طالع مسعود؛ ایران با گلگاوزبان معالجه نمیشود
روزی که روزنامه «مرد امروز» لغو امتیاز شد
تاریخ ایرانی: دهه ۲۰ خورشیدی است؛ ایران پس از یک دوره تاریخی پر افتوخیز، از کشاکش فرساینده جنگ جهانی دوم و بحران تغییر شاه و نابسامانیهای اواخر پهلوی اول گذر کرده و در هراس از آیندهای نامعلوم، در روزهای سرنوشتسازی ایستاده است. بسیاری از روشنفکران و نویسندگان متعهد و دغدغهمندی که میتوان نمایندگان مردم خاموش در تاریخ اجتماعی به شمارشان آورد، سالهای تازه را سالهای فضای باز فکری میانگارند و از این آزادی نسبی برای نوشتن از رنجهای اجتماعی و دملهای کهنه فکری و سیاسی بهره میبرند.
در همین روزها و با همین رهیافت، روزنامهای تازه، روی پیشخوانها میآید؛ روزنامهای که نویسنده پریشاناحوال و پرشور و تودار و عجیبی دارد که درباره مشی و زندگیاش، اخلاق و رویهاش، ضد و نقیضها در تاریخ ثبت شده است، اما هر کس او را دیده و شناخته در یک چیز درباره او اتفاق نظر داشته است: شهامتش و از همین رو نخستین شماره روزنامهاش با عکسی بدین شرح منتشر میشود: ایران بر بستر بیماری است و رجال سیاسی بالای سرش ایستادهاند و زیر تصویر، این کلمات، نومیدانه رج بسته است: «این مریض با خاکشیر و گلگاوزبان معالجه نمیشود! این مریض عمل جراحی لازم دارد!»
نویسنده این یادداشت، حکومت وقت و رجال منتسب به آن را متهم میکند که هرگز برای بهبود معیشت و زیست اقتصادی و اجتماعی مردم و درمان بیماری فرساینده سرزمین خود، فراتر از درمانهای نه چندان مؤثری که به تجویز خاکشیر و گلگاوزبان برای بیماری محتضر میمانند، کوششی نکرده است و از این رو به کرات در نقد عملکرد حکومت مقالات تندی منتشر میکند؛ رویهای که هم به توقیفهای مکرر و نهایتا لغو امتیاز این روزنامه و هم ترور نویسندهاش میانجامد.
دهاتی صلاحیت ندارد
هفتم مهرماه ۱۳۲۴ خورشیدی است؛ شورای عالی فرهنگ جلسهای ترتیب داده تا درباره یکی از روزنامهنگاران محبوب وقت و انتشار روزنامهاش – که به اندازه نویسندهاش محبوب بود - تصمیمگیری کند؛ محمد مسعود و روزنامه «مرد امروز» که در همین جلسه دستور لغو امتیازش صادر میشود؛ هرچند روزنامه «مرد امروز» به کرات توقیف میشود اما وجه مشخصه این جلسه آن است که در آن افزون بر خود روزنامه، بر صلاحیت روزنامهنگاری مردی که سالها نوشته است هم، مهر باطل زده میشود؛ هر چند که فضای باز دهه ۲۰ به گونهای بود که روزنامههای توقیف شده با استفاده از لوگوی روزنامههای مشابه دیگر باز هم به حیات خود ادامه میدادند و «مرد امروز» هم از این قاعده مندرآوردی مستثنی نبود.
محمد مسعود دوست داشت اسم روزنامهاش را «مرد آزاد» بگذارد که نتوانست، اما تلاش کرد فارغ از این ماجرا در مقالاتی که در روزنامهاش منتشر میکند، مرد آزادی باشد؛ یک مرد آزاد که خشمگین هم هست؛ ایرانیان این روزنامه را با مقالات تند نقادانهاش درباره سیاستمداران و درباریان و نفوذ بیگانگان در بدنه و گفتمان قدرت سیاسی و حکومتی وقت میشناسند؛ نویسنده مستقل این روایات، گاهی م. دهاتی تخلص میکرد تا با این لقب، علقه عاطفیتری با تودههای رنجبر جامعه ایجاد کرده باشد، علقهای عاطفی که برای مسعود محبوبیتی فراوان به ارمغان آورد؛ محبوبیتی که باعث شد دو سال بعد از این جلسه عجیب و تاریخی و در نیمهشب ۲۲ بهمن ۱۳۲۶ وقتی از میان کلمهها و حروف سربی چاپخانهای در خیابان اکباتان تهران به خانه بازمیگشت، گلولهای به مغزش شلیک و کشته شود.
