سقوط تدریجی یک شاه - صادق زیباکلام
استاد دانشگاه تهران
اگر از مابقی تاریخی که پیرامون دوران سلطنت وی بعد از انقلاب تدوین شده بگذریم، در خصوص روایت زندگی وی در دوران انقلاب و نهایتا خروجش از کشور، به نوعی قلب تاریخ میرسیم. تصویری که از شاه در دوران انقلاب ترسیم شده، تصویر منطبق بر همه واقعیت نیست. در این تصویر، شاه صرفا مجری اوامر آمریکا و انگلستان است که حسب دستورات کاخ سفید و مقامات لندن با خشونت و بیرحمی هرچه تمامتر، مردم ایران را سرکوب میکند، به دستور آمریکاییها هر روز از کشته پشته میسازد، منتظر فرمان از سفارت آمریکاست تا به کمک ارتش و قوای مسلح خود، از طریق کودتا و کشتار وسیع مردم بار دیگر قدرت را به دست گیرد، او در عین حال نگران است چون هر قدر سرکوب میکند، هر قدر امثال کشتار ۱۷ شهریور به راه میاندازد، نشانهای از عقبنشینی مردم به چشم نمیخورد و لاجرم با چراغ سبز آمریکاییها، وقتی هم خودش و هم سفارت آمریکا به این نقطه میرسند که سرکوب و کشتار مردم جواب نمیدهد و او چارهای به جز کنارهگیری از قدرت ندارد، بیمناک از آتش انتقام مردم، در ۲۶ دی با کمک آمریکاییها از کشور فرار میکند. این یک روایت است که بارها شنیدهایم؛ اینکه شاه و هم آمریکاییها امیدشان را برای بازگشت به قدرت از دست ندادهاند و با وجود آنکه انقلاب، پیروز شده است؛ با این همه آمریکاییها شاه را در آبان ۵۸ به آمریکا میبرند تا مقدمات بازگشت وی به کشور را همچون سناریو کودتای ۲۸ مرداد سال ۳۲ یکبار دیگر تکرار کنند. اما دانشجویان انقلابی مسلمان که خطر را احساس کرده بودند و متوجه نقشه پلید بازگشت نظامی شاه به کمک سفارت آمریکا در تهران شده بودند، با تسخیر انقلابی سفارت آمریکا، این توطئه خطرناک محمدرضا پهلوی و آمریکا را عقیم میسازند. در واقع دانشجویان مسلمان خط امام یا اشغال سفارت آمریکا یا در حقیقت «جاسوسخانه آمریکاییها در ایران» ماشین مرکز توطئه و خرابکاری شاه و آمریکاییها را از حرکت میاندازند و انقلاب را بیمه میکنند.
اینها روایت تاریخی دقیقی نیست. فقط به عنوان یک نمونه نگاهی بیندازیم به همین داستان بردن شاه در آبان ۵۸ به آمریکا برای اجرای کودتای نظامی و بازگرداندن وی به کشور، همچون سناریوی ۲۸ مرداد ۳۲. طبق این روایت، آمریکاییها آنقدر سادهلوح، عقبافتاده و نادانند که عقلشان نمیرسیده که در مهر، آبان، آذر یا دی ۵۷ که ارتش همچنان یکپارچه پشتسر شاه قرار داشت بعلاوه قوای مسلح دیگر همچون پلیس، ژاندارمری، گارد شاهنشاهی، دستگاههای اطلاعاتی و امنیتی هم در نهایت قدرت وفاداری پشت شاه ایستاده بودند، شاه هم در کشور بود و نظام از هم نپاشیده بود، اقدام به کودتا کنند.
آنان تیرماه سال بعد و زمانی به فکر کودتا میافتند که ارتش و قوای مسلحه از هم پاشیده، فرماندهان آن متواری یا اعدام شده یا در بازداشت بسر میبردند، خود شاه از کشور رفته بود و مهمتر از همه اینها، در جریان فروپاشی رژیم شاه، میلیونها نفر مسلح شده بودند. همه این واقعیتها به کنار، آخرین فکری که آبان ماه ۵۸ در مخیله شاه و آمریکاییها میگذشت بازگشت به ایران و به راه انداختن یک کودتای نظامی بوده. سرطان غدد لنفاوی تمامی پیکر شاه را گرفته بود و او در هفتهها یا حداکثر ماههای پایانی عمرش بسر میبرد (او نزدیک به هفت ماه بعدش فوت میشود).
