۵۰ سال پس از سیاهکل؛ حماسه شکست چریکهای جنگل
سیاهکل تراژیک، آمل رمانتیک
سعید حجاریان
سازمان چریکهای فدایی خلق از سه گرایش عمده و متفاوت شامل «احمدزاده - پویان»، «جزنی» و «ضیاظریفی و رفقایش» تشکیل میشد. اولی، به مبارزه مسلحانه شهری اعتقاد داشت، دومی به کار فرهنگی متمایل بود و سومی به مبارزه در روستا و کوهستان میل میکرد. تا پیش از سال ۱۳۴۹، چریکهای فدایی در قالب سازمان اعلام موجودیت نکرده بودند و میخواستند با یک حرکت انقلابی اعلام حضور سیاسی کنند و موجودیت خود را به رخ بکشند.
واقعه سیاهکل، رویدادی بود در جهت این استراتژی اما در واقع تراژدیای بود ناشی از یک خطای محاسباتی. حمله به پاسگاه سیاهکل منجر به مداخله مردم بومی شد. متعاقب آن نیروی نظامی شاه کل منطقه را پوشش داد و نتیجتاً کار با دستگیری و قتل و اعدام ختم شد. چریکها گمان میکردند همانطور که کاسترو با جمعی اندک از رفقایش به کوههای سیرا ماسترا حملهور شد، دهقانها را بسیج کرد و رژیم باتیستا را برانداخت، میتوانند دستکم با تبلیغ مسلحانه اذهان جوانان را به خود جلب کنند.
اگر چریکها تاریخ روسیه را خوانده بودند، میدانستند که تزار نیکلای بعد از انقلاب فوریه با همکاری پیوتر استولیپین دست به اصلاحات ارضی زد. اصلاحاتی که بعد از آن، دهقانها دلگرم شدند و به تزار روی خوش نشان دادند. در همان زمان، لنین جزوهای منتشر کرد و نوشت، شرایط انقلابی دیگر مهیا نیست و بعید است بتوان موژیکها را با خود همراه کرد و نتیجه گرفت، باید صبر پیشه کرد. این صبر تا سال ۱۹۱۷ به طول انجامید تا انقلاب بلشویکی پیروز شد. هر چند در این فاصله، میان بلشویکها هم اختلافات زیادی پدید آمد.
به ایران برگردم؛ اواخر دهه ۱۳۳۰ و اوایل دهه ۱۳۴۰ پروژه اصلاحات ارضی ایران به دست شاه و علی امینی کلید خورد؛ ده سال پیش از حمله به پاسگاه سیاهکل. یعنی، چریکها میتوانستند با مرور تجربه روسیه، آموزههای لنین و پیامدهای اصلاحات ارضی ایران شکست مبارزه چریکی دهقانی را پیشبینی کنند و بر مشی کاستریستی خط بطلان بکشند.
آن واقعه به شکست انجامید اما آثار این سنخ مبارزه کمابیش به جا ماند. مثلاً من و همنسلانام، زمانیکه به کوهنوردیهای دو - سه روزه میرفتیم، سعی داشتیم از مسیرهایی برویم تا با پاسگاهها تلاقی نداشته باشیم. هر ساله نیز در دانشگاه در سالگرد نوزدهم بهمن برای گرامیداشت این روز شعار «اتحاد، مبارزه، پیروزی» سر داده میشد. حکومت نیز بهرهبرداری خاص خود را از آن واقعه داشت و سالهای پایانی عمر سلطنت، گارد دانشگاه به همراه ژاندارمها و ایادی ساواک در کوهستانهای اطراف تهران گروههای کوهنورد را لتوپار میکردند تا بساط کوهنوردی را برچینند.
اگر واقعه سیاهکل تراژدی بود، بعد از انقلاب همین واقعه بهصورتی رمانتیک تکرار شد. عدهای از جوانان کنفدراسیون – که در خارج درس خوانده بودند - بعد از انقلاب به ایران برگشتند و گروهی را تحت عنوان «اتحادیه کمونیستهای ایران» تشکیل دادند؛ گروهی که گرایشهای فکری ناروشنی داشت و از مائوئیست و تروتسکیست تا طرفداران کارلوس ماریلا و رژی دبره را دربر میگرفت. آنها، ناگهان تصمیم گرفتند همان مسیر سیاهکل را این بار در مازندران بپیمایند. لذا، به جنگلهای مازندران رفتند. در واقع، علت این بود که بعد از آنکه جبهه ملی لایحه قصاص را غیرانسانی نامید، آنها نیز اطلاعیه داده و به تبع جبهه ملی آن لایحه را غیرانسانی نامیدند.
شبی، تلویزیون میدیدم و دیدم امام خمینی میگوید، جبهه ملی مرتد است زیرا لایحه قصاص را غیرانسانی میداند. امام، ضمناً نامی هم از اتحادیه کمونیستها آورد که آنها نیز همنوا با جبهه ملی شدهاند. من تعجب کردم امامی که اساساً نام گروهها و سازمانها را به خاطر نمیسپرد، چگونه بین همه این گروهها از اتحادیه کمونیستها نام برده است؟ با محسن رضایی تماس گرفتم و پرسیدم قصه نام بردن امام از اتحادیه کمونیستها چه بود؟ گفت: هر چه اطلاعیه درباره قصاص منتشر شده بود، پیش امام بردیم. اعلامیه آنها روی همه بود. امام آن را دیده و همان هم به خاطرش مانده بود. گویا امام فکر کرده بود همه کمونیستها علیه قصاص متحد شدهاند.