مرد امروز چه کسی بود؟
اما محمد مسعود کیست؟ ژینت مسعود – دختر محمد - در مقدمهای که بر یکی از کتابهای او نوشته، روایت خود را درباره پدرش با این جمله کوتاه آغاز میکند: «مردی کوچک با قلبی بزرگ مملو از انسانیت و عشق و صداقت». توصیفی که درباره بسیاری از روزنامهنگاران و نویسندگان مستقل و آزادیخواه تاریخ معاصر میتوان اطلاق کرد اما درباره درستی این جمله نمیتوان به روشنی قضاوت کرد مخصوصا اینکه دادههای پراکندهای از او در دست است که نشان میدهد علیرغم آنکه مکررا و موکدا بر فساد حاکمان و نهادها میتاخت و خرده میگرفت، اما خودش هم گاهی مستقیم و غیرمستقیم و به بهانههای مختلف که توجیه اطرافیانش بود، دستی بر فساد داشت و قصهاش را محمدعلی جمالزاده جایی روایت کرده است.
اما یکی از بهترین عرصههای پرداده و پرسخن، برای فهم و شناخت معرفتشناسی و جهاننگری محمد مسعود، یکی از کتابهای او «تفریحات شب» است؛ کتابی معطوف به بافت اجتماعی تاریخ معاصر که در آن به نقد گفتمانهای فکری و فرهنگی مسلط و به ویژه نهادهای آموزشی پرداخته است؛ کتابی که به روشنی و به پشتوانه تجربههای روزنامهنگاری نگارندهاش، یکی از مستندترین روایتهای داستانی معطوف به تاریخ اجتماعی در دوره پهلوی اول و آستانه پهلوی دوم به شمار میرود و با دو کتاب دیگرش که پس از «تفریحات شب» متولد میشوند، «در تلاش معاش» و «اشرف مخلوقات» در قالب سهگانهای اجتماعی و اثرگذار روایت ناگفتههای تاریخ اجتماعی را به انجام میرسانند.
محمدعلی جمالزاده که مسعود را به هوچیگری و مالاندوزی متهم کرده، نکات مثبتی هم درباره کتابها و مقالات مسعود نوشته است که بیطرفانه و در نتیجه قابل اتکاست، به ویژه که این توصیفات از زبان و به قلم یکی از نامآورترین نویسندگان اجتماعینویس ایران مطرح شده است، نویسندهای که در شهرت و اعتبار بنمایههای اجتماعینگر روایتهای داستانی او تردیدی نیست؛ نویسندهای که داستانهایش را با نیمنگاهی به فقر و استبداد در دوره زیست خود و اشاره به زندگی فرودستان و از جمله حمالان و ماموران تذکره و شاگرد قهوهچیها مینوشت و گفتمان قدرت را در پیوند با زیست این آدمها به چالش میکشید. او مینویسد: «کتاب تفریحات شب به عقیده من بهترین کتابی است که به فارسی در خصوص اوضاع و کیفیات ایران نوشته شده است.» این تصریح از سوی کسی که خود در عرصه اجتماعینویسی در زمانه خود، اهمیت داشته است، مهر تائیدی بر وجه اجتماعی و تاثیرگذار چنین کتابی است؛ کتابی مملو از دادههایی درباره مسائل اجتماعی مبتلابه وقت و بیش از هر چیز فساد اجتماعی و سرگردانی نسل جوان. نوشتهاند که «مسعود وضعیت جامعهای را گزارش میکند که جوانانش زیر فشار استبدادی سهمگین، تنها و ترسان، به بیعاری و خودکشی گرایش مییابند.» و روشن است که با چنین وصفی نمیتوان در شناخت مسائل اجتماعی جوانان در دوره پس از کودتای رضاخانی، از این اثر به خاطر داستان بودنش گذشت و آن را در ژانر تاریخنگاری قرار نداد.
