خسرو سینایی: اگر صادق هدایت زنده بود فیلمساز میشد
***
آقای سینایی، شما وقتی ۱۱ سال بیشتر نداشتید، صادق هدایت در دهه سی (۱۹ فروردین ۱۳۳۰) خودکشی میکند. نخستین آشناییتان با هدایت به چه زمانی برمیگردد؟
صداق هدایت دو یا سه سال از پدر من کوچکتر بود و اتفاقا همان سالهایی که در پاریس بود، پدر من هم پزشکی میخواند. البته من در آن سن و سال نمیتوانستم آثار هدایت را بخوانم، اما از سیزده سالگی به بعد چرا. میخواندم. یادم میآید آن دوران آثار ترجمه را بسیار میخواندم. از جمله آندره ژید. یک کتابفروشی سر چهارراه کالج بود به اسم «باوفا»، میرفتم کتابهای ۱۵ تومانی را میخریدم و سریع میخواندم و پس میدادم و بعد کتابهای ۱۳ تومانی را و به همین ترتیب تا آخر. کتابهای هدایت را هم همینطور خواندم: از «سگ ولگرد» تا «سه قطره خون» و... و البته «بوف کور». البته بوف کور را به خاطر فضای آن بود که دوست داشتم، چون در آن زمان چیز زیادی از آن نمیفهمیدم که بتوانم آن را تحلیل کنم. این آشنایی اولیه من از هدایت بود. به این ترتیب یک شناخت کلی و مجذوب نسبت به هدایت پیدا کردم. آن دوره، در ادبیات داستانی فارسی، هدایت را دوست داشتم و جمالزاده. این دو کتاب جمالزاده «فارسی شکر است» و «یکی بود و یکی نبود» را به لحاظ زبانی میپسندیدم و کتابهای هدایت را به لحاظ فضاسازی. بعدها البته زبان هدایت در «حاجی آقا» و «علویه خانم» به نسبت فضاسازیاش به اوج خود میرسد.
نخستین جرقههایی که بعدها به ساخت «گفتوگو در سایه» کشیده شد، از کجا در ذهن شما شکل گرفته بود؟
همان دوره (دهه ۴۰) در آکادمی موسیقی و هنرهای نمایشی وین که دانشجوی سینما بودم در موزه فیلم وین، فیلمهای مختلف از دورههای مختلف را میدیدم. یکسری فیلمهای دهه ۱۹۲۰ اروپا بود که فیلمهای اکسپرسیونیست و سوررئالیست اروپا بود. یادم هست که آن زمان در واقع وقتی بعضی از این فیلمها را که میدیدم، مثل «مطب دکتر کالیگاری»، «گولم»، «نوسفراتو» و «دانشجوی پراگ»، توی ذهنم جرقه میزد که فضاها چقدر شبیه بوف کور هدایت است. به خصوص آن فضاهای اکسپرسیونیستی را دقیقا در بوف کور میدیدم و به سه قطره خون که میرسید به سوررئال جهت میگرفت.
یعنی شما میخواهید بگویید ایده و طرح اولیه «گفتوگو با سایه» از اینجا در ذهن شما شکل گرفته است تا شما ۵۵ سال بعد (۱۳۸۵) از مرگ هدایت به سراغ هدایت بروید؟ آقای سینایی، واقعا چه چیزی در هدایت بود که شما را بعد از این همه سال در نهایت به «گفتوگو با سایه» کشاند؟
این ایدهها در ذهنم بود، اما هرگز موقعیتی جدی پیش نیامده بود که عمیقا به آن بپردازم یا تصمیمی برای ساخت یک فیلم بگیرم. چیزی که برایم مهم بود، میخواستم از طریق سینما به هدایت نگاه کنم؛ چرا که از روانشناس گرفته تا دوستان هدایت و دیگران به طریقی راجع به هدایت صحبت کرده بودند. حدود سال ۸۲ به جنوب رفته بودم که با حبیب احمدزاده آشنا شدم. قراری گذاشتیم در همان سال و ایشان راجع به تحقیقی که درباره هدایت انجام داده بودند، گفتند که مایل است از آن فیلمی ساخته شود. من که از قبل این ایده را به طور نامنظم در ذهنم داشتم و جزو دغدغههایم بود، وسوسه شدم. به ایشان گفتم من نه قهرمانسازم و نه بتشکن، ولی این کار را لازم میدانم که انجام بگیرد؛ یعنی تاثیراتی که هدایت از سینما و فیلمهای اروپا گرفته بود به ویژه در «بوف کور» و بعدها در «گجسته دژ» و «تخت ابونصر».