هواپیمای شاه که در فرودگاه نیویورک بر زمین مینشیند او را روی برانکاد مستقیما به بیمارستان میبرند و تمام چند هفتهای که او در آمریکا بسر میبرد، در همان بیمارستان بوده و از همان بیمارستان هم عازم فرودگاه شده و از آنجا به مصر پرواز میکند و چند ماه بعدش هم در بیمارستان نظامی آسوان آن کشور فوت میکند. به دلیل درد زیاد به واسطه سرطان (که در مراحل آخرش بوده) پزشکان شاه به طور منظم به او مسکنهای قوی تزریق میکردند و در بخش عمدهای از اقامتش در نیویورک او عملا در بخش مراقبتهای ویژه کلینیک مخصوص سرطان نیویورک در حالت اغما و خواب بوده. این واقعیتها را وقتی میگذاریم کنار روایتهای تاریخی که ما از شاه و آمریکاییها بعد از انقلاب نقل میکنیم تنها نتیجه منطقی که میشود گرفت آن است که یقینا دو تا محمدرضا پهلوی وجود داشته است!
بالطبع در یک یادداشت کوتاه نمیتوان به کالبدشکافی وضعیت رژیم شاه و نگاه شاه به خودش، به رژیمش، به مملکتش، به مردمش، به آمریکا و به دنیا پرداخت. شاه در سال ۵۷ بدون تردید فاصله زیادی پیدا کرده بود از ۳۷ سال قبلش در شهریور ۱۳۲۰ که بعد از سقوط ناگهانی «پدر» به قدرت رسیده بود. بسیاری از ویژگیها، رفتارها، منشها و باورهای شاه در طی این ۳۷ سال دچار تغییر و تحولات عمیقی شده بود. از جمله مهمترین این دگرگونیها، احساس قدرت و توانمندی زیادی بود که در سالهای پایانی حکومتش در وی پدید آمده بود. او یک سال قبل از انقلاب و در مراسم اعطای سردوشی به فارغالتحصیلان دانشکده افسری با غرور خاص اعلام کرد: «هیچ کس نمیتواند مرا سرنگون کند. من از پشتیبانی ارتش ۷۰۰ هزار نفری، تمام کارگران و اکثریت مردم ایران برخوردارم. من قدرت را در دست دارم.» (زیباکلام، مقدمهای بر انقلاب اسلامی، چاپ هفتم، انتشارات روزنه، ۱۳۹۰، ص ۱۵۸)
او نه بلوف میزد و نه به آنچه میگفت بیاعتقاد بود. دستکم تا چند ماه قبل از انقلاب او واقعا یقین داشت که رژیم و حکومتش پایدار و مستحکم است و هیچ خطری، او و حاکمیتش را تهدید نمیکند. نهتنها قوای مسلحهاش در نهایت وفاداری و عزم و اراده خللناپذیری پشت وی بودند، بلکه گارد جاویدان ۵۰ هزار نفریاش در حد «پرستش» به او وفادار بودند. صدها هزار نیروی انتظامی، گارد ویژه نیروی انتظامی، ژاندارمری، رنجرها، کلاهسبزها و... با همه وجود پشت شاه بودند. تشکیلات پرکار، دقیق و کاملا حرفهای اطلاعاتی و امنیتیاش (ساواک) همه مخالفان وی را شناسایی و سرکوب کرده بود. دستگاههای امنیتی وی نهتنها مخالفان و منتقدان رژیم در داخل کشور را کاملا گرفتار و در کنترل داشته بلکه حتی در خارج کشور هم آن چنان رعب و هراس ایجاد کرده بودند که اگر کسی در خارج از کشور سخنی و حرکتی در مخالفت با رژیم شاه مرتکب شده بود، از بیم مجازات، دیگر به کشور باز نمیگشت.
