته مرکزی حزب کمونیست شوروی این دستور رسیده بود. فکر می‌کردند فرقه دیگر به درد نمی‌خورد. کاری هم نمی‌توانستند بکنند. روی دستشان مانده بود گفتند ادغام شود.

 

 

شوروی‌ها بیشتر دوست داشتند با گروهی مثل فرقه کار کنند یا با حزبی مثل حزب توده؟

 

این‌ها مهم نیست. آن‌ها به منافع خودشان فکر می‌کردند و بعد می‌سنجیدند که کدام یک بیشتر به دردشان می‌خورد و با آن کار می‌کردند. رهبران این دو گروه نیز همگی وابسته به ارباب بزرگ بودند و هر آنچه می‌گفت اجرا می‌کردند. زمانی سیاست روس‌ها در شمال ایران مبتنی بر حمایت و اولویت قرار دادن فعالیت فرقه دموکرات آذربایجان بود و پس از تخلیه نیز این مساله در درجه دوم اهمیت قرار گرفت، بنابراین کم کم حزب توده به همکاری بیشتری با شوروی پرداخت و مورد مراودات شوروی قرار گرفت و به این ‌ترتیب فرقه از بین رفت.

 

 

آیا کاگ‌ب هیچ‌گاه با شما برخوردی کرد؟

 

خیر. به دو دلیل برخوردی نداشت. اول اینکه من در آن زمان تعصب بسیار زیادی داشتم. به اعتقادات خودم بسیار پایبند بودم. گاهی هم که شک می‌کردم زود جلوی خودم را می‌گرفتم. با خودم فکر می‌کردم که این ملت روس از جنگی به آن وحشتناکی (جنگ جهانی دوم) پیروز بیرون آمده‌اند بنابراین درباره همه کارهایی که می‌کنند حق دارند. از این رو خودم را توجیه می‌کردم. من انتظار نداشتم بعد از آن جنگ دهشت‌بار بتوانند به این سرعت بهشت برین بسازند.

 

مشکل آنجایی پیش آمد که متوجه شدم پس از اینکه همه این‌ها را جبران کردند باز هم بر‌‌ همان قاعده قبلی تکیه می‌کنند. اینجا بود که برایم شک ایجاد شد و با خود گفتم به چین بروم ببینم آنجا چه خبر است. وقتی متوجه شدم که آنجا هم به همین شکل است دوران سختی برای من آغاز شد. من دیگر نمی‌توانستم با خودم کنار بیایم. تا جایی که مدتی در فکر خودکشی بودم.

 

 

آمدن خروشچف چقدر وضع را تغییر داده بود؟

 

به کلی تغییر داده بود. همه‌چیز دگرگون شده بود. در سطح مطبوعات، آزادی‌های اجتماعی و کتاب و دیگر مسائل اصلا قابل قیاس با قبل نبود. اما این را هم بگویم، وقتی استالین مرد من در رادیو باکو کار می‌کردم. وقتی خروشچف آن سخنرانی اولی را انجام داد و جنایت‌های استالین در سال ۱۹۳۴ را زیر سوال برد من در دفتر رادیو بودم. از سخنرانی او به شدت ناراحت و عصبانی شدم. وقتی از دفتر رادیو بیرون می‌آمدم یکی از همکاران من هم همراه من بود. او از من رادیکال‌تر بود. مسئولیت او در رادیو نیز حفاظتی بود و بازرسی بدنی کارکنان نیز توسط او انجام می‌شد. من رو به او کردم و گفتم دیدی خروشچف چه چیزهای دروغی درباره استالین گفت؟ من انتظار هیچ پاسخی جز تقبیح صحبت خروشچف را به ویژه از او نداشتم. اما او گفت: «رضا آرام باش. خروشچف راست می‌گوید.» من واقعا از حرف او تعجب کرده و چه بسا ناراحت شدم. اما بعد‌ها متوجه شدم که خروشچف راست می‌گفت. در آن زمان بسیاری دیگر نیز بودند که می‌دانستند چه رخ داده است. اما جرات بیان نداشتند.

 

 

اما در‌‌ همان زمان که شما در شوروی بودید مصدق با شوروی هم درگیری‌هایی داشت. از جمله مساله ۱۱ تن طلای ایران. شما چه واکنشی به این درگیری‌ها داشتید؟ کدام طرفی بودید؟

 

من در زمان نخست‌وزیری مصدق هنوز در باکو بودم. درخواست استرداد طلا‌ها را مصدق از شوروی کرد. اما آن‌ها نمی‌دادند. مصدق در این زمان به دنبال اوراق قرضه رفت. اما اوراق قرضه به نتیجه مطلوب نرسید. بازاری‌های ما که البته از مصدق حمایت می‌کردند چندان حاضر به پول خرج کردن نبودند. در نتیجه وضع اقتصادی خیلی بد شد. از این رو مصدق مجبور شد برای گرفتن طلا‌ها به شوروی مراجعه کند.