با فاصله کمی، نورالدین کیانوری جلسه پرسش و پاسخ گذاشت و قسم و آیه آورد که اتحادیهای در کار نیست و توضیح داد «اتحادیه کمونیستهای ایران» یک گروه کوچک مائوئیستی هستند. روزنامه «کار»، (ارگان فدائیان خلق اکثریت) هم این مساله را تیتر کرد و درباره اتحادیه نوشت: «نه کمونیست است نه اتحادیه، یک گروهک مائوئیست است». (کار، ش ۱۱۵، ۳ تیر ۱۳۶۰) اینها به این خاطر بود، که مبادا گمان برود همه چپها یکی شدهاند.
بعد از این اتفاق اتحادیه کمونیستها اطلاعیه دیگری صادر کرد و نوشت، رژیم دشمن واقعی خود را شناخته است و متوجه شده آن ما هستیم که میتوانیم سرنگوناش کنیم و الا آیتالله خمینی بیخود نام ما را نمیآورد! بنا بر همین تحلیل، اعضای اتحادیه کمونیستها به مسیر مبارزه رفتند؛ جوانهایی اتوکشیده از شهر به جنگل رفتند و چند ماه گرسنگی و تشنگی کشیدند و سپس، در آمل عملیات کردند [۱]؛ جالب است در واقعه آمل، علاوه بر نیروهای مردمی و امنیتی، چریکهای فدایی هم به اعضای اتحادیه کمونیستها حمله کردند و خسارت انسانی دیدند. چنانکه روزنامه کار در گزارشی نوشت: «…فدائیان خلق ایران (اکثریت) و نیروهای حزب توده ایران از همان نخستین لحظات یورش مهاجمان ضدانقلابی دوشبهدوش مردم و نیروهای بسیج، سپاه و دیگر نیروهای انتظامی شهر با فداکاری در سرکوب و دفع مهاجمان فعالانه شرکت داشتند. دو تن از رفقای ما و حزب در حوادث آمل توسط مهاجمان ضدانقلابی از ناحیه شکم و سر مجروح شدند که هماکنون در بیمارستان بستری هستند». (کار، ش ۱۴۷، ۱۴ بهمن ۱۳۶۰) اینگونه، علاوه بر تکرار تاریخ، مبدع واقعه سیاهکل هم در برابر مبدع واقعه آمل قرار گرفت.
[۱] درباره مصیبتهایی که اعضای اتحادیه در جنگل کشیدند، خاطراتی خواندنی در خارج از کشور منتشر شده است.
منبع: مشق نو
نیم قرن پیش
عباس عبدی
در ۱۵۰ سال گذشته و تاریخ جدید ایران، نقاط عطف مهمی وجود دارد که کنش سیاسی پس و پیش از آن را دگرگون میکند. یکی از این نقاط عطف، بهمن ۱۳۴۹ و واقعه سیاهکل است. واقعهای که امسال نیم قرن از آن گذشته است. واقعهای که بعید است ردی از آن بر خاطره جمعی جوانان کشور حتی اهالی منطقه سیاهکل، وجود داشته باشد. در این یادداشت میکوشم که زاویه دید خودم را از خلال این رویداد به چگونگی معیاری برای درک و تحلیل رویدادهای گذشته بیان کنم.
سیاهکل فضای سیاسی کشور را به پیش و پس از خود تقسیم کرد. شاه که فاقد اعتماد به نفس و ترسیده بود فرصتی برای فکر کردن نگذاشت و در کمتر از یک ماه بعد از حادثه، ۱۳ تن از افراد دستگیرشده را در صبحگاهان ۲۶ اسفند ۱۳۴۹ به جوخه اعدام سپرد. چند تن از این ۱۳ نفر و کشتهشدگان آن رویداد از دانشجویان نخبه پلیتکنیک بودند. اسماعیل معینی عراقی، محمدهادی فاضلی، هادی بندهخدا لنگرودی، سیف دلیل صفایی، غفور حسنپور، رحیم سماعی، شعاعالله مُشیدی، احمد خرمآبادی.
تصور شاه از کارکرد سرکوب اشتباه بود. گمان میکرد که با این کار مسأله حل میشود غافل از اینکه سرکوب در جامعه جدید راهحل نیست بلکه مسأله را تشدید میکند. همان خطای فاحشی که در ۱۷ شهریور دوباره مرتکب شد و سوت پایان حکومت خود را به صدا درآورد. پس از سیاهکل است که خشونت در زندانها اوج میگیرد و در نقطه مقابل آن نیز، مبارزه رادیکال در جامعه رشد تصاعدی پیدا میکند و دو طرف با حداکثر توان، خشونت را بازتولید میکنند.
داوری ما نسبت به آن حادثه چگونه است؟ امروز به راحتی میتوان آنان را جوانانی ماجراجو و بدون مسئولیت نامید. چرا که میدانیم اینگونه مبارزه حتی اگر به نتیجه هم میرسید، بر خلاف انگیزه حاملانش، به توسعه ملی کشور ره نمیبرد. ولی این را امروز میگوییم، در حالی که در همان زمان مجموعه بزرگی از نیروهای روشنفکر و اهل فکر جامعه با این جریان همدلی میکردند. به طوری که ادبیات و هنر در قالبهای شعر، موسیقی، فیلم و… در آن فضای سانسور در خدمت زنده نگهداشتن یاد این واقعه در آمدند.