این ایده و طرح اولیه، از همان ابتدا از آقای احمدزاده بود؟ یا طرح و ایدهای بود که با طرح اولیه شما که در همان دهههای ۴۰ و ۵۰ در ذهنتان شکل گرفته بود، یکی بود؟
آقای احمدزاده تحقیقش را از قبل انجام داده بود و من وقتی تحقیق را خواندم، متوجه شدم که ایشان با ظرافت نکاتی را پیدا کردهاند. من فضاهای کلی در ذهنم بود و ایشان اجزای این فضاها را درآورده بود. این شد که تصمیم گرفتیم که منصفانه این کار را انجام دهیم.
بر اساس شواهد موجود، هدایت ۲۳ یا ۲۴ ساله حتما تحت تاثیر این فیلمها بوده است. همانطور که خود هدایت میگوید: «من تقلید نمیکنم، من ترانسپوز میکنم»؛ ترانسپوز به مفهوم گرفتن یک ایده و آن را به شکل خود و زبان خود برگرداندن است. جهانگیر هدایت جملهای دارد که به نظرم تاییدی بر همین موضوع است: «بزرگترین دستاورد هدایت این بود که ادبیات غرب را به نوعی ترانسپوز کرده و به زبان خودش درآورد که برای خواننده ایرانی هم قابل فهم است.» ترانسپوز تقلید نیست بلکه مکتبی است که در اوایل قرن نوزدهم در اروپا شکل گرفته است که فارسی آن میشود: «پراکندهگزینی» یا به زبانی ساده میتوان گفت تمثیلی از همان «فیل در تاریکی» مولاناست، که هر کس در تاریکی با لمس یک قسمت از فیل، بخشی از حقیقت را بازگو میکند. این تکنیک در فرانسه شکل گرفته، به ویژه که برای اهالی ادبیات مورد استفاده قرار میگرفته است. بر اساس همین است که هدایت وقتی بخش اول بوف کور را در پاریس شروع میکند، که بعدها در هند آن را به پایان میبرد، از همین تکنیک بهره میگیرد. او در پاریس و طبق آنچه جهانگیر هدایت به من گفته است، بارها به سینما میرفت که حتی در برخی مواقع در یک ماه چهل بار به سینما رفته است. کی؟ در مقطع زمانی دهه ۱۹۲۰. مقطعی که فیلمهای اکسپرسیونیست و سوررئالیست شاهکارهای دنیای سینما بود. من معتقدم که اگر هدایت در زمانه ما میزیست، مطمئنا فیلمساز میشد تا یک نویسنده.
البته من ندیدم که به طور مستقیم در داستانهایش به سینما یا فیلمهایی به صورت ضمنی اشاره کرده باشد؟ حالا مستقیم یا غیرمستقیم.
چرا. در نامههایش و در کارتهایش مثلا اشاره کرده است که رفته و فیلم «نیبلونگن» را دیده و از آن لذت برده است. برای هدایت و نسل هدایت، سینما آنطور که امروز برای ما مطرح است، به شکلی جدی مطرح نبوده و اتفاقا خیلیها از من میپرسند تو چطور در آن زمان رفتی و سینما خواندهای. خب، طبیعی است که به ذهن هدایت نمیرسید که فیلمساز شود. دور از واقع بود. ببینید، من وقتی نوشتهای از هدایت را میخوانم یا نقاشیهایش را میبینم، مقایسه که میکنم، تاثیر مکاتب آن زمان را میبینم. هدایت چهرهای کشیده که دقیقا میخواسته از پیکاسو و براک پیروی کند. با موسیقی کلاسیک مأنوس بوده. این را دوستان نزدیکش تایید کردهاند، هر چند در مورد موسیقی ایرانی گفته شده که در یک مجلس خصوصی در فرانسه، با شنیدن صدای تار اشک ریخته، که من این را میگذارم به حساب غم غربت. اما شخصا درباره شناخت او درباره موسیقی ایران نمیتوانم یک نظر مشخص بدهم، اما موسیقیهایی که گوش میداده، موسیقیهای خیلی خوب کلاسیک بوده. اینهاست که میخواهم بگویم چرا اگر هدایت زنده میبود، فیلمساز میشد البته فیلمساز خاص، درست مثل «بوف کور»ش در ادبیات. آدمی که چهل بار در ماه میرفته سینما و فیلمهایی مثل «گولم» و «مطب دکتر کالیگاری» و «نوسفراتو» را میدیده، آن هم زمانی که تنها ۲۴ سالش هم بیشتر نیست و از فضای آن زمان ایران رفته به اروپا، چطور میتواند تاثیر نگرفته باشد؟ در اینکه او یک نویسنده نابغه و حساس بوده که تردیدی نیست ولی در اینکه یک جوان ۲۴ ساله از ایران آن زمان به اروپا رفته و تاثیر پذیرفته هم نمیتوان ایرادی وارد دانست. هدایت با پدیدهها برخورد داشته و تاثیر پذیرفته، به ویژه اینکه تقلید مستقیم هم نبوده بلکه ترانسپوزکننده بوده. او همه تاثیرات را پذیرفته و حالا او به عنوان انسان ایرانی آن را نوشته.
