روایت جدید از کودتا؛ از اختفا تا اعتصاب غذای مصدق
مصدق چگونه مخفی و تسلیم شد؟
***
همیشه تابستانها به همراه خانواده معظمی به باغ شمیران میرفتیم. در مردادماه ۱۳۳۲ از بارداری من هفت ماه گذشته و شکمم خیلی بزرگ شده بود. با پیشآمد حوادث خونین ۲۸ مرداد، بعد از چندین ساعت مقاومت سرانجام در ساعت چهار بعدازظهر همان روز محافظان منزل دکتر مصدق در مقابل هجوم سربازان، افسران ارتش و عدهای اوباش مجبور به تسلیم شدند.
روز ۲۸ مرداد هم در باغ شمیران بودیم. سیفاللهخان که همیشه وقتشناس بود و ساعت یک بعدازظهر به خانه میآمد آن روز تاخیر کرد. در باغ هم رادیو نداشتیم تا از اتفاقات رخ داده باخبر شویم، کسی هم نبود که به ما خبر بدهد. چند ساعت گذشت اما سیفاللهخان نیامد، نگران شدم و به خیابان نیاوران رفتم، خیلی شلوغ بود. شعار «مرگ بر مصدق» شنیده میشد. همانجا بود که چشمم به شمس قناتآبادی افتاد. لباس شخصی پوشیده بود و در ایوان طبقه دوم یک عمارت با چند نفر دیگر به سلامتی همدیگر مشروب میخوردند و خیلی خوشحال بودند.
با خودم گفتم «چرا شمس قناتآبادی اینجاست؟ چرا او در شلوغی نیست؟» گیج شده بودم. یک دفعه دیدم ماشینها از طرف شهر به شمیران میآیند. اوباش فریاد میزدند: «مصدق را کشتند، وزرایش را تکهپاره کردند و گوشتشان را هم فروختند.» یکی از ماشینها نگه داشت و رانندهاش گفت: «دولت مصدق سقوط کرده» اراذل و اوباش هم به خیابانها ریختند. با شنیدن این خبر حالم بد شد و با آن وضعیتی که داشتم گریهکنان به باغ برگشتم.
خبری از شوهرم نداشتم و مضطرب بودم تا اینکه یکی از خویشاوندان معظمی به شمیران آمد و به من و خانم بزرگ (مادرشوهرم) گفت: «اینجا جای شما نیست؛ عدهای اوباش به خیابانها ریخته و بیرحمانه خانهها را آتش میزنند.» او به همراه جاریهایم مرا به خانه شریفامامی برد. آنجا امن بود و کسی به خانه او حمله نمیکرد چون آن زمان شریفامامی رئیس راهآهن بود. مهدی برادر شریفامامی هم آنجا بود. مهدی به طرز عجیبی شاهپرست بود. مرتب تلفن میکرد و سقوط مصدق را به دوستانش تبریک میگفت؛ شریفامامی هم به خاطر رفتار مهدی پیش ما سرخ میشد؛ اما حرفی نمیزد، فقط میگفت «تا من هستم نگران نباشید.»
من و خواهرشوهرم (عشرت خانم) خیلی گریه میکردیم. عشرت خانم با صدای بلند گریه میکرد و میگفت: «برادرم را کشتند.» یک مرتبه خانم بزرگ که شخصیت محکمی داشت روی پای خود زد و گفت: «ساکت، اینقدر دشمنشاد نباشید؛ اگر میخواهید گریه کنید به صندوقخانه بروید.» با عشرت خانم به بالکن رفتیم و منزل دکتر مصدق را که در حال سوختن بود دیدیم. جیغ و فریادهای من و عشرت خانم به قدری بود که خانم بزرگ هم خطر را احساس کرد و روی پای خود زد و با لهجه بختیاری گفت: «آخ بِچم» شریفامامی هم به ما دلداری میداد و میگفت: نگران نباشید، خیال بد نکنید.
[معظمی] بعدازظهر آن روز هرچه منتظر ماندیم به منزل نیامد. او شرح اتفاقاتی که در آن روز برایش افتاده بود را در جلسه دادرسی گفت و در روزنامهها عینا درج شده است و من روزنامههای آن روز را دارم.
