مرگ شاهد هولوکاست؛ آنها هرگز بیدار نمیشوند
آنچه الی ویزل در آشویتس دید و در «شب» نوشت
تاریخ ایرانی: از میان هزاران بازمانده اردوگاههای آشویتس و داخائو در دوران حاکمیت نازیسم تنها یک بازمانده توانسته از درون چنین سیستم رازآلود و مخوفی بهطور تاثیرگذاری پرده بردارد و جهانی را از زیروبمهای دهشت و هراس کورههای آدمسوزی و اتاقهای گاز آگاه سازد.
الی ویزل نویسنده رومانیایی و برنده جایزه صلح نوبل که در چند دهه گذشته به سبب افشاگریها و انعکاس دردها و آلام میلیونها اسیر در چنگال نازیسم به دریافت جایزههای جهانی مفتخر شد، روز ۱۲ تیر ۱۳۹۵ در سن ۸۷ سالگی در آمریکا درگذشت. درحالی که وی ۱۰ سال پس از پایان جنگ جهانی اول در رومانی به دنیا آمد، در سالهای نخستین جنگ جهانی دوم ۱۰ سال بیشتر نداشت. آنجا که شعلههای جنگ به مجارستان و رومانی کشیده شد، او نیز همچون هزاران تن از اقلیت یهود در چنگال نازیسم گرفتار شد.
در سال ۱۹۴۴ ویزل از طریق سرحدات مجارستان به همراه پدر، مادر و خواهرانش به اردوگاه آشویتس محکوم شد. در همان ماههای نخست مادر و خواهرش به علت ناتوانی در کمپهای کار به همراه هزاران تن از هممیهنانش به اتاقهای گاز سپرده شدند. ویزل و پدرش از آن پس، روزهای بسیار طاقتفرسایی در آشویتس گذراندند. تنها زمانی بارقههای امید در اسرای جنگی ایجاد شد که نیروهای ارتش سرخ در جبهه دوم جنگ در ضد حملهای به آلمانیها در خاک لهستان پیشرویهایی کرده و موفق به زدن ضربات سنگینی به ارتش آلمان شدند. در نتیجه، نیروهای گشتاپو به صرافت افتاده و باقیمانده اسرا را به محلی در هشت کیلومتری وایمار در خاک آلمان در اردوگاهی به نام بوخنوالد منتقل کردند.
اگرچه جنگ به ماهها و روزهای آخر خود نزدیک میشد اما همچنین کشتارها و شکنجههای اسرای جنگی از سوی گشتاپو با شدت بیشتری ادامه داشت، خصوصاً در بوخنوالد به جهت دوری از جبهههای جنگ این فشارها بیشتر بر اسرای جنگی تحمیل میشد. در چنین اردوگاهی بود که براثر فشارهای ناشی از شکنجه ماموران گشتاپو، پدر ویزل بر اثر اسهال خونی درگذشت و او روزهای زیادی این بار اسارت را به تنهایی بر دوش کشید. بالاخره چند ماه بعد، در اثر شکست آلمان از ارتش سرخ در خاک روسیه، جنگ به پایان رسید و تعداد قابل توجهی از اسرا در اردوگاههای بوخنوالد و داخائو آزاد شدند.
الی ویزل پس از آزادی به فرانسه مهاجرت کرد و در آنجا بود که اتفاقی با دو خواهر دیگر خود مواجه شد و از مرگ مادر و خواهر دیگرش آگاهی یافت. ویزل بعدها در دانشگاه سوربن فرانسه مشغول به تحصیل شد و به فراگیری رشته فلسفه پرداخت.
وی در ۱۹۶۸ به آمریکا مهاجرت کرد و در ۱۹۸۵ جایزه مدال کنگره را دریافت کرد که شهرت جهانی زیادی برای او به وجود آورد. همین رویداد، یک سال بعد جایزه صلح نوبل را برای او به ارمغان آورد و شش سال بعد در ۱۹۹۲ وی به دریافت مدال آزادی کنگره ریاست جمهوری نائل شد. از الی ویزل شصت اثر بر جای مانده که کتاب «شب» پیرامون یادها و خاطرات او از بازداشتگاههای آشویتس ـ بوخنوالد و «خاطرات با دو صدا» شرح گفتوگوهای ویزل با فرانسوا میتران، مهمترین آنان به شمار میآید.