تاثیرپذیریهایی را که از سینما میگویید هدایت آنها را برگرفته، به چه شکل بوده؟ میشود به طور مستند به ما بگویید.
اگر بخواهم مواردی را برشمرم، در وهله اول به فیلم «نوسفراتو» (دهه ۱۹۲۰) ساخته مورنا اشاره میکنم. هدایت در «بوف کور» مینویسد: «... گویا کالسکهچی مرا از جاده مخصوص یا از بیراهه میبرد. بعضی جاها فقط تنهای بریده و درختهای کج و کوله دور جاده را گرفته بودند و پشت آنها خانههای پست و بلند به شکلهای هندسی، مخروط ناقص با پنجرههای باریک و کج دیده میشد که گلهای نیلوفر از لای آنها درآمده بود» این صحنه، دقیقا برداشتی از بخشی از فیلم «نوسفراتو» است: آنجایی که کالسکهای در میان مه از بین درختان در حال عبور است تا به خانهای میرسد با همین مشخصات. باز هم اگر بخواهم از همین فیلم مثالی دیگر بزنم، پیرمرد خنزپنزری که هدایت در بوف کور تصویر میکند، تداعی همان پیرمرد خنزرپنزری است که مورنا در «نوسفراتو» تصویر کرده است. هدایت در بوف کور مینویسد: «مثل این است که در کابوسهایی که دیدهام، اغلب صورت این مرد در آنها بوده است. پشت این کله مازویی و تراشیده او...» که دقیقا یادآور همان کله مازویی در نوسفراتو است. در دیگر کارهای هدایت هم کم و بیش همین «پراکنده گزینی» وجود دارد، اما نه به شدت «بوف کور». مثلا در «تخت ابونصر» میخوانیم: «وارنر یک مشت کندر و اسفند و صندل که قبلا تهیه کرده بود روی گل آتش پاشید. دود غلیظ و معطری در هوا پراکنده شد. بعد دور خود را با زغال روی زمین دایرهای کشید.» این تصویر، دقیقا یادآور صحنهای از فیلم «گولم» (دهه ۱۹۲۰) ساخته پاول وگنر است.
من در اینجا تاکید کنم که با این نوع نگاه مشکلی ندارم و موافقم که تقلیدی نبوده بلکه هدایت تاثیر پذیرفته و اگر تصویر/ ایده / مضمونی را از فیلمی برداشته، تصویر را در یک موقعیت و جایگاه دیگری به کار برده و یک مضمون دیگر به آن داده است.
