شب سیاه چریک‌های سیاهکل

راهی که فداییان خلق از جنگل تا پاسگاه پیمودند
۲۳ مرداد ۱۳۹۶ | ۲۲:۲۴ کد : ۵۹۶۰ کتاب
راهی که فداییان خلق از جنگل تا پاسگاه پیمودند
شب سیاه چریک‌های سیاهکل
فرزانه ابراهیم‌زاده

 

تاریخ ایرانی: سیاهکل اسم شب بود؛ اسم شب مبارزه‌ای که نه از بعدازظهر سرد و برفی ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ در پاسگاه شهر کوچک سیاهکل که خیلی پیشتر به جریان افتاده بود. واقعه سیاهکل در جریان سلسله تلاش‌ها، برنامه‌ریزی‌ها، به‌هم‌پیوستگی‌ها، گسست‌ها، ائتلاف‌ها و انشعاب‌ها رخ داد و بعد از آن به نام جنبش سیاهکل ادامه پیدا کرد؛ اما این جنبش چطور و در چه پروسه‌ای به پاسگاه شهر سیاهکل منتهی شد؟ این پرسشی است که انوش صالحی، پژوهشگر و نویسنده در روند بررسی جنبش چریک‌های فدایی خلق از آغاز تا اسفند ۱۳۴۹ در کتابی با عنوان «اسم شب، سیاهکل» منتشر کرده است.

 

صالحی در این کتاب که توسط موسسه انتشاراتی «نگاه» منتشر شده، با بررسی چهار دوره جریان سیاسی چپ ایران از بدو شکل‌گیری، به دوره چهارم این جریان یعنی اتفاقات بعد از ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ و دهه چهل می‌پردازد که همزمان است با اوج‌گیری موج تحولات در عرصه چپ بین‌المللی: «تحولاتی که با جدایی چین از شوروی آغاز و با سر برآوردن چپ نو در اروپا و انقلاب کوبا سمت و سویی تازه پیدا کرده بود. در ایران نیز چندین گروه و محفل به تاسی از این موج تغییرات به وجود آمدند که مهمترین و معروف‌ترین آن‌ها سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران بود.» به نوشته صالحی این جریان در ابتدا فاقد نام بود اما واقعه سیاهکل به آن هویت داد و با نام چریک‌های فدایی خلق اعلام موجودیت کرد و مدتی بعد «سازمان» به ابتدا و «ایران» به انتهای نامشان اضافه شد.

 

صالحی روند شکل‌گیری این جنبش را از بعدازظهر چهارشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۴۰ که میتینگ مهم جبهه ملی در میدان جلالیه تهران که هنوز تبدیل به بلوار کشاورز نشده بود، آغاز کرده است. آن‌طور که او نوشته در این نشست گروه‌های چپ همراه سمپات‌های ملی‌گرا آرامش آن‌ را تامین کردند. میتینگ جلالیه که هشت سال بعد از کودتای ۲۸ مرداد، نخستین حرکت سیاسی گروه‌های اپوزیسیون بود و با حضور ۵۰ هزار نفر برگزار شد، به گروه‌های سیاسی این پیام را داد که می‌توانند بار دیگر به مبارزات خود شکل تشکیلاتی دهند. یکی از این شبکه‌ها توسط بیژن جزنی و جمعی دیگر هنگام اعتراضات کارگری و دانش‌آموزی تهران بنیان نهاده شد و نام جبهه ضد استعمار به خود گرفت. جزنی شاگرد اول رشته فلسفه بود. او با توجه به اتخاذ خط‌مشی جدیدی که در نیمه اول دهه چهل به آن رسید، تشکیلات خود را به سمت سازمان سیاسی - نظامی برد. جزنی چندین بار دستگیر شد و به زندان افتاد. با به هم پیوستن دو گروه «بیژن جزنی و حسن ضیاظریفی» و «مسعود احمدزاده و امیرپرویز پویان»، سازمان چریک‌های فدایی خلق ایران شکل گرفت؛ سازمانی که با پیوستن حمید اشرف به فازی تازه رسید. اشرف به همراه علی‌اکبر صفایی فراهانی فاز مبارزاتی خود را به دو گروه شهری و جنگل تقسیم می‌کنند و در ‌‌نهایت ماجرای سیاهکل رخ داد.