این واقعه متأثر از اراده یک یا چند نفر نبود که بخواهیم آن را به فهم یا کجفهمی تعدادی انگشتشمار از افراد تقلیل دهیم. از نکات عجیب تاریخ ایران است که پس از سرکوب سال ۱۳۴۲ و از سال ۱۳۴۳ و ۱۳۴۴، تعداد قابل توجهی از جوانان و نیروهای سیاسی بدون اینکه هیچ ارتباطی با یکدیگر داشته باشند، در مسیر مبارزه مسلحانه گام برداشتند. در واقع این رفتار پاسخی برآمده از یک فهم متعارف نخبگانی بود و به نیازی پاسخ میداد که در جامعه وجود داشت.
گرچه امروز بر غلط بودنش واقف هستیم، ولی توجه کنیم که همان قدر که ما امروز آن را غلط میدانیم، کسان موجهی بودند که آن روز با شدت و حرارت بیشتری آن را درست میدانستند. بر همین سیاق، چه بسا امروز بر درستی شیوهای اصرار و اعتقاد کامل داشته باشیم، و دو دهه بعد خودمان یا دیگران با همین جدیت و اعتماد، رفتار امروز را اشتباه بدانیم. آیا این به منزله نفی اعتبار و عقلانیت شخصیت وجودی امروز ما خواهد بود؟
با معیارهای امروزی رفتار شهروندان دیروز را داوری کردن نادرست است. همچنان که مردم چند دهه بعد با معیارهای زمان خودشان نمیتوانند رفتار امروز را داوری کنند. البته همه میتوانند از تجربیات گذشتگان درس بگیرند. اتفاقاً برای این کار ابتدا میباید آن رفتارها را درک کرد. اگر این امکان وجود داشت که در آن زمان فیلمی تخیلی از جامعه ۵۰ سال بعد (امروز) و ارزشهای جاری آن را به فعالان آن مقطع نشان داد، شاید آنان نیز همان قدر آن رفتارها و سیاستها را تخطئه میکردند که ما هماکنون درباره گذشتگان چنین میکنیم.
آیا این نحوه داوری کردن به معنای بلاموضوع کردن حق از باطل، درست از نادرست و یا شناور کردن امور و حقیقت است. نه لزوماً. ولی هیچگاه نمیتوانیم خواست عمومی و غالب را به راحتی تخطئه کنیم. چون اگر بخواهیم منتظر دستیابی به حقیقت مطلقی بنشینیم که هیچ مویی لای درز آن نرود، هیچگاه دست به هیچ اقدامی نخواهیم زد و از بیاقدامی خواهیم مُرد!
ما امروز برای دفاع از هر گزاره سیاسی مطلوب خودمان میتوانیم نکاتی را در تایید و رد شاهد ادعای خود بیاوریم، ولی فراموش نکنیم که هیچکس و از آن مهمتر هیچ جمعی نمیتواند به حقیقت مطلق برسد تا براساس آن با یقین کامل عمل کند. ما انسان هستیم و محصور در محدودیتهای خود. فقط باید به احتمال خطا بودن فهممان ایمان داشته و آماده باشیم که درک خودمان را بر حسب دانستههای جدید بهروز و اصلاح کنیم.
این افرادی که در بالا نام بردم، عموماً از دانشجویان و فارغالتحصیلان نخبه دانشکده پلیتکنیک و بسیار باسواد و از آن مهمتر بااخلاق بودند. آنان به زندگی خود نیز عشق میورزیدند، اوصافی که دانشجویان بیطرف درباره این افراد بیان میکردند، بینظیر است.
تعهد آنان به کشور و مردم فوقالعاده بود. با همه اینها من هم مثل بسیاری دیگر هنگامی که امروز به آن ماجرا نگاه میکنم راهبرد مسلحانه آنان را قابل دفاع نمیدانم، ولی مهمتر از آن باید حکومتی را تخطئه کرد که بهترین جوانانش را چنان از حکومت بیگانه کرده بود که حاضر بودند بزرگترین داشته خودشان یعنی جانشان را در مبارزه با آن از دست بدهند.
شاید یک جوان امروزی تعجب کند و نداند که همه این افراد به محض آنکه فارغالتحصیل میشدند، ماهانه حدود ۵ تا ۶ هزار دلار (با قدرت خرید آن زمان) حقوق میگرفتند و لحظهای هم بیکار نمیماندند، پس چرا باید خود را قربانی حضور در مبارزه و سیاستی پرهزینه میکردند که ما امروز آن را قبول نداریم؟ چرا که منتج به نتیجه مطلوبی نشده است.
آنان به زندگی خود عشق میورزیدند ولی بیش از آن خود را متعهد و مسئول در برابر جامعه و مردم میدانستند، و مسئولیت این رفتار اشتباه در درجه اول متوجه حکومتی است که قادر به جذب آنان در کارخانه بود ولی در عرصه عمومی و سیاست آنان را دفع و خفه میکرد. ارزش دارد که یک فهم کامل از آن ماجرا و تبعات و ریشههای آن را به بحث و گفتوگوی عمومی بگذاریم.
به نظر میرسد بیش از اینکه مسأله را متوجه آن جوانان پرشور کنیم باید تکلیف چند گزاره را روشن کرد.
۱. مسئولیت دولتها در شکلگیری نوع فعالیت سیاسی مردم چیست؟
۲. مسئولیت نخبگان سیاسی و افراد باتجربه در شکلگیری مبارزه سیاسی چیست؟
۳. انگیزه کنشگران سیاسی چه ربطی با درستی راه انتخابی آنان دارد.
پاسخهای کوتاه خودم این است که سهم مسئولیت دولتها بیش از هر عامل دیگری است و نیز واجد تبعات حقوقی و سیاسی و اخلاقی است. مسیولیت نخبگانی در مرحله دوم اهمیت است و واجد ابعاد سیاسی و اخلاقی است. به نظرم در این میان سهم مسیولیت جوانان کمترین است.