در عین حال و با وجود همه اینها، نمیتوانیم و نباید اینگونه نتیجهگیری کرد که پس شاه تصور میکرده که او با ترور و سرنیزه بر کشور حکومت میکرده است. از دید شاه او به هیچوجه نه خود را مستبد میدانست و نه دیکتاتور. برعکس او معتقد بود که از حمایت و پشتیبانی وسیعی از سوی مردم کشورش برخوردار است. از دید شاه، مخالفان، منتقدان و ناراضیان وی صرفا محدود میشدند به معدودی که وی از آنها به نام «ارتجاع سرخ و سیاه» نام میبرد. مقصود وی از «ارتجاع سرخ» مارکسیستها بودند که وی آنها را مزدور و وابسته به کمونیسم بینالملل و بعضا سرسپرده به اتحاد شوروی میدانست. «ارتجاع سیاه» هم به اعتقاد وی مذهبیون قشری و متعصب بودند که علت مخالفتشان با رژیم او به واسطه اصلاحات و اقدامات ترقیخواهانهای چون اصلاحات ارضی (توزیع زمینهای ملاکین بزرگ در میان رعیت و کشاورزان در سال ۱۳۴۰)، اعطای حق رای و حق طلاق به زنان و وارد کردن آنها به مشاغل و مناصب فرهنگی، اداری و اجتماعی بود. او سه سال قبل از انقلاب در مصاحبهای با اوریانا فالاچی، به وی میگوید که «جدای از این دو قشر، مابقی مخالفان و ناراضیانش تعداد انگشتشماری روشنفکر، نویسنده، هنرمند و این تیپ افراد هستند که در همه جوامع از جمله جوامع غربی هم این جماعت مخالف و منتقد حکومتهایشان هستند.» (زیباکلام، ۱۳۹۰: ۱۹۶). او حتی خیلی جدی و با عصبانیت در همان مصاحبه به فالاچی میگوید که کدام یک از اقدامات ترقیخواهانه و اصلاحات وی به نفع ایران و مردمش نبوده و از فالاچی میخواهد که آنها را نام ببرد! اما چرا چنین شده بود و چرا شاه دچار این تصور و باور شده بود که مردم ایران یا کسر قابل توجهی از مردم طرفدار وی هستند؟ چندین پاسخ برای این سؤال کلیدی و مهم وجود دارد؛ نخست آنکه شاه واقعا تصور میکرد که او در ایران موفق شده بود یکسری تغییر و تحولات بنیادی ایجاد کند و توانسته بود به گفته خودش «چهره کشورش را زیر و رو کند». شاه واقعا اعتقاد پیدا کرده بود که اقدامات و سیاستهایی که وی تحت عنوان «انقلاب سفید شاه و ملت» از سال ۱۳۴۰ به اجرا در میآورد توانسته چهره ایران را تغییر دهد. او قاطعانه باور پیدا کرده بود که سیاستهایش توانسته ایران را از هیبت یک کشور در حال توسعه خارج کند و آن را تبدیل به یک کشور توسعهیافته صنعتی و کشاورزی کند. (زیباکلام، ۹۰: ۲۰۱). این احساس یا تصور برومندی و توانمند بودن کشور به ویژه در سالهای تقارن با انقلاب به اوج خود میرسید. به گونهای که شاه باور کرده بود که ایران به یک وضعیت باشکوه تاریخی از پیشرفت و ترقی رسیده که وی آن را «تمدن بزرگ» نامگذاری میکند. به دنبال او، ماشین قدرتمند تبلیغاتی حکومتی به همراه شخصیتهای رژیم و رسانههای کشور شبانهروز تبلیغ میکردند که ایران در آستانه ورود به تمدن بزرگ قرار گرفته (همان، ۲۰۵-۱۹۸). جالب است که وقتی از اواخر سال ۵۵ و اوایل سال ۵۶ به تدریج اعتراضات و انتقادات به رژیم وی به راه میافتاد، واکنش شاه این بوده که این مخالفتها و انحرافات توسط قدرتهای خارجی در کشورش به راه افتاده.
شاه واقعا معتقد بود آن اعتراضات و ناآرامیها را غربیها و مشخصا آمریکا و انگلستان به راه انداخته بودند. سفرای انگلستان و آمریکا بعدها در خاطراتشان پیرامون دوران انقلاب ایران نوشتند که اگرچه در ابتدا برای ما سخت بود باور کنیم که شاه واقعا جدی است وقتی به ما میگفت: چرا دولتهای شما سیاستشان را نسبت به من تغییر دادهاند و از مخالفان من حمایت میکنند اما به تدریج متوجه شدیم که او جدی بود و واقعا فکر میکرد که همه آن ناآرامیها را ما در کشورش به راه انداختهایم (زیباکلام، ۱۳۹۰، ۶۵-۵۷).
این خیلی طبیعی بود که چرا شاه حاضر نبود واقعیتهای تظاهرات، ناآرامیها و اعتراضات را بپذیرد و ببیند. از این بابت وضعیت او بیشباهت با رژیمهای دیگر کشورها نبود. همانطور که صدام حسین، معمر قذافی، حسنی مبارک، زینالعابدین بنعلی و سایر رهبران خودکامه هرگز باور نمیکردند که این همه نسبت به آنها و عملکردشان نارضایتی وجود داشته باشد. این رژیمها معمولا از یک سو جلو صدای هرگونه اعتراض و انتقادی را میگیرند و از سوی دیگر فضای جامعهشان مملو از تکریم و تمجید به پادشاه یا رئیسجمهور است. هر سیاست او، هر تصمیم او، هر فکر و اندیشه او بیعیب و نقص، تاریخی و بینظیر بوده و صد البته که به نفع مردم و کشور تفسیر میشود. یکی پس از دیگری مطبوعات، رسانهها، رجال و شخصیتهای دیگر به منقبت و بزرگداشت آن تصمیم میپردازند و اجازه کوچکترین مخالفت یا حتی یک انتقاد کمرنگ هم به آن تصمیم یا نظر داده نمیشود. آنقدرها طول نمیکشد که به تدریج شاه باورش میشود که او همان است که میگویند. بالطبع او نمیتواند بپذیرد که ممکن است آن تصمیم، سیاست با نظر خیلی هم درست نبوده. محمدرضا پهلوی مصداق کامل چنین وضعیتی شده بود. آنچه محمدرضا پهلوی میاندیشد «حقیقت مطلق» و «مطلق حقیقت» بود. بهترین تدبیرها و سیاستها عبارت بود از آنچه اعلیحضرت اندیشیده و اراده میکردند. مابقی ایران صرفا گوش به فرمان و وظیفهای جز اطاعت از «اوامر ملوکانه» نداشتند.