 

 

پیش‌درآمد

 

تمرکز ساواک بر تحرکات سیاسی دانشجویان در پاییز ۱۳۴۹ و شناسایی تصادفی دو نفر از اعضا، موجودیت گروه پویان احمدزاده را در معرض خطر قرار داد: «در اواسط دی‌ماه‌‌ همان سال جلال نقاش توسط فردی به نام احمد الهیاری لو رفته و گرفتار می‌شود. متعاقب دستگیری جلال نقاش افراد دیگری از جمله حسین خوشنویس، بیژن هیرمن‌پور، حسن نوروزی، عبدالحسین براتی، عبدالکریم حاجیان، ابراهیم‌ دل‌افسرده و کاظم سلاحی در فاصله ۲۰ تا ۲۳ دی‌ماه ۱۳۴۹ دستگیر می‌شوند. در ابتدا بازداشت‌شدگان به مثابه اعضای یک محفل سیاسی مارکسیستی به حساب آمده و بهای چندانی به آن‌ها داده نمی‌شد، به همین دلیل سایر اعضا از دستگیری مصون ماندند.»

 

دستگیری این افراد باعث شد کادر مرکزی تصمیم بگیرد تا اعضای باقی‌مانده در بیرون از زندان به زندگی مخفی روی آورده و فعالیت‌های علمی را در راستای مبارزه مسلحانه آغاز کنند. این مبارزه مسلحانه سازمان را به سمت حرکت‌های کوتاه و سریع پیش برد. یکی از این برنامه‌ها حمله به کلانتری‌ها در شهرهای مختلف بود: «بر اساس برنامه طراحی‌شده توسط شاخه تبریز مصادره مسلسل‌ کلانتری در دستور کار این شاخه قرار گرفت. بر اساس این طرح سه کلانتری در تبریز توسط برخی از اعضای شاخه تبریز شناسایی شدند و از میان آن‌ها حمله به نگهبان کلانتری پنج مورد تایید قرار گرفت. با قطعی شدن حمله به کلانتری مورد نظر نقشه عملیات طرح‌ریزی و اعضای گروه عمل‌کننده بهروز دهقانی، علیرضا نابدل و مناف فلکی تعیین شدند.»

 

این سه نفر آن‌طور که در کتاب آمده، سمپات‌های خود را برای حمله به کلانتری معرفی کردند: «به این ترتیب تیم مرکب از محمد تقی‌زاده چراغی، جعفر اردبیل‌چی و اصغر عرب هریسی با فرماندهی مناف فلکی برای حمله به کلانتری و تصرف مسلسل‌ نگهبان تعیین شدند. در حالی که عرب هریسی، تقی‌زاده و اردبیل‌چی هنوز به عضویت رسمی گروه درنیامده بودند و هیچ‌گونه سابقه‌ عملیات نظامی و تجربه چریکی نداشتند.»

 

هدف از این عملیات مصادره اسلحه بود؛ بنابراین طراحان عملیات اصرار داشتند، حتی‌المقدور در جریان آن کسی کشته نشود. با توجه به مسلح بودن، چکشی مخصوص برای وارد آوردن ضربه به سرپاسبان‌ ساخته شد. عملیات ۱۴ بهمن ۱۳۴۹ درست پنج روز قبل از ماجرای سیاهکل اجرا شد؛ اما اتفاقاتی باعث شد با شکست رو‌به‌رو شود: «نخست پاسبان با ضربه چکش اردیبل‌چی بیهوش نشد و هنگامی که تقی‌زاده مسلسل را از دست او بیرون می‌کشید شروع به سروصدا کرد و به تعقیب تقی‌زاده پرداخت که با مسلسل در حال فرار بود. مناف فلکی با حضور در صحنه با شلیک گلوله‌ای پاسبان را مجروح کرد. او مسلسل را از دست تقی‌زاده گرفت و به بهروز دهقانی رساند که با تقی افشانی در نزدیکی محل منتظر بودند. اردبیل‌چی توسط پاسبان مجروح و دستگیر شد. مناف بازمی‌گردد و پاسبان را که بالای سر اردبیل‌چی ایستاده بود با گلوله‌ای از پای درمی‌آورد و اردبیل‌چی به کمک او از مهلکه فرار می‌کند.» اردبیل‌چی که نیروی سمپات‌مناف فلکی بود روحیه خود را از دست داده و از همکاری با گروه خودداری می‌کند. از سوی دیگر گروه پویان احمد‌زاده به دنبال تکاپوی تازه‌ای بودند و تلاش می‌کردند به گروه مستقر در جنگل‌های گیلان بپیوندند. این درست زمانی بود که دستگیری‌های گسترده ساواک نشان می‌داد گروه جنگل لو رفته است: «ساواک در حوالی دهم بهمن توانست به حضور افرادی در جنگل‌های شمال پی‌ ببرد و بی‌درنگ کار دستگیری افراد شناسایی‌شده را آغاز کند. این شتاب در ساواک نشان‌دهنده درک مشابه دستگاه امنیتی با بنیانگذاران هر دو گروه از تاثیر مبارزه مسلحانه بر روند تحولات سیاسی جامعه بود و آن‌ها مصر بودند تا به هر طریق ممکن جلوی وقوع آن را بگیرد.»