همچنین انگیزه کنشگران سیاسی هیچ ارتباطی با درستی یا نادرستی سیاستی که دارند ندارند. چه بسا انگیزههای متعالی افراد پوششی برای پنهان ماندن نقاط ضعف راهبردهای انتخابی آنان خواهد شد.
با همین منطق رفتار امروز را میتوان تحلیل کرد. مسئولیت گرایش جوانان کشور به خارج و یا حرکات سیاسی رادیکال و براندازانه و ناامیدی آنان از بهبود وضعیت در درجه اول متوجه اصحاب قدرت است. سپس متوجه افراد با تجربهتر و نخبگان سیاسی و اجتماعی که روشنگری نمیکنند و دنبالهروی این فضا میشوند و کمترین سهمش متوجه جوانان است.
منبع: کانال تلگرامی نویسنده
۵۰ سال پس از سیاهکل؛ قهرمان، تروریست، دُنکیشوت یا قربانی؟
مهرداد خدیر
امروز – ۱۹ بهمن – پنجاهمین سالگرد اقدام مسلحانه در سیاهکل (در استان گیلان) است که گروهی از چریکها با افکار چپ مارکسیستی انجام دادند و هرچند به اهداف مورد نظر نرسید اما کمونیستهای وطنی از آن به عنوان جنبش سیاهکل یا قیام سیاهکل یاد میکردند و به عنوان نخستین حرکت مسلحانه جدی در تاریخ معاصر شناخته میشود.
اعضای گروه «کوه» که به گمان امکان شبیهسازی انقلاب کوبا به رهبری فیدل کاسترو به ارتفاعات و جنگلهای سیاهکل رفته بودند تا مقدمات یک جنبش چریکی تازه را در فضای بستۀ سیاسی اواخر دهۀ ۴۰ خورشیدی فراهم آورند، اقدام خود را در ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ انجام دادند و حاصل اگرچه جز به دام افتادن و شکست نبود اما صدایی بلند داشت.
اعضای اصلی گروه هم این جوانان بودند: «اکبر صفایی فراهانی، هوشنگ نیّری، دانش بهزادی، بندهخدا لنگرودی، محدث قندچی، اسحاقی، سماعی و فرهودی».
گروه دیگری هم به عنوان گروه شهر با محوریت «امیرپرویز پویان، احمدزاده و مفتاحی» در تدارک مبارزۀ مسلحانه بود و فردی را به عنوان رابط دو گروه تعیین کرده بودند.
رابط گروه اما لو رفت و تبلیغات ساواک هم نتیجه داد و روستاییانی که چریکها به عنوان پایگاه اصلی اجتماعی خود روی آنها حساب میکردند به چریکهای کمونیست به چشم کسانی نگاه میکردند که میخواهند زمینهایشان را بگیرند و به اشتراک بگذارند و خود مردم روستا آنها را گرفتند و تحویل ژاندارمری دادند!
چریکها ترجیح دادند به جای عملیات گسترده مورد نظر دستکم رفقای زندانی خود را آزاد کنند تا بعد برای کارهای بزرگتر تصمیم بگیرند اما در عملیات تعقیب و گریز کشته یا دستگیر شدند و اینها اتفاق نیفتاد جز با همکاری کامل مردم روستاها که منجیان یا منجیپنداران خود را دست بسته تحویل ژاندارمری و پلیس میدادند!
البته که تقصیر مردم نبود. محاسبات چریکها اشتباه بود که نه جامعه را میشناختند و نه فضای روستاها را. دو هفته بعد در ۲۶ اسفند نیز شماری از آنان اعدام شدند. حمید اشرف و ۹ نفر دیگر هم بعدتر در درگیری در تهران کشته شدند.
تردیدی نیست که ۸ سال بعد انقلاب ایران نه با قیامهای مسلحانه و ترورهای پراکنده که با خیزش مردمی و با کمترین تلفات در سال ۱۳۵۷ به پیروزی رسید. در راهپیماییهای آن سال هم مردم چندان از قربانیان سیاهکل یاد نمیکردند و مقالات متعدد روزنامۀ کیهان که به دست نیروهای چپ افتاده بود و نقش کمونیستها را پررنگ جلوه میداد نیز نباید در بررسیهای تاریخی گمراهمان کند کمااینکه وزن اجتماعی آنها در انتخابات سال ۵۸ مشخص شد.
اما اینها یک سوی ماجراست. چرا که در سالهای اخیر باب شده که برخی به تمسخر قیام سیاهکل میپردازند و آن را عملیاتی آوانتوریستی (ماجراجویانه) توصیف میکنند که هیچ توفیقی نداشت و تنها موجب فشار بیشتر ساواک به زندانیان سیاسی شد و اینکه کافی است وضعیت زندانیان سیاسی قبل از ۴۹ با بعد آن مقایسه شود. رفتارها خشن شده بود و از این پس به منتقدان به چشم تروریستهای مسلح نگریسته میشد.
با این همه، اگر سیاهکل، عملیاتی کور و بدون برنامهریزی دقیق بود و مردم نیز همکاری نکردند چرا طی این ۵۰ سال دربارۀ آن بسیار گفته و نوشته شده است و مهمتر از آن چرا اقتدار ساواک را زیر سؤال برد و نماد شد؟ نه برای مذهبیها که دستکم برای چپها که کم هم در زندان و قرار و عملیات کشته ندادند.