مطابق اظهارات همسرم در دادگاه، ساعت ۱۰ صبح ۲۸ مرداد به او خبر دادند عدهای به دستگاه مرکزی مخابرات و تلگراف هجوم آوردهاند. چون دستگاه بیسیم و دستگاه تلفن کاریر در آن محوطه بود و بیم آن میرفت در صورت حمله، ارتباط کشور قطع شود با توجه به کم بودن تعداد محافظ و مراقب، مهندس معظمی به فرمانداری و بعد به تیمسار ریاست ستاد تلفن کرد که تعداد مراقبان را زیادتر کنید. تا ساعت نیم بعدازظهر منتظر ماند اما کمکی نرسید چون از این قسمت بیم داشت و به علاوه اوضاع شهر هم عادی نبود برای کسب اطلاع بیشتر از جریان روز و اینکه شاید فرماندار نظامی یا رئیس ستاد را در منزل دکتر مصدق پیدا کند به سمت منزل ایشان رفت و با زحمت زیاد موفق شد حدود ساعت ۱٫۵ بعدازظهر از کوچههای اطراف منزل ایشان و از میان ماموران انتظامی عبور کند و خود را به خانه دکتر مصدق برساند. مدتی در اتاق آقای ملکاسماعیلی بود که دید عدهای میآیند و میروند و از بیرون خانه و آتشسوزی روزنامهها و دفاتر احزاب و غیره خبر میآورند. حدود ساعت دو بعدازظهر خدمت دکتر مصدق رفت. در آنجا چند نفر از جمله تیمسار دفتری بودند (گویا دفتری در همان روز رئیس شهربانی و حاکم نظامی شده بود). چون مجال صحبت نبود معظمی از اتاق خارج شد و در اتاقی که معمولا هیات دولت تشکیل میشد رفت. در ساعت ۲٫۵ یا سه بعدازظهر از رادیویی که در اتاق دکتر ملکاسماعیلی بود، اخبار مربوط به اشغال رادیو و نطق زاهدی که خودش را نخستوزیر معرفی کرد را شنید.
معظمی در ادامه گفت: سپس صدای تیر از اطراف بلند شد و ما به اتاق جناب آقای نخستوزیر رفتیم. در حدود ۱۰ الی ۱۲ نفر آقایان آنجا بودند که در این موقع تیمسار ریاحی تلفن کرد که آقای سرتیپ فولادوند به عنوان مشاوره آنجا تشریف میآورند. ایشان تشریف آوردند و گفتند اوضاع ایجاب میکند که جنابعالی استعفا بدهید یا کنار بروید (یک چنین عبارتی) آقای نخستوزیر فرمودند: «من رئیسالوزرای قانونی هستم و هرگز استعفا نمیدهم.»
تیمسار فولادوند گفت که در این صورت خونریزی خواهد شد و این خونریزی صورت خوشی نخواهد داشت. آقای نخستوزیر به ایشان فرمودند: «ما با کسی جنگ نداریم و الان دستور خواهم داد که اگر از طرف ارتش به این خانه حمله ادامه یافت به هیچ وجه مقاومت نکنند ولی از هجوم رجاله به خانه من جلوگیری کنید» و برای اجرای این منظور نیز چهار نفر از نمایندگانی که در آنجا تشریف داشتند اعلامیهای نوشتند و منزل آقای نخستوزیر را بلادفاع اعلام کردند و به دست آقای سرتیپ فولادوند دادند و به علاوه دو ملافه هم داده شد که در بالای پشتبام و جای مناسبی نصب شود ولی پس از اینکه سرتیپ فولادوند رفت، شدت بمباران رو به فزونی گذاشت به نحوی که در ساعت ۳٫۵ یا ۴ بعدازظهر کسانی که در اتاق آقای نخستوزیر بودند از چهار طرف گلولهباران شدند. به دکتر مصدق عرض شد که خوب نیست ایشان تشریف داشته باشند، ممکن است از اینجا خارج بشویم؟ ایشان فرمودند: «خیر، من همینجا میمانم تا کشته شوم ولی بهتر است آقایان بروند.» بالاخره با اصرار یک عده ایشان قانع شدند و از آنجا خارج شدند. بعد به وسیله نردبان به اتفاق هشت نفر از آقایان (مهندس رضوی، شایگان، مهندس زیرکزاده، نریمان، حسیبی، ملکوتی، دکتر صدیقی و مهندس معظمی) در معیت ایشان به خانه مجاور و از آنجا پس از بالا رفتن از دیوار باز به منزل دیگر و بالاخره در منزل سومی که متعلق به یک تاجر تبریزی بود رفتند. صدای شلیک گلوله تا ساعت ۹ شب ادامه داشت و همگی آقایان در زیرزمین آن خانه شب را طی کردند. ساعت ۴٫۵ صبح دور هم جمع شدند. دکتر مصدق فرمود: «من بایستی خودم را در اسرع وقت به فرمانداری نظامی یا شهربانی معرفی کنم.»