***
شاید معدودی از اسرای بازداشتگاههای کار اجباری و کشتارگاههای آشویتس و داخائو این بخت را یافتند که جهان هراسناک درون سلولها و اتاقکهای خود و تجربههای این گتوها را برای جهانیان فاش سازند. این خاطرهها و یادها تنها بخش بسیار کوچکی از آن دردها و ضجههایی است که اسرای جنگی توانستند آن را به جامعه جهانی منعکس کنند. از میان این اسرا، این تنها الی ویزل بود که به عنوان یک اسیر جنگی توانست فهمی متفاوت از دستگاه مخوف نازیسم را به بیرون از بازداشتگاهها منعکس سازد که درک آن برای همگان قابل تصور باشد؛ روایتهای داستانی از وقایع ملموس و عینی از رنجها و آزار زنان، کودکان و مردان پرشماری که گرفتار اردوگاه نازیسم شده بودند.
به رغم مطالعات و تحقیقات بیشمار درباره آمار تلفات و کشتهشدگان این بازداشتگاهها، هنوز هیچ آماری وجود ندارد که تعداد دقیق این کشتارهای نگونبخت را ثبت کرده باشد. برخی از این اسرا در بازداشتگاهها، برخی در گورهای دستهجمعی و برخی در تونلهای زیرزمینی جنگلهای کاتین تبدیل به خاکستر شدهاند. اما آنچه که قابل ملاحظه است اینکه اجساد بسیاری از این افراد نشانه و آدرسی برای بازماندگان باقی نگذاشتهاند.
اهمیت ویزل در آن است که در بین گزارشهای پراکنده موجود، آنچه را که او منتشر ساخته تنها روایت مشاهداتی است که خود به عینه تجربه کرده و تجربه زیسته اوست. اگرچه مدت اسارت الی ویزل و خانوادهاش در آشویتس، بوخنوالد و داخائو ـ که به تدریج در اثر فشارها از بین رفتهاند ـ کمتر از ۱۸ ماه بوده است، با این همه، او چنان از گستردگی شکنجهها، قتلعامها و تیرباران مردمان بیگناه در جوخههای مرگ سخن گفته که گویی در همه این سالها حضوری محسوس و فراگیر داشته است.
تصویری که او از جابجایی و حمل و نقل اسرا توسط واگنهای مرگ ترسیم کرده، پنداری انسانها همچون رمههایی هستند که به قتلگاه اعزام میشوند. او به نحوی از جنب و جوشها و اضطرابها روایت میکند که گویی در همه این سالهای جنگ، زیر بار چنین فشار سهمگینی قرار داشته است. روایتها از رفتارها و رخدادها به نحوی گزارش شده که تا آن زمان در جنگهای گذشته سابقهای نداشته است. سبعیت و ددمنشی افسران گشتاپو به حدی وحشیانه و دلخراش بود که به قول فرانسوا موریاک برای سالها، رویای انسان عصر مدرن را در جهان نقش بر آب کرده بود: «رؤیایی که انسان غربی در قرن هیجدهم حقیقت دانسته و در سال ۱۷۸۹ را افق روشن آن پنداشته بود، با پیشرفت نور، الکتریسته، اکتشافات و علوم تا دوم آگوست ۱۹۱۴ مستحکم شد. اما از نظر من، این خواب شیرین، با تصور این واگنهای پر از کودکان معصوم، یکباره نقش بر آب شده بود. تازه اصلاً فکرش را هم نمیکردم که آنها را به طرف اتاقهای گاز و یا کورههای آدمسوزی میبرند!»