 

حمید اشرف یکی از کسانی بود که ساواک به دنبال او بود: «حمید اشرف پس از بازگشت از سفر طولانی‌اش به شمال تا آنجایی که مشخصاتش در اداره شهربانی بندرشاه به ثبت رسیده بود تصمیم می‌گیرد تا مخفی شود، حادثه‌ای که به نظرش دیر یا زود می‌بایست اتفاق می‌افتاد.»

 

 

از شهر تا جنگل

 

روند دستگیری‌ها به شمال هم می‌رسد و تیمی متشکل‌ از عضدی و تهرانی در رشت مستقر می‌شوند: «با حضور بازجویان ساواک، اسکندر رحیمی با نام مستعار «محمود» در روز سه‌شنبه ۱۳ بهمن در حالی که از محل تدریسش در یکی از توابع فومن به خانه برمی‌گشت دستگیر می‌شود. شواهد امر نشان می‌دهد که دستگیری رحیمی اطلاعات مهمی از روند پرونده تا روز ۱۴ بهمن را افشا کرد. پی بردن به حضور فاضلی در تیم ارتباط با کوه، آگاه شدن از محل برخی انبارک‌های ایجاد شده، شناسایی رحمت پیرو نذیری، شناسایی دو ماشین فولکس و وانت مورد استفاده افراد گروه و پی ‌بردن به ماهیت ایرج نیری به عنوان رابط گروه کوه از موارد مهمی است که در گزارش ساواک به آن‌ها اشاره شده است.

 

ایرج نیری معلم روستای شبخوسلات بود؛ همان کسی است که دستگیری او باعث می‌شود تا ماجرای سیاهکل شروع شود. او روایت کرده: «آخرین بار ۱۲ بهمن با اسکندر رحیمی قرار داشتم تا با وسایل مورد نیاز بیاید و به اتفاق به کوه برویم. اسکندر آن روز پیدایش نشد و با توجه به اینکه قبلا هم چند باری سر قرارش نیامده بود برایم عادی بود. در ذهنم جا نیفتاده بود که اگر یکی نیامد ممکن است دستگیرش کرده باشند. پایان آن هفته که پنج‌شنبه ۱۴ بهمن می‌شد به لاهیجان نرفتم و در سیاهکل ماندگار شدم. به عادت برخی پنج‌شنبه‌ها که در شلوغی بازار روز، وضع شهر را بررسی می‌کردم، در خیابان مشغول قدم زدن بودم. مدت زیادی از قدم زدنم نگذشته بود که خواهرزاده‌ صاحب‌خانه‌ام به سراغم آمد گفت که رئیس فرهنگ لاهیجان به سیاهکل آمده و سراغ مرا گرفته است. راستش مدرسه بایستی تا ظهر پنج‌شنبه باز باشد. پیش خودم گفتم این‌ها اگر بیایند و ببیند من در مدرسه نیستم خیلی بد می‌شود. موتور گرفتم و خودم را رساندم به سر جاده شبخوسلات جایی که دو تا ماشین لندرور را در کنار جاده پارک کرده بودند. آن‌ها را دیدم که به سمت من می‌آمدند و یک قهوه‌چی را هم با خودشان همراه کرده بودند تا مرا پیدا کنند. وقتی به من رسیدند برخوردشان خیلی مودبانه بود. حالا آن‌ها کی بودند یکی رئیس فرهنگ و آن دو نفر عضدی و تهرانی بازجویان ساواک.»