بعد از اینکه دکتر مصدق گفت من به شهربانی میروم، سایر آقایانی که همراه ایشان بودند گفتند: «هنوز ما را احضار نکردهاند؛ چنانچه احضار شدیم خودمان را معرفی خواهیم کرد.» به این ترتیب قرار شد هر کس به خانه خود برود. خانه مادرشوهرم وسط همان کوچه بود و بعد از اینکه همه با هم خداحافظی کردند، سیفاللهخان به منزل مادرش در همان کوچه رفت. هنوز ۵ دقیقه نگذشته بود که دکتر مصدق، دکتر شایگان و دکتر صدیقی در زدند و شوهرم خودش در را باز کرد و آنها را به سالن پذیرایی برد و درصدد تهیه ناهار برآمد. در این ضمن دکتر مصدق گفت: «اگر وسایلی فراهم شود که من بدون اینکه با رجالهها مواجه شوم خودم را به شهربانی معرفی کنم خوب است.» در اینجا سیفاللهخان به دکتر مصدق گفت: «الساعه به منزل شوهر همشیره خود (مهندس شریفامامی) تلفن میکنم؛ چون همسر و مادرم آنجا هستند و ضمن دادن خبر سلامتیام از او میخواهم به تیمسار زاهدی اطلاع دهد که ما قصد داریم ساعت ۸ شب خودمان را به شهربانی معرفی کنیم.»
به این ترتیب وقتی که او به شریفامامی زنگ زد من همانجا بودم. شریفامامی پای تلفن رفت و بعد از اینکه گوشی را گذاشت به ما گفت: «سیفاللهخان بود، زنگ زد تا خبر سلامتیاش را بدهد.» در حقیقت سیفاللهخان از طرف دکتر مصدق مامور شده بود به شریفامامی بگوید که ما میخواهیم خودمان را تسلیم کنیم و قصد نداریم مخفی باشیم. از شریفامامی خواسته بود تا امنیت لازم را فراهم کند تا آنها خودشان را تسلیم کنند و ضمنا یک دست کت و شلوار هم برایش ببرد.
شریفامامی رفت و وقتی برگشت خیلی ناراحت و متاثر بود. من هم بیقرار بودم و مرتب جیغ میکشیدم. وقتی شریفامامی بیتابی مرا دید، گفت: «اگر میخواهی سیفاللهخان را ببینی لباسهای خاتون جان را بپوش تا به دیدن سیفاللهخان برویم.» خاتون جان پیرزنی بود که از بچههای شریفامامی نگهداری میکرد. چارقد [روسری] و گالشهای خاتون جان را پوشیدم و خودم را به شکل او درآوردم و به خانه خانم بزرگ رفتم چون دکتر مصدق و همراهان نزدیکش آنجا بودند.
همزمان با روز کودتا دکتر شایگان، دکتر صدیقی، احمد زیرکزاده، سیفاللهخان و تعدادی دیگر در خانه دکتر مصدق بودند. وقتی صدای توپ و تفنگ بلند شد، دکتر مصدق از همراهانش خواسته بود خانه را ترک کنند. آنها گفته بودند: شما هر جا باشید ما همانجا میمانیم، اگر شما را به قتل برسانند ما هم باید بمیریم. هرچه دکتر مصدق اصرار کرده بود از آنجا بروند آنها قبول نکرده بودند و دکتر صدیقی با صدای بلند گفته بود: «آقا ما از اینجا نمیرویم، شما هم نمیتوانید ما را بیرون کنید.» دکتر مصدق هم در پاسخشان گفته بود: «پس بلند شوید به خانه همسایه برویم.»
همسایه تاجری اهل تبریز و از طرفداران دکتر مصدق بود که در آن روز به شمیران رفته بود. پیشخدمت به صاحبخانه تلفن کرده و گفته بود: «آقای دکتر مصدق و چند نفر دیگر میخواهند از روی دیوار به خانه شما بیایند؛ میترسم عدهای اینجا بریزند و خانه شما را هم آتش بزنند. بفرمایید چه کار کنم؟» او به پیشخدمت گفته بود: «از آنها مواظبت کن و تا هر زمانی که خواستند میتوانند آنجا بمانند، حتی سفارش کرده بود که اگر این کار را خوب انجام دهی، قالی سرسرا را به تو هدیه میدهم.»