مرگ آن جوانان که رؤیاهایی در سر داشتند و میپنداشتند روستا به روستا مردم به آنان میپیوندند البته تأسفبار است و شگفتآورتر اینکه در سال ۱۳۶۰ کمونیستهای آمل هم میخواستند از جنگل قیام کنند و یک لحظه با خود نیندیشند که وقتی در رژیم پهلوی موفق نشدند و مردم به سینۀ کمونیستها دست رد زدند این اتفاق چگونه در جمهوری اسلامی ممکن بود؟
دربارۀ ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ آسان است که در جای گرم و نرم و پای کامپیوتر آرمانهای جوانانی را که میتوانستند با اتمام تحصیلات در بهترین دانشگاههای ایران آیندۀ مناسبی را برای خود رقم بزنند به سُخره بگیریم یا تصور کنیم موجوداتی مثل نیروهای داعش و القاعده در روزگار ما بودهاند حال آنکه میدانیم دغدغۀ مردم داشتند و اگر وسیله را به غلط برگزیدند اصل دغدغه را نمیتوان انکار کرد.
برای آنکه بدانیم جنس آنان با تروریستهای امروزی تا چه حد متفاوت بود آنچه روزنامۀ کیهان دو سال بعد و در مرداد ۱۳۵۱ دربارۀ «احمد زیبرم» که چریکی چون آنان بود نوشت گویاست: «او که به خانهای در نازیآباد پناه برده بود وارد خانه که شد به زن خانه گفت: چادرت را به من بده. پول چادر را هم داد و گفت زود به زیر زمین برو تا حین تیراندازی به شما و فرزندت آسیب نرسد.»
محمد بلوری روزنامهنگار کهنهکار ایرانی در خاطرات خود آورده که یکی از تأثیرگذارترین گزارشهای او همین بوده و چون با تبلیغات ساواک دربارۀ چریکها منافات داشت با مدیر کیهان تماس گرفتند و گفتند کمونیستها به روزنامه نفوذ کردهاند و کار به احضار به خانۀ شمارۀ ۱۰ و بازداشت و محرومیت و مدتی ممنوعالقلمی هم کشید. البته بیشتر به این خاطر که رادیو بغداد که در آن زمان علیه رژیم شاه برنامه پخش میکرد بارها به آن استناد کرد. احمد شاملو هم شعر «میلاد آنکه عاشقانه بر خاک مُرد» را با الهام از آن سرود.
جدای اینها اگر اینها تروریست و آدمکُش بودند و باید به سبب خونهایی که ریخته بودند مجازات میشدند چرا بیژن جزنی را کشتند که مدتها قبل از قیام سیاهکل دستگیر شده بود و شعر میگفت و نقاشی میکرد و تاریخ مینوشت و اتهام هیچ قتل و حتی هیچ اقدام تروریستی دیگری را نتوانستند ثابت کنند و دفاع او در دادگاه چنان حقوقی و غیرایدیولوژیک بود که نتوانستند بیش از چند سال حبس برای او و همفکران او ببُرند. با این حال زندان آنان که تمام شد روی تپههای اوین، او و ۸ زندانی دیگر را ناجوانمردانه کشتند و به دروغ ادعا کردند حین فرار کشته شدهاند و تیتر روزنامه شد.
با این اوصاف دربارۀ ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ و آنچه در جنگلهای شمال ایران اتفاق افتاد میتوان گفت محاسباتشان نادرست بود اما فضای اختناق را شکستند. عملیات به شکست انجامید اما در ذهن مردم تروریستها و آدمکشهای مزدور بیگانه تصور و تصویر نشدند.
ریشۀ انقلاب ایران را با موتوری که علی شریعتی روشن کرد و با رهبری امام خمینی و نقشآفرینی روشنفکران البته نمیتوان قیام سیاهکل دانست اما:
اگر شکستی کامل و کاری بیحاصل بود که هیچ تأثیری نداشت چرا گفته میشود فیلم «گوزنها» ی مسعود کیمیایی که نقطۀ عطف سینمای ایران است (شاخهای گوزن استعاره از درخت و جنگل / بازی فرامرز قریبیان را هم به یاد آورید) یا ترانۀ «جمعه» با صدای فرهاد مهراد و ترانهای که شهیار قنبری سرود و ترانۀ جنگل (سرودۀ ایرج جنتی عطایی و آهنگسازی بابک بیات) با صدای داریوش اقبالی تحت تأثیر آن اتفاق بوده است؟ ترانۀسُرا در مصاحبهای گفته است اینکه اینها به کمک روستاییها رفته بودند و آنان را تحویل ژاندارمری دادند مرا به غلیان آورد.
اگر سیاهکل در نطفه خفه شده بود چرا کنفدراسیون دانشجویان ایرانی خارج از کشور با گرایش چپ، غیرقانونی اعلام شد و دانشگاهها را یک هفته تعطیل کردند؟
از این منظر میتوان گفت هم ساواک و دستگاه تبلیغانی شاه که چریکهای سیاهکل را یک مشت تروریست وطنفروش و لایق کشتن و اعدام توصیف میکرد، هم برخی نوشتههای این سالها که از آنان دُنکیشوتهای ابلهی تصویر میکند که به جنگ آسیابان رفته بودند، هم چریکهای فدایی خلق که در اوج انقلابی که به نام خدا و با الهام از رهبری دینی درگرفته بود تاریخ و انگیزه و انگیختۀ کمونیستی میساختند هیچیک حاقِ واقع را نگفتهاند.
حاقِ واقع به گمان این قلم این است:
حرکت آنان، سکوت را شکست و هیمنۀ ساواک را به چالش کشید. تا کسی آن فضا را درک نکرده باشد نمیتواند دریابد که سلاح در دست گرفتن چه میزان فداکاری میخواسته است.