 

رئیس فرهنگ به نیری می‌گوید که این دو نفر از تهران آمده‌اند تا بین دو معلم مصالحه برقرار کنند و تو هم با ما بیا. او که شنیده بود دو معلم در اطراف لاهیجان با هم درگیر و مشاجره‌شان به چاقوکشی کشیده و خوشحال بود که غیبتش را ماست‌مالی کرده است، با این واقعیت مواجه نبود که آن‌ها فکر کردند او شاید مسلح باشد و به این طریق خلع سلاحش می‌کنند. در میانه راه، ماشین می‌ایستد و عضدی اسلحه را روی شقیقه‌اش می‌گذارد: «گفتند اگر تکان بخوری مغزت را داغان می‌کنیم. به سرعت مرا کشیدند و بردند و سوار ماشین عقبی کردند و دست و دهانم را بستند و مرا در حالی که کاپشنی روی سرم انداخته بودند زیر صندلی انداختند. با توجه به فاصله راه فکر می‌کردم مرا به رشت می‌برند.»

 

او را در ساواک رشت می‌بندند و شروع به زدن می‌کنند: «پرسیدند سیاهکل چه کار می‌کردی؟ گفتم معلم بودم. گفتند کوه نمی‌رفتی با یک نفر دیگر؟ اولش زیرش زدم و بعد که شلاق ادامه پیدا کرد گفتم: این را زود‌تر می‌گفتید با یک مصطفی نامی بود که می‌آمد و می‌رفتیم با هم گنج پیدا کنیم. حسین‌زاده گفت: گنج! بزن تا آدم شود. مصطفی اسم مستعار رحیم سماعی بود که آن وقت‌ها توی کوه بود.»

 

اینکه نیری می‌گوید دوباره قرار است مصطفی را ببیند برای ساعتی او را از شکنجه‌‌ رها می‌کند؛ اما وقتی برگشتند دست خالی آمدند: «گفتند: یکی را می‌آوریم، تو حرف نمی‌زنی فقط گوش می‌دهی، اگر حرفی بزنی قیمه‌ قیمه‌ات می‌کنیم.» اسکندر رحیمی را می‌آوردند و او هم شروع می‌کند به صحبت کردن.

 

رحیمی را دو روز قبل گرفته بودند. او را با چشمان بسته نزد نیری آورده بودند؛ بنابراین نیری را نمی‌دید و از انبارک‌های سلاح گروه اطلاعاتی داد: «بعد هم دست مرا باز کردند و گفتند هر چه می‌دانی بنویس. یک تعداد عکس هم به من نشان دادند که شناسایی کنم. بازجویی که تمام شد من به اتفاق تهرانی سوار یک ماشین شدیم. یک لحظه که سرم را برگرداندم توی ماشین دیگری عضدی را دیدم که کنار اسکندر نشسته بود تا ما را به تهران ببرند.»

 

تا قبل از ظهر پنج‌شنبه در گروه جنگل کسی نفهمید که ایرج نیری را دستگیر کرده‌اند. ناصر وحدتی که قبلا با ایرج نیری دوست بود در گفت‌وگو با نویسنده می‌گوید: «رابطه ایرج با من هم در این مرحله مثل سابق گرم و دوستانه نبود ولی با هم هنوز رابطه داشتیم و بیشتر همدیگر را در زمین والیبال می‌دیدیم. چند روز قبل از دستگیری‌اش او را در خیابان دیدم و گفتم شب جمعه می‌آیم خانه‌ات. غروب دوشنبه‌‌ همان هفته صاحبخانه ایرج پیغامش را در بانک به من رساند که اگر می‌شود شب پنج‌شنبه به خانه‌اش بروم. من هم همین کار را کردم و ساعتی از شب پنج‌شنبه نگذشته بود که به سراغش رفتم. صاحبخانه انگار که منتظر ایرج باشد مرا با او اشتباه گرفت و چند بار صدایش زد. بعد که مرا شناخت به من گفت دو، سه بازرس با لندرور آمدند و او را بردند.» وحدتی می‌دانست که فقط ساواکی‌ها هستند که با لندرور تردد می‌کنند. او آن‌طور که گفته نگران ایرج بود؛ چراکه روز قبل هم از رئیس بانکی که در آن کار می‌کرد شنیده بود که یکی از کارکنان بانک در رشت دستگیر شده است. وحدتی آن‌طور که گفته است روز جمعه به دنبال ایرج نیری می‌رود؛ اما او را پیدا نمی‌کند تا اینکه در لاهیجان پدرش را می‌بینید که انگار دنبال او کرده بود. پدر وحدتی یکی از کسانی بود که در حمله چریک‌ها به پاسگاه کشته شد.چریک‌ها فکر می‌کردند او گروه جنگل را لو داده است. وحدتی دیدار آخر با پدر را چنین تعریف می‌کند: «گفتم: فکر کنم ایرج را گرفته‌اند. گفت: گرفته‌اند فکر می‌کنی؟ صبح آمدند و خاک سیاهکل را به توبره کشیدند. از بازرسی اتاق ایرج گفت و حضور ماشین‌های ساواک و ژاندارمری در سیاهکل و از من خواست تا به سیاهکل برنگردم.»