برای خود وجودی بیثمریم
«خیر؛ ما برای هیچ چیز خوب نیستیم و به درد هیچ کاری نمیخوریم! ما علفهای پژمردهای هستیم که تحت تأثیر هوای مسموم محیط و تربیت غلط؛ طراوت و شادابی حیات را از دست داده در معرض فنا و اضمحلال واقع شدهایم! ما گلهایی هستیم که زیر سرپوش جهل و حماقت از نمو بازمانده، در حالت پلاسیدن و پرپر شدن هستیم! شهامت؛ جسارت؛ نشاط؛ استقامت و هزاران چیزی که لازمه حیات بوده از دست دادهایم. مردمانی جبون؛ بیاراده؛ مردد؛ افسرده و مزخرف هستیم! اولین چیزی که در مدرسه همانجایی که میخواستند ما را برای فرستادن در معرکه زندگی مجهز نمایند، اولین گوهر پربهایی را که از ما ربودند روح نشاط بود! {...} در نخستین تابش اشعه خورشید گنجشکها روی شاخهها جیرجیر میکردند، پرستوها در هوا میپریدند و بلبلها چهچه میزدند. ما هم به اقتضای خلقت و طبیعت، امواج خود را به شکل خنده از لبها خارج میکردیم که قیافه عبوس و هیکل منحوسی چهره منفور و مهیب خود را نشانمان داده، با صدای وحشتآوری گفت: خنده موقوف. این شخص معلم ما بوده. ساعتهای متوالی لال و بیحرکت روی تختههایی که رنگ سیاه داشت مثل مجسمه مینشستیم و به حرفهای گوشخراش گوش میدادیم. در آن فضای گرفته و ملالانگیز رفتهرفته حس تنفر و انزجاری در قلبمان ریشه میدوانید. میخواستیم بدانیم، بازی بکنیم، بخندیم، جستوخیز نماییم لیکن آنها ما را به سکوت، وقار و آرامش مجبور نموده وادارمان میکردند که شبها هم به نوشتن تکالیف زیاد و حفظ کردن اشعار مشغول باشیم. ما به پیروی فرامین آنها عادت میکردیم زیرا از آنها ترس داشتیم، ترس همان سم کشندهای که سلولهای حیاتی ما را فلج کرده و روح شهامت و جسارت را در ما کشت.»
این روایت را محمد مسعود سالها پیش و در دوره حکومت پهلوی اول مینویسد، او نیز همچون شمار زیادی از اجتماعینویسهای همروزگارش، با نگاهی عریان و نقادانه به جهان پیرامونش، به زیستماناش و بحرانهایش مینگریست. «تفریحات شب»، چنانکه از همین روایت برمیآید، از جمله زندهترین متونی است که با نگرشی نقادانه نسبت به هویت و روانشناسی اجتماعی و آسیبشناسی آن نوشته شده است؛ رویکردی که رنجها و کجرفتاریهای فردی را در پیوندی تنگاتنگ با معلولیتها و ناراستی گفتمانهای فکری و فرهنگی و قدرتمدار میدید و تحلیل میکرد.
بر این اساس آدمهای قصه محمد مسعود، جوانان سرگردانی بودند که از میان تودههای مردم انتخاب شده بودند و نویسنده، روایت زندگی آنها را محملی برای بازجست ناهنجاریهای گفتمانی قرار داده بود. این برهنهنویسی و نقادی کوبنده و عریان، رهیافتی است که مسعود داستان خود را در آن میپروراند و از این رو بارها و بارها قصه و آدمهایش را رها میکند، تا روزنامهنگار «مرد امروز» باشد که دارد نهاد آموزشی ناکارآمدی را به چالش میکشد که بسترساز اصلی گفتمان انفعال در جامعه خود میداندش.
در روایت مسعود آدمیان ساده کوی و برزن متهم اصلی نیستند، نوک پیکان اتهام در روایتهای او به سوی نهادهاست و از این روست که با لحنی نومیدانه اذعان میدارد که آدمهای اهل فکر در دل گفتمانهای بیرحم و نابسامان، نه تنها موفق و غبطهخوردنی نیستند بلکه مستاصل و بیچارهاند و تربیت کودکان به تنهایی نمیتواند راه رستگاریشان باشد چنانچه به بیمار محتضر خاکشیر و گلگاوزبان دادن، مفید فایده نیست: «خیلی زود ملتفت شدیم همان شعرا، همان فلاسفه، همان ادبا که ما شبهای زیادی برای حفظ نمودن اشعار و فهمیدن مطالب آنها خون جگر خوردیم خودشان در میدان زندگانی به مراتب از ما درماندهتر و گرسنهتر و بیچارهتر بودند.»