یک مسابقه هولناک در میان مسئولان رژیم شاه در دو دهه آخر آن رژیم در نزدیکتر کردن خود به شاه، بیشتر تعظیم و تکریم کردن و بیشتر ابراز وفاداری کردن نسبت به اعلیحضرت به وجود آمده بود. کلید هرگونه پیشرفت و موفقیت در ارتش، دولت، مجلس، دانشگاه و هر وزارتخانهای این بود که مسئولان چه میزان بتوانند نظر مساعد وی را نسبت به خود جلب کنند. نخستوزیر امیرعباس هویدا خود را صرفا مجری اوامر و دستورات ملوکانه توصیف میکرد. مهندس عبدالله ریاضی که سالها رئیس مجلس بود در مراسم رسمی «سلام» در حالی که تا کمر در برابر اعلیحضرت خم میشد، میگفت: «بزرگترین افتخار مجلس و نمایندگان ملت برآوردن منویات ملوکانه است.» شاید درباریان هم هر کدام شکل دیگری سر به آستان «ذات اقدس همایونی» ساییده و مراتب بندگی و کوچکی خود را به «فرمانده کبیر پرچمدار تمدن بزرگ، سایه خدا، پدر تاجدار، خدایگان شاهنشاه آریامهر، بزرگ ارتشداران و...» ابراز میداشتند. در یک مقطعی از زمامداریاش، در اطراف وی رجال استخواندار و آریستوکرات الیگارشی قاجار حضور داشتند و تا حدودی جلو تبدیل شاه به یک دیکتاتور را میگرفتند؛ مردانی همچون تیمسار یزدانپناه، ذکاءالملک فروغی، مرتضی قلیخان، احمد قوامالسلطنه، حسین علاء، محمد مصدق و علی امینی.
شخصیت، تربیت و اصالت این رجال به گونهای بود که جلو «خودبزرگبینی»های شاه را میتوانستند بگیرند و اغلب هم میگرفتند. اما این نسل از اواخر دهه ۱۳۳۰ و اوایل دهه ۱۳۴۰ دیگر نبودند. آخرین بازمانده این نسل دکتر علی امینی بود که در سال ۱۳۴۰ به مدت ۱۴ ماه بیشتر نتوانست با شاه کار کند. جای آن نسل را به تدریج امیراسدالله علم، دکتر منوچهر اقبال، امیرعباس هویدا، مهندس عبدالله ریاضی، مهندس جعفر شریف امامی، جمشید آموزگار و... گرفتند که فقط خود را خدمتگزار شاه میدانستند. شاه یقینا روزی که به دنبال کنارهگیری پدرش در شهریور ۱۳۲۰ به تخت نشست خود را به هیچ روی همه کاره نمیپنداشت. او حتی ۱۲ سال بعدش و بعد از کودتای ۲۸ مرداد و سقوط دکتر مصدق و بازگشت دوبارهاش به تاج و تخت و قدرت، نه خود را خدایگان «شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشداران» تصور میکرد نه خود را عقل کل میپنداشت و نه مخالفان و منتقدانش را گمراه و نادان و وابسته به قدرتهای خارجی تصور میکرد. اما اشتهای سیریناپذیرش به قدرت از یک سو و احاطه شدن با دربار، دولت، قوای مسلحه، مجلس، دولتمردان، سناتورها، مطبوعات، رادیو و تلویزیون که شبانهروز او را تقدیس و تمجید میکردند، مثل همه دیکتاتورهای دیگر واقعا باورش شد که نابغه است. واقعا فکر میکرد که فقط او درست میفهمد و مابقی یا نمیفهمند یا عامل بیگانه بودند یا در فکر حکومت به مملکت و مردم نبودند. شاید سخنی به گزاف نرفته اگر گفته شود که بهترین و درستترین تفسیر و تبیین از اینکه چه شد که همه چیز به هم ریخت و در کشور انقلاب شد را مرحوم دکتر غلامحسین صدیقی، استاد علوم اجتماعی دانشگاه تهران، وزیر کشور مرحوم دکتر مصدق و از رهبران جبهه ملی در دی ماه ۵۷ به شاه میگوید. شاه او را نیز همچون دکتر شاپور بختیار برای تشکیل یک دولت آشتی ملی احضار کرده بود. در نخستین دیدارشان پس از ۲۵ سال که از کودتا ۲۸ مرداد میگذشت شاه با شگفتی آمیخته با طنز از صدیقی میپرسد: «این داستان خمینی (امام) چیست که اینها در این مملکت به راه انداختهاند؟» صدیقی ادیب و عمیق به «قبله عالم» میگوید که «اعلیحضرت کسی داستان خمینی را به راه نینداخته» و