براین اساس، هجوم خاطرات بر الی ویزل سنگین و مهیبتر از آن چیزی بوده که در دیگران وجود داشته است. چون او چنان با زیر و بم وقایع روبرو شده که تصویر آن محوناشدنی است؛ ویزل ۱۵ ساله شاهد تصویری بوده در ساعات اولیه شب از جمعآوری اجباری ساکنان شهر از داخل منازل به سمت بیرون آن و درون یک محوطه باز: «آنها یکی پس از دیگری از جلوی من رد میشدند، معلمان، دوستان، همه آنهایی که ازشان میترسیدم. همه آنهایی که روزی میتوانستم به آنها بخندم، تمام کسانی که سالها با آنها زندگی کرده بودم. همه میرفتند، همه پریشان حال از اینجا میرفتند. در حالی که شهر، محل تولد و دوستان کودکی خود را رها میکردند، در حالی که اسباب زندگیشان را به دنبال خود به یدک میکشیدند، همچون سگ کتکخوردهای کز کرده بودند.»
به همین نسبت، هر اندازه که فضای مخوف، رقتبار و رفتار هتاکانه ارتش آلمان تشدید میشد، صحنهها و یادآوری آن با جزئیات بیشتر در روایتهای ویزل منعکس میشود. فضای تیره و تاریک واگنهای مملو از مردمانی بیگناه و ناآگاه از آینده محتوم دریچهای است به شدت و حدت این نوع ددمنشیها و درک دقیق لحظههای شوم که در انتظار آنهاست.
«در واگنی که تکه نان توی آن افتاده بود، یک جنگ واقعی درگرفت. اسرا خود را روی یکدیگر میانداختند و دیگران را لگدمال میکردند. گاز میگرفتند و تکه تکه میکردند. همچون حیوانات شکاری لجامگسیخته در چشمانشان خشم و نفرت حیوانی موج میزد. آنها قدرتی مافوق تصور گرفته بودند که دندان و ناخنهایشان را تیز میکرد. یک دسته کارگر و آدمهای فضول و کنجکاو بیرون جمع شده بودند. شاید تا به حال قطاری با سرنشینانی چنین عجیب و غریب ندیده بودند. ظرف مدتی کوتاه، از همه طرف، تکههای نان داخل واگن فرود آمد. تماشاچیان با دقت و لذت، مردانی را که برای یک لقمه نان یکدیگر را میکشتند، نگاه میکردند. تکهای نان داخل واگن ما افتاد. من تصمیم گرفتم که از جایم تکان نخورم. در ضمن میدانستم که قدرت کافی برای جدال با این مردان لجامگسیخته را ندارم. در فاصلهای نه خیلی دور دیدم که پیرمردی مثل مار، چهار دست و پا خود را میکشید. تازه از بین جمعیت راه باز کرده و خودش را خلاص کرده بود که دیدم دستش را به سینهاش برد. فکر کردم ضربهای به سینهاش خورده است. اما بعد دیدم که از زیر کتش تکه نانی بیرون آورده و با سرعت حیرتانگیزی به دهان برد. چشمانش درخشیدن گرفت. لبخندی شبیه دهانکجی در صورت مردهاش درخشید ولی بلافاصله رنگ باخت. سایهای به طرفش رفت و خود را روی او انداخت. پیرمرد بیچاره، مست از کتک فریاد میزد:
ـ مایر پسرم، کوچولوی من، مرا نمیشناسی؟ من پدر تو هستم. داری مرا میکشی، من باز نان دارم... برای تو... هم دارم. برای تو.... هم.»
این البته روایت یک شاهد عینی است. بعدها در روزهای آزادی برخی از این اسرا از بازداشتگاههای داخائو، مارتا گِلهورن روزنامهنگار برجسته روزنامه گاردین وحشت و سبعیت این روایت را در گزارشی به این شکل تکمیل کرد: «هرازگاهی، فریادی میکشیدند یا تلاش میکردند که به زحمت از واگن خارج شوند، اما نگهبانان با شلیک به داخل واگنهای در بسته، صداها را خاموش میکردند.»
