احمدرضا کریمی: من شریعتی را لو ندادم
کریمی در گفتوگویی مفصل با ماهنامه مهرنامه (شماره ۴۲، تیر ۹۴) تاکید کرده که «من شریعتی را لو ندادم». گزیدههایی از این گفتوگو را به انتخاب «تاریخ ایرانی» میخوانید:
من ۳۱ فروردین ۵۲ دستگیر شدم ولی از سال ۵۱ گزارشهای ساواک دربارۀ دکتر شریعتی و حسینیه ارشاد هست که در آنها دکتر طرفدار مخالفان رژیم و حسینیه جایگاه خرابکاران عنوان شده است. موقعی که روی حسینیه ارشاد حساسیت پیدا کردند این حساسیت به شاه منتقل و مسئله حاد میشود. من و پدرم – با هم – از مهندس بازرگان جریانی را شنیدیم. مهندس بازرگان گفت: من از مهندس سالور شنیدم که شریفامامی به او گفته موقعی که شهربانی حسینیه ارشاد را میبندد جنجالی ایجاد میشود و خبر به دربار میرسد. شاه میپرسد چرا عدهای به بسته شدن حسینیه ارشاد اعتراض میکنند؟ سپهبد صمدیانپور رئیس شهربانی کتاب «تشیع علوی و صفوی» دکتر را که جاهایی از آن هم علامت زده شده بود میبرد و به شاه میدهد. شاه کتاب را کامل میخواند و مستقیما دستور تعطیلی کامل حسینیه و محدودیت شریعتی را میدهد. شریعتی بعد از تعطیلی حسینیه ارشاد کمتر دیده میشد. خودش به من گفت: بیشتر اوقات که گم میشدم دوستی داشتم که آقای رضا اصفهانی به من معرفی کرده بود به نام سیدجلال طباطبایی که خانهای در میدان خراسان داشت. بعضی وقتها آنجا میرفتم. گاهی اوقات هم به باغ یکی از دوستانش در دماوند میرفتیم و مدتی آنجا میماندیم. دکتر یک دوره را اینگونه میگذراند تا وقتی که حکم دستگیریاش صادر میشود. دکتر شریعتی به ساواک گفته بود: من مخفی و متواری نبودم و در همین خانه روبهروی حسینیه ارشاد و بعد هم در خانه شخصیام در خیابان جمالزاده به سر میبردم و کسی در این دو جا به سراغ من نیامد. پدر دکتر را دستگیر میکنند یعنی در واقع گروگان میگیرند. استاد محمدتقی شریعتی هم سنش بالا بود و هم بیمار بود و باید داروهایی میخورد. دورهای که با پدر من در زندان اوین در یک بند بود پدرم خیلی به اوضاع و احوالش رسیدگی میکرد. بیش از یک سال در زندان ماند. دکتر که میبیند پدرش را آزاد نمیکنند خودش را در نهایت معرفی میکند.
به واسطه آقای صدر بلاغی، دکتر با زینالعابدین رهنما مربوط میشود و او از طریق آقای صدر بلاغی به دکتر میگوید که برود نزد دکتر آزمون رئیس سازمان اوقاف که رهنما با او صحبت کرده بوده. بعد از دو سه ملاقات، در یکی از این دیدارها آزمون در حضور دکتر به پرویز ثابتی تلفن میکند و به دکتر میگوید که همان موقع برود ساواک مرکز و با ثابتی ملاقات کند. دکتر میگفت: دو ملاقات قبلا با ثابتی داشتم که طی آن خیلی حرف میزد و اصلا او متکلم وحده بود ولی این دفعه بعد از نیم ساعت که من توضیحاتی دادم خیلی سرد و خشک گفت که لوازم شخصی ضروری مثل مسواک و لباس زیر و مانند اینها را بردارم و فردا ساعت ده صبح بروم به ساختمان مرکزی شهربانی و در آنجا با دکتر حسینزاده ملاقات کنم. ملاقات دکتر که با یک ساعت هتاکی و بددهنی حسینزاده همراه بود (که دکتر هیچ وقت اسمش را نمیبرد و از او با عنوان «مردک» یا «این مردک» یاد میکرد)، منجر به ارسال دکتر به زندان کمیته مشترک میشود با بازجوییهای طولانی که حدود یک ماه طول میکشد. بازجوییها بر مبنای گزارش سخنرانیها و کتابهای دکتر بوده مثلا از سال ۵۱ تکههایی از کتابهای ایشان را جمع کرده بودند. اما چیزی که خیلی دکتر را آزار میداد اعترافات دو نفر بود؛ یکی «م ج –ت» بود که در زمان جنگ اسیر و بعد شهید شد و دیگری محمد پرنیان. پرنیان کسی است که جزوهای به نام حسنک کجایی را در زمان شاه نوشته بود. قصهای بود که آن زمان میدادند بچهها بخوانند تا با فضا و حال و هوای انقلابی آشنا بشوند. پرنیان و آن فرد خیلی علیه شریعتی مزخرف نوشته بودند.
«ت» نوشته بود: وقتی شریعتی به دانشکده نفت آبادان آمد در جلسه خصوصی گفت شما باید الگویتان پسرهای احمدزاده باشد و اینها قهرمانهای واقعی هستند و خیلی هم از خمینی و کتاب ولایت فقیه تعریف کرد. پرنیان هم چیزهای بدتری نوشته بود. ساواک روی سه چیز حساسیت داشت و سعی میکرد این سه مورد در پرونده شریعتی اثبات بشود و بعد پرونده را به دادرسی ارتش بفرستد. یکی طرفداری شریعتی از امام خمینی بود که به خاطر این مسئله حتی به افراد حبس ابد هم میدادند. مورد دیگر ارتباط با جریانهای مسلحانه بود و مورد سوم فعالیتهای خارج از کشورش بود. ادعا میکردند که شریعتی در خارج از کشور فعالیتهای ضد رژیم داشته و او هم میگفت هیچ فعالیتی نداشته و آنها هم روی این قضیه اصرار داشتند. تجمیع و برآیند این سه مورد براندازی میشد. در بازجوییها وقتی یک سؤال از دکتر میکردند او ده صفحه مطلب مینوشت و یک ساعت هم حرف میزد. بعد بازجو مینوشت این جواب سؤال ما نبود و مجددا سؤال را جواب بدهید. در سلول روی حسیننژاد کار کردیم و به دکتر شریعتی سمپاتی پیدا کرد. مصطفوی میگفت وقتی گزارشهای حسیننژاد به دست حسینزاده و رسولی میرسد (چون به نفع دکتر بوده) میگویند که این شخص چون مدتی با دکتر شریعتی بوده نسبت به شریعتی سمپاتی پیدا کرده. یک بار هم بازجویی به نام رضوان (که اسم اصلیاش احتمالا پازوکی بود) به دکتر گفته بود: خوب روی حسیننژاد کار کردید، همهاش از شما تعریف میکند.»
[در پاسخ به این سؤال که «قبل از دستگیری دکتر شریعتی، چیزی دربارۀ ایشان به ساواک نگفته بودید»] نه، در آن زمان اصلا درباره شریعتی هیچ چیز نپرسیدند و من هم چیزی نگفتم. آن چیزی که از من درباره دکتر هست به سال ۵۳ مربوط میشود و موقعی هم هست که دیگر با هم نبودیم. ولی هم دکتر در جریان آن بود و هم مصطفوی و قرار بود در آن همین سه محوری که گفتم نفی بشود. غیر از این مسئله بقیه حرفهایی که نوشتم چیزهایی بود که در بازجویی مطرح شده بود. من اگر صرفا به آن سه موضوع میپرداختم باز حسینزاده میگفت چون مدتی با هم بودند کریمی سمپاتی پیدا کرده و (به قول مصطفوی) فیلش یاد هندوستان کرده است. من باید حرفهای حسینزاده را – که از دکتر به تفصیل گاهی هم از خودش شنیده بودم – مینوشتم ولی کنارش هم مینوشتم که شریعتی به حسینزاده فحش میدهد و میگوید اعلیحضرت خوب است و حسینزاده بد است.»