شاه از او میپرسد که پس «موضوع این برنامهها چیست؟» مرحوم صدیقی پاسخی به شاه میدهد که کوتاه است اما یک دنیا مطلب در آن نهفته. او به شاه میگوید: «اعلیحضرت فهم اینکه چه شد خیلی دشوار نیست. کسی جرات نمیکرد به پدرتان دروغ بگوید و کسی جرات نمیکرد به شما حقیقت را بگوید.» صدیقی درست میگفت. جمله معروفی است که میگویند به دیکتاتورها چیزهایی گفته میشود که آنان میتوانند بشنوند و نه چیزهایی که آنان باید بشنوند. شاه مصداق تمام و کمال این واقعیت بود. به او هیچوقت نمیشد حقیقت را گفت، یا درستتر گفته باشیم، مسئولانی که این جسارت و شهامت را پیدا میکردند که به وی حقایق مملکت را بگویند، به سرعت از چشم وی میافتادند. برعکس دیگرانی که او را تمجید میکردند و به وی صرفا آنهایی را میگفتند که او دوست داشت بشنود، جزو محارم و صاحبمنصبان شده و به پست و مقام میرسیدند. علیالقاعده در گزارشات «شرف عرضی» خبر میدادند که همه چیز درست است؛ زنان به واسطه آنکه اعلیحضرت به آنان حقوق مدنی اعطا کرده و باعث شدهاند تا از تحصیلات عالیه برخوردار شده و وارد مشاغل اجتماعی شوند؛ کارگران به دلیل آنکه اعلیحضرت آنان را در سود کارخانجات شریک کردهاند؛ کشاورزان به دلیل آنکه اعلیحضرت در برنامه اصلاحات ارضی آنان را زمیندار کردهاند؛ طبقه متوسط به واسطه اصلاحات و رشد و توسعه و رونق اقتصادی که در پرتو سیاستهای اعلیحضرت در کشور پدید آمده و... همه و همه طرفدار شاه هستند. اساسا هیچ گروه و طبقه اجتماعی نیست که در کشور ناراضی باشد. عده کمی «مذهبیون قشری» هستند و مارکسیستها که تعداد آنها آنقدر اندک است که اصلا نیازی نیست اعلیحضرت خاطر مبارکشان را آزرده سازند!
اکنون بهتر میتوان فهمید که چرا شاه گلهمند از «پارسونز» و «سولیوان» سفرای بریتانیا و آمریکا در تهران میپرسد که «چرا این بساط را در مملکتش به راه انداختهاند؟ چرا سیاستشان را در مورد او تغییر داده بودند و از مخالفان وی حمایت میکردند؟» (زیباکلام، ۹۰، ۶۹-۶۷) البته او خیلی منتظر پاسخ آمریکاییها و انگلیسیها نماند که سیاست غربیها، علیه وی شده و خواهان برکناری او از قدرت هستند. در مصاحبههایش با رسانههای غربی، «ایضا» مکالماتش با غربیها او خود پاسخ این سؤال را میدهد. او چند دلیل داشته که چرا آمریکاییها و انگلیسیها علیه وی میشوند! شاه معتقد بود که اصرار ایران در «اوپک» برای بالا بردن بهای نفت و چهار برابر کردن قیمت در سال ۵۳-۵۲ و ایستادگی وی در برابر فشار غربیها که خواهان پایین آوردن قیمت نفت بودند (همچون عربستان، کویت و دیگران که تسلیم تهدید و فشار غربیها میشوند)، سیاست مستقل ملی که شاه در کشور به راه انداخته بود، انگلیسیها داشتند از او انتقام نزدیکیاش به آمریکا را میگرفتند، غربیها داشتند از او انتقام میگرفتند چون ایران را یک کشور صنعتی کرده بود و عنقریب صادرات صنعتی و محصولات کشاورزی ایران راهی بازارهای منطقه و دنیا میشد و... از جمله دلایل شاه بود که چرا غربیها علیه وی شدهاند. (زیباکلام، ۹۰، ۲۰۳-۱۹۸)
با این پیشینه خیلی دور از ذهن نبود که شاه چگونه وارد بحران شد. او نه قبول داشت که مخالفان چندانی دارد، نه دلیلی برای مخالفت با رژیمش میدید و صد البته که نه انتظار آن مخالفتها و راهپیماییهای عظیم میلیونی را داشت. اما مخالفتها اندک اندک از اوایل سال ۵۶ به تدریج ظاهر شدند و آنقدر طول نکشید که بدل به «سیلی بنیانکن» شد که هرچه را که نمادی از رژیم شاه داشت از جای کنده و با خود برد.