 

حالا سال‌ها از آن زمان می‌گذرد. من یادم هست که در کنار راه‌آهن «باکو- مردکان» بار‌ها قدم می‌زدم و ریل‌های این راه‌آهن را می‌دیدم که به فارسی روی آن‌ها نوشته شده بود «راه‌آهن پهلوی». یعنی آن‌ها ریل‌های راه‌آهن ما را در زمان اشغال شمال ایران دزدیده و با خود برده بودند. دیدن این صحنه‌ها همگی برای من رنج بود. وقتی مصدق درخواست استرداد ۱۱ تن طلا را از شوروی کرد جوابی را که شوروی داد خودم در روزنامه باکو خواندم. آن‌ها گفتند «این طلا متعلق به ملت ایران است و به دولتی که نماینده واقعی ملت ایران باشد پرداخت خواهد شد.» اما توجه داشته باشید که در این زمان هنوز من بی‌طرف بودم. اما در دلم دوست داشتم مصدق موفق شود. اما بی‌طرفی‌ام را حفظ کرده بودم. با خودم می‌گفتم حتما شوروی حساب‌هایی می‌کند و چیزی می‌داند و بی‌حساب این حرف را نمی‌زند. از این رو که همه ما اعتقاد داشتیم مصدق نماینده بورژوازی است.

 

در آن زمان در کنگره ۱۹ حزب کمونیست شوروی استالین سخنرانی معروفی کرده بود. حرف‌های استالین هم کوچک به نظر نمی‌رسیدند. او در سخنرانی‌اش گفته بود: «زمانی بود که بورژوازی در کشورهای استعمارزده و وابسته پرچمدار مبارزه در راه نهضت آزادی ملی بودند. این پرچم به خاک افتاده است و اکنون تنها پرولتاریا است که می‌تواند این پرچم را به دست بگیرد.» از این رو با این سخن استالین همه‌چیز برگشت. یعنی سیاست‌ها تغییر کردند. در اندونزی «احمد سوکارنو» بر سر کار آمد. در هندوستان «آیدیت» جنبش کمونیستی را بر عهده گرفت. یعنی مبارزه با سرمایه‌داری در درون کشورهای مستعمره و وابسته راه افتاد. در آن موقع من هنوز شکل دیگری فکر می‌کردم. اما ببینید واقعا من در آن زمان بین گفته استالین و آرزویی که مصدق داشت در نوسان بودم. نمی‌دانستم کدام صد درصد درست است. چون هنوز استالین برای من یک قطب بود.

 

 

با این حساب تردیدی که داشتید چه زمانی کار خودش را کرد و شما رویگردان شدید؟ در زمان استالین بود یا خروشچف؟

 

در زمان استالین هنوز نوسان داشتم. اما در زمان خروشچف برگشتم. در زمان استالین من از جمله آن افرادی بودم که مدام می‌گفتم همه‌چیز درست خواهد شد و حرف استالین راست است. من در زمان استالین مدام در حال توبه بودم. نابرابری‌ها را می‌دیدم اما همیشه توبه می‌کردم.

 

 

یعنی در زمان مصدق و کارهایی که او می‌خواست انجام دهد. بالاخره گرفتن نفت از انگلیسی‌ها مساله شما هم بود. شما به فرقه و حزب توده جهت حمایت از مصدق فشار نمی‌آوردید؟

 

بله. من یادم هست که در دفتر فرقه در باکو جلسه‌ای داشتیم. در زمان مصدق بود. مرحوم «قیامی» بلند شد و پرسید: «چرا شما این‌قدر علیه مصدق مبارزه می‌کنید؟ مصدق در حال مبارزه با شاه است با این حساب چرا باید با مصدق مبارزه کرد؟» آقای «پادگان» در آن زمان رئیس فرقه بود، رو کرد به قیامی و به ترکی گفت: «آقای قیامی ما باید مصدق را چنان بزنیم که هفت تا معلق بزند.» من در آن زمان شاهد بودم. قیامی گفت: «اگر هفت تا معلق بزند چه خواهد شد؟» پادگان جواب داد: «آن وقت خودمان می‌رویم به ایران و حکومت تشکیل می‌دهیم.»

 

 

پادگان مخالف مصدق بود؟

 

بله. اصلا سیاست فرقه بر ضد مصدق بود. این سیاست را هم اربابان فرقه تعیین می‌کردند. تا اینکه مصدق در ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ سقوط کرد. من در این روز در منزلم در باکو بودم که «قیامی» با من تماس گرفت و گفت اگر آب در دست داری نخور و بیا جلوی دفتر فرقه در باکو من منتظرت هستم. من با تراموا خودم را به دفتر فرقه رساندم. دیدم پیرمرد آنجا هست و سلام گفتم. اما جوابم را نداد و مچ دستم را گرفت و کشان‌کشان برد داخل ساختمان فرقه. رفتیم جلوی اتاق آقای «پادگان»، سپس آقای قیامی در اتاق را زد و در را باز کرد اما داخل اتاق نرفت.

 

فقط سرش را داخل برد در حالی که تن او و من در راهرو بودیم و خطاب به پادگان گفت: «آقای پادگان مصدق معلق هفتمش را هم زد، تشریف ببرید در تهران حکومتتان را تشکیل بدهید.» سپس در را بست و به من گفت فقط می‌خواستم تو شاهد باشی که من به پادگان چه گفته‌ام.

 

 

منبع: روزنامه اعتماد

کلید واژه ها: عنایت الله رضا فرقه دموکرات آذربایجان


نظر شما :