براهنی در سلول شریعتی
یک روز دکتر را خواستند، اولین بار بود که در طول حدود ده روزی که با دکتر بودم او را میخواستند. بازجویی به نام رضوان که فکر میکنم اسم اصلی او پازوکی بود دکتر را خواسته بود. وقتی برگشت، خوشحال بود و گفت: میدانید چه شد؟ گفتم چه شد؟ گفت: دکتر براهنی را دیدم. چقدر خوب است آدم در محیط زندان با یک دانشگاهی روبهرو شود. گفت اظهار علاقه کرده و از بازجویش اجازه گرفته که میگذارید پیش دکتر شریعتی بروم؟ من در جریان دستگیری دکتر براهنی بودم و جریانش را مفصل از مصطفوی شنیده بودم. زمانی که تنها بودم بعضی وقتها اجازه میگرفتم و به قسمتی که حالت کتابخانه داشت میرفتم و کتابهای میشل زواگو، رمانهای الکساندر دوما و مانند اینها را در آنجا خواندم. یک روز که آنجا بودم چشمم به براهنی خورد. قبل از گفتن ادامه ماجرا لازم است درباره شناخت و سابقۀ ذهنیای که از براهنی داشتم کمی توضیح بدهم. براهنی بعد از چاپ شدن «تاریخ مذکر» مدتی ایران نبود. سابقهای هم که از او داشتم شخصیت جذابی بود اما بچههایی که در مبارزه بودند با او خوب نبودند. به عنوان نمونه یک بار براهنی در تالار فردوسی دانشگاه تهران سخنرانیای با عنوان «جایگاه شعر در ادبیات متعهد» داشت و این موقعی بود که تازه با خانم صحتی ازدواج کرده بود. محمدرحیم اخوت که آن زمان دانشجو بود، ناگهان از انتهای سالن بلند شد و با صدای بلند و لهجه اصفهانی گفت: آقای دکتر براهنی شما که عروسیتان را در هتل هیلتون جشن میگیرید و مطبوعات از آن رپرتاژ تهیه میکنند، شما که فلان میکنی و… یک مشت از اینگونه شعارها را پشت سر هم عنوان کرد، بچهها هم شروع به کف زدن کردند و نگذاشتند سخنرانی براهنی انجام شود. بعد از این که براهنی را در کمیته مشترک دیدم از مصطفوی پرسیدم: براهنی چرا اینجاست؟ گفت: علت دستگیری براهنی این است که در یک مهمانی ۵-۴ نفره که فریدون فرخزاد هم در آن بوده در حالت مستی، اسافل اعضایش را به شاهنشاه تشبیه میکند. چون این توهین همزمان بود با انتشار مقالهای از براهنی در روزنامه اطلاعات تحت عنوان «فرهنگ حاکم، فرهنگ محکوم» که راجع به زبان آذری بود، براهنی شهرت داد که من به خاطر آن مقاله دستگیر شدم. براهنی را که میگیرند برای اینکه تحقیرش کنند و بترسد ریش بلندش را میتراشند و او را به دست بازجویی میدهند به نام پرویز متقی که اسم مستعارش بهار بود. متقی هیکل خیلی درشت و صدای نکرهای داشت اما اتفاقا آدم چندان خشنی نبود. متقی حدود ۳۰ شلاق با کابل کف پای براهنی زده بود. بعد از این شلاقها براهنی میگوید: این چه کاری است میکنید، چرا با هم صحبت نکنیم. او را از تخت پایین میآورند و مینشینند به صحبت کردن. در همان جلسه اول به تفاهم میرسند و قرار میگذارند که سخنرانی یا مصاحبه کند. اول میگویند مصاحبه و او میگوید: نه من باید مونولوگ بگویم و آنها هم موافقت میکنندt ولی باید صبر میکردند که ریشش مثل قبل بلند شود. گفته بود: من در سخنرانیام مارکسیسم اسلامی و تروریسم را محکوم میکنم. در مدتی که منتظر بلند شدن ریشش بودند او را مرتب به خانهاش میبردند برای ملاقات خصوصی. چیزهایی که بعدا راجع به شکنجهاش گفته و این که ثابتی تهدید کرده به زنش تجاوز میکند اصلا صحت ندارد. براهنی کلا سه ماه زندان بود، آن هم برای این که ریشش بلند شود. مصطفوی میگفت: بعد از سه، چهار روز پایش خوب شد و وقتی تقاضای ملاقات خصوصی کرد اکیپها هشت و نیم صبح او را به خانه میبردند و عصر هم بر میگرداندند. براهنی در اظهارنظر جدیدی که فکر میکنم در مهرنامه هم چاپ شده بود گفته بود: وقتی به سلول شریعتی رفتم یک نفر دیگر هم با شریعتی بود یعنی من که شریعتی همان جا اشاره کرد به او و به من رساند که حواست باشد جلوی او حرف نزن. من هم اتفاقا بدم نمیآمد و برایم جالب بود. من نسبت به دکتر با افراد بهتر رابطه برقرار میکردم. دکتر اصولا آدم منزویای بود؛ البته بستگی داشت با چه کسی برخورد کند. در سلول را باز کردند و براهنی با وسایلش آمد داخل. خودش برای ما تعریف میکرد که برای این که بتوانم بیشتر دستشویی بروم یا در سلولم را باز بگذارند برای نگهبانها شعر میگفتم؛ یا نگهبانی میگفته مثلا در روستا با دختری نامزد هست و براهنی برای او شعر میگفته. از همان اولی که نشست گفت: نظرتان نسبت به این چیزها، چیزهایی که در کمیته هست و میبینید چیست؟ دکتر گفت: «هم اینها اشتباه میکنند و هم رژیم اشتباه میکند.» براهنی گفت: منظورتان چیست؟ دکتر گفت: «رژیم اشتباه میکند که آدمهایی مثل من و تو را میگیرد. ما در نهایت جایی حرف میزنیم و چند نفر هم میشنوند. این آدمها همین که هفتهای یک دفعه پای صحبت من و تو مینشینند هم احساساتشان ارضا میشود و هم فکری پیدا میکنند. ولی وقتی ما نباشیم، اینها فعالیتهای صنفی سالم که نمیتوانند داشته باشند؛ وقتی هم چیزی برای عرضه به جوانها نباشد، به مسیر فعالیتهای مسلحانه کشیده میشوند. ولی وضع خیلی بدتر از چیزی است که من تصور میکردم. اینجا چیزهایی میشنوم و میبینم که باورکردنی نیست» من دو، سه ماجرا برای دکتر گفته بودم، مثلا راجع به گروه ابوذر که دکتر اصلا باورش نمیشد. میگفت: «ادعای طرفداران مبارزه مسلحانه، رشد این مبارزه و تسری آن به جامعه است. شما هر چه میبینید، آدمهای دورافتاده و کسانی را میبینید که هیچ شناختی از جامعه ندارند به این سمت کشیده میشوند. این آقای حسیننژاد را ببینید، او فقط بلد است با زیربغلش صدای حدث اصغر را درآورد!» براهنی گفت: من هم بلد هستم و با زیر بغلش صدا در آورد. دکتر با شوخی این حرفها را میزد. براهنی گفت: باید کاری کرد و جلوی این قضیه را گرفت. من برگشتم و گفتم: منظورتان مصاحبه و این چیزهاست؟ نمونه آن مصاحبه تلویزیونی من است. از وقتی با من مصاحبه تلویزیونی کردند، گفتند این آدم از قبل از مصاحبه ساواکی بوده و هزار و یک انگ دیگر. مادرم اولین بار که به ملاقات من آمد، گفت: مهندس مخلصی داماد آقای طالقانی را در خیابان دیدم. احوال تو را پرسید که گفتم ۴ ماه است به ما ملاقات ندادهاند. مخلصی گفت: نگران نباشید احمد سالم است. مادرم گفته: شما میدانید کجاست؟ او گفت: بله او را فرستادند اسرائیل دوره ببیند. گفتم: نهایتش آبروریزی میشود. براهنی گفت: میشود به نحوی تنظیم و عنوان کرد که مشکلی ایجاد نشود، ضمن این که برای مبارزه همیشه فرصت هست. همیشه که آدم نباید یک جا بماند. اگر با افراد رابطه داشت، میگوید که در چه شرایطی بوده. دکتر هم گفت: کسی که وارد این چیزها بشود عین این است که بکارتش را گرفته باشند. کسی که مصاحبه تلویزیونی میکند حیثیت سیاسی او لکهدار میشود. حسیننژاد هم گفت: «من اولش با نظر دکتر شریعتی موافق نبودم و به دکتر شریعتی میگفتم شما که وقتی صدای شکنجه بچهها را میشنوی، ناراحت میشوی و گریه میکنی، چرا نمیآیی در رادیو و تلویزیون صحبت کنی که بچهها در این راه نیفتند؟ بعد از مصاحبهای که آقای کریمی کرد من متوجه شدم چرا دکتر این کار را نکرد.»
