عبدالرحمان فرامرزی؛ زبان حقیقت‌گو، قلم دلاور- سیروس علی‌نژاد

روزنامه‌نگار و سردبیر مجله آدینه
۰۳ اردیبهشت ۱۳۹۳ | ۱۵:۳۲ کد : ۴۲۴۶ از دیگر رسانه‌ها
مسیح عصری و این کلک جانفزا دم تست / مسیح، جان به تنی می‌دمد تو در وطنی

مهدی حمیدی شیرازی

 

اولین بار نامش را با خاطره‌ای خوش به یاد می‌آورم و آخرین بار با خاطره‌ای تاسف‌آور. وقتی ده، دوازده‌ ساله بودم، او به اتفاق دو، سه تن از مازندران دیدار و از شهر ما (نوشهر) عبور کرده بود و گزارشگونه‌ای نوشته بود که در آن از دگرگونی‌های شهر گفته بود و اینکه چه اندازه پوست انداخته و ترقی کرده است. کیهان که رسید از خواندن آن، لذتی دست داد که هنوز شیرینی آن با من است. برای اولین بار با نام عبدالرحمان فرامرزی در آن زمان آشنا شدم. خاطره تاسف‌آور را در پایان مطلب خواهم گفت. اکنون که به او فکر می‌کنم نظیرش را در حقیقت‌گویی در سراسر تاریخ روزنامه‌نگاری ایران نمی‌یابم. دهخدا بزرگ بود اما جز دوره کوتاهی روزنامه‌نویسی نکرد. می‌گویند خلیلی «اقدام» (پدر سیمین بهبهانی) چنان جربزه‌ای داشت. من به یاد نمی‌آورم و هرگز فرصت نشده است پیگیری کنم و به ابعاد و اندازه‌های او پی ببرم. در واقع در سراسر تاریخ روزنامه‌نگاری ایران مانندی برای او نمی‌شناسم. از استادانم هم که پرسیده‌ام مانند او را به من معرفی نکرده‌اند. از سلاله‌ای بود که روشنفکر ـ سیاستگر ـ روزنامه‌نگار نام می‌گیرند. جمع آمدن این هر سه در یک جان، نادر اتفاق می‌افتد و دو، سه تن را بیشتر نمی‌شناسم که بدین صفت بتوان موصوفشان کرد. روزنامه‌نگاری بود که هم در حقیقت‌گویی، هم در قدرت نوشتن و هم در دلاوری یکتا بود و کمتر کسی به پای او می‌رسید. مردی از خطه جنوب که ایران را یکپارچه می‌خواست و در این راه قلم خود را به مثابه کلنگ بر بازوان کسانی می‌زد که ایران را پاره پاره آرزو می‌کردند.

 

اهمیت او تنها در این نیست که روزنامه کیهان را بنیاد گذاشت و تا پایان با آن همراهی کرد؛ اهمیت بیشتر او در این است که قلم بیدار و آگاهش را برای کسب هر آنچه مصالح ایران تشخیص می‌داد؛ مهم‌ترین آن‌ها، حفظ یکپارچگی کشور، به کار گرفت. در دهکده‌ای از ناحیه «فرامرزان» در اطراف لار، پا به هستی نهاد. (۱۲۷۹ خورشیدی؟) از بچه‌های انقلاب مشروطه بود. در آزادی و آزادمنشی بالید. تحصیلات ابتدایی‌اش را در لار و تحصیلات متوسطه را در شیراز، بحرین و عربستان سعودی به پایان برد و در دانش‌های دوره خود به ژرفا رفت و زمانی که به تهران رسید، به خدمت وزارت فرهنگ درآمد و در دارالفنون و دارالمعلمان به تدریس زبان عربی، فلسفه و منطق پرداخت (۱۳۰۲) و با علی دشتی که اهل دشتستان فارس بود، در انتشار «شفق سرخ» یاری کرد. از آن زمان تا پایان، عمر خود را بر سر روزنامه و روزنامه‌نگاری نهاد. هر چند گاهی مغضوب و خانه‌نشین شد مانند زمانی که در مجلسی در حضور شاه سخن از برقراری روابط ایران و مصر کرد و سخنان او در آن دوره جدال ایران و مصر، شاه را خوش نیامد؛ یا زمان‌هایی که به نمایندگی مجلس رفت. اما این‌گونه مشاغل برایش تشریفاتی بود. در ذهن او هیچ کاری جای نوشتن و گفتن و بیدار کردن را نگرفت.

