سخنان منتشرنشده محمدرضا لطفی: چپ‌ها تندروی کردند

۱۷ تیر ۱۳۹۳ | ۱۸:۳۰ کد : ۴۴۸۰ از دیگر رسانه‌ها
تاریخ ایرانی: ماهنامۀ «مهرنامه» در شماره اخیر خود سخنان منتشرنشده محمدرضا لطفی، نوازندهٔ برجسته تار و سه‌تار و مدرس موسیقی سنتی ایران که روز ۱۲ اردیبهشت ۱۳۹۳ درگذشت را نقل کرده که درباره ارتباطش با حزب توده است:

 

من با خیلی از بچه‌های احزاب مختلف دوست بودم؛ نه اینکه بخواهم با آن‌ها فعالیت سیاسی داشته باشم؛ من هم به دلیل اینکه حزب توده از انقلاب حمایت می‌کرد به آن گرایش داشتم. من تهران که آمدم ـ بیشتر از تهران شروع می‌شود ـ نگرش سیاسی پیدا کردم؛ ولی باید توجه داشته باشید که در دوره دبیرستان من، همین انقلاب «شاه و مردم» و «انقلاب سفید» اتفاق افتاد و ما را به زور به راهپیمایی می‌بردند و می‌گفتند که همه باید بیایند. من از‌‌ همان موقع نسبت به این کار‌ها انتقاد داشتم؛ چون در منطقه کشاورزی زندگی می‌کردم و می‌دیدم این کار‌ها جواب نمی‌دهد و پشت آن مسائل سیاسی است و مسائل اقتصادی اهمیت چندانی ندارد. از‌‌ همان زمان به این چیز‌ها انتقاد داشتم. به همین دلیل در امتحان انشایی که برای دیپلم در گرگان به من داده بودند، تجدید شدم و دیگر امتحان ندادم. آنجا انشایی نوشتم که بدگویی انقلاب سفید بود. انشایم را طوری نوشتم که اعتقاد داشتم و به من یک دادند و رفوزه شدم. من در آن انشا به آنچه در این جریانات رخ داده بود؛ انتقاد کردم. سر کلاس‌های انشایم در کلاس‌های ده و یازده هم، انتقادهای اجتماعی و سیاسی‌ای را که داشتم، می‌نوشتم ولی چون اکثر معلم‌های انشا و فلسفه ما خودشان این‌کاره بودند و عقایدشان به من نزدیک بود، خوششان می‌آمد و همیشه انشایم ۱۹، ۱۸ می‌شد. یادم می‌آید انشایی برای تحولات آفریقا نوشتم که خیلی سیاسی بود.

 

در‌‌ همان نوشته‌ها بیشتر دردهای من از فقر بود و مسائلی که حول و حوش من در زمین‌های کشاورزی رخ می‌داد و مشکلاتی که روستاییان و کشاورزانی که کار می‌کردند، با آن مواجه بودند. اندیشه‌های من از آنجا شکل گرفت و زندگی روزانه من شد. و من از این مظالم خوشم نمی‌آمد، در حالی که نمی‌دانستم سیاست چیست. این زمینه عینی باطنی در من وجود داشت.‌‌ همان موقع هم چند بار چند تا از معلم‌های ما که با اسلامی‌ها کار می‌کردند و گروه‌های پنهانی داشتند، به صورت‌های غیرمستقیم و مستقیم با من تماس گرفتند و با من صحبت کردند که تو هم به این گروه بیا؛ ولی اگر آمدی نباید ساز بزنی. من هم گفتم که اصلا من عاشق سازم هستم و مساله انتخاب ساز که پیش آمد؛ اصلا نرفتم. کسان دیگری هم دنبال من بودند که بعد‌ها فهمیدم این‌ها در واقع هسته‌های اولیه مجاهدین خلق بودند که یکی از آن افراد را که در زمان شاه گرفتند، شاگرد اول ما بود و من نفهمیدم که چه بلایی سرش آمد. بعدا یواش یواش فهمیدم که چی به چی است.