براهنی دو روز پیش ما بود. همان روز که رفت مصطفوی من و دکتر را خواست و گفت: این دو روز ناراحت نبودید که براهنی آمده بود پیشتان؟ دکتر گفت: نه اتفاقا خیلی هم خوب بود. مصطفوی گفت: از پیش شما رفت تلویزیون و بعد هم آزاد شد به خانهاش رفت. چون هنوز این «مونولوگ» پخش نشده بود من و دکتر احتیاطا به حسیننژاد نگفتیم و دو روز بعد حسیننژاد را بردند. موقعی که حسیننژاد را بردند، من و دکتر جشن گرفتیم! چون به همان علتی که قبلا گفتم پیش او راحت نمیتوانستیم حرف بزنیم. چند مطلب بود که هر وقت میخواستم درباره آنها با دکتر سر صحبت را باز کنم، دکتر میگفت: حالا بعدا وقت هست. بگذار شطرنج بازی کنیم. این از ملاحظاتی بود که پیش حسیننژاد میکرد. مثلا من درباره برخوردم با آقای مطهری صحبت کرده بودم ولی دکتر راجع به مطهری یک کلمه هم جلوی حسیننژاد حرف نزد.
سکته دکتر شریعتی در زندان
دکتر بعضی وقتها به خاطر زندانی بودن پدرش خیلی پریشان میشد. چون خودش را معرفی کرده بود، نگه داشتن پدرش دیگر معنا نداشت و میگفت: چه کار باید کرد؟ با هم به این نتیجه رسیدیم که من از حسینزاده تقاضای ملاقات کنم و چیزهایی را که به نظرم میرسد به او بگویم. قبل از این که من بروم پیش حسینزاده یک روز ساعت دو دکتر را خواستند. دکتر آن روزها ملاقاتهایی داشت و فکر میکنم این که حسینزاده او را احضار کرد عکسالعمل به ملاقاتهایی بود که سرتیپ زندیپور، رئیس کمیته مشترک، بعضی از دوستانش را که کنجکاو بودند دکتر را ببینند، به دیدن او میآورد؛ از جمله دکتر میرسپاسی که روانپزشک و رئیس بیمارستان شهربانی بود. شاخصترین این افراد دکتر جواد هیئت بود. اولین روزی که دکتر رفت و دکتر هیئت را دید خیلی سرحال بود و گفت: «هیئت گفته من همه کتابهای شما را خواندهام مخصوصاً حج را که اخیراً منتشر شده است. ولی در اینجا از طرف آقای علی دشتی آمدهام. من کتابهای شما را به ایشان دادم و خواندند، یک سری نکته و نظراتی گفته و من یادداشت کردم و یکی یکی مطرح میکنم.» چیزی در حدود ده جلسه و هر جلسه حدود سه، چهار ساعت با دکتر هیئت حرف زد.
این که نراقی گفته به دیدن شریعتی آمده، صحت ندارد و نراقی در طول مدتی که دکتر شریعتی در زندان بود اصلاً او را ندیده بود. نراقی خیلی علیه شریعتی حرف زده است ولی دکتر میگفت: «ما در شورای آموزشی با هم بودیم و خیلی به من احترام میگذاشت.»
من نزد حسینزاده رفتم و گفتم: بالاخره راجع به دکتر شریعتی میخواهید چه کار کنید و پدر او چرا هنوز آزاد نشده؟ قبل از این ملاقات یک قرارهایی با دکتر گذاشتیم؛ از جمله این که دکتر شریعتی گفت: «در این حد هم که به عنوان کارشناس کارمند رسمی اوقاف بشوم رضایت دارم. در خانه مینشینم و کتاب مینویسم و کار پژوهشی میکنم.» یعنی اصرار نداشت که وضع سابق عیناً تکرار شود؛ اما به هیچ وجه زیر بار مصاحبه نمیرفت و میگفت: «من بیشتر از خود اینها مخالف مبارزه مسلحانه هستم ولی اینها میخواهند تبلیغات بکنند و امتیاز بگیرند.» البته دستور دستگیری شریعتی بعد از انتشار نامه او به احسان صادر شده بود. احسان آن وقت سیزده سالش بود و دکتر یک نامه برای او نوشته بود که با «بخوان بخوان بخوان» شروع میشد. بعد از پخش این نامه دستور دستگیری دکتر شریعتی صادر میشود. گفته بودند اول به صورت محرمانه به دانشگاه احضار بشود و بعد تلفنی به خانه او پیغام داده بودند و دکتر هم بعد از مدتی خودش را معرفی کرد. پدرش را هم خیلی الکی گرفته بودند. بازداشت پدرش واقعاً حرکت زشتی بود که مبتکرش حسینزاده بود. حسینزاده در عمل مغز ثابتی بود.
موقعی که رفتم حسینزاده را ببینم، چند جمله که گفتم، حسینزاده شروع کرد به صحبت کردن که «یک آدم میشود براهنی که با چند تا تذکر متنبه میشود و یک آدم میشود شریعتی که هر کس را از هر جا میگیریم میبینیم سر و تهاش به حسینیه ارشاد میخورد.» اصلاً فرصت حرف زدن به من نداد ولی من آخرش گفتم: ببینید، حتی تا اینجا آمده که پذیرفته کارشناس اوقاف باشد. گفت: «من اگر اختیاری داشتم سه تا شهر را میدادم بمباران میکردند؛ جهرم و دزفول و لنگرود که بیشتر از هر جای دیگر چریکخیز بودند.» من همان جا به ذهنم رسید که یک پیشنهاد بدهم و گفتم: به نظر شما با خود دکتر شریعتی یک جلسه آرام و بدون دغدغه داشته باشید که نتیجهای از آن گرفته بشود؛ چون خیلی نگران پدرش هست و واقعاً هم دلیل ندارد که پدرش الان در زندان باشد و اگر اتفاقی برایش بیفتد، معلوم نیست چه میشود. گفت: «از آن پدر هست که این پسر عمل آمده.» پیشنهادی را که داده بودم به دکتر گفتم و دکتر گفت: «خوب کردی این جوری گفتی.»
بعد از این که برگشتم، حدود نیم ساعت بعد دکتر را صدا کردند. احتمال دادم که شاید برای جلساتی باشد که با دکتر هیئت داشتند. دکتر شریعتی رفت و تقریباً دو ساعت گذشت و نیامد. نگران شدم و به افسر نگهبان که آمد جلوی سلول گفتم: میتوانی یک جوری ببینی که دکتر را کجا بردند؟ گفت: من در دفتر بودم که دکتر را بردند پیش حسینزاده. در نهایت بعد از سه ساعت دکتر را برگرداندند. دکتر را که داشتند برمیگرداندند، در سلول که باز شد دکتر افتاد زمین. تا به زمین افتاد نگهبانی که او را آورده بود گفت: یک بار هم در راه که میآمدیم داشت از پلههای شهربانی میافتاد. اتاق حسینزاده آن زمان در ستاد شهربانی کل بود. گفتم: سریع برو میرحسینی را صدا کن (میرحسینی پزشکیار بود و با دکتر هم خیلی شوخی میکرد و دکتر هم به او خیلی علاقه داشت). تا نگهبان به او گفت حال دکتر شریعتی بد شده سریع آمد و بلافاصله فشار و بعد نبض دکتر را گرفت و رفت بیرون. بیرون که رفت او را صدایش کردم و گفتم: آقای میرحسینی ما چه کار کنیم؟ خودش خوب میشود یا او را میبرید بیمارستان؟ گفت نه؛ و رفت به سرگرد دکتر سلطانی که دکتر بیمارستان شهربانی و زندان بود زنگ زد و او هم حدود نیم ساعت بعد خودش را رساند. من بیرون سلول بودم و سلطانی و میرحسینی داخل بودند و دو تا آمپول هم به دکتر زدند. از سلول بیرون آمدند و سلطانی مرا صدا کرد و گفت: دکتر سکته کرده ولی خطر رفع شده است.