 

با بنیانگذاری روزنامه کیهان سردبیر آن روزنامه شد. در شماره‌های نخست کیهان نام او به عنوان صاحب امتیاز آمده است اما این به علت آن است که دکتر مصباح‌زاده نتوانسته بود اوراق و اسناد لازم را برای دریافت امتیاز فراهم کند، درخواست امتیاز به نام او پر شد. از این‌رو در چند شماره نخست روزنامه کیهان، نام عبدالرحمان فرامرزی به عنوان ناشر و صاحب امتیاز و نام مصباح‌زاده به عنوان سردبیر چاپ شده است، اما قضیه برعکس بود. البته باید تاکید کرد که فرامرزی تنها سردبیر کیهان نبود، بلکه تا پایان عمر یکی از مدیران کیهان باقی ماند. از روز اول سردبیری هم، مشفق همدانی را به کفالت سردبیری برگماشت تا فرصت نوشتن را از دست ندهد. سرمقاله‌های کیهان را می‌نوشت و یادداشت‌های دیگری که لازم می‌دید. نمی‌دانم ستون‌نویسی را از چه زمانی آغاز کرد اما ستون‌نویسی اگر ابداع او نبود، از بنیانگذاران ستون‌نویسی در ایران بود. به تفسیر و تحلیل و مقاله اهمیت بیشتری می‌داد و چنان که یک روزنامه‌نگار نوشته است از روزنامه‌نگارانی بود که «به تفسیر خبر و اظهارنظر درباره رویداد‌ها علاقه‌مندند تا خود خبر».

 

قلم او در تمام عمر در پهنه روشنفکری ایران تاثیر گذاشت و به ویژه در دو برهه از هر زمان دیگر تاثیرگذار‌تر بود. نخست در دوره‌ای که حزب دمکرات، آذربایجان را از ایران جدا کرده بود و دیگر زمانی که دکتر مصدق قصد انحلال مجلس را داشت و می‌گفت هر جا که مردم باشند همانجا مجلس است و هر جمعیت به هیجان آمده‌ای را که به نفع او فریاد می‌زد، مجلس می‌خواند.

 

