بخش اول: عهد ابدی
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی
وقت صادق آزاد بود چون مثل خیلیها بعدِ انقلاب بیکار شده بود. ماشین داشت. تلفنی که داشتیم صحبت میکردیم گفت بهتر است با ماشینِ او به قم برویم؛ اتوبوسهای ایران مزخرفند و ممکن هم هست گیر آدمهایی بیفتیم که اصلاً احتیاط نمیکنند و با سرعتهای هولناک میرانند.
بابتِ ماشین، رانندگی، و مترجمیاش رقمی را توافقی کردیم؛ مبلغی که خواست معقول بود. گفت فردا صبح اول وقت باید راه بیفتیم، هر چقدر زودتر بهتر، تا گرفتار گرمای ماهِ اوتِ ایران نشویم. همسرش را میرسانَد به ادارهاش ــ زن هنوز کار داشت ــ و بعد مستقیم میآید دمِ هتل. من هفت و نیم باید آماده باشم.
چند دقیقه قبلِ هشت آمد. بیست و هفت ساله بود، ریزهمیزه و با لباس مرتب، خوشقیافه و با موهایی اصلاحشده. ازش خوشم نیامد. بهنظرم مردی آمد که آنقدری اصلونسب ندارد، صرفاً تحصیلکرده است، اما با نخوتی که همه را مسخره میکند. رفتارش بااحترام اما پر از خشم و تنفر بود، بابتِ کاری که داشت میکرد از خودش راضی نبود. جزو آن دسته آدمهایی بود که نه بر پایهی اعتقادی سیاسی، بلکه فقط از سر نفرت، انقلاب ایران را به بار نشانه بودند. یکی دو ساعت حرف زدن با او جالب بود. اما احتمالاً چند روزش سخت میگذشت، و حالا خودم را گرفتار این سخت گذشتن کرده بودم.
لبخندی روی لبش بود اما خبر بدی برایم داشت. بهگمانش ماشینش به قم نمیرسید. حرفش را باور نکردم. فکر کردم صِرفاً نظرش عوض شده.
گفتم «ماشین فکر تو بود. من که میخواستم با اتوبوس برم. از دیشب تا حالا چی شده؟»
- «ماشین خراب شده.»
- «چرا قبل از اینکه از خونه بیای بیرون، بهم تلفن نزدی؟ اگه تلفن کرده بودی، میتونستیم به اتوبوس ساعت هشت برسیم. حالا دیگه اونو هم از دست دادیم.»
- «بعد اینکه زنمو رسوندم سرِکار، خراب شد. حتماً امروز میخواین برین قم؟»
- «مشکلِ ماشینه چیه؟»
- «اگه حتماً میخواین بریم میتونیم یه امتحانی بکنیمش. روشن بشه دیگه روبهراست. مشکل روشن کردنشه.»
رفتیم نگاهی به ماشین بیندازیم. مشکوک بود که آنقدر خوب کنارِ خیابان پارک شده، دور از درِ هتل هم نبود. صادق نشست روی صندلیِ راننده. عابری را صدا زد، یکی از انبوه کارگران علافِ تهران، و من و مرد شروع کردیم به هل دادن. جوانی کیفدستی بهدست، احتمالاً کارمندِ ادارهای در مسیرش بهسمتِ محل کار، بیاینکه ازش بخواهیم آمد و کمکمان کرد. خیابان پُرِ چالهچوله و خاکوخل بود؛ ماشین را هم خاکوخل برداشته بود. هوا داغ بود؛ دود ماشینها و کامیونهایی که میگذشتند داغترش هم میکردند. اول در مسیر حرکتِ ماشینها هُلش دادیم، بعد خلافِ مسیرشان؛ و تمام این مدت هم صادق راحت و بیخیال پشت رُل نشسته بود.
آدمهای توی پیادهرو میآمدند و کمی کمک میکردند، و بعد پی کارِ خودشان میرفتند. به ذهنم زد من هم باید بروم پی کارِ خودم. این ــ عقب و جلو هُل دادنِ ماشین صادق ــ راهِ رسیدن به قم نبود؛ ماجرایی که شروعش آنقدر ناامیدکننده بود احتمالاً خوب هم تمام نمیشد. این شد که بدون اینکه همان موقع یا بعدش به کسی چیزی بگویم، صادق و ماشینش و جمع داوطلب هُلدهندگانِ ماشین را گذاشتم و برگشتم به هتل.