دو ساعت بعد دکتر سرحال آمد و با هم شروع به صحبت کردیم. دکتر گفت: «این مردک هر چیزی که از دهانش درآمد به من گفت و فرصت حرف زدن به من نمیداد و برای این که بگذارد حرف بزنم مجبور شدم یکی دو بار داد بزنم.» حسینزاده به دکتر گفته بود: «همه مردم باید بفهمند که تو قهرمان نیستی و یک عنصر زبون و عاجز هستی. براهنی را پیش تو انداختم برای این که ذلت تو را در اینجا ببیند و منعکس کند.» دکتر هم گفته بود: «اصلاً همه این صحبتهایی که میکنید درست و من اصلاً کسی نیستم که شما قبلاً دیدید و صحبت کردید و شما هم آن کسی نیستید که من قبلاً دیدم و صحبت کردم ولی خب پدر من در زندان چه کار میکند؟» حسینزاده گفته بود: «پدر تو با نهضت آزادی و جبهه ملی بوده و ما بازجوییهایی از پدرت گرفتیم که بر اساس آنها حداقل به ده سال زندان محکوم میشود.» دکتر میگفت: «این من را تکان نداد، چون میدانستم دروغ میگوید و خبر داشتم که پدرم حتی بازجویی هم نشده بود.» همینطور تهدید کرده بود و بعد شروع کرده بود به خواندن نمونههایی از کتابها و نوشتههای دکتر و گفته بود: اینها را نوشتی تا مردم بروند آدم بکشند و هر چه شاگرد تربیت کردی مجاهد شدند و از این حرفها. بعد از این ملاقات، دیگر هیچ کس و در هیچ مقطعی برخورد بدی با دکتر شریعتی نداشت. بنابراین آن سکتهای که در انگلیس کرد، مسبوق به سابقه است و سابقه اش هم به زندان مربوط میشود و باز رژیم شاه مقصر این قضیه است؛ اما این که بعضیها میگویند او را کشتند و یا آمپول زدند و از اینگونه حرفها حقیقت ندارد. دکتر در انگلیس منتظر خانوادهاش بود و یک دفعه با این مواجه شد که آنها را ممنوعالخروج کردهاند و برنامههایش به هم ریخته بود. به هر حال فردای آن روز من به نگهبان گفتم: بروید به آقای مصطفوی بگویید که من میخواهم دکتر حسینزاده را ببینم. پنج دقیقه از صحبت ما نگذشته بود که خود مصطفوی آمد سلول ما و گفت: «دکتر، شنیدم دیشب حالت بد شده. دکتر سلطانی به من گفت که این ناشی از ضعف زیاد بوده و چیز مهمی نیست.» افسر نگهبان هم گفت: چرا دکتر این قدر زیاد سیگار میکشی؟ دکتر هم گفت: «من اگر در اینجا سیگار نکشم باید مشغول سیگار نکشیدن بشوم!» بعد هم به مصطفوی گفتم میخواهم حسینزاده را ببینم. گفت: «من ایشان را ببینم کفایت میکند.» موقعی که داشت میرفت بیرون گفتم: دو دقیقه با شما کار دارم. در بیرون بند گفتم: دیشب دکتر شریعتی در حال مردن بود. گفت: «دکتر سلطانی به من گفته و خیلی هم جوش آورده بود و همان نصف شب همه را از خواب بیدار کرده بودند و خبر داده بود. حسینزاده هم ترسیده. دکتر خودش که نمیداند؟» گفتم: نه؛ نمیداند. گفت: «نداند خیلی بهتر است، چون همین دانستن ممکن است که حالش را بد بکند.» من هم هیچ وقت قضیه سکته را به خود دکتر نگفتم.
راز مقالات ضد مارکسیستی
دو روز بعد از صحبتهای حسینزاده با دکتر شریعتی که منجر به آن سکته شد، مصطفوی من و دکتر را خواست. شاید ماههای آخری بود که در کمیته بود و بعدش به خارج رفت و بعد از مصطفوی، عضدی عملاً همه کارها را به دست گرفت. ما را صدا کرد و گفت: «من خیلی متأسف هستم که این اتفاق (زندانی شدن) برای شما افتاده و شما هم ناراحت هستید ولی دستگاه عناد و دشمنی خاصی که با شما ندارد. یک جوری باشد که این قضایا حل بشود.» بعد به من رو کرد و گفت: «شما حرف زدنت را با حسینزاده ادامه بده و قطعش نکن. الان شرایط برای آزادی پدر دکتر و خود دکتر مهیاتر است.» دکتر گفت: «براهنی را هم آورده بودند که به من بگوید در تلویزیون حرف بزنم. چنین کاری مضر و نقض غرض و حتی به ضرر دستگاه است. من کاری را که داشتم میتوانم ادامه بدهم. کتاب نوشتم و… کتاب مینویسم. من واقعاً خیلی تأسف میخورم و تا این حد اطلاع نداشتم که چقدر شرایط بد شده… بچههایی که اینجا میآیند شب و روز صدای آنها را میشنوم. اینها به چه راههایی افتادهاند. اینها را کسانی نمیدانم که مستحق این همه اذیت باشند و در دادگاه هم محکوم به سالهای طولانی حبس شوند.» علت این که دکتر شریعتی تا آخرش در کمیته ماند این بود که نمیخواستند فضا را برای او عوض کنند. فضای روحی کمیته فضای خیلی سنگینی بود و میخواستند دکتر در فشار باشد. البته به نظرم این نیست که این فشار دکتر را به این رساند که به یک توافق نسبی با ساواک برسد. مصطفوی گفت: «بعضی از همکاران مان اینجا سؤالهایی دارند. من فردا یکی از آنها را پیش شما میفرستم که سؤالاتش را با شما در میان بگذارد و شما راهنماییاش کنید.» ولی وارد جزئیات نشد. بعد از این صحبتها دکتر به سلول برگشت و من پیش مصطفوی ماندم؛ چون خودش گفت با شما کار دارم. به من گفت: «شما حواست باشد که وقتی مطلبی درباره شریعتی به حسینزاده میگویید حمل بر علاقه و الفت نکند.» گفتم: اتفاقاً حسینزاده متلک پراند و گفت امام حسین و یزید را هم مدتی کنار هم بیندازند با هم انس میگیرند. لختی سکوت کرد و بعد گفت: کاری باید کرد. روزی که ما آنجا بودیم کریم رستگار را هم آورده بودند. من هم در آن اتاق بودم. رستگار میگوید: من عینک نداشتم ولی فهمیدم که شریعتی آنجاست. آن حرفی را که رستگار در مصاحبه اش گفته، کمالی که اسم اصلیاش کمانگر بود، گفت نه مصطفوی. کمالی وارد اتاق که شد گفت: «چه عجب آقای دکتر شریعتی خدمتتان رسیدیم. من همین الان دو زندانی دارم که میگویند تو آنها را بدبخت کردی. تو جوانها را به این راهها کشاندی. چرا راجع به وطنپرستی و شاهدوستی به اینها چیزی یاد ندادی؟»
بعد از جلسهای که با مصطفوی داشتیم، بازجوی دکتر عوض شد و هوشنگ عقابی (با نام مستعار فهامی و فهیمی) که زیر نظر تهرانی کار میکرد بازجوی دکتر شد. رسم بود که حتی اگر بازجویی یک زندانی تمام میشد، در هر حال زیر نظر یک بازجو قرار داشت. فردایش همین هوشنگ عقابی به سلول ما آمد و گفت: «درباره کمونیسم و مارکسیسم خیلی کتابها هست، اما هم خیلی سخت است و هم ما فرصت مطالعه نداریم. آقای دکتر میشود شما خیلی خلاصه و راحت توضیح بدهید کمونیسم و مارکسیسم چه میگویند و چه میخواهند.» دکتر گفت: «حرف بزنم یا بنویسم؟» عقابی گفت: «اگر مینویسید زیاد نباشد.» کاغذ و قلم آورد و دکتر شروع به نوشتن کرد. صفحه اول را به من داد و گفت: «ببین چطور است.» نگاه کردم و گفتم: دکتر سخت است؛ اینها بیسواد هستند. باید طوری بنویسی که بفهمند. ظرف حداکثر یک ساعت و نیم دکتر چیزی حدود ۱۵ صفحه A4 نوشت. به نگهبان گفتیم که به هوشنگخان بگویید آماده است. بعد شنیدیم که متن دکتر دست به دست میشود. مصطفوی حدود یک هفته بعدش ما را باز هم خواست. ما را به اتاق رضوان (پازوکی) بردند. کاغذها دست رضوان بود که مصطفوی آمد به اتاق رضوان و گفت: «آقای دکتر چیزی که شما نوشتید خیلی به درد بچههای ما خورد. اصلاً اینها نمیدانستند این مطالب چیست. هر کسی را هم که میگیریم یک چیزی برای خودش میگوید. اغلبشان هم تکذیب میکنند که کمونیست هستند. من فکر میکنم این زندانیهای سیاسی همین اندازه هم که شما نوشتید، نمیدانند. چرا همین را بیشترش نمیکنید که بدهیم به مقامات بالا و بگوییم شما در رد کمونیسم و مارکسیسم اینها را برای مقامات و بازجوها نوشتهاید.»
