یک عکس خوب از متهم بگیرید
روزی که دادگاه تجدیدنظر مصدق را به ۳ سال زندان محکوم کرد
تاریخ ایرانی: بیست و دوم اردیبهشت ۱۳۳۳، دادگاه تجدیدنظر نظامی برای بررسی پرونده دکتر محمد مصدق (نخستوزیر مخلوع) و ماجرای تاریخی ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ برگزار شد و نهایتاً پس از ۲۶ جلسه بحث و بررسی، رأی نهایی خود را بدین ترتیب صادر کرد: «در مورد دکتر محمد مصدق... با در نظر گرفتن اینکه دادستان ارتش از حکم دادگاه بدوی تقاضای تجدیدنظر نموده نامبرده به استناد ماده ۳۱۷ قانون دادرسی و کیفر ارتش و رعایت ماده ۴۶ قانون کیفر عمومی از لحاظ تجاوز سن او از ۶۰ سال محکوم است به سه سال حبس مجرد و باید مدتی را که از تاریخ ۲۹ مرداد ۱۳۳۲ بازداشت بوده در حساب محکومیت او منظور نمود.» (دکتر محمد مصدق در دادگاه تجدیدنظر نظامی، جلیل بزرگمهر)
هرچند این حکم در برابر احکام سنگینی که پیش از این در قبال دیگر چهرههای سیاسی اعمال شده بود، ناچیز قملداد میشد اما کارنامه تعامل حکومت وقت را با مخالفانش، به شدت مخدوش کرد و در این میان بشنوید از عامه سادهدل مردم که چگونه رأفت نهفته در این رأی را که در واقع تنها به دلیل کبر سن مصدق بود، تحلیل میکردند و ببینید که چگونه از نخستوزیر مخلوع، تصویری متفاوت در ذهن داشتند؛ پزشکی که جانش را باید مدیون درمانگریهایش بداند و شاید این وجه درمانگری ناظر بر همان گفتمان حماسیای باشد که محمد مصدق در قلب آن نشسته بود؛ در واقع اگر روشنفکران محمد مصدق را شفابخش بیماریهای سیاسی و فکری و دملهای چرکین دستگاه حاکمیت میدانستند، مردم عامه در روستاهای دور و در نبود رسانههای مؤثر، به او به چشم پزشک مهربانی مینگریستند که آپاندیس شاه مملکت را درمان کرده است، شاید از این رو که در جهانبینی این مردم پزشک و طبیب و هر آن کس که به حیات روزمره ساده آنها رنگ زندگی و ادامه حیات میپاشید، بیش از سیاسیون و روشنفکران محبوب بود.
این روایت جالب توجه را احمد زیدآبادی در کتاب خاطراتش، «از سرد و گرم روزگار» و از زبان مادرش که در هنگامه سالهای پرحادثه ۳۲ و ۳۳ در روستای کوچکی در زیدآباد کرمان میزیسته است، نقل و ثبت میکند: «مصدق پزشک مخصوص شاه بوده و در دربار زندگی میکرده است. یک بار شاه به درد آپاندیس مبتلا میشود و دکتر مصدق آپاندیس او را عمل میکند. بعد از این حادثه شاه به مصدق صدق میآورد (اعتماد میکند) و به او حکم تام میدهد. مصدق اما همین که حکم تام میگیرد، به کمک پزشک دیگری به نام دکتر فاطه {احتمالاً منظور دکتر فاطمی بوده است} شاه را از کشور بیرون میکند {...} وقتی شاه از ایران رفت، همه مردم تودهای شدند، آدمهایی که قبل از آن نمازشان ترک نمیشد همه میگفتند ما تودهای شدهایم. یکی میگفت خدا دیگه چیه... همه چیز به طبیعته، یکی میگفت حضرت علی فقط مرد شجاعی بوده، خلاصه همه مثل خر و گو (گاو) به هم ریخته بودند. من از ترس گریه میکردم و به پدرت میگفتم حالا چه کار کنیم؟ پدرت هم میخندید و میگفت هر کاری بقیه مردم کردند تو هم بکن. شاه وقتی از کشور میرفت، هیچ کس بهش محل نمیگذاشت. اما پس از سه روز وقتی برگشت همه با سینی پر از طلا به پیشوازش میرفتند. در خیابانها مشت مشت دلار به مردم میدادند و میگفتند بگویید جاوید شاه، مردهباد دکتر مصدق. بعد هم دفترچه تودهایها پیدا شد همه به گریز شدند اما دونه دونه پیداشان کردند دکتر فاطه را اعدام کردند اما مصدق چون جون شاه را نجات داده بود بخشیده شد.»
