راه ناتمام جزنی؛ مرثیهای برای ارثیه فدائیان
چکیده حرف بیژن جزنی این بود، گرچه کشور شوروی دوست ماست اما این کشور در وهله اول به فکر منافع خود میباشد، ما باید مستقل و متکی به خود باشیم.
ادامه مطلبچکیده حرف بیژن جزنی این بود، گرچه کشور شوروی دوست ماست اما این کشور در وهله اول به فکر منافع خود میباشد، ما باید مستقل و متکی به خود باشیم.
ادامه مطلبعباس عبدی: جوانان سیاهکل عموماً از دانشجویان و فارغالتحصیلان نخبه دانشکده پلیتکنیک و بسیار باسواد و از آن مهمتر بااخلاق بودند.
ادامه مطلبسال ۶۱ دوباره به سیاهکل برگشتم و آنجا افسرانی بودند که باز هم از من درباره آن واقعه پرسیدند. ارزیابی آنها این بود که اقدام چریکها در آن زمان یک اقدام کور و کاملا خطاکارانه بود، اما من از کار آنها دفاع کردم.
ادامه مطلبتجربه سیاهکل تکرار شد...انتخاب سیاهکل به دلیل زیبایی جنگل بود...بنیانهای فرهنگی ما با رفتارهای چریکی همخوانی داشتند.
ادامه مطلبچریکها حتی یک وسیله نقلیه آماده نداشتند. پس از اینکه مسیری را با مینیبوس طی میکنند به علت اینکه جادهای وجود نداشت پیاده به راه خود ادامه میدهند و پس از مدتی به یک کلبه جنگی پناه میبرند...مردم چریکها را دوست داشتند...فضای امنیتی در سیاهکل زیاد طول نکشید...در ۱۹ بهمن ۵۷ در سیاهکل تعداد کثیری از مردم در خیابانها بودند. شخصی از من پرسید پس این جماعت در روز واقعه سیاهکل کجا بودند و من پاسخ دادم در آن روز همه ترسیده بودند و حضور نداشتند اما حالا به میدان آمدهاند.
ادامه مطلب«جمعه» بیانگر اصول گفتمان آن دوره و حادثهٔ سیاهکل است و شخصیتپردازیهای دقیق و تشبیهات ساده به تاثیرگذاری این ترانه میافزاید. انتخاب نام «جمعه» نیز دقیقا به روز حادثه اشاره دارد... استفاده از واژههای «غمگین»، «ابر سیاه»، «رخت عزا»، «ابر سنگین» و «خون» بازتابی هستند از تاریکی، ناامیدی و خفقان...«با لبای بسته فریاد میکنه» داستان قیامهای مسلحانه و سرکوبهای شدید را بیان میکند...«از صدا افتاده تار و کمونچه» حاکی از یکنواختی و تکصدایی حاکم بر کشور است.
ادامه مطلبرهبران چریکها با این استدلال که حضور در کوهستانها و صعبالعبور بودن مناطق جنگلی باعث کند شدن واکنش نظامیان خواهد شد، منطقه سیاهکل را انتخاب کردند...یکی از عوامل شکست جنبش سیاهکل، کپیبرداری ناقص از جنبشهای چریکی در دیگر نقاط دنیا بود...تصور اینکه دهقانان به علت داشتن بینش رادیکالی با جنبش همراهی خواهند کرد یکی از اشتباهات گروه بود...دستکم گرفتن ماشین سرکوب حکومت توسط چریکها خطای استراتژیک بود و مانع پیشبینی صحیح از وضعیت جامعه حاکمیت گردید.
ادامه مطلبعملیات میبایست به صورت حمله به یک پاسگاه و خلع سلاح آن شروع میشد و افراد موظف بودند بدون درنگ منطقه را ترک گویند تا از عکسالعمل احتمالی دشمن مصون بمانند...روز ۱۹ بهمن برای حمله به پاسگاه ژاندارمری انتخاب شده بود...غلامرضا ـ برادر شاه ـ برای بازرسی و سرکشی به سیاهکل اعزام شده بود... به علت زمستان، درختان جنگلی برگ نداشتند و از نظر نظامی، این یک عامل منفی برای چریک محسوب میشد و امکان استفاده از هلیکوپتر را به دشمن میداد.
ادامه مطلبژاندارمها و حتی رئیسشان در سیاهکل هیچ خبری از ماجرا نداشتند. موضوع هر چه بود، از تهران لو رفته بود!...وسط بازار، رئیس پاسگاه، صادقی سوار بر جیب ژاندارمری پدر را صدا میزند و میگوید، برود پاسگاه و آنجا بماند تا او برود به رشت و برگردد!...پدر در پاسگاه نیمه بازداشت بود!...کارگر خانۀ ما حوالی ساعت ۹ شب به منزل آمد و خبر آورد: «به پاسگاه حمله کردند. پدر را تیر زدند. زخمی پدر را به بیمارستان لاهیجان بردند!»...خبر حمله به پاسگاه خوشحالم میکرد و از طرفی گلوله خوردن پدر آزارم میداد.