بنابراین قرار بود دکتر شریعتی متنی برای بازجوها بنویسد. در واقع مصطفوی میخواست زمینهای ایجاد کند که ذهن حسینزاده را نسبت به شریعتی ملایم کند. ما حدود یک ساعت آنجا نشستیم. دکتر گفت: «من در اینجا به نظرات تازهای هم رسیدهام؛ مخصوصاً بعد از جنگ اعراب و اسرائیل.» در همین جلسه دکتر حرفی زد که مبنای خیلی چیزها شد. گفت: «راجع به نقد مارکسیسم یا معرفی مارکسیسم من قبلاً مطالبی را در دانشگاه مشهد گفتم که بخشی از آن را خود بچهها به صورت جزوه درآوردهاند. مضمون آنها را یادم است ولی به چیزهای جدیدی هم در ذهنم دست پیدا کردهام.» بنابراین «انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین» حاصل یک نوشته بود که دکتر برای هوشنگ عقابی نوشته بود، بعد آن را تفصیل داد و نظریات جدیدی را هم که به آن رسیده بود در آن اضافه کرد. مهمترینش این بود که آن چیزی که نه مارکس دیده و نه حتی کارگران و پرولتاریای دنیای صنعتی مورد نظر مارکس، این است که چه کارگر و چه کارفرمای دنیای سرمایهداری دارند مللی مثل ما را استثمار میکنند تا مواد خامشان را چپاول میکنند. بحران اقتصادی و ارتش ذخیره کار و چیزهایی که مارکس میگوید، زمانی پیش میآید که راه این منابع خام بسته شود. بنابراین کارگران کشورهای صنعتی هم که مارکس و انگلیس برایشان روضه میخوانند، استثمارکننده کشورهای پیرامونی و جهان سوم هستند. این جزء چیزهای جدیدی بود که بعد از تحریم نفت به ذهن دکتر رسیده بود. ما با هم بودیم که دکتر این متن را کامل کرد. قرار شد این متن دست مصطفوی بماند و مصطفوی بدهد آن را تایپ کنند و به صورت جزوه دربیاید و به بازجوها و کارمندان ساواک بدهند. یعنی قرار بود خوانندههای محدودی داشته باشد.
مدتی از این قضیه گذشت تا این که بنا به تقاضای من یکی از فامیلهای ما به اسم محمدرضا سپهری را که در زندان بود به سلول ما آوردند که بیست روزی پیش ما بود. در همین دوره، یک روز دکتر شریعتی را خواستند. وقتی برگشت گفت: «یک نفر آمده بود با من صحبت میکرد و میگفت من از افسران قدیمی هستم و راجع به نظرات شما چند سؤال دارم. سؤالهای خیلی پرتی هم میپرسید.» همان روز دکتر را صدایش کردند و گفتند وسایلش را جمع کند. خیلی حال ما گرفته شد. دکتر را بردند. از نگهبان پرسیدم: دکتر کجا میخواهد برود؟ نگهبان یواشکی به ما گفت: میرود سلول ۱۸ بند ۶ (بندی که در همان طبقه موازی بند ما بود). فردای آن روز سپهری را هم منتقل کردند به زندان قصر، چون بازجویی او تمام شده بود و من تنها شدم. سه روز بعد دکتر را آوردند. دکتر گفت: «از اینجا که مرا بردند، ساعت ۸ شب، حسینزاده مرا خواست و دیدم میناچی هم آنجا نشسته. میناچی گفت: با آقای دکتر حسینزاده صحبت کردیم و من خیلی وقت است که دنبال کار شما هستم و به نظر میآید که مشکلات ذره ذره برطرف میشود. نظرم این است که درباره همان چیزهایی که شما دیگر به آنها اعتقاد نداری، مطالبی بنویسی. من گفتم: اگر قرار است چاپ شود باید مثل کتابهای قبلیام باشد و حسینیه ارشاد آن را چاپ کند.» چون آن چیزی که دکتر شریعتی در معرفی و نقد مارکسیسم نوشته بود برای یک عده آدم معدود بود. میناچی میگوید: آقای دکتر، به من گفتند شما مطلبی نوشتید که انتشارش در سطح جامعه خیلی خوب است. دکتر گفت: «موقعی که میخواستند مرا برگردانند، حسینزاده گفت علت این که شما را جدا کردیم، این است که آقای میناچی تمایل دارند چند روزی با شما باشند.» اینکه برخی گفتهاند میناچی را گرفتند، اصلاً گرفتنی در کار نبود. توافق بود که بین حسینزاده و میناچی شده بود سر این که میناچی، دکتر شریعتی را برای انتشار این مقالات بیشتر بپزد. قبلاً گفته بودند چون دکتر شریعتی بوعلی را رد و ابوذر را تأیید میکند پی جهانوطنی است. دکتر هم چند بار شفاهی و کتبی گفته بود: «نه، چنین چیزی نیست و اتفاقاً صبغه وطنی من خیلی زیاد است؛ چون بچه کویر هستم و وابستگی ما به خاک خیلی بیشتر از دیگران است.» در سلول که با میناچی بوده، میناچی میگوید: «میدانی که همه این اتهاماتی که به تو زدند نهایتش به آنجا میرسد که تو آدمی هستی که به وطنت خیانت کردی و منافع کشورت را زیر پا گذاشتی. اگر صلاح میدانی چیزی درباره هویت فرهنگی ایرانیها و سابقه درخشان تاریخی ایران و خدمت ایرانیان به تمدن اسلامی بنویس.» در واقع این پیشنهاد میناچی نتیجه صحبتهایش با حسینزاده بوده است. دکتر میگوید: «این که جزء سؤالهای بازجوهای ساواک نیست؛ اینها بیشتر روی مجاهدین و مارکسیستها و مبارزه مسلحانه حساساند.» میناچی هم میگوید: «هر دو را به شکل موجهی حسینیه ارشاد چاپ میکند.» بعداً حسینزاده میگوید ما خودمان عین همان کاری که حسینیه ارشاد انجام میدهد، با همان شکل و همان حروفچینی انجام میدهیم. دو جزوه تدارک شد، یکی «بازگشت به خویشتن» و دیگری «انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین»؛ هر دو به شکل کتابهایی که در حسینیه ارشاد چاپ میشد ولی هیچ مارکی روی آنها نبود و فقط روی جلد زیر عنوان نام علی شریعتی بود. از هر کدامش هم قرار شده بود چند هزار نسخه تکثیر شود. ساواک به این نتیجه رسیده بود که باید شکل کار موجه باشد و از نظر اجتماعی لطمهای به دکتر شریعتی نخورد. بعدها معلوم شد که شاه گزارش ساواک را پاراف کرده بود که این متون در روزنامهها نیز به صورت پاورقی چاپ شود.