صدایی برنیامد از سری
اما این دکتر مصدق درمانگر در ذهن مردم عامه، در واقع یک چهره سیاسی کهنهکار بود که سالها پیش از مرداد ۳۲ هم با نطقهایی غرا صحنه سیاست ایران را تکان میداد: «چرا خون شهدای آزادی را بیخود ریختید؟ چرا مردم را به کشتن دادید؟ میخواستید از روز اول بگویید ما دروغ میگفتیم و مشروطه نمیخواستیم، آزادی نمیخواستیم، یک ملتی است جاهل و باید با چماق آدم بشود. اگر مقصود این بود چرا بیست سال زحمت کشیدیم؟»
این فرازهایی از نطق تاریخی محمد مصدق است که در چهارم آبان ۱۳۰۴ در مخالفت با ماده واحده تشکیل حکومت موقت قرائت میکند. غلامحسین مصدق، در کتابش، «پدرم مصدق»، تصریح میدارد که اساس مخالفت رضاشاه و متعاقباً پسرش محمدرضا پهلوی با محمد مصدق به نوعی به محتوای همین نطق تاریخی بازمیگشت، نطقی که میتوان آن را چکیده اندیشههای سیاسی محمد مصدق در تعامل با سیاست داخلی دانست و پر بیراه نخواهد بود اگر بگوییم ضرباتی که بر پیکره همین اندیشهها زده میشود، برآشفتگی مصدق و زنجیرهای از رویدادهای تاریخی مرتبط با او را به دنبال میآورد. محاکمه و رنج و حبس و تبعید و نهایتاً تبدیل شدنش به یک شهریار مردمساخته، شهریار شهر سنگستان. قصه شهر سنگستان روایت یکی از مهمترین شاعران عصر کودتای ۲۸ مرداد، مهدی اخوان ثالث است که گویی با تمسک به مولفههای حیات فرهنگی ایران، خفقان پس از کودتا و روزهای تلخ محاکمه مصدق را به تصویر کشیده است؛ سرودهای که در گوشه گوشهاش میتوان زیست و صدای تاریخ معاصر را از پس تالار آینه سلطنتآباد شنید.
ای شیر پیر بسته به زنجیر؛ نگاهی به اولین روز محاکمه
«در جنوبی تالار باز شد و دکتر مصدق در حالی که ربدوشامبر خاکستریرنگی به تن داشت، عصازنان و در حالی که چند افسر ارشد به او کمک میکردند همراه وکیلش سرهنگ جلیل بزرگمهر وارد تالار شد. در تالار جنبوجوشی به پا شد و دوربینهای عکاسی به کار افتاد. دکتر مصدق خطاب به آنها گفت: یک عکس خوب از متهم بگیرید. وقتی مصدق در جای خود نشست عکاسها کماکان به گرفتن عکس مشغول بودند.»
این تصویر را محمد جعفری قنواتی بر اساس دادهها و گزارشها و البته بیش از آن، تصاویری که عکاسان بزرگ نشریات معتبر داخلی و خارجی از روز محاکمه نخستوزیر متهم ایران، ثبت کرده بودند، در کتاب خود «معرفی و شناخت دکتر محمد مصدق» نقل میکند؛ روایتی که به روشنی آرامش و اطمینان متهم را در آن میتوان بازیافت. دادگاه بزرگ و حساسی که نشریه وزین لوموند و نشریات همترازش آن را یکی از مهمترین دادگاههای تاریخ معرفی کردند؛ دادگاهی مملو از جمعیت و تماشاچی و عکاس و خبرنگار که آمده بودند مواجهه دو رهیافت به حکومت و زیست سیاسی را در کشوری بحرانزده ثبت کنند؛ مواجهه حاکمیت متکی بر قدرت فائقه شاهنشاهی و نفوذ کشورهای ذینفع و در برابرش اندیشه قائل به اصول لایتغیر مشروطیت به عنوان رکن حیات سیاسی در ایران مدرن.