با این همه، جزئیات روایت الی ویزل از بازداشتگاههای آشویتس و بوخنوالد عمیق و موشکافانهتر از آن است که همه آن رویدادها و وقایع، به نوشته آید. شرح درماندگی و کوفتگی او در چگونگی پرستاری و مراقبت از پدر عمق چنین فضای رعبآور و طاقتفرسایی را به خوبی بازتاب میدهد. «وقتی که از خواب برخاستم، روز شده بود، تازه آن وقت یادم آمد که پدری داشتم. بعد از آژیر خطر بدون اینکه به فکر او باشم، او را رها کرده و دنبال جمعیت راه افتاده بودم، میدانستم که قوایش به پایان رسیده و در آستانه جان دادن بود، با این وصف او را تنها گذارده بودم، همان موقع به جستجوی او پرداختم و در همان لحظه این فکر در من جان گرفت «خدا کند که پیدایش نکنم» اگر میتوانستم خودم را از دست این مردنی خلاص و با تمام قوا برای زنده بودن خودم مبارزه کنم و فقط به خودم برسم، چه خوب میشد، فوری از خودم خجالت کشیدم، برای همیشه از خود خجالت کشیدم، دو ساعت راه رفتم و او را پیدا نکردم، به ساختمانی رسیدم که قهوه سیاه تقسیم میکردند. همه صف بسته با هم میجنگیدند. از پشت سر صدای پدر به گوشم رسید که با لحن شکوهآمیزی التماس میکرد: الیعزر، پسر جان، یک کم قهوه... برای من بیاور.»
بعدها این درماندگی بیشتر به اعماق وجودش سرایت میکند؛ نوجوانی که اولین تجربیات خود را در چنین چهار دیواری جهنمی سپری میکند: فضایی خفقانآمیز و مرگبار، مردمانی بیپناه و اسیر خشونت و تندخویی افسران گشتاپو، بدون آینده با مرگهای پیاپی همسلولیان خود.
زمینگیر شدن پدر ویزل در بازداشتگاه، مهمترین صدای ناقوس مرگ بود. او که تجربه و آموزهای برای مراقبتهای اولیه پدر نداشت با کوچکترین تشر و عتابی دچار سرخوردگی میشد. گاه میتوانست این عتابها رنگی از رگههای انسانی داشته باشد. سره از ناسره میسر نبود:
«ـ مسئول بخش از من پرسید:
ـ این پدر توست؟
ـ بله.
ـ خیلی مریض است.
ـ دکتر نمیخواهد کاری برایش بکند؟
ـ در چشمانم نگاه کرد و گفت:
ـ دکتر نخواهد توانست برای او کاری بکند و تو هم نمیتوانی.
بعد دست بزرگ و پشمالوی خود را روی شانهام گذاشت و گفت:
ـ خوب گوش کن پسرم. فراموش نکن که در اردوگاه هستی. اینجا هر کس باید برای خود مبارزه کند و به دیگران فکر نکند، حتی به پدر خودش. اینجا نه پدر به درد میخورد، نه برادر، نه دوست. هر کس برای خود زنده است و برای خود میمیرد. نصیحت خوبی به تو میکنم، دیگر جیره نان و سوپت را به پدر پیرت نده، تو دیگر نمیتوانی برای او کاری بکنی، تازه خودت را هم به کشتن میدهی. برعکس تو باید جیره او را هم برای خودت بگیری.
ـ خوب به او گوش دادم، بیآنکه حرفش را قطع کنم، در باطن به او حق دادم، بدون آنکه جرات اعتراف داشته باشم. با خود گفتم برای نجات این پدر پیر خیلی دیر شده. در عوض تو میتوانی دو جیره نان و سوپ به دست بیاوری.
این فکر فقط دو ثانیه دوام آورد و بلافاصله احساس گناه کردم. او فقط آب میخواست.»
قصه اسارت و مرگ دردناک پدر ویزل بخش مهمی از کتاب «شب» اوست. مردی که در سالخوردگی برای مصونیت از گزند ارتش آلمان حتی توان، شهامت و استطاعت مهاجرت به دیار دیگری نداشت و حاضر به تسلیم شد، اکنون با چه عذاب و مشقتی جور و رنج اسارت را تحمل میکرد. این را الی پسر پانزده ساله چگونه میتوانست در آن شدائد روزگار، تنگناهای اسارت و نوباوگی درک کند.
