شرح نیم ساعت درگیری در پاسگاه سیاهکل
گفتوگو با آنان که وقایع غروب ۱۹ بهمن ۴۹ را دیده و شنیدهاند
تاریخ ایرانی: پیدا کردن یک روایت صحیح از یک واقعه تاریخی آن هم واقعهای که ۴۳ سال پیش رخ داده است، شاید کاری سهل و ممتنع باشد. هر چقدر که مردم نسبت به آن واقعه فاصله گرفتهاند و حساسیتها نسبت به آن کمتر شده، ممکن است گردی از فراموشی یا افسانه هم به آن افزوده شده باشد. اما برای ما مهم بود که بدانیم مردمی که در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ در سیاهکل بودند چه تصوری از حمله چریکهای فدایی خلق به پاسگاه داشتند. برای همین پای حرفهای مردم نشستیم. مردمی که به چشم خودشان آن حادثه را دیده بودند، کمتر پای گفتوگو مینشستند و اغلب به این جمله که اتفاق خاصی نبود، بسنده میکردند. اما بودند کسانی که با واسطه شنیده بودند و برای همین روایت آنها با آنکه بیشتر حرف میزدند روایتی دست دوم بود. با این همه سعی کردیم این روایتها را بدون هیچ دستبردی همانگونه که شنیدیم و برای «تاریخ ایرانی» نقل کردهاند، بازگو کنیم.
غلامرضا دادمند، ساکن روستای شبخوسلات: من آن زمان ۱۰، ۱۲ بودم. آن کسی که دستگیر کردند به اسم هادی بنده خدا لنگرودی ملقب به خلعتبری بود. دوست ایرج نیری معلم روستا بود که غفار قدیمی لو داد. خودش بیسیم زد از اینجا به کوه و دوستانش را خبر کرد. بیسیم در آستین هادی بنده خدا لنگرودی قایم شده بود. ما دیدیم که هفت، هشت مرد جوان از کوه آمدند و از رودخانه رد شدند و به سمت آن طرف ـ اشاره به سمت تپهای که به راه روستایی ختم میشود ـ رفتند. من داشتم همین جا در حیاط مدرسه بازی میکردم که رسیدند. قد بلند و چهارشانه و همه مسلح بودند. چهرههایشان آشنا بود. قبلا هم رفتوآمدهایشان را دیده بودم. آن زمان جاده شبخوسلات ساخته نشده بود. آنها روی کوه کوتول شاه بودند. خیلی ورزشکار و ورزیده بودند، از این رودخانه با این عرض با یک قدم رد میشدند. دیدم آمدند از مردم پرسیدند که هادی را کجا بردند؟ بعد هم از این راه رفتند تا جاده و بعد شنیدیم که پاسگاه را خلع سلاح کردند. بعدش دیگر خبری از آنها نداشتیم تا وقتی خبر رسید کشته شدند. ایرج نیری را فقط شنیدم که زنده است. ایرج نیری معلم ما بود. ما اینجا بازی هم میکردیم اما در جریان کار اینها نبودیم. ما فکر میکردیم اینها دوست ایرج نیری هستند. البته یکی از کسانی که میآمد پسرعمویش بود. در زاغههایی در دل کوه زندگی میکردند. گاهی شبها آتشی که روشن میکردند را میدیدیم. با سنگ پله درست کرده بودند و در دل کوه میرفتند. آنجا یک شاهنشین بود که مردم برای رفتن تا آنجا این راه را درست کرده بودند. این راه الان ریزش کرده است. ساختمان قلعه هنوز هست. مایحتاجشان را یا از همین روستا یا سیاهکل تهیه میکردند. اما هیچ وقت همهشان با هم نمیآمدند. آن روز تنها روزی بود که همه با هم از کوه پایین آمدند. من دیگر چریکی را ندیدم که به شبخوسلات بیاید. ما در سنی نبودیم که با آنها حرف بزنیم. ژاندارمها که آمدند از ما بچهها سؤال نمیکردند، فقط ایرج نیری را بردند. یکی از بچه محلهای ما هم بود که پدرش، اکبر وحدتی را کشته بودند.