دقیقا. این کاری نیست که تنها هدایت میکرده، بلکه تکنیکی است که در ادبیات آن زمان رایج بوده. چیز عجیب و غریبی هم نبوده و هدایت که بسیار اهل مطالعه بوده، از آن استفاده کرده. یک سؤالی اینجا پیش میآید که: چرا «بوف کور» در آثار هدایت دیگر تکرار نشد؟ یک جوان با استعداد نابغه ۲۴ ساله میخواهد یک تکنیک را تجربه کند و اینجا جالب است که بدانیم وقتی که هدایت بخشی از بوف کور را در فرانسه مینویسد، آن را پخش نمیکند. هدایت میآید ایران، چند سالی در ایران میماند و بعد به هند میرود و در هندوستان بخشیهایی از اسطورههای هندی به شکل ترانسپوز شده وارد بوف کور میشود. در آنجا شما وقتی آن دو برادر بازرگان را میبینید که عاشق «بوگامداسی» میشوند، باید آزمایش مار ناگ را بگذرانند. آن کسی که از این آزمایش سربلند بیرون بیاید، میتواند با زن ازدواج کند. خب، این اسطورههای هندی است. ویشنو و شیوا است که باید آزمایش مار «ناگ» را ببینید که یکی از آنها با «لاکشمی» ازدواج کند. این همان ایده است، منتها تغییر شکل یافته آن است. اینجاست که من میگویم باید منصفانه قضاوت کنیم، بدون اینکه به ما بربخورد. هر هنرمندی به طور طبیعی ایدههایش از یک جایی میآید و هدایت هم از این قاعده مستثنی نبوده است؛ آن هم هدایتی که روشنفکرترین آدم زمانه خودش بوده، اسطوره را میشناخته، فرهنگ عامه را میشناخته، ادبیات اروپا را میشناخته، سینما را میشناخته، نقاشی را میشناخته، موسیقی را میشناخته و خب طبیعی است که وقتی به ایران هم میآید بر روشنفکران آن زمان تاثیر میگذارد. او با همین ذهن بازش است که دنیا را بهتر از همعصرانش میدیده است. این نشان تیزهوشی و کنجکاوی این آدم است که فیلمهایی که از نظر هنری جزو شاهکارهای سینماست را میدیده و از آنها تاثیر میگرفته یا میپذیرفته و البته در جهتهایی که میخواسته. من این را میدانم در کافه فردوس که مینشسته و برای عکس رضاشاه بر اسکناسهای آن زمان شاخ میگذاشته. من حتی درباره اسم بوف کور هم حدسم این است که میتواند الهام گرفته از پرنده اسطورهای هندی «گارودا» که شبیه جغد است، باشد. گارودا کلمات اسرارآمیز را بر دنیا میپراکند.
شما فقط تاکید بر بوف کور دارید؟
بله. البته جسته گریخته در کارهای دیگر هدایت هم هست، اما به وضوح در «بوف کور» این را میتوان دید. در «تخت ابونصر» و «گجسته دژ» هم هست.
هدایت در «بوف کور» میگوید که آنچه مینویسد، تنها وسیلهای است برای گزارش به «سایه» خویش: «اگر حالا تصمیم گرفتهام که بنویسم، فقط برای این است که خودم را به سایهام معرفی کنم؛ سایهای که روی دیوار خمیده و مثل این است که هرچه مینویسم، با اشتهای هرچه تمامتر میبلعد. برای اوست که میخواهم آزمایشی بکنم؛ ببینم شاید بتوانم یکدیگر را بهتر بشناسیم.» آقای سینایی، از همین زاویه من، نگاه فرمال را در «گفتوگو با سایه» هم میبینیم. برداشتی فرمال از بوف کور برای روایت زندگی مردی که ۴۸ سال با مرگ و زندگی برای جاودانگی دست و پنجه نرم میکرد.
همینطور است؛ و طبیعی است که من این را از آنجا گرفتم. وقتی هدایت میگوید به «سایه خودم» که کلی معنا میدهد: در واقع ما بر اساس این فکر که اگر گنجشکی که در حال پرواز است، و سایهاش روی زمین میافتد، میتوان گفت سایه، همان گنجشک واقعی است. در اینجا وقتی میگوییم «گفتوگو با سایه»، در اصل «گفتوگو با هدایت» است، البته نه هدایتی که در قالب یک جسم فیزیکی میبینیم.
درباره زندگی هدایت، ما کمتر به ماجرای عشقی هدایت با آن دختر فرنگی ـ ترز ـ ورود پیدا میکنیم، اما به نظر میرسد شما در «گفتوگو با سایه» عکس این را عمل میکنید. شاید برای دراماتیزه کردن فیلم مستند / داستانیتان روی این موضوع مانور دادهاید یا دلسوزی یا همذاتپنداری با هدایت یا... شما بگویید آقای سینایی؟
هدایت آدم بسیاری حساسی است و در این تردیدی نیست. جوانی ۲۴ ساله است که در عاشق شدنش هم شکی نیست. هر آدمی طبیعی در این سن عاشق میشود. آن عشق هم سندیت تاریخی دارد. اینکه خودکشی اول او برای چه بوده، وقتی که به فونتنبلو میرود، چه اتفاقی میافتد که عکسالعمل ترزی را در پی دارد که قبلا به او گفته بود: «گربه کوچوولوی ایرانی من!»، و اینکه چه اتفاقی میافتد که خودش را به رودخانه میاندازد، که در نهایت نجات پیدا میکند، همه اینها را میتوان گفت برمیگردد به چیزی که بین او و ترز اتفاق افتاده.