 

ناصر وحدتی متوجه افرادی شده بود که به صورت نا‌شناس به آن حوالی آمده بودند و او خیال می‌کرد که آن‌ها ساواکی هستند. بعد‌ها مشخص می‌شود که آن افراد نا‌شناس حمید اشرف و اسکندر صادقی‌نژاد بودند که شب پنج‌شنبه به سراغ نیری رفته بودند.

 

 

تغییر تاکتیک عملیات

 

اشرف بعد از بازگشت به تهران مخفی می‌شود و به جمع‌بندی دستگیری‌ها و دشواری‌های حاصل از آن می‌پردازد. البته آن‌طور که در کتاب «اسم شب، سیاهکل» نوشته شده به جمع‌بندی نادرستی می‌رسد و گمان می‌کند مسئولیت لو رفتن با نوشیروان‌پور است: «قرار بود حسن‌پور به گروه کوه بپیوندد ولی به جهت رابطه قدیمی با سامع و نوشیروان‌پور اگر یکی از آن‌ها مخفی می‌شدند دو نفر دیگر در معرض خطر قرار می‌گرفتند؛ بنابراین در شرایطی که ضعف نوشیروان‌پور آشکار گردید و او از حرکت خودداری می‌نمود ما نمی‌توانستیم دو نفر دیگر را مخفی کنیم چون بلافاصله نوشیروان‌پور با تمام‌ ضعف‌هایی که اینک در او شناخته بودیم دستگیر می‌شد و اطلاعات خود را در اختیار پلیس قرار می‌داد همان‌گونه که داد.»

 

قبل از اینکه اشرف و صادقی‌نژاد به گیلان بروند تیم تهران بعد از دستگیری نوشیروان‌پور از هم پاشیده شده بود. آن دو پنج‌شنبه ۱۵ بهمن به رشت می‌روند. آنجا متوجه می‌شوند که اسکندر رحیمی را دستگیر کردند. آن‌ها برای آگاه شدن وضعیت بقیه به شبخوسلات می‌روند تا از ایرج نیری پرس‌وجو کنند. اما وقتی می‌رسند متوجه پچ‌پچ همسایه‌ها می‌شوند: «کسی می‌پرسد چه می‌خواهی؟ حمید اشرف پاسخ می‌دهد با نیری کار دارم. سپس با شنیدن صدای لرزانی که گفته‌اش را برای کسی دیگر تکرار می‌کند با نگرانی از وضعیت نیری از خانه دور می‌شود.» این دو بعد به لاهیجان می‌روند تا سراغ منوچهر بهایی‌پور را بگیرند؛ اما خاموشی خانه او این حدس را جدی می‌کند که او هم دستگیر شده است. با اطلاع از وضعیت دستگیری‌ها تصمیم می‌گیرند مسلسل‌هایشان را در اختیار گروه جنگل بگذارند چراکه: «نتیجه شش ماه مبارزه پنهانی در وجود آن‌ها متبلور شده بود و شهر در وضعیت خوبی به ‌سر نمی‌برد.»

 

آن‌ها به سیاهکل و محل اردوگاه پنهانی می‌روند که چند کیلومتر بالا‌تر روی برف‌ها برقرار شده بود: «جلو‌تر از بقیه فرهودی به استقبال حمید اشرف رفت. او توسط صفایی فراهانی به عنوان معاون فرمانده انتخاب و یکی از مسلسل‌ها به او سپرده شده بود. دانش‌بهزادی و سماعی به این امر اعتراض داشتند؛ زیرا خود را بیشتر محق دریافت مسلسل می‌دانستند و معتقد بودند فرد تازه‌واردی که از تجربیات پنج‌ماهه برخوردار نیست نباید مسئول علی‌البدل باشد؛ ولی صفایی فراهانی به دلیل سابقه آشنایی و شناخت از قابلیت‌های فرهودی این مسئولیت را به او سپرده بود.»