فرامرزی (به همراه دکتر مصباح‌زاده) زمانی دست به ایجاد روزنامه کیهان زد که کشور در هرج و مرج کامل فرو رفته بود. هیچ چیز بر قرار خود نبود. متفقین در جریان کنفرانس تهران درباره آینده ایران به توافق روشنی نرسیده بودند. اتحاد جماهیر شوروی و انگلستان، ایران را بخشی از غنائم جنگی خود به حساب می‌آوردند. تمامی ارزش‌ها از سوی پیروان بلشویسم زیر سؤال رفته بود. ملت و کشور و وطن معنایی نداشت. هر چیز و همه چیز باید فدای سوسیالیزمی می‌شد که داعیه جهان‌وطنی داشت. روزنامه‌هایی که در آن زمان منتشر می‌شدند، آرمان‌های وطن‌خواهانه نداشتند. در اغلب آن‌ها، تمایلات روسی یا انگلیسی بر تمایلات ایران‌دوستانه می‌چربید. هر دو قدرت شرق و غرب، هواداران خود را تقویت می‌کردند. بریتانیا از حزب سعادت خوزستان و اتحادیه عشایر خوزستان و شوروی از حزب توده و فرقه دمکرات آذربایجان و کردستان طرفداری می‌کرد. عبدالله، پسر شیخ خزعل که پدرش اگر فرصت می‌یافت یک شیخ‌نشین دیگر از خوزستان ساخته بود، به خوزستان بازگشته بود و به حمایت انگلیس و عراق ـ که خوزستان را «عربستان» می‌خواند و ادعای آن سرزمین را داشت ـ زمینه را برای جدایی آن استان زرخیز فراهم می‌کرد. پیشه‌وری و عوامل شوروی زمینه جدا کردن آذربایجان و بلعیده شدنش از سوی استالین را فراهم می‌کردند. رفتار حکومت نیز به ویژه بعد از انقلاب مشروطه و در سال‌های سلطنت رضاشاه، مردم آذربایجان را چنان رنجانده بود، که زمینه‌های جدایی فراهم شده بود. از رفتار بد والیان آذربایجان، داستان‌های هولناکی بر سر زبان‌هاست. حکومت ایران هم در آن سال‌های دهه بیست رمقی نداشت. تازه اگر داشت هم مشروطه سلطنتی، در چشم مبلغان کمونیست، دشمن خلق‌ها به شمار می‌آمد. ایران در این میانه گم شده بود. چنین بود که او روزنامه کیهان را درست کرد تا میدانی برای عقاید او و میهن‌دوستان باشد. «کیهان برای عقد اخوت و حضور در جشن‌ها و خوش‌آمد گفتن و تقرب به هیچ مقامی درست نشده است. کیهان درست شده است که انتقاد و عیب‌جویی کند. درست شده است که با آنچه برای مصالح ایران مضر است، مبارزه کند و ضرر و نفع را نیز با میزان تشخیص خود می‌سنجد، نه با حرف و داد و بیداد دیگران.»

 

فرامرزی روزنامه‌نگاری بود که نمی‌خواست ایران تجزیه شود و به تعبیر یک روزنامه‌نگار «استالین آن را ببلعد»، چنانکه نمی‌خواست خوزستان و فارس توسط انگلیسی‌ها بلعیده شود. بنابراین به پا خاست و به جدال قلمی برخاست و در زمانه‌ای که گفتن از ایران وجهی نمی‌یافت، از ایران گفت و به نبرد پیشه‌وری رفت. به او گفت که اگر حسن نیت دارد و سرزمین آباد‌تر می‌خواهد این تنها آذربایجان نیست، تمام ایران باید آباد شود. حیف که لااقل پاره‌ای از مقالات او را در دسترس ندارم که در اینجا نقل قول‌هایی بیاورم. در مقاله‌ای نوشته است که مقاله‌اش اولین مشتی بود که بر سینه پیشه‌وری فرود آمد. اولین هشداری بود که به او داده شد و نوشته است از تاثیر آن مقاله همین بس که پیشه‌وری به آن جواب داد. «مگر پیشه‌وری به کسی جواب می‌داد؟»

 

در چنان شرایطی که طرفداران روس و انگلیس بر همه چیز چیره بودند، جگر می‌خواست که کسی چون او قلم خود را علیه حزب توده و حزب دمکرات به کار گیرد و گرفت. حمله او به پیشه‌وری سبب شد او را مرتجع بخوانند اما او از این انگ‌ها هراسی نداشت. برای دفاع از ایران، نه از ابرقدرت‌های زمانه هراسی به دل راه داد و نه از عوامل آن‌ها که کشتن برایشان عین آب خوردن بود. زندگی را بر او سخت کردند و سایه به سایه او را تحت تعقیب قرار دادند اما چنان در عقیده‌اش استوار بود که وقعی به این چیز‌ها نمی‌گذاشت. بعد‌ها مبارزات خود در راه نجات آذربایجان را مایه فخر و مباهات روزنامه کیهان عنوان کرد و نوشت: «از آن روزی که نغمه تجزیه‌طلبی از خطه آذربایجان بلند شد، کیهان زود‌تر از همه از نقشه منحوس بیگانه‌پرستان آگاه شد و همچون شیر خروشانی برای قطع دست بدخواهان وارد میدان شد.»