از سوی دیگر بیشک بر فضای فکری و هنری و دستکم روشنفکری تأثیر گذاشت و چنان بیم و نگرانی به جان ساواک انداخت که از بازگشت بیژن جزنی به جامعه ترسیدند و روی تپههای اوین او را کشتند و اگر فعالیت چریکها تروریستی بود، کشتن چند زندانی پس از سپری کردن محکومیتشان را چه میتوان نامید؟ انگ تروریسم آیا تنها آنان را میبرازد و قاتلان آنها را نه؟!
اشتباه نشود. این نوشته هرگز برای اسطورهسازی از آن چریکها و ادعای تأثیرگذاریشان بر انقلاب ۵۷ نیست. در اوج انقلاب هم برای من جاذبه نداشت چه رسد به حالا که تشت کمونیسم روسی که نسبتی با دموکراسی و انسانگرایی ندارد از بامها افتاده است و چریکهای کمونیست که سهل است روش مجاهدین خلق هم به نتیجه نمیرسید.
کافی است به یاد آوریم که رهبران زندهماندۀ این سازمان که ۳۰ دی ۱۳۵۷ و به عنوان آخرین گروه زندانیان سیاسی از زندان آزاد شدند تنها یک روز بعد و در پیامی خطاب به رهبر فقید انقلاب و در متنی یک صفحهای با امضای «از طرف مجاهدین رها شده از بند: مسعود رجوی – مسعود خیابانی» و با عنوان «محضر مبارک مجاهد اعظم حضرت آیتالله خمینی» تصریح کردند: «ما آزادی خود را مدیون مجاهدات و جانفشانیهای خلق رزمنده و ستم کشیدۀ ایران در پرتو الهامات آن زعیم استوار و سازشناپذیر هستیم.» این دو همان روز (اول بهمن ۱۳۵۷) در پیام خود به یاسر عرفات رهبر سازمان آزادی بخش فلسطین هم نوشتند: «… در میهن خونبارمان، جنبشی بزرگ به راه افتاده و قائد پرافتخار آن - امامِ مجاهدِ اعظم خمینی - بارها بر قطع هرگونه رابطه با اسرائیل پای فشرده است».
غرض، بیان سه نکته دیگر است:
اول اینکه نسل تازه بداند ۵۰ سال پیش کسانی در قالب گروههای مختلف و برخی با روشهای نادرست جان خود را کف دست گذاشته بودند تا به گمان خود برای امت، ملت، خلق یا هر مفهوم دیگر کاری کنند. هر چه بودند و هر چه کردند برای منافع شخصی نبود.
در هر داوری این واقعیت را نباید نادیده انگاشت و دلیل اینکه اتهامات سیاسی و مطبوعاتی را به دادگاههایی با حضور هیأت منصفه میسپارند این است که دغدغه اجتماعی داشتهاند و باید دید وجدان عمومی هم آنان را مجرم میداند یا نه.
وجه سوم و آخر هم این است که آری، سیاهکل شکست خورد و به هیچ جا هم نرسید. هیچ کار مسلحانهای به جایی نمیرسد آن هم از نوع کمونیستی. هنر اما آن حرکت را زنده نگاه داشت. فیلم کیمیایی و صدای فرهاد… افسوس که هنر در فضای استبدادی به جای ستایش زندگی باید به مرگ بپردازد و اگر چنین است چرا قربانی را سرزنش کنیم؟
بازخوانی آن رخداد را از منظری دیگر هم میتوان نگریست. یک چهرۀ مشهور سیاسی میگفت من در سن فرزند جوان خودم که بودم میخواستم جهان را تغییر دهم. پسرم اما به تغییر محلهمان هم فکر نمیکند. تمام دنیای او فضای مجازی است!
منبع: عصر ایران
هشت پینوشت بر پنجاه سالگی سیاهکل
اکبر معصومبیگی
سیاهکل آغازگاه جنبشی پر جوش و خروش، پرهیمنه و تأثیرگذار بود که سرانجام آن به خوشی آغازش نبود. حق است پس از آنکه عمری بر جنبشی گذشت، ببینیم در این جنبش چه عناصری زنده و چه عناصری مرده است: بر سیاهکل عمری پنجاه ساله گذشته است. ارزیابی ما نمیبایست فقط ناظر بر ستایش از گذشتهای تابناک باشد، باید دید در این گذشته چه عناصری هنوز برای امروز زنده است. اینک چند یادداشت پراکنده:
(۱)
سیاهکل در وهله نخست حاصل نوعی خودآیینی است نه دگرآیینی. توضیح میدهم. سیاهکل با آنکه در پشت سر خود یک «جنبش تودهای» عظیم (حزب توده و گروههای کوچک و بزرگ منشعب از آن مثل «نیروی سوم» خلیل ملکی) را دارد، در پی شناخت مستقلانه شرایط حاکم بر آن زمان ایران برمیآید و برای درهم شکستن بنبستهای ادواری نابودکننده که در هر دوره در برابر هر جنبشی انقلابی سدی سدید پیش میآورد، هرگز به هیچ نظریه حاضر و آمادهای (مثل فئودالی، نیمه مستعمره - نیمه فئوالی پنداشتن ایران و…) رو نمیکند. از هیچ حزب بزرگ برادری تبعیت نمیکند؛ جمعهایی که بعدها اتحادشان به «چریکهای فدایی خلق» شهرت یافت، گروههایی به روستاهای ایران اعزام میکنند تا ببینند عملکرد «اصلاحات ارضی» شاهانه چگونه است. آیا ایران همچنان جامعهای استوار بر نظام ارباب - رعیتی است یا بررسی دقیق روستا و شهر حاکی از ورود ایران به دایره سرمایهداری جهانی است، با همه تفاوتهای فاحش و نقصها.