 

وقتی به تهران آمدم، این زمینه‌ها را به صورت باطنی داشتم. اوایل که در تهران بودم، مرکز روشنفکری در خیابان استانبول بود و تمام هنرمندان پاتوقشان در همین خیابان جمهوری فعلی بود، مثلا کاخ [کافه] فیروز که ارزان‌تر بود و بیشتر آرتیست‌ها و نویسندگان و شعرا به آنجا می‌آمدند. دوستی داشتم که خیلی عاشق ادبیات بود و با او به کاخ فیروز می‌رفتیم و آنجا به من معرفی می‌کرد که این فلان شاعر است و این آقای فلان است و این‌ها را این‌گونه حضوری می‌شناختم.

 

آنجا در واقع زمینه وارد شدنم به ادبیات معاصر که بیشتر هم ادبیات یک مقدار اپوزیسیونی به خصوص شعر نو بود، فراهم شد. علایقم به این مسیر حرکت می‌کرد. آن زمان نه فقط اشعار شاملو که خیلی از شعرهای دیگر هم اجتماعی و انتقادی بود. در آنجا با دکتر عنایت آشنا شدم که مجله نگین را در می‌آورد و اتفاقا در‌‌ همان جا برای اولین بار آقای نوری را دیدم که لیسانس و فوق‌لیسانس دانشکده اقتصاد را می‌خواند. محمد نوری خواننده را هم دیدم و خیلی ازش خوشم آمد. به نظرم آدم باز و مترقی خوبی بود که با او دوست شدم. همان‌طور که گفتم در آن سال‌ها زندگی ما در خیابان استانبول و جمهوری بود. مثلا دفتر مجله فردوسی آن طرف‌ها بود و ما فردوسی و نگین می‌خواندیم و بعد خوشه که شاملو در می‌آورد را می‌خواندیم. کتاب‌ها و مجلاتی را که دنبال می‌کردیم، ذهن مرا در مسائل اجتماعی مدون‌تر می‌کرد.

 

در سال‌های ۴۷ و ۴۸ هنوز دانشکده نرفته بودم. یک سال و خرده‌ای بود که تهران بودم و این‌ها برایم خیلی جالب بود، به خصوص اینکه از گرگان آمده بودم و این داستان‌ها را می‌دیدم و همین مرا به خواندن و مطالعه کردن علاقه‌مند کرد. دوست داشتم تاریخ و فلسفه بخوانم و یک مقدار کتاب‌های فلسفه و تاریخ ایران باستان را که آقای معینی ترجمه کرده بود، خواندم. بعد تاریخ ویل دورانت را در فلسفه خواندم که فوق‌العاده بود. سال‌های بعد جامعه‌شناسی آریان‌پور آمد. کتاب مادر ما بود و همیشه این را می‌خواندیم و مقوله شناخت ما بود و با آدم‌های بسیاری آشنا شدم تا موقعی که به دانشکده آمدم. وارد دانشگاه تهران که شدم، همیشه یا اعتصاب بود یا در دانشگاه فنی بزن، بزن و درگیری بود؛ ولی من به طرف دانشجویان دانشکده هنرهای زیبا جلب شدم که همگی مثل خودم بودند و خودمان را آنجا پیدا کردیم.

 