در یک سوی این منازعه دستگاه حاکمه پهلوی دوم و ناظران انگلیسی شکستخورده در دعوای نفت ایران نشستهاند و در سوی دیگر مردی که در بیشتر گزارشهای تاریخی، قهرمانی توصیف شده که نجات و سعادت و آزادی ایران را آرمان خود میانگاشته است و از همین روست که غلامحسین مصدق در کتاب خاطرات خود، تصریح میدارد که «به گمان رژیم کودتا، محکومیت و مرگ مصدق و یاران او مرگ جنبش ضد استعماری مردم ایران بود.» جنبشی که حکومت وقت آن را بر نمیتافت؛ و بیش از هر چیز از گفتمانی واهمه داشت که با ملی شدن نفت و از سوی دکتر مصدق در میان روشنفکران و فعالان سیاسی در حال بالوپر گرفتن بود و خودش بر فراز این گفتمان ایستاده بود چنانکه ملی شدن نفت را با توصیفی فراسیاسی، تجدید حیات ملت ایران خوانده و گفته بود: «روح ایرانی از ماورای تاریخ کهن چندین هزار سالهاش از نو درخشیدن گرفته و روزهای زبونی و ناتوانی خویش را پشت سر گذاشته است.» این عبارات را احمد بنیجمالی در کتاب «آشوب» مستقیماً از نطقها و مکتوبات مصدق که در پاریس منتشر شده بود، نقل میکند تا او را سیاستمداری شورآفرین و یا به تعبیر خود «آیینی» معرفی کند که با چنین خصلتی برای مدتی امید به بهبود اوضاع را در قلب مردم زمانهاش شعلهور نگه داشته و حکومت وقت را به هراس افکنده است. این وجهه را شاید بتوان در نقطه نظرات برخی از مخالفان قسمخورده مصدق هم باز جست، سیاستپیشگانی که علیرغم عناد با شخصیت و مشی سیاسی و کنش اجتماعی مصدق، محاکمه او را لکه ننگ و اشتباه حاکمیت دانستهاند و چرایی آن را به همین وجهه از شخصیت مصدق نسبت دادهاند؛ از جمله ابراهیم خواجهنوری که در شماره هفدهم مجله خواندنیها در آبان ۱۳۳۲ مینویسد: «شدیدترین عطش مصدق ستاره شدن است نه قدرتطلبی... عده زیادی به دولت اعتراض میکنند که با علم و مهارتی که مصدق در بازی کردن نقش خود دارد چرا محاکمه او را باید علنی کرد و وسیلهای به این خوبی به دست او داد؟ میگویند در یک جامعه ضعیفنوازی مثل ایران چه وسیلهای برای تبلیغات شخصی بهتر از محاکمه یک پیرمرد علیل میشود تصور کرد که به دست عدهای چکمهپوش محاکمه شود؟»
شاید از همین روست که مصدق در گزارشهای تاریخی و در جلسات محاکماتش، شادتر و آرامتر از محاکمهکنندگانش ترسیم شده است: «دکتر مصدق همانقدر که در دادگاه بنای بدقلقی میگذارد در دقایق تنفس با خبرنگاران و عکاسان جراید شوخی و مزاح میکند. در یکی از اعلام تنفسها عکاسها از او میخواهند که ژستهای متفاوتی بگیرد و او با قیافهای خندان درخواست آنها را پاسخ میدهد. یا لیوانی خالی به دست عکاسی میدهد و میگوید: لطفاً این لیوان شربت را میل کنید. عکاس که متوجه میشود لیوان خالی است دکتر مصدق میخندد و میگوید: جز این در زندان وسیله پذیرایی نیست. وقتی مأمور انتظامات میکوشد خبرنگاران و عکاسها را از دور او متفرق کند و بهانه میآورد که ایشان گرمشان میشود، مصدق با حاضرجوابی میگوید نه خیر، من گرمم نمیشود مگر اینها بخاری هستند؟»
این روحیه طنازانه و طعنهآمیز اما آرام و غرا را در دفاعیههای مصدق در جلسات محاکمهاش هم میتوان دید مثلاً آنجا که خود را با مارشال پتن مقایسه میکند و میگوید: «تمام کارهای ما از روی ایمان بوده و مردان با ایمانی بودیم که در خدمت به وطن از همه چیز خود گذشتیم. ولی یک فرق بین او و من هست که او به جرم همکاری با دشمن محاکمه و محکوم شد و من اگر محکوم شوم به گناه مبارزه با دشمن ایران و به دست عمال بیگانه. آن مرد مارشال پتن است. مارشال پتن در فرانسه برای همکاری با دشمن محکوم شد... و بنده هم ممکن است محکوم شوم. ولی فرق ما این است که مارشال پتن برای همکاری با دشمن محکوم شد و من برای مخالفت با بیگانگان و خدمت به ملت ایران.»