این خودزایی و به خودایستایی در بررسی چگونگی شکلبندی یا فورماسیون اجتماعی - اقتصادی حاکم بر ایران به فداییان بعدی این امکان را داد که در بقیه موارد به نیروی استقلال فکری و عملی خود بنبستهای مرحلهای را درهم شکنند و پیش روند وگرنه در همان هنگام هم گذشته از گروههای فعال کمونیستی در داخل (مانند گروه پرشمار «ساکا»)، گروههای پرتجربه دیگری در خارج از کشور، افزون بر «حزب توده ایران»، مانند «سازمان انقلابی»، گروهی که بعدها نام «اتحادیه کمونیستها» به خود گرفت و دیگرها نیز فعال بودند. فداییان به هیچیک از اینها رو نیاوردند. دینامیسم خودآیینی و اتکا به نیروی حیاتی درونی و مهار زدن به میل روآوردن به ساختارهای حاضر و آماده نیرویی پرورش داد که اگر میتوانست با همین روحیه درونزایی پیش برود بیشک دچار شکستهای بعدی نمیشد.
من تجسم این روحیه تکیه بر استقلال فکری، خودآیینی و نهراسیدن از مواجهه با حقیقت را در امیرپرویز پویان میبینم. چنانکه در جایی هم گفتهام در سراسر جزوه کوتاه اما راهگشای (بنبستها) پویان «ضرورت مبارزه مسلحانه و رد تئوری بقا» حتی یک بار به نقل قولی از بزرگان مارکسیسم برنمیخورید، چنانکه به صراحت کارگر ایرانی را آلوده به «سینمای فردین» میشمارد و ابایی ندارد که در مورد میزان آگاهی طبقاتی کارگر ایرانی خودفریبی نکند. غرض او بیگمان تحریر حقیقت است نه اشاعه دلخوشکنکهای کارگرپرستانه معمول در میان چپ ایرانی و اشتباه گرفتن او با کارگر انگلیسی قرن نوزدهم.
(۲)
فداییان همه همت خود را متوجه هدف نخست خود کردند: شکستن بنبستی که در پی شکست حزب توده و استالینیسم در فردای کودتای امریکایی - انگلیسی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ پیش آمده بود و چیرگی روحیه شکست و سردرگمی، خمود و گوشهگزینی، روحیه بدخیم فرقهبازی و سکتاریسم و به خود مشغول بودن در دایره تنگ گروههای چند نفره و سرانجام غلبه بر پراکندگی روشنفکران انقلابی. سیاهکل درست در میانه چنین وضعیتی برزخی و معلقی (میدانیم چه باید بکنیم اما نمیدانیم چگونه) چون آذرخشی فرود آمد و به سرگردانیها و تفرقهها پایان داد. سیاست عرصه «هملت» ی زندگی اجتماعی نیست، جولانگاه «اتللو» است: یا باید همراه میشدی یا از حلقه یارانی که مانند آن تابلو نقاشی ماتیس دست در دست یکدیگر دارند از دایره بیرون میافتادی، به تعبیری، وارد تاریخ نمیشدی.
(۳)
سیاهکل موجودیتی به نام فدایی به بار آورد؛ فدایی بودن نوعی نحوه زیست بود که تا پیش از آن سابقه نداشت. اینکه این نحوه نمیتوانست به همه آحاد یک جامعه تعمیم یابد ناقض این سخن نیست که فدایی بودن نوعی شیوهٔ زندگی بود که با بنبستشکنی سیاهکل تناسب و سازگاری تامّ داشت. همهکس در همه حال نمیتواند بیست و چهار ساعته در سلیح کامل، اسلحه به دست، سیانور زیر زبان، از جان گذشته آماده رودررویی با دشمن باشد. طبیعی بود که این نحوه زیست نمیتوانست دائمی باشد. اما هر جنبشی به شیوه زندگی خاص خود نیاز دارد. به فرهنگ خاصی نیاز دارد که ساختارهای سخت آن را قوام میبخشد. هر شیوه زندگی متناسب نوع خاصی از مبارزه نیست.
(۴)
سیاهکل زنان را به عرصه مبارزه کشاند. میدانم که در میان سیاهکلیانی که بر پاسگاه ژاندارمری حمله بردند یا به جنگل و کوه زدند زنی حضور نداشت، اما آنچه در پی آمد به هیچ وجه جدا از کلیت جنبش سیاهکل نبود. یادمان باشد که داریم از سال ۴۹ سخن میگوییم و نه مثلاً از سال ۹۹. جامعهای را مجسم کنید که تازه با اصلاحاتی نیمبند و آکنده از کاستی از دل رژیم ارباب -رعیتی سربرآورده و به تأثیر دین و مناسبات حاکم اقتصادی - اجتماعی - فرهنگی از بُن بر مردسالاری و حاکمیت پدرمنشانه استوار است. زن فدایی را با زن تودهای در سالهای دههٔ ۱۳۲۰ مقایسه کنید که فقط همسر و خواهر و مادر یک مبارز تودهای است ولاغیر.
گزافه نیست که بگوییم که در «سازمان زنان» احزاب چپ زن بیشتر به «زینب زیادیِ تعزیه» میماند تا زنی که همدوش مردان به معرکه مبارزهٔ اجتماعی کشیده شده است. هماو را با زنی مقایسه کنید که در آغاز فقط نقشی پوششی دارد برای پنهان داشتن مردان در پایگاههای چریکی (خانههای تیمی) اما در ادامه کار، در پرتو سعی و کوشش توأم با ازخودگذشتگی و فداکاری بیدریغ خود به جایگاه رهبری خانهها و بالاتر از آن به فرماندهی عملیات نظامی ارتقا پیدا کرده است و دیگر نمیتوان توقع داشت که خود را فروتر از مردان بشمارد.