با موزیسین‌ها نمی‌شد بحث سیاسی کرد. هیچ نوع نگرش سیاسی در رشته موسیقی نمی‌توانستید ببینید. آمده بودند که فقط ساز بزنند و به همین خاطر با آن‌ها دیالوگ‌های اجتماعی و سیاسی نداشتم. بیشتر دوستانم در دانشکده یا نقاش بودند یا گرافیک و معمار و دانشجویان رشته تئا‌تر یا شهرسازی. همیشه دوستانم از خودم ۱۵ـ۱۰ سال بزرگتر بودند. این اختلاف سنی و انتقال تجربه دوستان بزرگتر از خودم به من خیلی کمک کرد. در آنجا در دانشکده هنرهای زیبا یک گروه ۸ـ۷ نفری شدیم که کارهای تئوریک در رابطه با هنر می‌کردیم، ما نمی‌توانستیم بگوییم که حرف مارکسیستی می‌زنیم، چون می‌گرفتندمان. ما می‌توانستیم در بخش هنر رئالیستی و هنر اجتماعی بیشتر تحقیق کنیم. طبیعتا همه دوستانم از هنرمندان بزرگ ایران هستند. مثل آقای دبیری، شهاب موسوی‌زاده و هر که را بگویم همین مدلی بودند. و ما آنجا در واقع یک گروهی شدیم که با هم کار می‌کردیم، کوه می‌رفتیم و سفر می‌کردیم. بعد‌ها به دوستی نزدیک شدم که خیلی روی من تاثیرگذار بود؛ آقای مرتضی رضوان که کتاب‌های کودکان می‌نوشت. باغ هستی را نوشت و بعد شاید سال ۵۳ یا ۵۴ او را گرفتند و مدتی زندان بود. بزرگی را آن موقع به رادیو و تلویزیون بردند و تعداد زیادی از بچه‌های اپوزیسیون را در تلویزیون گرفتند و بعد داستان دانشجویان پیش آمد و خیلی شروع به گرفتن آدم‌ها و هنرمندان کرده بودند.

 

بعد کانون نویسندگان بودم و همه هنرمندان بزرگی که دوستان من بودند هر کدام روی من تاثیرات اجتماعی و سیاسی داشتند. بعد که به رادیو آمدم و با آقای سایه آشنا شدم با یک تیم جدید دیگر که خیلی با من اختلاف سنی داشتند، آشنا شدم. مثل سیاوش کسرایی و بعد‌ها هم اخوان آمد. این‌ها در واقع کودتای ۲۸ مرداد را دیده بودند. با توجه به شرایط در بحث با این افراد چیزهای زیادی یاد گرفتم و خیلی مرا هوشیار کردند و اینکه مسئولیت من در هنر، فقط مسئولیت اجرایی نیست؛ بلکه حداقل یک مسئولیت اجتماعی است. آن موقع هم بحث سیاسی و گروه‌بندی نبود. همه یا اپوزیسیون بودند یا غیراپوزیسیون. حالا در این اپوزیسیون هم گروه‌های مختلفی بودند که البته با هم وحدت داشتند. یعنی یا با شاه مخالف بودند یا انتقاد شدید داشتند یا رفرمیسم بودند. ۹۰ درصد رفرمیسم بودند؛ یعنی اصلاح‌طلب بودند، دوست داشتند شاه، شاه باشد. نخست‌وزیر، نخست‌وزیر باشد و نمایندگی مجلس با انتخابات آزاد باشد و فضای اجتماعی - سیاسی و هنری باز باشد. ۱۰ درصدی هم مخالف و برانداز بودند و داستانشان کاملا مشخص بود که بعد از انقلاب چه کسانی بودند. هنوز وحدت اجتماعی به عنوان یک حرکت مردمی پا نگرفته بود و اندک اندک در حال زیاد شدن بود. شورای نویسندگان و هنرمندان، شب‌های شعر در انجمن آلمان و غیره شکل گرفت. چون موزیسین بودم و ساز می‌زدم یک علاقه‌ای هم همه این‌ها به من داشتند، خب جالب است که بعد از انقلاب ۹۰ درصد کسانی که در کمیته‌های مرکزی حزب بودند، دوستان من بودند. من وسط این‌ها گیر افتاده بودم و خیلی سخت بود برایشان که من موضع بگیرم. همه دوست داشتند که من به یکی از این گروه‌ها بروم و من خیلی علاقه نداشتم که کار سیاسی انجام دهم. همیشه کار موازی اجتماعی ـ سیاسی می‌کردم و دلم نمی‌خواست که وارد دسته‌ای شوم و کار تشکیلاتی بکنم و بروم فلان کار را بکنم. موسیقی و هنر محور مرا تشکیل می‌داد. با موسیقی حرفم را می‌زدم و افکار و اندیشه‌ام را در موسیقی بیان می‌کردم یا در بحث‌هایی که داشتم صحبت‌هایم را راحت می‌زدم و هیچ ابایی نداشتم که اصولا حرف‌هایم را سانسور کنند و الان هم همین‌طور هستم. بعضی‌ها به من انتقاد می‌کنند که چرا می‌گویم ولی بالاخره انسان‌ها تجربیاتشان را می‌گویند و این تجربیات شاید برای چهار نفر مفید باشد. الان هم که صحبت می‌کنم همین تز را دنبال می‌کنم، و گرنه دلیلی ندارد که این حرف‌ها را به شما بزنم.

