روایت ابوالحسن نجفی از مجلات سخن و جنگ اصفهان
به گزارش خبرآنلاین، او که یکی از دستاندرکاران «جُنگ اصفهان» بوده است، درباره این جنگ هم حرفهای شنیدنی زده است. بخشهایی از این مصاحبه را میخوانید:
*... اما در سالهای دبیرستان نخستین شماره از سال دوم سخن به دستم رسید، با مفاهیم تازهای آشنا شدم که مرا علاقمند کرد. وقتی به تهران آمدم بلافاصله اقدام کردم برای تهیه دوره کامل مجله، اما «سخن» بعد از ۳۴ شماره انتشار موقتا تعطیل شد چون خانلری، هدایت و شهید نورایی که هر سه از روشنفکران بودند و تفکر انقلابی در ادبیات داشتند (البته بیشتر هدایت و نورایی) به اروپا رفتند.
*... بعد از تیراندازی به شاه در سال ۱۳۲۷ یکباره آزادی نسبی که از ۱۳۲۰ تا ۱۳۲۷ به سبب آشفتگی اوضاع بعد از سقوط رضاشاه تا آن روز وجود داشت از بین رفت اما باز هم اوضاع تا ۱۳۳۲ بد نبود و از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به بعد خفقان مطلق حاکم شد. اما این دوره دوازده ساله ۱۳۲۰ تا ۱۳۳۲ یک دوره منحصر بهفرد بود از نظر آزادی مطبوعاتی و فرهنگی؛ و ابعاد این آزادی آنقدر بود که حتی به نوعی «هوچیگری» در نشریات منجر شد. مثلا در مجله «آتشبار» به مدیریت انجوی شیرازی یا «مرد امروز» به مدیریت محمد مسعود یا «شورش» به مدیریت کریم پورشیرازی اینها عملاً در نشریاتشان ناسزا میگفتند.
* خانلری با توجه به همه ارزشهایی که دارد و من به همه آنها احترام میگذارم خودش یک روحیه بینابینی داشت. هم علاقمند به زمینهای بود که در آن پرورش یافته بود یعنی همان روش قدمایی و کلاسیک و هم کششی به سوی ادبیات غرب و ادبیات جدید داشت ولی خودش به شیوهها و فضای جدید آنطور که باید علاقه نداشت. یعنی مثلا نیما را نمیفهمید و یا نمیخواست بفهمد. چون به هر حال پرورشیافته کلاسیکها بود. اما تفاوتش با آنها در این بود که زبان خارجی میدانست و به زبان فرانسه تسلط عالی داشت و از این طریق با ادبیات خارج به خصوص با رمان و نمایشنامه آشنا بود در حالی که فضلایی چون همایی و فروزانفر به کلی با این مسائل بیگانه بودند.
*... من حرف خانلری را میگویم که همیشه میگفت خرج سخن را از جیب خودش میپردازد و همیشه میگفت مجله خرج خودش را در نمیآورد چون اجاره دفتر بود، حقوق همکاران هم بود. هر چند که کسانی که با او همکاری میکردند هرگز مطالبه پول نمیکردند و پرداختی هم به آنها نمیشد و حتی یادم هست خودش میگفت پولی که به سردبیر مجله (علیرضا حیدری) میپردازم هزینه رفت و آمد و تاکسی او نمیشود. راست هم میگفت. یکی از کسانی که قدرش واقعا ناشناخته ماند علیرضا حیدری بود. او بسیار زحمت کشید.
* در دوره قبل از حیدری مدتی حدود یک سال و نیم سردبیر بودم. آن زمان کسی به دفتر نمیآمد. بیشتر من بودم و خانلری، بیشتر کسانی که میآمدند برای دیدار با خانلری بود، دوستانش، شاگردانش و گاهی هم نویسندگان همسن و همسبک خانلری بودند. اینها میآمدند که سری بزنند و یا احیانا یک مقالهای بدهند. در این مدت همه زحمات برعهده من بود. از تهیه و ترجمه مطالب تا غلطگیری در چاپخانه با حروف سربی، چاپخانهها اذیت میکردند، وعده میدادند اجرا نمیکردند و... به شکلی که میدیدم دارم از پا در میآیم و یک تنه نمیتوانم مجله را ماه به ماه منتشر کنم. بعد هم میدیدم که مجله آن چیزی نشد که من دلم میخواست. یعنی در آن دوره مقاله مهمی که من به آن بنازم و بگویم در دوره سردبیری من این مطلب چاپ شد در مجله منتشر نشد.
* اگر همان شور و هیجان و علاقه سال ۱۳۴۲ به بعد تا ۱۳۵۰ میتوانست ادامه پیدا کند واقعا شاید شرایط دیگری در ایران از نظر ادبیات، سینما، تئاتر و سایر هنرها به وجود میآمد که با امروز اصلا قابل مقایسه نبود. اما آنقدر مسائل سیاسی و کوشش برای سقوط شاه وسیع شده بود که جلوی این پیشرفتها گرفته شد. در آن دوران دیگر هیچ کس کتاب را بابت ادبیات نمیخواند. بلکه کتابها را بابت زمینه سیاسیاش میخریدند و میخواندند.