 

اشرف در فرصتی که داشت وضعیت را برای صفایی فراهانی گزارش داد و از تنهایی خودش و اسکندر صادقی‌نژاد در تهران گفت. در روند این گفت‌وگو اشرف متوجه تغییراتی در برنامه گروه جنگل شد. قرار بود آن‌ها بعد از حمله و انبار کردن اسلحه‌ها به سرعت از سیاهکل خارج شوند؛ اما صفایی‌ فراهانی تصمیم دیگری داشت: «صفایی فراهانی این بار بر تاثیرات منطقه‌ای عملیات به جای تاثیرات سراسری تاکید می‌کرد. او با حدس بر این باور بود که پس از حمله می‌بایست در‌‌ همان منطقه باقی بمانند و دست به یک دوره شناسایی تاکتیکی بزنند و پس از یک ماه شناسایی تاکتیکی از منطقه خارج شده و با پیوستن نفرات جدید و اجرای یک دوره آموزش مجددا به منطقه بازگردند و عملیات را ادامه دهند تا منطقه هر چه بیشتر تحت تاثیر عملیات مسلحانه قرار بگیرد. به این ترتیب در آخرین لحظات تصمیم تازه صفایی فراهانی تز برپاسازی کانون چریکی در یک منطقه به تاثیر تبلیغی مبارزه مسلحانه تغییر کرد.»

 

اشرف با آنکه معتقد بود برنامه بهتر است‌‌ همان قبلی باشد؛ اما مخالفتی با برنامه او نکرد. قرار بود حمله بعدازظهر ۱۹ بهمن باشد. اشرف پس از تعیین آخرین قرار به سمت رشت می‌رود و در راه بازگشت متوجه ماشین لندروری می‌شود که در آنجا وجود دارد؛ اما نمی‌تواند به گروه خبر بدهد. روز شنبه بعد از آخرین دیدار اشرف کلیه گروه از کوه به سمت دره مکار می‌روند. هادی بنده‌خدا لنگرودی که با محل آشنا بود قرار می‌شود به روستای محل سکونت ایرج نیری برود. در آنجا متوجه می‌شود که اتفاقی افتاده است. از سوی دیگر ساواک به سراغ اکبر وحدتی پدر ناصر وحدتی می‌رود تا سراغ تفنگی را بگیرد که پیدا کرده بود؛ تفنگی که در دست ناصر بود و به ایرج نیری سپرده شده بود و در خانه او پیدا شد. ساواک اکبر وحدتی و صاحبخانه را به رشت می‌برد و آن‌ها را مورد مواخذه قرار می‌دهد. آن دو ۱۸ بهمن آزاد می‌شوند؛ اما ماموران ژاندارمری در سیاهکل مستقر می‌شوند.

 

 

روز قرار

 

ماجرای سیاهکل روز دوشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۴۷ رخ داد. روزی که سیاهکل وضعیت عادی نداشت و چهره‌های نا‌شناسی در شهر رفت‌وآمد داشتند. هادی بنده‌خدا لنگرودی بار دیگر به ده می‌آید تا ایرج نیری را پیدا کند. همراه او هوشنگ نیری و جلیل انفرادی از گروه جدا می‌شوند. حدود ساعت ۵ عصر بنده‌خدا لنگرودی به خانه نیری می‌رسد و سراغش را از صاحبخانه می‌گیرد. صاحبخانه می‌گوید همین‌جاهاست و الان می‌رسد: «بنده‌خدا به سمت مدرسه حرکت کرد تا در آنجا منتظرش بماند ولی متوجه شد که جمعی از اهالی ده او را محاصره کرده‌اند. تلاش او برای فرار و شلیک دو تیر هوایی برای خلاصی نتیجه‌ای نداشت و چون از شلیک مستقیم به مردم خودداری می‌کرد در حالی که می‌خواست از جویی بپرد به زمین افتاد. مردم روستا نیز به او در حالی که افتاده بود نزدیک شدند، دست و پایش را بستند و کتک زدند. شدت کتک‌ها که گاه با ضربه‌های سنگ همراه بود موجب بیهوشی‌اش شد. نصرالله تالش‌پور یکی از اهالی ده که نقش اصلی را در هجوم به بنده‌خدا داشت با تفنگ او در بالای تن بیهوش او جولان می‌داد.»

 

بنده‌خدا را با نام مستعار محمدرضا خلعتبری دستگیر کردند و توسط رئیس ژاندارمری، کریم صادقی، به لاهیجان و بعد به رشت منتقل شد. تهرانی و بازجویان ساواک که با نیری و رحیمی به تهران رفته بودند، با شنیدن خبر دستگیری او خواستار فرستادنش به تهران می‌شوند و بنده‌خدا لنگرودی ساعت دو بامداد به اوین تحویل داده می‌شود.