 

در تمام عمر نیز عضو دار و دسته و حزبی نشد و بدین‌سان بود که مفهوم روزنامه‌نگار مستقل را به وجود آورد. او، اولین روزنامه‌نگار مستقل ایران از دهه بیست به این‌سوست. برخورد و ملاقات او با اشرف پهلوی نیز به‌‌ همان سادگی (با پیراهن آستین کوتاه و لباس معمولی و گیوه) و در عین حال صلابتی بود که از یک انسان وارسته انتظار می‌رود. برای او شاه و شاهزاده مفهومی نداشت و خوب می‌دانست که به محض قدرت گرفتن جز به متابعان و چاکرصفتان وقعی نمی‌گذارند و همه این‌ها را بر زبان آورد. گذشته از این‌ها فرامرزی روزنامه‌نگاری بود که بر دانش‌های زمانه خود چیره بود. بر ادبیات فارسی و شعر کلاسیک تسلط داشت و استاد آن به شمار می‌رفت. نثر فارسی امروز را می‌شناخت و به زبان امروز می‌نوشت. نثر گفتاری خوش فهم و راحت و شیرینی داشت که هیچ دشواری و پیچیدگی در فهم آن پدید نمی‌آمد. یک شیوه تمثیلی بی‌مانند در نوشتن داشت که در آن از حکایتی آغاز می‌کرد و موضوع خود را به نتیجه می‌رساند. کمتر کسی از روزنامه‌نگاران زمان ما شیرینی زبان و قدرت استدلال او را داشته است.

 

دوست دارم این یادداشت را با خاطره‌ای به پایان ببرم. خاطره‌ای که تاسف آن همیشه با من است. دکتر مصباح‌زاده که بنیانگذار دانشکده علوم ارتباطات اجتماعی بود، بهترین‌های دهه چهل و پنجاه را برای تدریس به آن دانشکده دعوت می‌کرد. دکتر رضازاده شفق، دکتر لطفعلی صورتگر، دکتر شاپور راسخ، عبدالرحمان فرامرزی، دکتر منوچهر صانعی، محیط طباطبایی و … این‌ها به غیر از استادان تمام وقتی چون دکتر صدرالدین الهی و دکتر معتمدنژاد و دکتر حسن صفوی و عماد افشار و بقیه بودند. در سال ۴۷ که من وارد دانشکده شده بودم، فرامرزی به ما ادبیات فارسی درس می‌داد. یک روز دلپذیر بهاری سر کلاس از خاطراتش می‌گفت و اینکه در دوران اشغال آذربایجان، چه مقالاتی نوشته و چگونه با پیشه‌وری و دار و دسته حزب دمکرات درافتاده و تا پایان جنگیده است. خاطراتی که شنیدن آن‌ها برای هر شاگرد روزنامه‌نویسی غنیمت بود. گفت و گفت و به اینجا رسید که در مقاله‌ای گفته است که من این قلم را که اکنون مانند کلنگی بر بازوی حزب دمکرات می‌زنم، فردا اگر لازم باشد بر هر جای دیگری خواهم زد. در آن سال‌ها قوم و خویش‌های توده‌ای در کله خراب ما چنین فرو کرده بودند که «شوروی آذربایجان را نجات داده بود و این محمدرضا شاه بود که دوباره آن را اشغال کرد و نگذاشت مردم روی سعادت ببینند.» من برخاستم و بنای مخالفت با استاد را گذاشتم و کارمان به داد و بیداد کشید. پیرمرد که از حرف‌های من رنجیده بود گفت شما اصلا کلاس را ترک کن و دیگر سر کلاس نیا. نمره‌ات را هم می‌دهم که نگویی برای نمره بیرونت کرده‌ام. من از کلاس رفتم و خود را از حضور در درس او محروم کردم. حالا سی، چهل سالی می‌شود که نمی‌دانم درد نادانی را به کجا باید برد و نسل ما را چه شده بود که تمامی ارزش‌ها را وارونه می‌فهمید و هر چیز و همه چیز را برعکس می‌دید.

 

 

منبع: ماهنامه مهرنامه

کلید واژه ها: عبدالرحمن فرامرزی سیروس علی نژاد روزنامه کیهان


نظر شما :