دوم مرداد ۵۳ یعنی دو سال و نیم قبل از انتشار نوشتههای دکتر در کیهان، در بولتن ساواک نوشته شده: «علی شریعتی پس از زندانی شدن به تدریج متوجه شد که چگونه از آثارش سوءاستفاده و برداشت شده. لذا پس از مذاکرات مفصلی که با او صورت گرفت سرانجام کتابی تحت عنوان «انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین» نوشته که طی آن شدیداً مارکسیسم و مارکسیسم اسلامی را مورد تخطئه قرار داده و در این کتاب جنبههای تشابه بین اسلام و مارکسیسم را رد و تضاد کامل آن را به اثبات رسانده است. کتاب مزبور آماده شده که قریباً در دو هزار نسخه به صورت پلیکپی و به طور مقتضی توزیع و در تجدید چاپ با تیراژ وسیعی پخش میگردد. ضمناً علی شریعتی در دنباله این اقدام خود کتاب دیگری را در دست تحلیل دارد که با بسط نظریات خود، جنبههای گوناگون افکار مهاجم و جامعه ایرانی و اسلامی را مورد تحلیل قرار داده و در تخطئه و رد کردن این افکار اقدام مینماید. با عرض این که محمدتقی شریعتی اصولاً در انشای نامه شریعتی به پسرش (نامهای که شریعتی به احسان نوشته بود و به خاطر همان دستگیر شده) دخالتی نداشته و نامه را علی شریعتی به فرزند ۱۳ ساله خود نوشته و از طرفی سن او بالاست، مستدعی است اجازه فرمایید مشارالیه از زندان آزاد و بهرهبرداری از وجود پسرش در زندان کماکان ادامه یابد.» پدر دکتر را پس از این توافق آزاد میکنند ولی همانطور که در گزارش آمده صحبت آزادی خود دکتر نیست. در انتهای آن نصیری نوشته: «از شرف عرض مبارک شاهانه گذشت، موافقت فرمودند کتاب زودتر چاپ شود و بهتر است قبلاً به عنوان پاورقی در روزنامهها به مرور منتشر شود.» یعنی اصلاً از همان سال ۵۳ شاه دستور میدهد که در روزنامه چاپ شود. این در حالی است که ساواک موافقت کرده بود تنها به صورت کتاب منتشر بشود.
در سند بعدی که این سند، آخرین بولتن قبل از آزادی دکتر شریعتی است و عنوانش «درباره علی شریعتی» است، در انتهای آن آمده: «علی شریعتی در مدت بازداشت مورد مصاحبه و بازجوییهای مداوم واقع و سرانجام با قبول برخی آثار و نوشتههایش تأثیر منفی به وجود آورده آمادگی خود را اعلام نمود که در رد نظریات مارکسیسم اسلامی و امواج فکری ناسالم علیه ملیت ایرانی اقدام به نوشتن کتاب نماید.» تاریخ این گزارش هم ۲۲ اسفند ۵۳ است که دکتر شب عید این سال آزاد میشود. در ادامه آمده: «مشارالیه طی این مدت دو جلد کتاب تحت عنوان «انسان، اسلام و مکتبهای مغرب زمین» در رد نظریات مارکسیستی و اثبات وجود تناقض در نظریات اسلام و مارکسیسم و نیز «بازگشت به خویشتن» پیرامون اصالت هویت ایرانی و اثبات بزرگی و عظمت این قوم و دلیل تداوم تاریخی آن نوشته که کتاب اول به صورت پلیکپی تکثیر و منتشر و کتاب دوم نیز قرار است به زودی چاپ شود.» نظریه: «با عرض این که علی شریعتی طی مدت بازداشت متوجه شده که از آثارش سوءاستفاده به عمل آمده و از این موضوع به شدت نادم [است] و آمادگی کامل یافته که به جبران گذشته به انتشار آثار ملی و میهنی بپردازد، مستدعی است در صورت تصویب اجازه فرمایید از زندان آزاد و تحت کنترل مداوم به نشر مسائل ملی و میهنی اقدام نماید.» زیر این نظریه نصیری نوشته: «شب عیدی داده شود و مرخص شود.» این سند در اسفند ۵۳ تنظیم شده.
توافق با شریعتی یا گزارش علیه شریعتی
بعد از این که دکتر از پیش میناچی آمد، ما بیشتر از یک ماه دیگر با هم بودیم و آخرهای اردیبهشت از هم جدا شدیم. در همین مدت، دو سه بار من و شریعتی با هم یا جداگانه پیش مصطفوی رفتیم؛ یعنی او احضار میکرد. موقعی که با هم بودیم، بعد از آخرین باری که از پیش مصطفوی آمدی، با دکتر نشستیم و صحبت کردیم. گفتم: به نظرم رسیده که متنی را بنویسم و استنباط خودم را از شما و کارهایتان انعکاس دهم. با توجه به اشارهای که حسینزاده به خود من کرده بود و اشارهای که مصطفوی و رضوان درباره حسیننژاد کرده بودند، من باید چیزی مینوشتم که بوی تبانی ندهد.
خودم نوشتم و باعث شد که پرونده دکتر به دادرسی ارتش نرود و منتهی شد به آن دو کتاب. چون اسناد مربوط به کتاب، بعد از مطالب من است. دکتر به من گفت: «اینها روی چهار اتهام خیلی تأکید دارند و میخواهند این چهار مورد اثبات شود.» دکتر تمام بازجوییهایش را برای من گفته بود و این که چه از او پرسیدند و چگونه جواب داده، حسینزاده به چه کتابهایی از او استناد کرده و چه گفته است. دکتر شریعتی از چیزهایی که محمد پرنیان و محمدجواد ت. گفته بودند خیلی ناراحت بود. در ابتدای گزارشی که حسیننژاد نوشته بود و سندش چاپ شده، آمده: «میگوید [یعنی شریعتی میگوید] من احساس میکنم بعد از تعطیلی حسینیه، دانشجویان و جوانان تحصیلکرده مذهبی بیشتر دنبال سیاستبازی و کارهای خطرناک رفتهاند. (این را از صحبتهای من و کریمی با دکتر که درباره کارهایی که بچهها بعد از حسینیه ارشاد کردند سخن میگفتیم دریافته است)» حسیننژاد در واقع چیزی نوشته که به نفع دکتر باشد و مثلاً بگوید قبل از تعطیلی حسینیه ارشاد جوانان کمتر دنبال این کارها میرفتند. در انتهای گزارش مینویسد: «او حاضر است آزاد شود و به کار فکری و تحقیقاتی خود در گوشهای ادامه دهد. او بسیار احساسی شده، مخصوصاً گرایش تازه به تصوف و عرفان پیدا کرده و اشعار عشقی کتابهای آقای کریمی را با احساس و ولع میخواند و کیف میکند.» منظور همان مثنوی و حافظ بود. حسینزاده در پایین این گزارش نوشته: «نظریات طولانی و مفصل منبع قابل بررسی است. آیا فکر نمیکنید متن خبر و نظریه ناشی از یک تبانی بین سوژه و منبع باشد؟»
تاریخش ششم دی ۵۲ است. زمانی است که حسیننژاد بیرون رفته و گزارش تکمیلی نوشته است. رضوان نظریه نهایی درباره گزارش حسیننژاد را به این صورت جمعبندی میکند: «شنبه به علت تماس نزدیک روزانه با دکتر، امکان دارد نسبت به وی سمپاتی پیدا نموده باشد ولی تبانی در کار نبوده است.» احتمال دارد رضوان اول نوشته باشد و بعداً حسینزاده نظرش را نوشته که فکر نمیکنید متن خبر ناشی از تبانی باشد؟ در آن موقع از این جزئیات بیخبر بودیم ولی اجمالاً میدانستیم که برداشت ساواک از نگاه مثبت حسیننژاد به دکتر چیست. چیزی که من مینوشتم باید به گونهای میبود که به هیچ وجه چنین احتمالی درباره آن نرود؛ فقط میدانستیم که حسیننژاد منبع بوده و به نفع دکتر گزارش داده است. چهار اتهام به دکتر میزدند که این چهار اتهام باید نفی میشد. یکی از اتهامها این بود که میگفتند دکتر شریعتی در خارج از کشور فعالیت داشته. دکتر میگفت: «هم در سال ۴۴ و هم این بار گفتم که شما از همه مراسم و نشستها و میتینگها و جلسات عکس دارید؛ چرا اگر فعالیت داشتم در هیچ یک از این عکسها نیستم؟ حسینزاده هم گفت این کلک خودت بوده و پشت پرده هدایت میکردی.»