یعنی شما میگویید خودکشی هدایت برمیگردد به ترز؟
من این را نمیگویم. اساس این فکر هم چیزی بود که آقای احمدزاده به آن رسیده بود. ولی یک نکته هست و میتوان آن را ثابت کرد که فاصلههای زمانی نشان میدهد که به احتمال قریب به یقین یک مشکلی با ترز پیدا کرده بود که متاسفانه خیلیها نسبت به این نوع نگاه فیلم موضع گرفتند و گفتند که هدایت بزرگ به خاطر عشق یک دختر خودکشی کرده؟ اصلا هنرمندی که عاشق نشود، چطور میتواند خلق کند؟ این بتسازیهاست که به نظرم غلط است. زمانهای خودکشی میتواند این نکته را که بین او و ترز باید چیزی اتفاق افتاده باشد، درست نشان میدهد. اینجا یک نکته دیگر هست که باید به آن تاکید کنم. در پایان فیلم گفته میشود که شاید آن روزی که هدایت میرود در خانه که شیر گاز را باز کند، اگر در آن لحظه ترز را میدید تغییر عقیده میداد. اینجا برای من یک جنبه نمادین پیدا میکند. معتقدم آدمی بدون عشق نمیتواند زندگی کند، مگر اینکه کدو تنبل باشد. آدمی با حساسیتهای هدایت که وقتی در شرایطی قرار میگیرد که نه دیگر آن احترامی که در سفارت برایش قایل هستند، اکنون قایلاند و نه دیگر آنقدر پولی دارد که با آن زندگی کند، آن هم هدایتی که در یک خانواده اشرافی بزرگ شده، آدمی که شوهر خواهرش رزمآرا را کشتهاند و... خب طبیعی است که به مرگ فکر کند. کدام دانشجوی ایرانی است که وقتی میرود فرانسه، سفیر او را رسما به شام دعوت میکند؟ به همین دلیل است که وقتی در کافه فردوس برای عکس رضاشاه شاخ میگذارد، نمیگیرند زندانیاش کنند، بلکه میگویند برود و میرود به هندوستان. اینجاست که میگویم به خانواده هدایت ظلم شده است. اگر بخواهیم بگوییم که خانوادهاش او را نمیفهمیدند، اشتباه محض است. اتفاقا هدایت که آن زمان هم گیاهخوار بود، یک اتاق مخصوص داشت. هر وعده جداگانه غذای گیاهیاش را برایش میآوردند. پس نیاییم برای اینکه یک نفر را مظلوم نشان بدهیم و دیگری را ظالم، دست به این کارها بزنیم. من میگویم این توهین به هدایت است که بگوییم او را در خانوادهاش مورد توجه قرار نمیدادند و... در حالی که هدایت آدمی حساس بود که درد دنیا داشت و در واقع در تمام عمر با خودش این درد را حمل میکرد. هدایت نمیخواست این قانون را بپذیرد که ظالم و مظلوم وجود دارد که... بگذریم.
آقای سینایی، مرگی که پایان فیلم آن را مرتبط میکنید به ترز، فکر نمیکنید این خودکشی به زعم شما در «گفتوگو با سایه» تاکید بر تراژیک بودن آن است؟ یعنی تقلیل آنچه هدایت به آن معتقد بوده است. هرچند نه فقط هدایت، بلکه بسیاری در هنر و ادبیات بودند که به خاطر عشق دست به خودکشی زدهاند، اما من میخواهم بگویم به نظرم این با واقعیت زندگی هدایت جور درنمیآید. از این بگویید لطفا، تا در ادامه بگویم چرا.
البته راجع به ترز که گفتید، باید بگویم برای من ترز نماد عشق است که خالی بودنش در زندگی هدایت او را به تصمیم خودکشی میکشاند. یک چیزی برای من مهم بوده که هدایت در شرایطی رسید به پوچی، که عشق دیگر برای او معنایی نداشت. هدایت در دورهای زندگی میکرد که خودکشی یکی از راههایی بود که بشر متفکر به آن رسیده بود؛ نه فقط در هنر و ادبیات، در جاهای دیگر هم. مثلا قرارداد ۱۹۱۹ که بسته میشود، آق اولی خودکشی میکند؛ برای اینکه قراردادی بسته شده که برای او غیرقابل هضم است. درست در همان زمان میبیند که نروال شاعر سوررئال فرانسوی خودکشی میکند. ما در چه زمانهای هستیم؟ میان دو جنگ جهانی. وقتی هدایت خودکشی میکند، جنگ جهانی دوم هم تمام شده. آمال و آرزوها نابود شده، ایدهآلها نابود شده؛ و هدایت همه را تجربه کرده. به نوعی پوچی رسیده و در چنین شرایطی است که یا باید قاعده بازی را بپذیری یا چارهای جز خودکشی نداری؛ و خب برای هدایت... من شخصا معتقدم این هم یکی از راههای ممکن بوده است و هنوز هم معتقدم که اگر آن روز ترز را میدید و با او میرفت به کافه نئان، جایی که خیلی دوستش داشت، یک قهوه میخوردند، او مطمئنا خودکشی نمیکرد، شاید یک ماه بعد خودش را میکشت، اما آن روز خودکشی نمیکرد.