سیفاللهخان که از همه جوانتر بود، نردبانی روی دیوار گذاشت و کمک کرد تا بقیه پایین بیایند. دکتر مصدق و همراهانش با زحمت از روی دیوار به خانه همسایه رفتند. حتی مهندس زیرکزاده هنگام پایین آمدن از نردبان پایش شکسته بود؛ لباس سیفاللهخان هم پاره شد. دکتر مصدق به پیشخدمت همسایه گفته بود ما را جایی مخفی کن؛ ما نه چراغ میخواهیم و نه غذا. پیشخدمت آنها را به زیرزمین برده بود. ساعت سه بعد از نیمه شب وقتی خیابانها خلوت شده بود، زیرکزاده گفته بود من طاقت ندارم و باید به مریضخانه بروم. زیرکزاده میگفت: «وقتی از منزل بیرون آمدم آقایی مرا کول کرد و به مریضخانه برد.»
شایگان که اصولا عصبی بود و زخم معده داشت، معده درد شدیدی گرفته بود. سیفاللهخان در طاقچه تکه نان خشکیده سنگک پیدا و در آب خیس کرد و به دکتر شایگان داد تا او قدری آرام شود. آن شب را به این شکل گذراندند و بعد به خانه خانم بزرگ (مادر معظمی) که با آنجا فاصله کمی داشت رفته بودند. خانه خانم بزرگ منزل قدیمی دکتر مصدق بود که به برادرشوهرم میرزا حسینخان فروخته بود. خانم بزرگ که تابستانها را در شمیران میگذراند همه وسایلش را جمع کرده و وسط پذیرایی رختخوابی برای دکتر مصدق گسترده بود. دکتر مصدق وقتی سرش را روی بالش گذاشت، گفته بود: «بالاخره کار خودشان را کردند.»
سیفاللهخان از طرف دکتر مصدق به شریفامامی گفته بود: «به سرلشکر زاهدی بگو ما میخواهیم خودمان را معرفی کنیم؛ فقط مواظب امنیت ما باشند.» من هم با لباس مبدل به خانه خانم بزرگ (مادرشوهرم) که دکتر مصدق، شوهرم و همراهان مصدق آنجا بودند، رفتم. شعبان جعفری را در کوچه دیدم که نعره میکشید و میگفت: «مصدق را به جیپ میبندیم و دور تهران میچرخانیم.» زنهای بدنامی هم آنجا بودند که یکی از آنها ملکه اعتضادی بود. ورودی حیاط، دالانی بود که ماموران پلیس شهربانی آنجا جمع شده بودند.
به داخل رفتم، تن و بدنم میلرزید که چه خواهم دید. سیفاللهخان را دیدم که در انتهای راهرو پای تلفن ایستاده بود. هرچه صدایش کردم جواب نداد؛ اصلا انگار مرا نمیدید. شلوارش پاره و خاکی بود. از پایین، ساق پای زرد و باریکی را روی پلهها دیدم، مصدق بود، عبا هم به تن داشت. خدا میداند وقتی دکتر مصدق را با آن حال و روز دیدم به چه حالی افتادم. بیاختیار خودم را بالای پلهها کشاندم و خود را به دکتر مصدق رساندم، دستش را بوسیدم و گفتم: «آقا جان، الهی قربانتان شوم، الهی فدایت شوم.» در حال گریه کردن بودم که دکتر صدیقی گفت: «آقا غش کردند.» دکتر مصدق از حال رفته بود.
ساعت چهار و نیم بعدازظهر ۲۹ مرداد در خانه را زدند. چهار مامور شهربانی با یک جیپ برای تفتیش آمده بودند. یک ساعت بعد اتومبیل سواری دیگری آمد و آقایان دکتر مصدق، دکتر صدیقی، دکتر شایگان و همسرم را ابتدا به فرمانداری نظامی و از آنجا به باشگاه افسران برد. سیفاللهخان از بقیه جوانتر بود و هیکل درشتتری داشت. وقت بیرون آمدن از خانه، دکتر مصدق را طوری گرفته بود که اگر تیراندازی شد گلوله به دکتر مصدق اصابت نکند. در اتومبیل هم طوری نشسته بود که کاملا از دکتر مصدق محافظت میکرد. سه نفر در عقب و دو نفر در جلو تنگاتنگ هم نشسته بودند. نمیدانید این مردانگی چقدر در من اثر کرد. با خودم گفتم ببین چقدر ازجانگذشته و عاشق است. بیمحلی سیفالله در آن روز تاثیر عمیقی رویم گذاشت، طوری که علاقه من به سیفالله دو چندان شد. این ویژگی او برای من خیلی مقدس بود.