زنگ زدم به بهزاد. برای مترجمی بهزاد را هم بهم معرفی کرده بودند. اما پیدا کردنش سخت بود ــ دانشجو بود، ول و آزاد وسطِ کلانشهرِ تهران؛ دیروز عصرش که بهم زنگ زده بود، دیگر قرار و مدارم را با صادق گذاشته بودم. حالا به بهزاد گفتم فکرها و برنامههایم به مشکل خوردهاند. غُر و کنایهای نزد ــ و بابتِ همین ازش خوشم آمد. گفت کماکان وقتش آزاد است و تا یک ساعت دیگر میپیوندد به من.
بهنظر او برای رفتن به قم نباید ماشین میگرفتیم. اتوبوس ارزانتر بود و من هم ایرانیهای بیشتری میدیدم. این را هم گفت که باید قبلِ رفتن غذای حسابی بخورم. ماهِ رمضان بود، ماهی که مسلمانها از سحر تا غروب روزه میگیرند، و در قم، شهرِروحانیها و آیتاللهها، امکان نداشت بشود چیزی خورد یا نوشید. در بعضی جاهای مملکت ــ که تبوتاب مذهبیشان حتی معمولی هم بود ــ کسانی بابتِ شکستن روزه شلاق خورده بودند.
برخورد بهزاد، حتی پشت تلفن، متفاوت از صادق بود؛ صادق آدم حقیری بود که پیشرفت کرده بود، شاید در حدّ فقط یکی دو قدم جلوتر از یک رعیت؛ سعی کرده بود به من القا کند آدمی بالاتر از حدّ متوسط ایرانیها است، اما واقعاً نبود؛ توی چشمهای خندانش عصبیت و تشویش ایرانی مانده بود. بهزاد دربارهٔ مملکتش توضیح میداد، همهاش هم غلّو و ادعا، اما نهایتاً منصفتر و بیطرفتر بهنظر میرسید.
وقتی سرِ ساعتی که گفته بود، همدیگر را توی لابیِ هتل دیدیم، در جا حس کردم باهاش راحتم. جوانتر از صادق بود، قدبلندتر، سبزهتر. تحصیلاتش بالاتر و با فرهنگتر بود؛ هیچ جور قرتیبازیای توی این آدم نبود، نشانی از عصبیت صادق و نخوت بدوی او نداشت.
با تاکسیهای خطی ــ تاکسیهایی شهری که در مسیرهایی مشخص تردد میکنند ــ رفتیم به ترمینال اتوبوس در جنوب تهران. شمالِ تهران، که تا وسطِ تپههایی گندمگون ادامه داشت، تپههایی که صبحها نمیگذاشت دیده شوند، بخشِ خوب و زیبای شهر بود؛ پارکها و باغها آنجا بودند، بلوارهای خطکشیشده داشت، بلوکهای آپارتمانیِ گران، هتل و رستوران. جنوبِ تهران هنوز شهری شرقی بود، پُرجمعیتتر و شلوغتر، بیشتر به بازار میمانست، پُر از آدمهایی که از دهات آمده بودند؛ و جمعیتِ در محوطهٔ پُرگردوخاک و درهمبرهم ترمینالِ اتوبوس هم شبیه جمعیتِ دهات بودند.
توی دفتر کوچکی چرک، کسی به بهزاد گفت نیم ساعتِ دیگر اتوبوسی عازم قم است. اتوبوسی که حرفش را میزد زیر آفتابِ داغ پارک بود، خالی. چمدان و بقچهای روی سقفش نبود. روستایی پُرحوصلهای نمیدیدی که بیرونش منتظر باشد یا داخلش از گرما در حال پختن باشد. بهنظر میآمد روزها است که آنجا پارک شده. نه من باورم میشد قرار باشد تا نیم ساعت دیگر راه بیفتد نه بهزاد. اما یک ترمینال اتوبوس دیگر هم در تهران بود، یکی که اتوبوسهایش تهویه داشتند و از قبل جا رزرو میکرد. بهزاد دنبالِ تلفن گشت، سکّه پیدا کرد، زنگ زد، اما آنطرف جواب ندادند. گرمای ماه اوت به اوجش رسیده بود، هوا پُرِ گردوخاک بود.