شما میدانید که هدایت در ۱۹ فروردین خودکشی میکند آقای سینایی.
بله.
بگذارید از همین روز خودکشی هدایت (۱۹ فروردین)، پل بزنیم به آثار هدایت. هدایت در تمام دوران زندگیاش دچار یک دوگانگی بود بین روح و روان نامیرا و جسم میرا. این در داستانهایش هم هست. در جایی به روح و روان بعد از مرگ معتقد است، در جایی نه. هدایت مدام در این درگیریها بالا و پآئین میشود. در «بوف کور» نیز بر این تاکید میکند؛ تاکیدی که هدایت جاودانگی معنوی را با خلق بوف کور برای خودش به ارمغان آورد؛ یعنی همان جاودانگی برای جسم میرایش که در نام «صادق هدایت» متبلور شده است. جاودانگی نام هدایت با بوف کور اتفاق میافتد، اما هدایت هنوز در جستوجوی یک جاودانگی ابدی دیگر است: جاودانگی روح یا روان ابدی. هدایت درگیری پاردوکسیکالی با خود دارد که او را در یک سردرگمی به دو خودکشی میکشاند: یکی نافرجام (اردیبهشت ۱۳۰۷، انداختن خود در رودخانه مارن) و دیگری فرجام (فروردین ۱۳۳۰، گازگرفتگی) اینجا همان چیزی است که من میگویم هدایت به آن آگاهی رسیده است، پس خودکشی برای فرار از این دوگانگی است. چون این درگیریها برای روحیه حساس او و عدم پاسخ مناسب و قانع کنندهای، او را واداشته به خودکشی. اینجاست که به نظرم هدایت در خودکشی اول، تحت تاثیر ناخودآگاهی است که او را به خودکشی میکشاند، اما نجات پیدا میکند. این درگیریها برای هدایت از یکسو برخاسته از آئین بودا و زرتشت است و زاویه دیگر فضای آن زمان اروپا که به سمت یک نوع نهیلیسم سوق داده میشد، به ویژه که هدایت هر دو جنگ جهانی را نیز تجربه کرده بود. هدایت بودییست، از تناسخ روح، به پوچی اروپایی و در نهایت به جاودانگی روح زرتشتی میرسد. جاودانگیای که در ۱۹ فروردین اتفاق میافتد. روزی که به نظر من از پیش انتخاب شده بود.
چیزهایی که شما میگویید تناقضی ندارد با آنچه من میگویم. شما زندگیتان خالی از عشق میشود. به پوچی میرسید. دیگر بازی را نمیخواهید ادامه بدهید، با آگاهیای که شما میگویید در ۱۹ فروردین به جاودانگی میرسد. یک آدمی که خودش تصمیم میگیرد و میگوید خب پس من در این تاریخ این کار را میکنم، این آن لحظهای است که من به خلأ مطلق عاطفی برسم و به نظر من عشق آن عاملی است که میتواند جلوی این خلأ را بگیرد. حتی برای مدت کوتاهی. حالا من تصمیم میگیرم که کی از این بازی خارج شوم و برای ذهنی مثل هدایت که خلاق باشد که به قول شما که ۱۹ فروردین میگویید، در تناقض نیست. تصویر ذهنی هدایت هم شاید همینی باشد که شما میگویید. اعمالی که آدم انجام میدهد، ظاهر کردن آن چیزی است که از درون وی میگذرد. هدایت برای نوشتن داستانهایش باید یک فضای ذهنی شناخته شدهای میداشته بر اساس حساسیتهایش و مطالعاتش؛ برای اینکه لحظهای که خودتان را نابود میکنید، در آنجا همه این عوامل و عوالم ذهنی در رفتار شما تاثیر دارد، اگر شما معتقدید که آب یا سایه نقشهایی هستند که در داستانهایت منعکس میکنید، در لحظهای هم که خودکشی میکنی دست به انتخاب میزنید که کدام یکی را انتخاب کنید. برای من شخصا دار زدن زیبا نیست یا خودکشی یا شلیک گلوله به سر بد نیست، ولی قایقی وسط دریا با شعلههایی که آن را و تو را میسوزاند و در دریا غرق میشود، زیباتر است. این تصویر ذهنی که سالها با من بوده را حالا سعی میکنم شرایط آن را فراهم کنم، برای اینکه این خودکشی برای من زیبا جلوه میکند و این هم طبق آنچه شما میگویید ممکن است برای هدایت هم از پیش مشخص شده باشد تا تصویر ذهنیاش را عملی کند.