حساسیت دیگر درباره امام خمینی بود. در بعضی از سندهای قدیمی هست که شریعتی طلاب و جوانان را تشویق کرده که به خمینی بپیوندند ولی اصل مطلب مربوط به اعترافات محمدجواد ت. میشد که نوشته بود: «او همواره چپگرایی را نفی میکرد و اسلام را یگانه راه زندگی میدانست. ولی یک روز هنگامی که در اتاق ما در شبانه روزی دانشکده نفت نشسته بود گفت که من از روحیه و استقامت بعضی از افراد تعجب میکنم. ما علتش را از او جویا شدیم. او گفت که احمدزادهها دو برادر بودند، یکی مسعود و دیگری مجید بود که قرار بود یکی از آنها اعدام و دیگری محکوم به زندان شوند ولی هر دوی آنها به اعدام محکوم شدند. وقتی خواهر آنها خبر مرگ آنها را به مشهد برد و [در زندان] به پدرشان اطلاع داد او از این مسئله ناراحتی زیادی از خود بروز نداد و به دخترش گفته بود که اهمیت چندانی ندارد. این صحبت او باعث شده بود من در مورد احمدزادهها به عنوان پهلوان افسانهای بیندیشم و آنها را به عنوان اشخاص قهرمان بشناسم. وقتی از او درباره خمینی سؤال شد در جواب گفت: خمینی با سایر آخوندها فرق دارد. در میان آخوندها او را قبول داشت و کتاب ولایت فقیه خمینی را هم قبول داشت.» و ادامه داده بود که با خواندن آثار شریعتی: «چنان استنباط کردم برای این که یک نفر شیعه باشد باید علیه وضع موجود جامعه اعتراض خود را ابراز دارد. با توجه به آنچه در مورد عنوان کردن زر و زور و تزویر او بود، این اعتراض باید علیه رژیم انجام میگرفت. او را شخصی مییافتم آنارشیست که علیه سنت فعلی جامعه فکر و عمل میکرد و کتابها و کنفرانسهایش هم خواننده را به این نوع طرز فکر تشویق میکرد. در مورد تشویق افراد به اعتراض و به قول خودش قیام از ابوذر به عنوان سمبلی نام میبرد که برای مبارزه با فقر در جامعهاش برخاسته بود. با توجه به تحسینی که از خمینی میکرد و کتاب ولایت فقیه او را قبول داشت، میتوان او را به عنوان فردی که از حکومت به اصطلاح اسلامی طرفداری میکند شناخت.»
پرنیان هم نوشته بود: «جوانانی چون من به سرعت تحت تأثیر افکار پلید و فاسد و عوامفریبانه او قرار گرفتیم. البته کسانی که مسنتر بودند و عاقلتر و فهمیدهتر، متوجه اغراض سوء او شده و مرتباً از او انتقاد میکردند و میگفتند تو قصد فریب جوانان را داری ولی ما که جوان بودیم و خام و بیتجربه و اطلاعی هم در مورد مذهب و سایر مطالب نداشتیم، مخصوصاً رفتن به آنجا را هم دلیل روشنفکری میدانستیم، به سادگی فریب افکار فاسد او را میخوردیم و او از زمینه اعتقادات مذهبی و نیز احساسات و شور و تحرک در جوانان و از سادگی کودکانه و تأثیرپذیری آنان برای تزریق افکار شوم و ضدمیهنی و منحرفکننده خود استفاده میکرد. من هم یکی از جوانانی بودم که به علت نادانی و احساساتی و مذهبی بودن و نیز بیتجربگی و داشتن کسی که در این امور مرا راهنمایی کند فریب حرفهای فاسدکننده او را خوردم و استعدادی که در مورد شعر و نقاشی و هنر داشتم و همیشه آرزویم این بود که شعر یا نقاشی خود را چاپ کنم، آن استعداد را در راهی مضر و منحرفکننده به کار بردم [...] شدیداً تحت تأثیر احساسات بودم و سخنرانی آن خائن معترض، مثل این بود که چشمان مرا کور کرده بود. به طوری که واقعیات مسلم را نمیدیدم و در خیالاتی که او به ما جوانان بیگناه تلقین میکرد به سر میبردم.»
من از همه اینها خبر داشتم و دکتر برایم تعریف کرده بود. اتهام دیگر دکتر شریعتی مرتبط یا همفکر بودن با گروههای مسلح بود. برآیند این سه اتهام منتهی به اتهام چهارم یعنی براندازی میشد. به دکتر گفتم: من متنی را مینویسم که در آن چکیدهای از بازجوییهایی که از تو شده و بارها هم به تو گفتهاند که چه گفته و نوشتهای باشد اما اتهامهای اصلی تو یعنی سیاسی بودن (به خصوص در خارج از کشور) و ماجرای حمایت از خمینی و ارتباط با گروههای مسلح را رد میکنم. اینها را به خود دکتر گفتم و حتی گفتم: اشکال ندارد بنویسم از زندان بروی بیرون میخواهی تریاک بکشی؟ دکتر گفت: نه.
خطش را خود مصطفوی داده بود. گفت شرایط شما الان شرایط بدی است. اگر حسینزاده بخواهد متهمات کند دیگر کارهایی که درباره شریعتی انجام شده هم مفید نخواهد بود. در ۳۱ اردیبهشت ۵۳ این متن را نوشتم. تازه دو روز بود که دکتر را به سلول ۱۸ برده بودند و آن تنهایی برای این بود که سرگرد نوروزی رئیس جدید زندان با من خیلی بد بود و نسبت به تماس و رفاقت نگهبانها با من بدبین بود. ما تا دو هفته همدیگر را در حمام میدیدیم. موقع حمام رفتن، نگهبانها ما را آخر از همه میبردند و میتوانستیم با هم حرف بزنیم تا این که در هفته سوم سر این قضیه جنجالی راه افتاد. سرگرد نوروزی و یک نگهبان آمدند در سلول من و گفتند نوبت حمام شماست. من گفتم: باید دکتر بیاید تا حمام برویم. در سلول را بستند و مرا هم به حمام نبردند. با این که جمعه بود، حسینزاده مرا خواست و کنار حوض فلکه به من گفت: شنیدم آقای کریمی، حمام نمیروید مگر به قید دکتر شریعتی؟ گفتم: من به نگهبان گفتم با دکتر کار دارم و منظورم از دکتر پزشکیار بود تا برای مسئله خصوصی از او قیچی بگیرم.
فقط به مصطفوی گفته بودم و به او تحویل دادم. مصطفوی زرنگی میکند و اولش مینویسد: «زندانی احمدرضا کریمی که مدتی با زندانی دیگر دکتر علی شریعتی در یک سلول به سر میبرده با استفاده از اطلاعاتی که در این مدت در زمینه خصوصیات اخلاقی و همچنین افکار و آثار شریعتی کسب نموده گزارشی در این مورد تهیه کرده که به پیوست از عرض میگذرد. ضمنا به استحضار میرساند که گرچه بسیاری از نتیجهگیریهای کریمی در مورد شریعتی صحیح به نظر میرسد لکن در عمل مشاهده شده که کریمی از این که امکان دارد شریعتی بتواند آوانسهایی بیش از آن که او کسب نموده به دست آورد نگران بوده، دچار حسادت میباشد که طبعا این نکته در تحلیل او از شریعتی بی تأثیر نبوده است.» پایین آن هم حسینزاده نوشته: «این نوشته روی پرونده شریعتی ضمیمه شود. تحلیل کریمی بسیار صحیح است. شخصا نیز در مطالعه آثار شریعتی به این نتایج رسیدم منتها فعلا مدعی است تغییر جهت داده. کارهای بعدی مسئله را روشن خواهد کرد.»