رژیم شاه که انتظار مخالفت نداشت چه برسد به دریایی از راهپیمایی و اعتراضات خیابانی، به طریق اولی هیچ راهکار و تدبیری هم برای «چه باید کرد؟» و مواجهه و رویارویی با آن نداشت. رژیم نه شناختی از مخالفان داشت نه ابعاد آن را میدانست، نه اساسا تصویری و تصوری داشت که مخالفان چه میگویند، چه میخواهند و که هستند داشت. بنابراین هیچ تدبیر و چارهای برای برونرفت از بحران نداشت. یک روز عقبنشینی میکرد، روز بعد تیراندازی میکرد. یک روز ۱۷ شهریور میشد، فردای آن روز نظامیان روی دوش مردم بودند و تظاهرکنندگان به آنها گل شیرینی و شربت میدادند. یک روز صحبت از برخورد جدی با معترضان و مخالفان میشد، فردایش دهها زندانی سیاسی آزاد میشدند. یک روز گفته میشد که بیگانگان پشت این آشوبها هستند، روز دیگر گفته میشد که فساد باعث اعتراض و نارضایتی مردم شده و آنها حق دارند که نسبت به سیاستهای غلط گذشته معترض باشند. این آشفتگی و سرگشتگی پیش از همه در خود شاه هم بود. او با هر کس اعم خارجیها یا ایرانیها که در آن روزها دیدار میکرد با شگفتی و کنجکاوی میپرسید که چرا اوضاع اینگونه شده؟ طبیعی است که وقتی او از اساس نمیدانست که «چرا اوضاع کشورش بههمریخته است» هیچ تدبیر و راهحلی هم نداشت. این شاه بود که حالا باید در قبال آن بحران، تصمیمگیری میکرد. نه نخستوزیر، نه رئیس مجلس، نه روسای احزاب و تشکلهای سیاسی وابسته به حکومت، نه فرماندهان نظامی، نه مسئولان سازمانهای اطلاعاتی و امنیتی، نه مجلس سنا و نه هیچ نهاد و شخصیت دیگری در مقام تصمیمگیری نبود. یک عمری بود که خود شاه تصمیمات مهم را میگرفت و مابقی سیستم اجرا میکردند. به بیان سادهتر در آن مقطع شخصیت و نقش شاه آنقدر محوری و تعیینکننده بود که فرد دومی وجود نداشت. هر فردی که اندکی سرش به تنش میارزید، هر فردی که اندکی لیاقت، کاریزما و مدیریت سیاسی میداشت بلافاصله مورد سوءظن شاه قرار میگرفت و از مجموعه سیستم کنار گذارده میشد. در نهایت اطراف شاه «صرفا» چهرهها و شخصیتهایی جمع شده بودند که اگر هم استعداد و توانمندیهای سیاسی میداشتند، آنقدر مجبور شده بودند در برابر شاه سکوت کنند تا مبادا سخنی گویند و نظری دهند که مورد پسند همایونی قرار نگرفته و پست و مقامشان به خطر بیفتد که عملا آن استعداد و توانمندیشان از بین رفته بود. به همین دلیل زمانی که بحران به وجود آمد، همه نگاهها به سمت شاه بود چرا که بیش از دو دهه میشد که از کوچکترین تاثیرگذاری امور کشور و سیاستها تا تصمیمات اصلی توسط وی گرفته میشد. مقامات خارجی که به ایران میآمدند یکراست به حضور وی شرفیاب میشدند. خبرنگاران خارجی که به ایران میآمدند فقط با «اعلیحضرت» مصاحبه میکردند. سفرای آمریکا و انگلستان فقط با اعلیحضرت دیدار میداشتند و قسعلیهذا.