از دکتر صدیقی شنیدم آنها را برای تسلیم به باشگاه افسران بردند و سیفاللهخان به مدت شش شب در خدمت دکتر مصدق در باشگاه افسران زندانی بود. در آن زمان ریاست باشگاه افسران با دو نفر از بستگان پدرم بود؛ سرتیپ فولادوند و سرتیپ شیبانی. شیبانی با هر اتفاقی، رنگ عوض میکرد؛ ابتدا شاهپرست بود و در دوره نخستوزیری دکتر مصدق آجودان مصدق شده بود؛ البته دکتر مصدق اصلا اهل این تشریفات نبود و شیبانی خودش را به زور در این منصب قرار داده و به ایشان نزدیک کرده بود. بعد از کودتا هم به باشگاه افسران رفت و ریاست آنجا را بر عهده گرفت.
شیبانی به پدرم که به شدت عاشق دکتر مصدق بود تلفن کرد و گفت: «عمو اوغلی بیا اینجا دکتر مصدق و دامادت را ببین.» بعد از این تلفن من و پدرم مقداری خوراکی خریدیم و به باشگاه افسران رفتیم. شیبانی و فولادوند به استقبال ما آمدند. فولادوند ابتدا آشنایی نمیداد و خودش را میگرفت ولی شیبانی آشنایی داد. پدرم که خیلی ناراحت بود بیاختیار با صدای بلند گفت: «با دستگیر کردن این افراد در دنیا که هیچ، در آخرت هم روسیاه خواهید شد.» یک دفعه فولادوند با آرنج به پدرم زد و با تندی به پدرم گفت: «عباسعلیخان! خواهش میکنم ساکت باشید. دولت عوض شده و ممکن است با همین حرف تو را هم دستگیر کنند.»
ما را به طبقه بالا بردند. در طبقه بالا چهار اتاق خوب و مرتب بود. نمیدانم چه کسی به دکتر مصدق به اشتباه خبر داده بود که پسرش (غلامحسین) را کشتهاند چون خودم دکتر مصدق را دیدم که در یکی از اتاقها با صدای بلند گریه میکرد و مداوم میگفت: «غلام[حسین] مرا کشتند. غلام، مرا ببخش، تقصیر من بود.» در این بین شخصی داخل آمد و به ایشان گفت: «نگران نباشید، به شما دروغ گفتند و غلامحسین زنده است.»
سیفاللهخان در اتاق دیگری بود. به دیدنش که رفتیم روی تخت دراز کشیده بود. رنگش مثل زردچوبه زرد شده بود. روی میز اتاق، غذا و خوراکی بود و معلوم شد اقوام ما هوای او را داشتهاند ولی سیفاللهخان لب به غذا نزده بود. تعجب کردم چون او همیشه خوب غذا میخورد و خوشخوراک بود. بعد متوجه شدم چون دکتر مصدق اعتصاب غذا کرده بود، او به احترام ایشان چیزی نمیخورد.
همان شب دکتر شایگان و دکتر صدیقی را به سربازخانه لشکر بردند. سرتیپ شیبانی به ملاحظه نسبت فامیلی و سابقه دوستی با پدرم، سیفاللهخان را ضمانت کرد تا او را به خانهاش ببرد و در آنجا تحت نظر باشد. سیفاللهخان که دوست نداشت به آنجا برود، گفت: «هر جا آقا باشند همانجا میمانم.» ماموران باشگاه افسران به او گفتند: شما چه کارهاید که دستور میدهید؟ زودتر آماده شوید که باید به منزل سرتیپ شیبانی بروید. آنجا هم تحت نظرید و حق ندارید تلفن کنید و با کسی حرف بزنید. سیفاللهخان در عذاب بود چون همه دوستانش در زندان بودند و خودش باید به منزل سرتیپ شیبانی میرفت.
سرانجام به منزل سرتیپ شیبانی رفتیم. جالب اینکه خانم شیبانی طرفدار سرسخت مصدق بود و به همسرش فحش میداد. دو شب آنجا بودیم و بعد سیفاللهخان اصرار کرد به جایی برگردد که دوستانش بودند و هرچه شیبانی اصرار کرد آنجا بماند، قبول نکرد.
***
منبع: خاطرات پریوش صالح از همسرش سیفالله معظمی (وزیر دولت دکتر محمد مصدق)
گفتوگو، تنظیم و نگارش: مرتضی رسولیپور
نشر: نوگل
سال نشر: ۱۳۹۵
قیمت: ۱۸۶۰۰ تومان
نظر شما :