مردی که میگوید باید مجسمههای رضاشاه سرنگون میشد
مصدق سالها پیش از محاکمه تاریخیاش بارها به اتهام دگراندیشی طعم بازجویی و تفتیش و زندان و تبعید را چشیده است. در یکی از همین روزهاست که به عکس رضاشاه که به دیوار نصب شده بود اشاره میکند و این بیت را میخواند: ای زبردست زیردست آزار/ گرم تا کی بماند این بازار. این دشمنی تا سالها در ذهن و ضمیر مصدق باقی میماند و حتی خود را در بازجوییهای پیش از محاکمهاش نشان میدهد. در یکی از همین جلسات بازجویی است که «دادستان از مصدق سؤال کرد که در مورد پایین آوردن مجسمههای شاه و رضاشاه در روز ۲۶ مرداد چه میداند و آیا دستوری دایر بر متوقف کردن این اقدامها و پیگرد عاملان آنها صادر کرده است؟ پاسخ مصدق همان روال عادی را داشت و بازگوکننده شخصیت و اعتقادات سیاسی و نحوه دفاع او در آن هنگام و در جلسات محاکمه بود. او میپذیرد که برداشتن مجسمههای رضاشاه به حمایت او بوده است چون رضاشاه را یک دیکتاتور و غاصب اموال مردم میدانسته است. اگر دولت از اقدام مردم در کندن مجسمههای او جلوگیری مینمود در واقع به حقوق مردم تجاوز کرده بود.»
این روایت را محمدعلی همایون کاتوزیان در کتاب «مصدق و نبرد قدرت»، از میان حجم زیادی از بازجوییها که ۱۹ ساعت و ۳۵ دقیقه به طول انجامیده است، بیرون میکشد چراکه از نگاه او هم مخالفت با مشی رضاشاهی، گوشه مهمی از تفکر و جهانبینی سیاسی دکتر مصدق را بازتاب میدهد.
اما موضوع مهمتری که در گزارشهای تاریخی و درباره سیر اندیشه سیاسی مصدق مطرح و پررنگ شدهاست به موضوع آزادی ملت از یوغ استعمار و امتیازهای استعماری به ویژه حول موضوع نفت باز میگردد تا آنجا که او تداوم فعالیت خود را در جایگاه نخستوزیری به انجام این موضوع خطیر وابسته میدانست؛ بنیجمالی در کتاب پیش گفته در همین زمینه مینویسد: او عهد کرده بود که پس از حل سریع مساله نفت کناره بگیرد. این را دو روز پس از پذیرش نخستوزیری و در اولین نطق رادیوییاش گفته بود: «تنها قضیه نفت سبب شد که من این بار گران را بر دوش بکشم و فقط خدا میداند تا کی بتوانم آن را تحمل کنم. تردید ندارم که برای قبول این کار و بار گرانی که به دوش گرفتهام از بین میروم چون مزاج من مناسب قبول چنین وظیفه مهمی نیست.»
غلامحسین مصدق هم بر این موضوع صحه میگذارد و در خاطراتش نقل میکند که وقتی رنج جسمانی و بیماریهای پدر را به او گوشزد کرده، پرسیده است: «پدر جان چرا این کار سنگین و طاقتفرسا را قبول کردید؟» محمد مصدق به آرمان اصلیاش – ملی کردن نفت – اشاره کرده و پاسخ میدهد: «ناچارم و الا مبارزه ملت ایران برای ملی کردن نفت، از میان میرفت. اگر سید ضیاء نخستوزیر میشد، دیگر مجلس نمیماند تا من بتوانم موضوع را تعقیب بکنم. همه ما را توقیف میکرد، مملکت را قرق میکرد، تا کار خودش را به انجام برساند...»