 

 

ساعت حمله

 

اما از آن سو وقتی خبر به گروه جنگل می‌رسد که هادی بنده‌خدا لنگرودی دستگیر شده و صدای تیراندازی را می‌شنوند تصمیم می‌گیرند کاری کنند. در راه هوشنگ نیری و جلیل انفرادی هم به آن‌ها می‌پیوندند. در اینجاست که حمله آغاز می‌شود: «نیم ساعت بعد ماشین فورد آلمانی به رانندگی سید اسماعیل علی‌اکبری به هنگام بازگشت از لونک توسط فرهودی و سماعی و صفایی متوقف می‌شود. آن‌ها مسافران مینی‌بوس را که دو مرد و یک زن و دو بچه بودند پیاده می‌کنند و جایی دور از جاده مرد‌ها را به درخت می‌بندند و از بستن زن و دو بچه خودداری می‌کنند. محدث قندچی مامور مراقبت از آنان می‌شود و فرهودی رانندگی خودرو را بر عهده گرفته و به سمت سیاهکل می‌روند.»

 

ماجرای حمله به پاسگاه سیاهکل و خلع سلاح آن هر چند قبل از این برنامه‌ریزی شده بود اما دستگیری‌های پی‌درپی، آن را به سمت دیگری می‌برد. گروه به پاسگاه حمله می‌کند و وارد آنجا می‌شوند. در جریان حمله به پاسگاه اکبر وحدتی و اسماعیل رحمت‌پور زخمی و کشته می‌شوند. هوشنگ نیری نیز اشتباهی تیر می‌خورد. در ‌‌نهایت هم گروه با آنکه ماشینشان خراب شده سیاهکل را به سمت جنگل ترک می‌کنند: «ماشین جلو‌تر دوباره خاموش شد. آن‌ها با‌‌ رها کردن خودرو، پیاده به سمت بالا حرکت کردند و پس از ۱۵ کیلومتر پیاده‌روی، حوالی ساعت ۱۲ نیمه‌شب به محل توقف مسافران رسیدند. صفایی به سوی مسافران رفت و با عذرخواهی مبلغ صد تومان به راننده بابت خسارت وارده به ماشین پرداخت کرد؛ سپس چند برگ اعلامیه دست‌نویس که قبلا در کوه در صد نسخه تهیه ‌شده و قرار بود در پاسگاه پخش ولی عملا انجام نشده‌ بود به آن‌ها داده شد. در این اعلامیه برای اولین بار از گروه «جنبش مسلحانه انقلابی» سخن به میان می‌آید و در بخشی از اعلامیه خطاب به برادران و خواهران هموطن نوشتند: حکومت ظلم و اربابان خارجی‌اش سالیان درازی است که بر دوش این ملت رنج‌دیده سنگینی می‌کند. جنگل، دریا و سایر منابع طبیعی را به اسم ملی شدن غارت می‌کنند. یگانه راه، جواب زور را با زور دادن است. حق گرفتنی است. دیگر ساکت نباید بود و تنها راه برانداختن ظلم، شرکت کارگران، دهقانان و روشنفکران در مبارزه‌ای مسلحانه و سخت و طولانی است.»

 

 

تا دستگیری

 

ظهر سه‌شنبه ۲۰ بهمن، خبر حمله در محافل مطبوعاتی و حکومتی می‌پیچد، اعضای گروه به کاکوه رسیده‌اند و در حال استراحت بودند. روزنامه کیهان در گزارشی برای اولین بار بدون هماهنگی با نهادهای امنیتی از حمله مردان مسلح به پاسگاه ژاندارمری سیاهکل خبر می‌دهد و می‌نویسد: «بعدازظهر روز گذشته ماموران ژاندارمری سیاهکل مرد مسلحی را در حوالی جنگل‌های شبخوسلات سیاهکل پس از مدتی محاصره دستگیر کردند. مرد مسلح بلافاصله از طریق ژاندارمری سیاهکل به گروهان ژاندارمری لاهیجان اعزام شد. هنوز ساعتی از اعزام وی نگذشته بود که سه مرد مسلح وارد پاسگاه شدند و از معاون پاسگاه و ماموران خواستند که مرد مسلحی را که آن‌‌ها دستگیر کرده‌اند، آزاد کنند. ماموران که غافلگیر شده بودند گفتند که او همراه رئیس پاسگاه به لاهیجان اعزام شده است. مردان مسلح که ناامید شده بودند با اسلحه کمری که در اختیار داشتند به طرف ماموران پاسگاه شلیک کردند و پس از چند لحظه پاسگاه را ترک نموده و به داخل جنگل گریختند.»