همین دادههاست که نشان میدهد هرچند نقدهای مسعود اغلب بار سیاسی دارد، اما در عین حال وجه اجتماعی پررنگی هم در آنها میتوان جست، و از همین رو به نظر میرسد بیشتر این نقدها حتی تا به امروز درباره نظام آموزشی جامعه ایرانی وارد است. نقد بر گفتمان آموزشمحوری که تنها به انتقال تئوریها بسنده میکند و مهارت را قربانی دانش گریزپای بیحاصلی کرده که در آینده محصلان و فارغالتحصیلان، هرگز زندگیساز نبوده است: «ماییم که ۲۰ سال عمرمان را برای آموختن چیزهایی تلف کردیم که به فاصله شش ماه از مغزمان پریده و تازه اگر هم میماند ابدا یک شاهی به دردمان نمیخورد. ماییم که در این مدت ۲۰ سال اقلا یک حرفه کوچکی به ما یاد ندادند که امروزه از همه بلندپروازیها و خیالات واهی خود صرفنظر نموده با همان صنعت کوچک تحصیل معاش نماییم.»
مسعود در این روایت، راوی روح رنجور همه جوانانی است که نسل اندر نسل در تاریخ اجتماعی این سرزمین زیستهاند و رها شدهاند، نسلهای آرام و ناکارآمدی که نظام تربیتی جسارت را به آنها نیاموخته است و از این رو نویسنده غمگین و عریان و رنجدیده، همه نسلهایی را در طول تاریخ نقد میکند که چون برای امرار معاش و زیست خود به حکومتهای وقت وابسته بودهاند، نمیتوانستهاند منتقدان خوبی باشند و تنها تحمل کردهاند و رنجها را به امید اندک داشتهها برتابیدهاند: «برای خود وجودی بیثمریم؛ زیرا به قدری فاقد لیاقت و اراده هستیم که مجبوریم با دست دراز و دهان باز در مقابل خزانه دولت ایستاده، روزها را شماره نموده با شکم صابونزده و گردن کج منتظر باشیم که چه وقت لیست حقوقمان امضا شده و کی حواله پرداخت صادر خواهد شد.»
او از رهگذر همین رویکرد تند و نقادانه، در واقع زیست شهرنشینی و مدرنیسم آمرانه حاکمیت پهلوی را به چالش گرفته و آن را متهم ردیف اول رنج اجتماعی فراگیری میانگارد که برای درمانش راهحلی نیست؛ به همین دلیل است که او در هجمه رنجها و آسیبهای اجتماعی دنیای به زور مدرن شده پا در سنت مانده، به ستایش زندگی پیشامدرن میپردازد: «ما اگر در زیر چادرهای بیابانی یا در پناه کلبههای دهقانها رشد کرده بودیم میتوانستیم با پشم حیوانات پارچه بافته، با شیر آنها تغذیه نموده، با شیار زمینها و تربیت حیوانها زندگانی ساده و منظمی داشته باشیم و در مواقع ضرورت هم هرگز این قدر بزدل و جبون نبودیم، از همه اینها گذشته لااقل دارای نعمت سلامتی و صحت مزاج میشدیم. حالا باید دید در زیر چهارطاقیهای مدرسه تحت نظامات و تعالیم و پروگرام معارف چه موفقیتی نصیب ما شده است؟ چه جوابی میتوانیم بدهیم جز اینکه بگوییم اگر تعلیم و تربیت این است که به حلق ما فرو کرده و میکنند، بدویت و خودرو بودن هزار مرتبه بر آن ترجیح خواهد داشت.»