شنیدم قصه این پیر مسکین را؛ از نخستوزیری قوام تا محاکمه مصدق
دادههای تاریخی نشان میدهد که مقاومت مصدق در برابر ملی شدن بیچونوچرای نفت در ایران، انگلستان را وارد پروسه دخالت مستقیم در امور داخلی ایران کرد؛ همایون کاتوزیان در کتاب پیشگفته – مصدق و نبرد قدرت – این ماجرا را با روایتی از استاد زبان فارسی آکسفورد - رابین زینر – که او را عامل پنهانی وزارت خارجه میداند، آغاز میکند. او ضمن اشاره به سفر زینر در تابستان ۱۳۳۰ به تهران، مینویسد که او طی این سفر، گزارش داده است که «قوام بهترین فردی است که میتواند جانشین مصدق گردد...» و از این رو کوشش محمدرضا پهلوی را برای جایگزین کردن قوام به جای مصدق را دیکته شده از سوی انگلستان و برای تأمین منافع آن کشور میداند. او در ادامه مینویسد: شاه نهایتاً حاضر شد قوام را به جای مصدق به نخستوزیری منصوب کند اما چگونه؟ هنوز ائتلاف جبهه ملی یکپارچه مانده بود و حمایت عامه مردم از مصدق نیز دستخوش هیچ تزلزلی نشده بود. تلاش شاه در انجام تقلبات انتخاباتی در شهرستانها تا حدی موفقیتآمیز بود. مصدق از اکثریت دائم در مجلس برخوردار نبود اما یک اقلیت سازمانیافته و یکپارچه و متحد از نمایندگان در اختیار داشت و از این لحاظ هیچ کاندیدای دیگری برای نخستوزیری نمیتوانست با وی رقابت کند. در آن اوضاع و احوال، کودتای نظامی هم از همان آغاز محکوم به شکست بود. ناگهان امداد غیبی برای شاه رسید چون در ۲۵ تیر مصدق به دربار رفت تا در مورد ترکیب کابینهاش قبل از معرفی به مجلس با شاه مذاکره کند. افسران میهنپرست قبلاً ضمن تماس تلفنی با مصدق در مورد فساد، عدم وفاداری و خرابکاری در ارتش مطالبی به وی گزارش داده بودند. مصدق خواهان آن شد که وزیر جنگ را خودش انتخاب کند. شاه معمولاً یک امیر ارتش را به وزارت جنگ برمیگماشت. اما مصدق به دلایلی چند – و بخصوص اینکه شاه فکر نکند او فرماندهی کامل کل قوا را میخواهد – مؤدبانه به شاه یادآور شد که خود شخصاً میخواهد مسئولیت وزارت جنگ را بر عهده بگیرد. شاه خشمگینانه پاسخ داد بهتر است ابتدا او (شاه) چمدانهایش را ببندد و از کشور برود. شاه به خوبی میدانست حالا همان لحظه مناسبی است که میتواند قوام را جانشین مصدق سازد. چیزی که شاه نه در آن لحظه و نه بعدها نفهمید این بود که مصدق هم برای کنارهگیری از نخستوزیری دنبال بهانه میگردد.
کاتوزیان در ادامه این داستان به قهر مصدق در همان روز اشاره میکند و میافزاید شاه در حرکتی نمایشگونه، جلوی او را میگیرد و پیرمرد در اثر فشار عصبی و به دلیل سابقه بیماریهای متعدد که رهاورد حبس و تبعیدهای دوره رضاشاه بوده است، دچار حملات غشوضعف میشود. نهایتاً و پس از بهبود اوضاع، دو طرف توافق کردند که اگر تا ساعت ۸ بعدازظهر آن روز مصدق خبری از جانب شاه نشنود استعفایش را بدهد و دقیقاً همینطور هم شد. روز بعد خبر کنارهگیری دکتر مصدق و انتصاب قوام به نخستوزیری اعلام گردید. همه حیرتزده شدند. اعضای جبهه ملی، دکتر معظمی را به عنوان جایگزین مورد تایید خود پیشنهاد کردند اما او فریاد زد: نخستوزیر ما کسی جز دکتر مصدق نیست. این حس و حال حماسی پیش درآمد تبدیل شدن مصدق به به یک چهره اسطورهای و نماد مقاومت و ایستادگی در برابر استبداد در آن سالها بود.
در همان روزها قوام هم طی یک نطق رادیویی، با آگاهی از جو حماسی و حال انقلابی دوستداران اندیشه و مشی مصدق، مخالفان خود را به محاکم انقلابی و حکم خشک و بیشفقت قانون تهدید کرد تا فضا را برای یک کودتای کوبنده و خفقان سیاسی آماده کند؛ خفقانی که با محاکمه مرد اصلی میدان کامل میشد. هر چند پس از این محاکمه تاریخی، مصدق که قرار بود بر اساس ماده ۳۱۷ قانون کیفری ارتش به اعدام محکوم شود به دلیل کبر سن، به حبس و تبعید محکوم شد و در رنج و انزوا درگذشت و دوستدارانش تا سالها در خفقان سیاسی و نومیدی روزگار گذراندند اما بارقههای امیدی برایشان باقی ماند که بازتاب آن را در همان شعر مهدی اخوان ثالث میتوان بازیافت:
بگو آیا تواند بود کو را رستگاری روی بنماید؟
کلیدی هست آیا کهاش طلسم بسته بگشاید؟
نظر شما :