ادامه مطلبحمید اشرف به تصمیم گروه برای حمله به ژاندارمری در روز ۱۹ بهمن اشاره میکند. اما آنچه بعد از دستگیری هادی بنده خدا لنگرودی رخ میدهد کمی با برنامه داشتن این گروه در تضاد است. او از طرف رفقا برای آگاه شدن از وضعیت ایرج نیری به شبخوسلات میرود و در آنجا توسط گروهی از محلیها دستگیر میشود و در حالی که از کتک خوردن بیهوش شده بود به سیاهکل منتقل میشود...ماجرای دستگیری هادی بنده خدا لنگرودی توسط روستاییان را شاهدان عینی در سیاهکل هم تائید میکنند.
ادامه مطلبایرج پیش از هوشنگ ضد شاه بود اما من خیلی در جریان نبودم که چه اتفاقاتی بینشان افتاد و چطور شد که با هم رفتند به شبخوسلات...بعد از کشته شدن برادرم، فشار روی خانواده ما خیلی زیاد بود. یک سال اول که اصلا کسی از فامیل و دوست و آشنا به خانه ما رفتوآمد نمیکرد...خواهرم که آن زمان معلم بود، بعد از مرگ هوشنگ، از مدرسه اخراج شد...چند سال بعد از آن ماجرا، همه به ما احترام میگذاشتند و از شهرهای مختلف میآمدند و با ما دیدار میکردند.
ادامه مطلبتا ۲ یا ۳ سال بعد از آن روز، اینجا هنوز پاسگاه بود. بعد از سال ۵۱ بود که پاسگاه رو بردن میدان شهرداری...یکی از بومیها که از نزدیک شاهد رویدادهای آن سال بوده، روایت را اینطور نقل میکند: «متاسفانه، آنها بلد راه نبودند، به بنبست خوردند. فکر کنم برای همین هم بود که شکست خوردند.»...آنها به جنگلهای کاکوه متواری شدند. اینها جنگل را که خیلی خوب نمیشناختند. بعد به خانه یه روستایی پناه میبرند...تا چند مدت همینطور هلیکوپترها میآمدن و میرفتن، اینجا خیلی امنیتی شده بود.
ادامه مطلبهفت، هشت مرد جوان از کوه آمدند و از رودخانه رد شدند. قد بلند و چهارشانه و همه مسلح بودند. چهرههایشان آشنا بود...با یک مینیبوس فورد آلمانی آمدند و به سمت پاسگاه رفتند و آنجا را گرفتند. بعد از همین جا برگشتند به جنگل...از پاسگاه بیرون آمدند و خواستند بروند که دیدند ماشینشان خراب شده و نمیتوانند بروند. مردم هل دادند...یکیشان به من گفت بیا کمک کن. اما من از ترس فرار کردم...ما را که بردند سربازی میگفتند اینها سیاهکلی هستند. خرابکارند، چریک هستند.
ادامه مطلباینها یک کاری را شروع کرده بودند اما نیمۀ راه، نیمه کاره رها شد. نیمه کاره رها شدنش هم بر حسب اجبار بود...هادی بنده خدا لنگرودی وقتی میفهمد که در حال دستگیری است با بیسیم به گروه مستقر در کوه خبر میدهد که لو رفته. این پیام را که میدهد باعث میشود سریع همرزمانش میآیند و به پاسگاه حمله میکنند تا آزادش کنند...ژاندارمها با بیسیم در حیاط خانه ما با تهران تماس گرفتند. مکالمهشان را شنیدم. وضعیت امنیتی شدیدی به وجود آمده بود. هر روز هلیکوپتر میآمد و اینجا نیرو پیاده میکرد.
ادامه مطلبچریکها قبل از سیاهکل، در هشتپر و رضوانشهر حمله کرده بودند...چریکها عمدتا خودشان را جنگلبان معرفی میکردند...هدف از حمله به پاسگاه آزادسازی یکی از همفکرانشان بود. آنها نمیدانستند که از این جنگل به شهر نمیرسند، چون جنگل سیاهکل بنبست بود...چریکها وقتی به پاسگاه حمله کردند ۹ قبضه اسلحه را برداشته و نگهبان پاسگاه را هم کشتند...۴۰ روز در آمادهباش بودیم. فضای کلی این بود که اگر به هوش نباشیم چریکها حمله خواهند کرد و این بار سر ژاندارمها را خواهند برید... مدیریت منطقه در دست ارتش و ساواک بود.
ادامه مطلب