دنیا به مردان جدی و زرنگ اختصاص دارد
اما نظام آموزشی تنها نهادی نیست که مسعود در «تفریحات شب» بر آن میتازد. هرچند که در پس این تاختنها گفتمان سیاسی را به چالش کشیده است. او در دل نقدها و برهنهنویسیهای اجتماعی دیگرش نیز همین رویکرد را در پس نقادیهایش مستتر کرده است مثلا آنجا که به کرات از توزیع ناعادلانه ثروت در جامعه سخن میگوید و با صراحتی تلخ و گزنده ضمن اشاره به آدمهای قصهاش مینویسد: «چرا، چرا یک نفر جوانی که استحقاق حمالی را ندارد و اگر جرایم اخلاقی مورد مواخذه واقع شود باید با طناب دار عروسی کند، پسر میلیونری شده است که همه چیز در دسترس اوست و هزارها شخص باشرف، بامعلومات، نجیب و فاضل باید به زندگانی او حسرت برند؟ {...} اگر پدرش ثروتی نداشت خدا عالم است این بزرگوار با این هیکل شیک، با این شکم بزرگ، با این گونههای قرمز، با این چشمهایی که از فرط مسرت برق میزند حالا چه حال داشت! {...} اگر دنیا روی لیاقت و استعداد بین اشخاص تقسیم شده است پس اینها چهکاره هستند! و اگر تنها تصادف یا قضا و قدر کورکورانه این تقسیمات غلط و این تشکیلات مزخرف را به وجود آورده است پس این همه افکار فلاسفه، این همه قوانین و نظامات که برای اصلاح و تعدیل اینگونه بیعدالتیها ظهور کرده چه کاری را از پیش برده است!»
مسعود در نقش روزنامهنگاری خشمگین، تازنده بر بافت اجتماعی ناعادلانهای که در آن زیسته، ریشه این نابرابری توزیع ثروت را در فساد همهگیری جستجو میکند که نه تنها نهاد سیاست و حاکمیت وقت، بلکه بدنه اجتماع و آدمهایش را هم به شدت در خود مستحیل کرده است و از این روست که به تلخی اذعان میدارد: «دنیا به مردان جدی و زرنگ اختصاص دارد، یک عده از همین مردمان زرنگ هستند که هر کدام صدها بلکه هزارها کارگر را اداره نموده از حاصل زحمت آنها پارکها تهیه کرده، خزانهها انباشته میکنند. بعضی از همین مردمان زرنگ هستند که ارزاق و مایحتاج عامه را احتکار و انبار نموده به چندین برابر قیمت اصلی میفروشند و از منافع آن ثروتمند میشوند. جمعی از همین مردمان زرنگ هستند که هزارها مردمان سادهلوح را فریب داده به اتکاء آنها به مقامات عالی رسیده بعد هم بر خلاف مصالح آنها و به نفع خود از غارت خزانه دولت و یغمای هستی ملت مضایقه نمیکنند. یک عده از همین مردمان زرنگ هستند که میکدهها و قمارخانهها و مکانهای هرزگی و عیاشیها را دایر نموده جامعه را به طرف پستی و فساد سوق داده و در عوض کیسههای خود را از طلا لبریز مینمایند. بالاخره بعضی از همین مردمان زرنگ هستند که اعتماد بیوهزنها، احمقها، پاشکستهها، یتیمها و مریضها را جلب نموده اموال آنها را میخورند و در پیچ و خم قوانین و عادات و رسوم خود را مخفی مینمایند. بشر سالها زحمت کشیده تا اسم کثیف دزدی را به کلمه آبرومند زرنگی تبدیل کرده، من با کدام حق میخواهم در این اصل مسلم اجتماعی تصرف احمقانه نمایم؟»
به این ترتیب و با این نثر نومیدانه و غمگین، محمد مسعود افزون بر آنکه از نهادهای قدرت، گفتمانهای مسلط و بسترهای فکری از بالا هدایتشده انتقاد میکند، منتقد مردم هم هست؛ مردمی که به زعم او در همراهی بیرحمانهای خود نیز به تدریج به یکی از گفتمانهای مسلط و قدرتمندی تبدیل میشوند که در چرخه تولید فساد سهیم است؛ نگرهای که از محمد مسعود یک جامعهشناس برآشفته و مستاصل و از نگاشتههایش، آثاری نومیدانه و سرشار از واقعیتهای تلخ و سیاه از جامعه و حاکمیت برساخته و از این رو درک تصمیم نهایی جلسه شورای عالی فرهنگ در هفتم مهر ۱۳۲۴ مبنی بر خاموش کردن صدای این گلو و گلوهای زخمی مشابه، قابل انتظار به نظر میرسد، جامعه از او و رویکرد خشمگنانهاش میترسیده است.
نظر شما :