* پیشروترین روشنفکران کسانی بودند که مستقیما عضو حزب توده بودند یا سمپاتیهای شدید داشتند. در نهایت نباید اینطور بگوییم چرا اینها رفتند در فرانکلین آمریکایی که در سال ۱۳۳۲ در ایران تاسیس شد، بالاخره زندگیشان باید میگذشت، اینها را از کار بیکار کرده و بازنشستهشان کرده بودند. یادم هست بهآذین با حقوق ۱۳۰ تومان با چند فرزندی که داشت در یک خانه اجارهای زندگی میکرد که درست مثل یک قفس بود. ناچار این آدم باید برای تامین زندگیاش کار میکرد. تا آن زمان هم مقالهها و کتابهایش به هیچ وجه برایش درآمد مالی نداشت و تنها وقتی مختصر درآمدی کسب کرد زمانی بود که از طرف انتشارات نیل به او پیشنهاد کردیم که بیا ترجمه کن و در ماه حقوق اندکی به او دادیم. او اصلا به فکر ترجمه کردن نبود. «بابا گوریو»ی بالزاک را ترجمه کرد و همان شد آغاز توجه. با بالزاک و از حقالترجمه و فروش آن کتاب درآمد پیدا کرد...
* وقتی من از فرانسه برگشتم و از اصفهان هم به تهران آمدم یعنی مهر ۱۳۴۹ به فرانکلین رفتم، با کمال تعجب دیدم همه آن چپیهای دوآتشهای که میشناختم آنجا جمع شدهاند و البته اینها داشتند کمکم انتشارات فرانکلین را به سمت ادبیات چپ سوق میدادند!
* من نمیخواهم درباره جُنگ اصفهان که خودم با آن همکاری داشتم اغراق کنم اما نمیشود کتمان کرد که اصولا انتشار این جنگها خیلی تاثیرگذار بود و ظاهرا جُنگ اصفهان هم در همه چند شمارهای که منتشر شد به نوعی یک سر و گردن بالاتر از بقیه بود.
* در جُنگ اصفهان واقعا ما دوست بودیم. کاری که گلشیری چاپ میکرد انگار کار من بود. نمیخواهم بگویم که چشمتنگی و حسادتها و خودخواهیهایی که در جاهای دیگر بود در آنجا نبود. منظورم نوعی همکاری و همدلی بود که جلوی تکروی ما را میگرفت و همین با هم بودن به کار ما هویت میداد. همکاران خوبی در جُنگ اصفهان کنار هم جمع شده بودند. برهانالدین حسینی، مجید نفیسی، رضا شیروانی و گلشیری و حقوقی و جوانترها هم همه همدل بودیم. اما بقیه اینطور نبودند. مثلا شمیم بهار کارهای فوقالعادهای میکرد اما آدم تکرویی بود. این همدلی بین ما از بین نرفت. ما شدیدترین انتقادها را از همدیگر میکردیم که اگر بیگانهای در مجلس ما حاضر بود فکر میکرد این آخرین جلسه ماست ولی ما این را فهمیده بودیم که انتقاد از همدیگر به معنای جدایی نیست و نسل بعدی ما مثل شهدادی، فرخفال، تراکمه و... هم به همین روش کار کردند.
*... حقوقی واقعا به ادبیات کلاسیک مسلط بود و قصیدههای ارزشمندی میسرود. یک نکته جالب بگویم، چیزی که از نزدیک شاهدش بودم اینکه خیلی از این افراد وقتی در معرض تحول فکری از دوره قدمایی به دوره مدرن بودند چه دورانی را میگذراند از لحاظ روحی. واقعا میشد به آن گفت بحران روحی. مثلا حقوقی که برای تحصیل به تهران آمده بود و با مباحث شعر نو آشنا شده بود و خب در عین حال با انجمنهای شعری اصفهان هم که قبل از آمدنش به تهران با آنها همکاری میکرد ارتباط داشت. برایم تعریف میکرد که در راه اصفهان در اتوبوس وقتی فکر میکردم که الان در انجمن فلان آقایی که شاعر قدمایی است میخواهد فلان قصیدهاش را بخواند دلم میخواست با همان دفتری که دستم بود به سرش بکوبم. دیگر تحمل این حرفها را نداشتم. اینها به کلی دگرگونی روحی پیدا میکردند آنها این دوره را طی کرده بودند، هم حقوقی و هم گلشیری و من هم به ادبیات کلاسیک علاقه داشتم. این خودش باعث شد که کارها در جُنگ اصفهان بنیه بهتری داشته باشد.
* جُنگ اصفهان یک تفاوتش با بقیه این بود که مداومت بیشتری نشان داد. ولی این هم باز به هم خورد. شاید خستگی از همدیگر پیدا شد. بعد هم متفرق شدیم. در سال ۱۳۴۹ من به تهران آمدم و مقیم اینجا شدم. گلشیری هم نتوانست اصفهان بماند، باید اعتراف کنم که در وهله اول همت گلشیری بود که ما را دور هم جمع میکرد. او حتی آنهایی را که با انگیزههایی سیاسی چپی کوشش میکردند که جمع ما را بر هم بزنند با صحبت و روی خوش سعی میکرد نگه دارد و ما را دور هم نگه میداشت.
* وجود من برای گلشیری نوعی دلگرمی بود. نه اینکه راهنما باشم، نه، همین که میدید نجفی هست که با علاقه کارش را دنبال میکند برایش دلگرمی بود. وقتی من به تهران آمدم او هم رها کرد و به آمد تهران. موحد هم که برای ادامه تحصیل آمد به تهران. خب جوانترها هم برای تحصیل دانشگاهیشان رفتند به شهرهای دیگر و متفرق شدیم.
نظر شما :