شاه نیز بارها نشان داده بود که مطلقا تحمل ابراز وجود و ابراز عقیده متفاوت از عقیده خودش را در میان مسئولان ندارد. بحران اصلی و سقوط رژیم شاه هم دقیقا از همین نقطه آغاز شد. همه حکومت یعنی شاه و شاه یعنی همه حکومت. مشکل هم دقیقا از همین شروع شد چرا که وقتی شاه به بنبست رسید کل سلطنت به بنبست رسید؛ مثل قطعات یک پازل. به تدریج میتوان درک کرد که چرا شاه نایستاد و نجنگید. چون او معتقد بود که کار از این حرفها گذشته. غربیها به هر دلیلی به این تصمیم رسیدهاند که او باید کنار برود. دلیل یا دلایل اینکه غربیها میخواهند او کنار رود هم از دید شاه مشخص بود. در یکی از ملاقاتهایش با «ویلیام سولیوان» سفیر وقت آمریکا در تهران شاه دیگر یقین پیدا میکند که باید برود. سولیوان بعد از یک مرخصی طولانی به تهران بازگشته بود. در خلال نبود وی در تهران وقایع مهمی از جمله ۱۷ شهریور اتفاق افتاده بود. شاه منتظر بود تا ببیند «سولیوان» حامل چه پیامی از واشنگتن است؟ سولیوان به ساعتش نگاه میکند و شاه بعدها میگوید که «وقتی سولیوان به ساعتش نگاه کرد، من پیغام را گرفتم که زمان رفتنم فرا رسیده.» در فیلم کوتاهی که شاه به همراه فرح ـ همسرش- دارد به سمت هواپیما در فرودگاه مهرآباد میرود تا کشور را ترک نماید صحنهای است که خیلی به نظر پراحساس میآید. شاه در حالی که چند متر بیشتر با هواپیما فاصله ندارد دارد گریه میکند. لحظاتی قبل از گریه شاه، چند نفر از فرماندهان نظامی روی پای او میافتادند و شاه آنها را بلند میکند. بعدها وقتی «دیوید فراست» با شاه مصاحبه میکند علت گریهاش را میپرسد شاه میگوید که از عواطف و احساسات آن نظامیها خیلی متاثر شدم. آنها اصرار میکردند که من کشور را ترک نکنم و قبلا گفته بودند که حاضرند اوضاع را عادی نمایند. آن روز هم به روی پای من افتادند که من نروم. نمیتوانستم به آنها بگویم که کار از کار گذشته من باید بروم و این تصمیم در جای دیگری (واشنگتن و لندن) گرفته شده است. شاه ادامه میدهد که از یکسو احساسات آنها را میدیدم و از سوی دیگر نمیتوانستم به آنها حقایق را بگویم.
همه آنچه که گفتیم ارزیابی سیاسی وضعیت شاه در پایان حکومتش بود اما پارامترهای سیاسی همه داستان نیستند. به یکی، دو مساله فردی هم در مورد شاه باید اشاره کنیم تا پازل کنارهگیری شاه و رفتنش از کشور کاملتر شود. اولین نکته آن است که شاه اساسا شخصیت برومندی نداشت. برخلاف خواهر دوقلویش اشرف که سری نترس و دلی بیباک داشت شاه محتاط، کم دل و جرات بود. به نظر میرسد از این بابت او هیچ میراثی از رضاشاه به ارث نبرده بود و همه جسارت و شهامت پدر به اشرف رسیده بود. شاه حتی در جریان درگیری با مصدق در دوران ملی شدن نفت، جسارت کودتا و حرکت جدی علیه مصدق را نداشت. این آمریکاییها و انگلیسیها به همراه اشرف و طیفی از ایرانیها بودند که او را به سمت عزل مصدق و کودتا «هل» دادند و الا او خودش حاضر نبود علیه مصدق دست به کار شود. با اینکه با همه وجود از مصدق متنفر بود و همه آرزویش برکناری وی بود اما جسارت و شهامت اینکه خود دست به کار شود را نداشت. زمانی که نهایتا و با اکراه و زیر فشار دیگران حکم عزل مرحوم مصدق و نخستوزیری سپهبد زاهدی را امضا میکند، ترجیح میدهد در تهران نمانده و با هواپیما و خلبانی خودش به همراه ثریا اسفندیاری همسرش به کلاردشت پرواز میکند اما وقتی میشنود که مصدق حکم عزلش را نپذیرفته و سرهنگ نعمتالله نصیری را که حکم را آورده بود، بازداشت کرد و عملا آن حرکت یا «کودتا» ناموفق شده از کلاردشت به سمت بغداد پرواز میکند و چون سفیر ایران در عراق طرفدار مصدق بوده و او را نمیپذیرد، از بغداد به روم پرواز میکند در حالی که تمام مدت اشرف در تهران مانده بود و به همراه سپهبد زاهدی و دیگران، آمریکا و انگلیس درصدد سرنگونی مصدق بود.