قهوهخانه نزدیک پاسگاه سیاهکل
مرد اول: من آن زمان پنج، شش ساله بودم. اما یادم هست که پاسگاه همین جا بود. از آن روز خاطرههای محوی دارم. یادم هست یک صدای ترسناکی آمد و بعد مردم به کوچه ریختند. میگفتند که یک گروه ریختند و پاسگاه را گرفتند. بعدها فهمیدیم که چریکهای فدایی خلق بودند که در کوه پنهان شدند. ما که نمیفهمیدیم چریک یعنی چی. بعدها فهمیدیم. برادر من همین جا در این کوچه خانه داشت.
مرد دوم: چریک فدایی خلق بودند دیگر؟ گروه صفایی فراهانی. ما که در آن زمان خودمان بچه بودیم اما از مادرمان شنیدیم که میگفت: عصر بود که یک دفعه صدای تیر آمد. زمستان سردی بود. اگر اشتباه نکنم در بهمن ماه رخ داد. چریکها فهمیده بودند که یکی از افرادشان را به اسم بنده خدا لنگرودی گرفتند و به پاسگاه آوردند. خانه ما سه کوچه آن طرفتر بود. مغازه پدرم هم در خیابان اصلی سیاهکل بود. مادر میگفت با شنیدن صدای تیر همه ترسیدند و به در خانه آمدند. همسایهها هم آمده بودند. کسی گفته بود صدا از طرف پاسگاه است. خبرهای عجیب و غریبی میآمد. میگفتند که معاون پاسگاه و آقای وحدتی را کشتهاند. بعضی هم میگفتند که خیلیها کشته شدند. آن شب پدرمان زودتر به خانه آمد. او هم میگفت که درگیری شده است. یکی، دو روز بعد ارتشیها آمدند و از همه سؤال کردند. بعدش هم خب شهر به حالت عادی برگشت.
پیرمرد: ماجرای گرفتن پاسگاه را میگویید؟ من یادم هست. همین جا بودم. داشتیم اینجا زندگی میکردیم که دیدیم یک عده جوان رفتند در پاسگاهی که همین کنار بود. بعد صدای تیراندازی آمد. آقای وحدتی تیر خورده بود و معاون پاسگاه کشته شد. صدای چند تا تیر آمد. چند ساعت قبلش یک جوان نه چندان قد بلند را گرفته بودند. بعدا فهمیدیم همان هادی بنده خدا لنگرودی است که بعدا اعدامش کردند. اول آوردند اینجا توی پاسگاه بعد با ماشین بردند. کتک خورده بود. بعد این دوستانش آمدند. وقتی رسیدند، مدتی بود که رئیس پاسگاه، هادی بنده خدا لنگرودی را به سمت لاهیجان برده بود. من سیاسی بودم. چپ بودم. کشاورزم. در روستا زندگی میکنم. آن زمان در سیاهکل بودیم اما حالا در روستا زندگی میکنیم.
مرد دوم: پدرم میگفت که نزدیک به ۱۰ نفر غیرمحلی بودند، یعنی از اهالی سیاهکل نبودند. با یک ماشین بزرگ آمدند و به سمت پاسگاه رفتند و آنجا را گرفتند. بعد از همین جا برگشتند به جنگل. پدرم میگفت در جنگلهای آن طرف توی کوه پنهان شده بودند. بعدا هم گرفتند و اعدامشان کردند.
قهوهخانهدار: من هم یادم هست. بعد از این ماجرا هلیکوپتر آمده بود اطراف سیاهکل دور میزد. بعد آن پشت هنوز ساختوساز نشده بود زمین بود و کلی نیروی نظامی پیاده شدند. آن طرف هلیکوپتر نشسته بود. این چیزی است که من یادم هست. من ۱۳ یا ۱۴ ساله بودم. مدرسه میرفتم. همین پشت مدرسهمان بود. نیروهای نظامی آمده بودند در مدرسه ما. این قهوهخانه اینجا نبود. خانهام در روستای مالمیر بود.