اما آقای سینایی، من میخواهم بگویم که شما در آنچه در فیلم میگویید، پوچی یا خلأ عاطفی است که هدایت را به سمت باز کردن شیر گاز میکشاند، این نوع نگاه تقلیل هدایت به چیزی است که به آن معتقد نبود. شما نگاه سینماییتان را برای تراژیک نشان دادن این مرگ به کار میبرید، نگاهی که از منظر زیباشناسانه هم میتوان به آن نگاه کرد که به نظرم این با واقعیت آنچه هدایت درگیر آن بوده، در این فیلم تقلیل داده شده. یعنی شما امر زیباشناسانه را بر امر واقع ترجیح دادهاید.
حرف شما ممکن است از یک زاویه درست باشد. به همین دلیل است که گفتم بوف کور برای من «گارودا» را به ذهن متبادر میکند. حالا شما فکر میکنید اگر فروغ در ۳۲ سالگی کشته نمیشد و امروز زنده بود و در بین ما، آیا فروغی بود که امروز ما میشناسیم؟
شاید نه.
شاید نه. شاید فکر میکنید کامو تصادف نمیکرد، کاموی امروز بود؟ به هر حال، کامو میمیرد و میشود یک اسطوره. بشر هر چقدر هم بخواهد بگوید واقعبین هستم، در نهایت ته ذهنش یک چیزهایی برایش روشن نیست. حتی وقتی که هدایت کارت آخری که مینویسد و میگوید: «دیدار به قیامت.» آن هم برای هدایتی که یک عمر با این مفاهیم درگیر است، چه چیزی را نشان میدهد؟ بشر همواره میان منطق و علم و ناشناختهها سرگردان است و بسیاری از سؤالها را هم نمیداند و وقتی به لحظهای میرسد که میخواهد برای زندگیاش تصمیم بگیرد، مطمئن باشید بسیاری از ناشناختهها در ذهنش بازی میکند. شاید آنچه شما میگویید، شاید... من نه نمیگویم، همان قدر که میگویم بوف کور را شاید از گارودا گرفته، اما میتواند قابل تامل باشد آنچه میگویید.
بگذارید این روز را ـ ۱۹ فروردین ـ بشکافیم. ۱۹ فروردین در آئین ایرانیان ـ زرتشت ـ «فروردین روز» نام دارد، که چون این روز با ماه فروردین یکی میشود، جشن «فروردینگان» میگیرند، که یکی از جشنهای دوازدهگانه ماهانه در طول دوازده ماه سال است. فروردینگان جشنی است برای یادبود درگذشتگان. یعنی عملا بر اساس آئین ایرانیان باستان که در آئین سوگواریهایشان سیاه نمیپوشند، بلکه برای ابدیت روان درگذشته جشن میگیرند چرا که به زعم آنها روحش جاودانه شده است. فروردین به معنای فروهرها و ماه فرودین، ماه فروهرهاست. یعنی جشنی در پاسداشت فروهرها. آیا فروهر هدایت در این روز برای جاودانگی روحش وقتی که او مفهوم این زندگی را در زندگی دیگری دریافته بود، چنین روزی را انتخاب میکند تا پاسخ قطعی تناقضهایش را بدهد؟ به نظرم هدایت سرانجام در این روز از دوگانگی به یگانگی میرسد. فروهر یکی از نیروهای باطنی است که به عقیده بهدینانی که هدایت از آنها در داستانهایش نام میبرد، پیش از آفرینش وجود داشته و پس از مرگ و نابودی آنها، به عالم بالا رفته و پایدار میماند. این نیروی معنوی را که میتوان جوهر حیات نامید، نامیراست. هدایت تن به یک خودکشی مقدس میزند، که عملا تراژیک نیست، او با این خودکشی مقدس، جاودانگی ابدی را همانطور که پیشتر با بوف کور برای خودش خلق کرده بود در قالب تن میرایش، اینبار برای جاودانگی روحش خلق میکند. همانطور که در همان نامهای که شما هم به آن اشاره کردید که هدایت نوشته: «دیدار به قیامت»؛ این است که میگویم ارتباط آن به ترز، تقلیل آن باوری است که هدایت به آن معتقد بوده است، وگرنه من نیز چون شما با عشق و عاشق شدن مشکلی ندارم و میتواند مرگی این چنین هم برای بسیاری اتفاق بیفتد، اما به نظرم در مورد هدایت تقلیل فکر و اندیشه و زندگی هدایت به چیزی زمینی است که در نهایت در تضاد با آن قرار میگیرد. چرا که عشق به همان صورت که میتواند یک زندگی را نجات دهد، میتواند موجب نابودی زندگی یک انسان هم بشود.