«ـ دیگر نمیتوانم... تا همین جا کافی است... همین جا خواهم مرد.
ـ او مرا به طرف تودهای از برف برد که زیر آن چهره آدمهای یخزده از زیر پتوها بیرون زده بود.
ـ مرا همین جا بگذار. دیگر نمیتوانم... به من رحم داشته باش... همین جا صبر میکنم. تا وقتی بتوانیم وارد حمام شویم. تو بیا مرا صدا کن.
ـ از شدت عصبانیت گریهام گرفته بود. رنج و مصیبتها را کشیدیم و زنده ماندیم، حالا بگذارم او بمیرد؟ حالا که میتوانست یک دوش گرم بگیرد و استراحت کند فریاد زدم:
پدر! پدر! از اینجا بلند شو! زود بلند شو! اینطوری خودت را به کشتن میدهی. بازویش را گرفتم، اما او به نالیدن ادامه میداد.
ـ پسرم فریاد نزن، به پدر پیرت رحم کن و بگذار اینجا استراحت کنم، فقط کمی، یک کم.
مثل بچهها شده بود؛ ضعیف و بیدفاع، وحشتزده و هراسان، نازکدل و آسیبپذیر...
ـ پدر اینجا نمیتوانی بمانی.
جنازههای اطراف را نشانش دادم.
- اینها هم خواستهاند استراحت کنند.
ـ میبینم، پسرم، آنها را خوب میبینم، بگذار بخوابند، خیلی وقت است که این چنین آرام چشم به هم نگذاشتهاند. راحت شدند، به آرامش رسیدند.
صدایش ملایم بود و فریاد من در برف پیچید:
ـ آنها دیگر هرگز بیدار نمیشوند. هرگز! میفهمی؟»
جهان ذهنی ویزل، سالها پس از رهایی هم، متأثر از همان روزهایی بود که در آشویتس و بوخنوالد سپری میشد. از بس که آوارهای هجوم و خشونت دشمن، سهمگین و غیرقابل تصور بود. دنیایی از شرارت و عداوت که در انبوهی از تاریخ انباشته شده و در یک شتاب تاریخی ناگهان بر روح و ذهن هزاران انسان بیگناه آوار شده بود.
نه او و نه دیگر ساکنان این جهان، بعدها نیز، هرگز چنین تجربهای را مکرر نکردند. شاید کشتارها، جنگها و حتی شکنجهها نیز در سالهای بعد، مدرنتر و آثار تخریبی آن آشکارا وسیعتر و عمیقتر بود اما هیچگاه انسان در برابر انسان چنین دژخیمانه و بیرحمانه نایستاده بود. چندان که مارتا گلهورن نیز در گزارش خود از داخائو نوشته بود که پیش از آن نیز بشر چنین تجربه سهمگینی به خود ندیده بود: «ما، همگی، خیلی چیزها دیدهایم، جنگهای زیاد و مرگهای بسیار فجیع. بیمارستانها دیدهایم، خونین و کثیف مثل مغازههای قصابی. جنازههای زیادی دیدهایم، پخش و پلا همچون باروبنه بر جادههای نیمی از کره زمین، ولی هیچ جا مثل داخائو چنین هولناک نبود. هیچ جنگی با قربانیهای گرسنه، هتک حرمت شده، برهنه و گمنام اینچنین دیوانهوار، رذیلانه و شرارتبار نبوده است. در پس انبوهی از مردههای اردوگاه، اجساد سالم و لباس پوشیده سربازان آلمانی دیده میشد. ارتش آمریکا به محض ورود به اردوگاه، آنها را تیرباران کرده بود و برای اولین بار، آدمی با خشنودی به مرده مینگریست.»
منابع:
۱ ـ شب، الی ویزل، ترجمه استوار، نینا، لسآنجلس
۲- به من دروغ نگو، جان پیلجر، ترجمه میرمحمود نبوی، نشر آمه
نظر شما :