متنی که نوشتم مربوط به چهار اتهام اصلی شریعتی میشود. برای رد اتهام حمایت دکتر شریعتی از امام خمینی مینویسم: «شریعتی مبارزه ایدئولوژیک را از قبیل سخنرانی و نوشتن کتاب و جزوه با آخوندیسم، اصولی میداند، چون جنبه آگاهکننده و تبلیغی دارد. در مورد خمینی، دکتر شریعتی نظر مساعدی ندارد و اصولا بازیهای سیاسی وی را غیراصولی و مردود میداند. در توجیه استدلالش میگوید مبارزه خمینی برای حفظ موجودیت روحانیت است نه به خاطر مصالح عمومی و ملی و میدانیم که روحانیت یکی از سه رکن باطل تثلیث حاکم بر تاریخ است (تزویر). همانگونه که دستگاه حاکم برای حفظ موجودیت خویش به تلاش دست میزند خمینی نیز برای حفظ روحانیت مبارزه میکند. یعنی هر دو تلاش و مبارزه در یک مقوله و مرحله هستند. به این دلیل اصولا عمل خمینی مردود و باطل است.»
ماجرای دستگیری پس از انقلاب
اواخر سال ۵۵ فضا داشت عوض میشد و حکم آزادی من اعلام شد و محدود شدم به حضور در تهران. در تهران مزاحمت زیادی برای من فراهم میکردند. سالی بود که چریکها خیلی ضربه میخوردند. ساعت ۵ صبح یک اکیپ میآمد در خانه ما که چند تا جنازه هست در بیمارستان شهربانی بیایید شناسایی. اولین بار که مرا از زندان بردند اتفاقی افتاد که باعث شد یک افسر از فرماندهان اکیپهای کمیته مشترک بعد از انقلاب نجات پیدا کند! افسری که مسئول اکیپ بود، مرا به بیمارستان شهربانی برد و گفت: چند تا جنازه هست که باید شناسایی کنید. یک دفعه دید که من جلوی یکی از جنازهها نشستم. جنازه زهره شانهچی بود که زنم بود. گفت: چی شد؟ این چه کسی است؟ گفتم: زنم است. شروع کرد از بالا تا پایین رژیم را فحش دادن و گفت: این فلان فلان شده عضدی این را میدانسته و مخصوصا نه به ما گفت و نه گذاشت شما متوجه بشوید. بعد گفت: من دیگر اینجا نمیمانم. چند روز بعد او را در میدان امام حسین و در ماشین شخصیاش دیدم. سلام و علیک کرد و من سوار شدم و گفت: من منتقل شدم به فرودگاه و مربی آموزش مأمورهای حفاظت هواپیما شدم. بعد از انقلاب که در لویزان زندانی بودم عکس او را در روزنامه دیدم. او را به عنوان افسر کمیته مشترک گرفته بودند و میخواستند اعدامش کنند. من متنی نوشتم و ماجرا را شرح دادم و از طریق یکی از بچههای پاسدار آنجا به دست آقای محمدی گیلانی رسید و همان باعث نجاتش شد.
از تابستان پنجاه و شش با کمک نفوذی که پدرم در آموزش و پرورش داشت به خارک رفتیم، من به عنوان دبیر حقالتدریسی و خانم من به عنوان دبیر رسمی آموزش و پرورش. سیزده آبان ۱۳۵۷ کمیسیون امنیت اجتماعی که حکم تبعیدیها را میداد (شامل رئیس ساواک، فرمانده نیروی دریایی و بخشدار و فرمانده ژاندارمری و …) من و خانمم و دو نفر از همکارانم را به اتهام اخلال در امنیت جزیره، تحریک کارگران شرکت نفت به اعتصاب، تشکیل جلسات سخنرانی و چند اتهام دیگر، از خارک تبعید کردند. دو همکار دیگر قبلا رفته بودند و من و همسرم که خبر نداشتیم از تهران به خارک رفتیم که ما را گرفتند و سوار یک هواپیمای نظامی کردند و آوردند تهران در باغشاه تحویل دادند. در باغشاه به کسی که سؤال و جواب میکرد گفتم: من مطلبی دارم که حتما باید تیمسار سجدهای (رئیس کمیته مشترک) را ببینم. ما را یک روز در آنجا نگه داشتند و فردا به کمیته مشترک بردند. در آنجا به سجدهای گفتم: اصل قضیه رئیس ساواک آنجا است که همه جزیره را شورانده است و من چون با او خیلی مبارزه کردم علیه ما این جریان را درست کرده است و کسانی که این دستور را امضا کردند با یکدیگر روابط مالی دارند و … من باید شما را بیشتر ببینم و در جریان کامل ماجرا قرار بدهم. گفت: پس شما الان بروید فردا فلان ساعت بیایید. با این کلک آزاد شدیم و من فردا به جای این که بروم کمیته مشترک، رفتم به خانه آقای مروارید.
جوری گفتم حتما فردا باید شما را ببینم و فردا جلوی من را نگیرند که باور کرد، ولی من فردا نرفتم. بعد از انقلاب تا موقعی که ۹ تیر ۵۸ در اهواز دستگیر شدم، با آقای مروارید و آقای آذری قمی دائم در تماس بودم. آقای آذری در آن زمان دادستان انقلاب تهران بود. بعد از انقلاب – همان اوایل – به خوزستان رفتیم که همسرم تدریس میکرد و من با نامهای مستعار و در آبادان و اهواز و خرمشهر درباره تاریخچه سازمان و ماجرای تغییر ایدئولوژی کلاس میگذاشتم. یکی از بچههایی که مرا میشناخت و آدرس خانه ما را داشت، دادستان انقلاب اهواز را در جریان گذاشت و فخار – که بعدا مسئول دفتر شهید قدوسی شد و بمب را در دفتر او کار گذاشت – با چند نفر دیگر مرا دستگیر کردند. در آن زمان نیروهای مجاهد در دادستانی خیلی زیاد بود و قبل از آن یک دوره آمدم تهران و دو سه روز ماندم و میخواستم خودم را معرفی کنم تا تکلیفم روشن شود اما آقای آذری قمی گفت: «مجاهدین هنوز هستند و الان فضا ضد توست یک کم بیشتر صبر کنی دارند مجاهدین را از دادگاههای انقلاب بیرون میکنند.» با فضایی که علیه ما ساختند در اهواز ما را گرفتند و دادستان انقلاب اهواز هم اطلاعیه داد که شکنجهگر دکتر شریعتی، قاتل صدها نفر دستگیر شد. من میگفتم: از این صدها نفر، یک نفر را اسم بیاورید.
میخواستند همان جا مرا بکشند و بعد بین اهواز و دزفول چنین نقشهای داشتند که مسئول دادسرای انقلاب دزفول متوجه قضیه شد و نقشه آنها را خنثی کرد. به تهران که رسیدم تیم آقای غرضی در فرودگاه مهرآباد مرا از دست کسانی که از اهواز آورده بودند، درآوردند و به لویزان بردند. بعد آقایان موسوی اردبیلی و مهندس سحابی از طرف شورای انقلاب یک ناظر فرستادند پیش من که ببینند ماجرای اهواز چه بوده چون یکی دو تا نامه مخفی فرستاده بودم که دارند تحت عنوان مبارزه با ضدانقلاب آدمهای بیگناه را میکشند. من هرچه را که میدانستم گفتم و فردای ورود من به تهران در روزنامهها نوشتند: «ابوالقاسم ستاریان دادستان کل انقلاب اهواز به فرمان امام خمینی برکنار شد.» و این تنها موردی است که بدینگونه اعلام شد. این شخص بعدها به اتهام اعمال غیرقانونی و مسائل مالی زندانی و محکوم شد.
من هفت سال در زندان جمهوری اسلامی به سر بردم. حکم من اول ابد بود و بعد دوازده سال شد و بعد با اتمام ۷ سال آزاد شدم. آقای محمدی گیلانی حکم ابد داد و مستندات ایشان در حکم حرفهای مجاهدین خلق در دادگاه من بود. حبس ابد در یکی از سالگردهای ۲۲ بهمن تخفیف خورد و شد دوازده سال و بعد موقعی که آقای رازینی به جای آقای لاجوردی آمده بود به تشویق یکی از روحانیون درخواست کردم که تجدید محاکمه شوم. در تجدید محاکمه به جای اینکه تبرئه شوم، آقای نیری به خاطر این که به حکم آقای گیلانی بیاحترامی نکرده باشد حکم ایشان را نقض نکرد و فقط نوشت: «آزادی ایشان بلامانع است» و من در تیرماه ۱۳۶۵ آزاد شدم.
پرونده تاریخ ایرانی را در این باره بخوانید:
نظر شما :