 

افراد موثری که واقعا روی من تاثیر گذاشتند مرتضی رضوان بود و مهدی فتحی، که خدا بیامرزدش، دوست خیلی صمیمی من بود، شهاب موسوی‌زاده که الان نقاش است و گاهی اوقات نمایشگاه برگزار می‌کند و در آلمان زندگی می‌کند، محمود دولت‌آبادی در دوره‌ای بعد از زندان، سعید سلطان‌پور در زمان شاه و بعد آدم‌هایی مثل یلفانی که پاریس هستند و آموزگاران را نوشت که ساواک حدود ۴۰ نفر را به دلیل این پی‌اس گرفت. همه را در زندان کرد. به خاطر عکسی که بالای صحنه زده بودند. تندروی‌های این‌گونه هم داشتند. اکثرا من با این افراد معاشرت داشتم و در بحث‌هایشان شرکت می‌کردم. بحث‌های خیلی سنگین تاریخی می‌کردند، با محمود سر همین کلیدر همسفر شدم، با مهدی فتحی و شهاب به منطقه کلیدر رفتیم و تا مرز رفتیم و خاطرات عجیب و غریبی داریم و سر همین داستان‌ها ما را گرفتند. در طیف‌های مختلف حضور داشتم و دوستان من بودند و از همه‌شان تاثیر گرفتم و یک دوره‌ای هم از طریق آریان‌پور با افکار آقای مفتح و مطهری آشنا شدم و علاقه‌مند شدم که این دسته چه می‌گویند و دلم می‌خواست حقیقت را پیدا کنم. الان هم همین حالت را دارم و همه مجلات و روزنامه‌ها را می‌خوانم و هر کتابی که در می‌آید به محتوایش نگاه می‌کنم که آیا صداقت در آن هست یا نه؟ از اول عرق داشتم و الان هم طبیعتا دارم. شاید یکی از دلایلی که باز‌تر به مسائل نگاه می‌کنم یکی همین خطی نبودن من است. حالا درست است که دوره‌ای هم جوانان گفتند این‌ها بیشتر تبلیغات حزبی بود؛ برای اینکه از ما بیشتر استفاده شود. من چندین بار هم با رفقا و دوستان آن زمان دعواهای شدید می‌کردم و تقریبا از دوره‌ای دیگر رابطه ارگانیک را هم از دست دادم به خاطر اینکه نمی‌خواستم موسیقی ما را به دلایل دیگر بزنند که تقریبا هم همین‌گونه شد. آقای سایه خیلی روی من تاثیر مثبت داشت. خود انقلاب فوق‌العاده بود ولی نیروهای اجتماعی‌اش باید کارهای مزخرف نمی‌کردند. من بزرگترین انتقادم به نیروی چپ در ایران است که خطا و تندروی کردند. آن‌ها مثل چه‌گوارا تز از روستا به شهر‌ها را دادند و در آمل گیر افتادند.

کلید واژه ها: محمدرضا لطفی


نظر شما :