کوچه پاسگاه سیاهکل
مرد اول: سال ۴۹ بود که در پاسگاه اینجا درگیری شد. تا سال ۵۲ که از اینجا به خدمت اعزام شدم، این محل همچنان پاسگاه بود. سه نفر را کشتند، یکیشان از فرماندههای پاسگاه بود. غروب ساعت پنج بود. با یک مینیبوس کوچک آمدند، فورد آلمانی بود، ۱۲ نفر بودند. رفتند بالا، بعد تیراندازی شد. اول بین مردم شایعه شد که بازرس آمده است. بعد گفتند که سه نفر را کشتند. یکی آقای وحدتی و دیگری معاون پاسگاه. گفتند که رئیس پاسگاه هم کشته شده است. کل این اتفاق تقریبا یک ربع، ۲۰ دقیقه طول کشید. بعد از پاسگاه بیرون آمدند و خواستند بروند که دیدند ماشینشان خراب شده و نمیتوانند بروند. مردم هل دادند. مردم نمیدانستند اینها چه کسی هستند. ما دم در مدرسه ایستاده بودیم و نگاه میکردیم. یکیشان به من گفت بیا کمک کن. اما من از ترس فرار کردم. ۱۶ سالم بود. من داخل نرفتم. کسی را که نمیگذاشتند راحت برود داخل پاسگاه. ما بنده خدا لنگرودی را ندیدیم. الان که سالها گذشته قیافهشان را به یاد نداریم. ما از دور دیدیمشان. این اتاقی که الان مغازه شده حوزه وظیفه بود. ما از اینجا تقسیم میشدیم. الان مالک شخصی دارد. آن مغازه دیگر هم نبود. نیروی نظامی اجاره کرده بود. خیلی شلوغ نشد، ۴۰، ۵۰ نفر را آوردند که ببینند چه اتفاقی افتاده است. گفتند چریک بودند و به جنگل فرار کردند. هلیکوپتر میآمد، کنار باشگاه پیاده میشدند و با ماشین میآمدند. همان جایی که الان کلانتری جدید هست. برای ما هیچ اتفاقی نیفتاد. هیچ تاثیری روی زندگی ما نداشت. بعد که انقلاب شد گفتند انقلاب از اینجا شروع شده است. ما را که بردند سربازی میگفتند اینها سیاهکلی هستند. یا میرفتیم کار بگیریم میگفتند سیاهکلی هستند، خرابکار هستند. چریک هستند. کسی که نمیشناخت. یک بار سالروز این برنامه آمدند شعرهایی را خواندند. به حال مردم تاثیری نداشت. یک فرمانده پاسگاه را کشته بودند، یکی دیگر را به جایش آوردند. سیاهکل را بدنام کردند، اما شخصی نگاه کنید، مردم از سال ۴۹ به بعد هم اینجا زندگی کردند و مشکلی نداشتند.
مرد دوم: واقعه سیاهکل؟ همانی که چریکها آمدند و پاسگاه ژاندارمری را گرفتند؟ اتفاق خاصی نبود. یک روز عصر بود. من با پدرم در این مغازه که روبهروی پاسگاه هست نشسته بودیم. چند نفر رفتند توی پاسگاه و بعد از چند دقیقه صدای تیر آمد... خب ترسیده بودیم. صدای تیر بود. شوخی نبود که. گرچه ما روبهروی پاسگاه بودیم اما تا به حال چنین چیزی نشنیده بودیم. قبلش رئیس پاسگاه که یادم نیست اسمش چی بود با یک ماشین رفت. توی ماشین یک مرد جوان بود. اینها چند ساعتی بعدش آمدند. بعد از شنیدن صدای تیر آمدند بیرون و به طرف ماشینشان رفتند. یک فورد بود. از اینهایی که آن زمان بین شهرها مسافرکشی میکرد. وقتی آمدند ساعت حدود پنج بود. هوا داشت تاریک میشد. نیم ساعت هم نشد. بعدش رفتند... همهشان بودند. فقط زیر بغل یکی را گرفته بودند. یکی از آنها زخمی شده بود. فهمیدیم که دو نفر کشته شدند. آقای رحمتپور معاون پاسگاه کشته شده بود. اما آقای اکبر وحدتی تیر خورده بود. پدرم نگذاشت من بروم جلو ببینم. آنها از این راهی که میبینید رفتند سوار ماشینشان شدند تا بروند. کسی جرات نداشت طرفشان برود. همه ایستاده بودند و نگاه میکردند. بعد هم رفتند. همین را یادم هست، بیشتر یادم نیست. اتفاق خاصی نبود. همهاش بیشتر از نیم ساعت طول نکشید.
نظر شما :