ویژگی شاه، بیاعتمادی، تقریبا به همه بود. با وجود کسر قابل توجهی از مسئولان، چهرهها و شخصیتها که در اطراف وی بودند شاه به هیچکدام از آنان خیلی اعتماد و اطمینان نداشت. برای برخیها اساسا ارزش چندانی قائل نبود که اجازه دهد به وی نزدیک شوند و به مابقی هم با سوءظن مینگریست و ترجیح میداد که به کسی نزدیک نشده و اطمینان نکند. به جز علم و تا حدودی دکتر منوچهر اقبال، کسی به وی نزدیک نبود. این وضعیت حتی شامل همسرش فرح پهلوی هم میشد او حتی بیماری سرطانش را که از سال ۵۴ به آن دچار شده بود را تا مدتها از فرح هم پنهان کرده بود. از بخت بد شاه در سال ۵۷ که بحران جدی میشود، اقبال و بالاخص علم در قید حیات نبودند. هر دو در نتیجه سرطان، سال قبلش فوت شده بودند. دیکتاتورها تنها هستند و تنها میمانند و شاه بدون تردید یکی از تنهاترین دیکتاتورها بود. در خصوص خارجیها هم وضعیت بهتر نبود. شاه به انگلیسیها که اساسا هیچ اطمینانی نداشت و همواره به آنها با سوءظن مینگریست. به آمریکاییها اطمینان خیلی بیشتری داشت اما مشروط بر آنکه جمهوریخواه میبودند. با دموکراتها ترجیح میداد خیلی حشر و نشر و نزدیکی نداشته باشد، به علاوه همانطور که گفتیم اساسا معتقد بود که لندن و واشنگتن عامل همه آن ناآرامیها و برنامهها هستند و بالاخره باید به بیماری وی اشاره کنیم.
اینکه بیماری شاه چه میزان روی تصمیمگیریها و حالات وی اثر گذاشته بود خیلی اطلاعات زیادی وجود ندارد اما آنچه مسلم است در سال ۵۷ بیماری وی بسیار پیشرفت کرده بود. در واقع در سال ۵۷ عملا امید به بهبود، دیگر منتفی شده بود و مساله صرفا تقلیل پیدا کرده بود به کاهش درد و کند کردن پیشرفت سرطان. بدون تردید مصرف دارو و ناراحتیهای ناشی از بیماری نمیتوانست بر احساس ناامیدی و افسردگی شاه بیتاثیر بوده باشد.
همه این فاکتورها و اسباب و علل را که کنار هم میچینیم به تدریج پازل رفتار شاه در دوران بحران و سرنوشتساز سال ۵۷ روشنتر میشود. شاه در نهایت فقط میخواست برود. همه آرمانها، تصویر و تصورات و رویاهای ۲۵ ساله او در ظهر عید فطر سال ۵۷ (۱۳ شهریور) - ظرف کمتر از یک ساعت که او با هلیکوپتر سیل جمعیت را در خیابان شریعتی میبیند- به هم میریزد. آن جمعیت که بیش از یک میلیون نفر تخمین زده میشد همه آن تصورات را که مخالفان جمعی مارکسیست و مذهبیون قشری (ارتجاع سرخ و سیاه) روشنفکران ناراضی و دانشجویان فریبخورده هستند را در هم ریخت. «جان استمپل» در آن ایام دبیر دوم سفارت آمریکا در تهران بود و بعد ماجرای گروگانها در درآمد کتابش «پیرامون انقلاب اسلامی» مینویسد که دیدن صدها هزار مخالف و ناراضی همچون صاعقهای بر شاه وارد شد. آن شوک آن چنان مؤثر و قوی بود که باعث فلج فکری و ذهنی شاه شد. کم نبودند فرماندهان نظامی همچون سپهبد نصیری، خسروداد، سپهبد رحیمی و فرمانداران نظامی تهران، سرلشکر ناجی و ماموران نظامی اصفهان، سرلشکر نشاط رئیس گارد جاویدان، ارتشبد غلامعلی اویسی و... که با اشاره شاه حاضر بودند ۱۷ شهریور را ادامه دهند اما شاه به آنها مجوز نداد. اینکه چرا شاه حاضر به کشتار نشد احتمالا موضوعی است که پایانی نخواهد داشت. برای اینکه چه رایی درباره محمدرضا پهلوی صادر کنیم میتوان پرسید که آیا عدم تمایل وی به خونریزی ناشی از روحیه وطنپرستی و تنفرش از خشونت بود و اینکه نمیخواست در تاریخ به عنوان پادشاهی نامش ثبت شود که با کشتار مردم تاج و تختش را حفظ کرده یا اینکه عدم تمایلش به خونریزی به واسطه آن بود که به این نقطه رسیده بود که کشتار، فایدهای ندارد چون اولا مخالفان وی تقریبا همه مردم را شامل میشود و ثانیا اینکه آمریکاییها و انگلیسیها به هر دلیلی تصمیم به تغییر و برکناری وی گرفته و مقاومت بیفایده بود؟...
منبع: روزنامه شرق
نظر شما :