 

این خبر در همین حد در رسانه‌ها منعکس شد؛ اما بر خلاف رسانه‌ها محافل حکومتی واکنش زیادی نسبت به این خبر نشان دادند. شاه با اطلاع از خبر این ماجرا سرلشکر اویسی را مامور کرد تا هشتاد کادر ورزیده به همراه ماموران اطلاعاتی و سه فروند هلی‌کوپتر برای تقویت ژاندارمری گیلان بفرستد. سیاهکل پر از مامور شده بود و در حالی که برف همه جا را پوشیده بود با اطلاعاتی که از هادی بنده‌خدا لنگرودی گرفته بودند به دنبال افرادی که در کوه بودند رفتند. از آن سو صفایی فراهانی و یارانش بدون آگاهی از گستردگی عملیات تعقیب از حوالی ظهر سه‌شنبه تا ساعت ۴ بامداد روز بعد به سمت مناطق مرتفع حرکت کرده و در منطقه‌ای چادر می‌زنند؛ دو شب می‌مانند و ظهر روز جمعه ۲۳ بهمن از آنجا حرکت می‌کنند. آنان در ارزیابی کار خود به این نتیجه رسیدند که موفق نبوده‌اند.

 

در روزهای آینده وضعیت برای گروه جنگل سخت‌تر می‌شود. انبارک‌ها یکی‌یکی لو رفته و ژاندارمری و ارتش از محلی‌ها می‌خواهند که شورشی‌ها را تحویل دهند. همین باعث می‌شود که مردم به آن‌ها نه چیزی بفروشند و نه غذایی بدهند. در یکی از روستا‌ها جلیل انفرادی و یکی، دو نفر را گرفتند و آن‌طور که او گفته مردم بر سرشان ریختند و بعد از کتک زدن دست و پایشان را بستند و حتی سیخی را در پهلوی او فرو کردند و آن‌ها را تحویل ژاندارمری دادند. گروه سه نفری با حضور صفایی فراهانی و هوشنگ نیری به خاطر مجروح بودن نیری سرعتشان کند شد. گروه سه نفری ۱۰ روز بعد از حمله به پاسگاه، به روستای چهلستون می‌رسند. در این روستا هم مردم آن‌ها را در خانه‌‌شان نگه می‌دارند و آن‌طور که در گزارش ژاندارمری نوشته شده این افراد ساعت ۲۳ روز ۲۹ بهمن‌ماه ۴۹ در این روستا دستگیر می‌شوند.

 

گروه بعدی چهار نفری سوم اسفند در روستای گمل به دست ماموران می‌‌افتند. در ‌‌نهایت بعد از درگیری خونینی که به کشته شدن دو مامور و زخمی شدن چند نفر می‌انجامد، رحیم سماعی و مهدی اسحاقی کشته می‌شوند و احمد فرهودی مجروح و عباس دانش بهزادی فرار می‌کند و در ‌‌نهایت در روستایی دستگیر می‌شود. نفر آخر محمدعلی محدث قندچی است که هشت روز بعد در بلندی‌های کاکوه در حالی که ضعیف و بیمار بود دستگیر می‌شود و تیم کاملا از هم می‌پاشد. در روزهای بعدی با وجود شکست گروه سیاهکل، چریک‌های فدایی خلق دست به حرکت‌هایی چون حمله به کلانتری قلهک و ترور سرلشکر فرسیو می‌زنند که نشان دهند هنوز از پای ننشسته‌اند: «سیاهکل بر خلاف آنچه بعد‌ها در ستایش آن گفته و سروده شد به «مونکادای» ایران تبدیل نشد اما به روند تازه‌ای از تحولات سیاسی در ایران تا اوایل ۱۳۵۶ دامن زد که تاثیر مثبت و منفی آن نیازمند بررسی این دوره تاریخی و نقش کسانی است که در قامت «چریک شهری» به مبارزه ادامه دادند.»

 

***

 

اسم شب، سیاهکل (جنبش چریک‌های فدایی خلق از آغاز تا اسفند ۱۳۴۹)

انوش صالحی

انتشارات نگاه

چاپ اول، ۱۳۹۵

۴۴۶ صفحه

۳۰ هزار تومان

 

پرونده «تاریخ ایرانی» را در این باره بخوانید

 

چریک‌های سرخ سیاهکل

کلید واژه ها: سیاهکل


نظر شما :