هر آدم متفکری میتواند دچار این پارادوکس شود. خوش به حال آن کسانی که فکر نمیکنند. مساله قطعی، نتیجه گرفتن نیست، مساله پویا فکر کردن است و در این پویا فکر کردن، شما همیشه دچار تردید هستید. من تاکید میکنم هدایت به عنوان یک آدم حساس و نابغه، طبیعی است که دچار این تردیدها باشد. واقعیتهای ملموس او را اذیت میکرد، اما با این حال نمیتوانست بگوید که وقتی که نیست چه اتفاقی خواهد افتاد. خیلی از اتفاقها را نمیتوان گفت با کدام منطق میتوان جواب داد. برای همین من اینها را کامل کننده هم میدانم نه در تناقض باهم. هدایت به عنوان ذهنی پویا برای جاودانه شدن، جاودانگی روحش همچون بوف کور به مثابه گارودا، وقتی یک آدمی همچون او که تمام هم و غمش را بر این گذاشت که همراه آثارش ماندگار شود، خودکشی یکی از عواملی است که این ماندگاری را تقویت میکند.
اما همانطور که گفتم هدایت برای ماندگاری آثارش این کار را نکرد. او پیشتر در بوف کور ماندگار شده بود، پس عملا نیازی به خودکشی نداشت که همه نگاهها را با این خودکشی به سمت آثارش بکشاند که، «مرا بخوانید»! هدایت یک جاودانگی دیگر میخواست که همانطور که گفتم آن جاودانگی روحش بود که حالا به پاسخ آن رسید بود از پس تناقضاتی که ۴۸ سال با آن زندگی کرده بود، با آن درگیر بود و در نهایت به پاسخ آن رسید.
البته اینها نمیتواند در تناقض با یکدیگر باشند. در اینجا باید از شما تشکر کنم که بعد از نمایش «گفتوگو با سایه»، هیچ کس از کسانی که به عنوان هدایتشناس و غیره بودند، نیامدند که بگویند این فیلمی که شناختنامه هدایت است، به این دلایل غلط است یا مثلا درست. اما شما صراحتا میگویید به دلیل عشق ترز نبوده، اما من میگویم ترز نماد عشق است، لااقل برای مدتی، و این اتفاق خوبی است که امروز افتاد و ما در این مباحثه نشستیم و درباره آن حرف زدیم و به نظرم به نکات جالبی رسیدم که تاکنون راجع به آن فکر نکرده بودم.
برای من همینطور آقای سینایی و اما به عنوان آخرین سؤال، اکنون اگر بخواهید هدایت را از زاویه دوربین خودتان در صد و یازدهمین زادروزش ببینید و تصویر کنید، دوربین را به کدام وجه هدایت حرکت میدهید؟
یک روشنفکر واقعی زمانه خودش، که بسیار حساس بود، از کودکی. آدمی که با تفکر به مرحلهای میرسد که دست به انتخاب میزند: ادامه زندگی یا پایان زندگی. باز تاکید میکنم با تفکر به آن میرسید، اما عواملی مثل عشق میتوانست از آن پیشگیری کند. ترز من، نماد عشق است. آدمی که من از هدایت میشناسم، سینما میرود، موسیقی گوش میدهد، عاشق میشد، و حالا اگر ۱۹ فروردینی که شما هم میگویید آگاهانه انتخاب شده باشد، امروز نشد، یک روز دیگر... یک روز دیگر... یک روز دیگر... به این ترتیب نگاه امروز من به هدایت، آدمی است که درد دنیا دارد، ولی آرمانگرا است، واقعبین نیست در بسیاری از مواقع، در جزئیات میخواهد بپذیرد، اما زورش نمیرسد که آن را عوض کند. تلاشش را هم میکند. هدایت انسان ایرانی واقعی است که من میگویم روشنفکر واقعی ایران است. نمونه کامل یک «انسان ایرانی» بود.
منبع: روزنامه اعتماد
نظر شما :