(۵)
اما آغازگاه فقط مرحلهای از مراحل کار انقلابی است. اگر نیرویی نتواند با همان دینامیسم آغازگاه بنبستهای ادواری را درهم بشکند، بنبستهایی که بر اثر دگرگونی در اوضاع و احوال جامعه پیش میآید، رفته رفته دستخوش جزمیت و صُلبیت حاصل از پیروزیهای مرحلهٔ نخست میشود. در سال ۱۳۵۴ فداییان به همان سنخ ابتکارعملهایی نیاز داشتند که طی دهه ۱۳۴۰ تا برهه تعیینکننده بهمن ۱۳۴۹ گره از کار فروبسته جنبش کمونیستی باز کرده بود. برای چنین ابتکار عملی مقدماتی لازم بود که به نظر نمیرسد در آن زمان فراهم آمده بوده باشد.
(۶)
سرانجام، هر جنبش انقلابی لازم است به سه اصل عمل کند: وحدت تشکیلاتی، وحدت ایدئولوژیک و وحدت استراتژیک. فداییان در برهه بهمن ۴۹ گرچه از گروههای گوناگون و به ظاهر ناهمگون (تبریز، مشهد، شمال و…) فراهم آمدند اما بیگمان از وحدت تشکیلاتی برای آغاز کار برخوردار بودند. چرخش سریع، بیدرنگ و خالی از تردید میدان مبارزه از جنگلهای سیاهکل به جنگل شهرها بیش از هر چیز نشان از وحدت تشکیلاتی داشت. دگماتیسم با فداییان بیگانه بود، چرا که روشی که طی دهه ۴۰ در پیش گرفته شده بود انعطافپذیری و عمل کردن بر پایه مقتضای اوضاع و احوال بود نه جزمیات ذهنی فلجکننده.
در آن دوره نخست فداییان وحدت ذهنی را بر کثرت عینی تحمیل نکردند (کاری که انسان به طور معمول برای گذر از بنبستهای دورهای چارهای از آن نمیبیند). اما دو قلم دیگر چه؟ به نظر من وحدت استراتژیک هرگز نمیتوانست و همچنان نمیتواند مستقل از وحدت ایدئولوژیک در نظر گرفته شود.
وحدت استراتژیک (به همان میزان که به دست آمده بود) دستکم در مرحله بسیج، غلبه بر پراکندگی و انسجام بخشیدن به لشکر متفرق روشنفکران انقلابی چپ کفایت میکرد ولی چون در هر حال تابعی از وحدت ایدئولوژیک بود در ادامه راه نمیتوانست به حال خود رها شود. این است که به جرئت میتوان گفت بزرگترین کاستی و ضعف فداییان نبود یا کمبود وحدت ایدئولوژیک بود. فداییان جز در مرحله نخست هرگز نتوانستند کار ایدئولوژیک عمیق و گسترده کنند. انواع گرایشها در کنار همدیگر همزیستی داشتند بیآن که برای مشخص شدن این گرایشها کار نظری (تئوریک) و مبارزه ایدئولوژیک صورت گیرد.
هیچ پدیدهی زندهای از بحران گریزی ندارد. بحران (crisis) واژهای است که از عالم طب سرچشمه گرفته و به حالات مختلف بیمار اشاره دارد. هر بحران لزوماً به مرگ بیمار منتهی نمیشود، چه بسا پس از رفع بحران بیمار نیرومندتر از برزخ مرگ و زندگی بیرون بیاید. اما به نظر من فداییان در برهههای بعدی بحران، بحرانهایی که طبیعیِ هر پدیدهای است، نتوانستند به قوت و قوام آغاز ابتکار عمل به خرج دهند. این است که در مقطع تاریخساز سال ۱۳۵۷ به کلی از پا در آمدند.
(۷)
فداییان در سال ۱۳۵۷ از هویت ایدئولوژیک بیبهره بودند. تئوری توطئه فقط دل را خنک میکند اما علت مرگ را نشان نمیدهد. هیچ حزبی، حتی بازترین و سستپیوندترین حزبها، نمیتواند بدون هویت ایدئولوژیک مشخص (کنکرت) کاری از پیش ببرد. حزب سیاسی برای تصرف قدرت سیاسی است. حتی اتحاد با نیروهای دیگر تابع اراده مصممانه برای تصرف قدرت است.
نمیخواهم احیاناً از ارج و قرب آگاهیپراکنی حزبی در میان جامعه برای فردایی بهتر بکاهم، ولی نیّت اصلی از تشکیل حزب سیاسی تسخیر قدرت سیاسی است و نمیتوان قدرت سیاسی را تصرف کرد مگر به قدرت این سه اصل. فداییان به سبب ضعفی که در وحدت ایدئوژیک داشتند در وحدت استراتژیک هم دچار مخمصه بودند و تصور روشنی از تصرف قدرت سیاسی نداشتند و این ضعف پس از مرحلهٔ نخست (تجمیع روشنفکران انقلابی حول یک هدف مشخص) از سال ۱۳۵۴ بیش از پیش خود را نشان داد و در سال ۱۳۵۷ آنچه آتش زیر خاکستر بود به اوج رسید.
(۸)
نتیجه نمیگیرم. نتیجهگیری را به عهدهٔ خواننده میگذارم. نتیجه در صغرا و کبراها مستتر است. نیازی به تصریح نیست. دفتر سیاهکل در پنجاه سالگی این واقعه دورانساز همچنان گشوده است.
منبع: زمانه
نظر شما :