یک تاکسی خطی ما را برد به آن یکی ترمینال که وسط تهران بود. روی تابلوهایی بالای پیشخوانی دراز اسم شهرهای پرت و دورافتادهٔ ایران را نوشته بودند؛ حتی اتوبوسِ هرروزه داشت که از راهِ ترکیه به اروپا میرفت. اما اتوبوسِ صبح به قصد قم رفته بود؛ تا ساعتها بعدتر اتوبوس دیگری نبود. حالا طرفهای ظهر بود. کاری ازمان برنمیآمد جز اینکه برگردیم به هتل و فکر دیگری بکنیم.
پیاده آمدیم، تاکسیهای خطی جا نداشتند. ترافیک سنگین بود. تهران، از بعدِ انقلاب، شهری نبود که بشود گفت تویش کار انجام میشود؛ اما مردم ماشین داشتند، و شهرِ بیکار ــ کلی پروژهها ول شده بودند، کلی جرثقیل بالای ساختمانهای ناتمام ــ بهنظر جنبوجوشی بیهوده و از سرِ استیصال داشت. استیصال خودش را در روشی که ایرانیها رانندگی میکردند نشان میداد. عین آدمهایی رانندگی میکردند که ماشین برایشان وسیلهای است جدید. همان جور رانندگی میکردند که راه میرفتند؛ سیلِ ترافیک تهران، ماشینهای بیتابی که سرِخود توقف میکردند یا تغییر جهت میدادند، توی خیابانهایی که خطکشیِ درستوحسابی نداشتند، شبیهِ انبوهِ جمعیت توی پیادهروها بودند که هل میدادند و تنه میزدند. این طرز رانندگی برای تهران هیچ دستاورد خاصی حاصل نداده بود. یک در میان در یا سپرِ ماشینها رفته بود تو، یا رفته بود تو و بعد صافکاری شده بود. خبری در روزنامهای محلی (که شاه را بابت عدم طراحی و اجرای سیستم مدرنتری برای مدیریت خیابانهای شهر سرزنش میکرد) میگفت تصادفِ ماشین دلیل بیشتر مرگها در تهران است؛ هر ماه دوهزار نفر کشته یا زخمی میشدند.
به تقاطعی رسیدیم. آنجا من و بهزاد از هم جدا افتادیم. منتظر شدم ماشینها بایستند. اما بهزاد همراهِ من منتظر نشد. خیلی ساده راه افتاد از خیابان رد شود، رویارو با ماشینهایی که پشتِسرِ هم نزدیک میشدند. این میایستد، این سرعتش را زیاد میکند، این راهش را کج میکند، و همچون آدمی که دارد از وسط جنگلی انبوه پُر ِتنههای کشیده و باریک درختانی فروافتاده میگذرد، مطلقاً پشتسرش را نگاه نمیکرد. تازه وقتی پشتسرش را نگاه کرد که رسید آن سمتِ خیابان. با دست اشاره کرد که بروم اما من نمیتوانستم تکان بخورم. چراغهای راهنماییِ آنطرفترمان از کار افتاده بودند و ماشینها نمیایستادند.
درماندگیام را فهمید. از وسط ترافیک برگشت پیش من و بعد ــ عینِ مرغِ چنگری که جوجهاش را از وسط جریان خروشان رود رد کند ــ از میان خطرهایی ردم کرد که بهنظر میآمد هر آن تا آستانهٔ نابودی تاموتمامم میروند. دستم را گرفت و ردم کرد؛ و درست همانجور که چنگر خودش با فاصلهای اندک، جلوتر از جوجه در برابر جریان آب میرود تا فشاری را بشکند که در غیر این صورت ممکن است موجودِ تُردِ کوچولو را برای همیشه نابود کند، بهزاد هم مرا در پناه خودش گرفت و کمی جلوتر از من حرکت کرد. کمی هم بغلتر؛ اینطوری ماشین اول به او میزد.
به آن دست خیابان که رسیدیم، گفت:«باید همیشه دستتو بدی به من.» این عملاً همان کاری بود که من از قبلترش داشتم میکردم. بدون بهزاد، بدونِ دسترسی به زبانی که او در اختیارم میگذاشت، در تهران همچون آدمی نیمهکور بودم. و بهخصوص در این خیابانها بیزبان بودن کُشنده و عذابآور بود، خیابانهایی که روی دیوارهایش جابهجا با اسپری بدخط شعارهایی نوشته بودند و بعد روی اینها بدخط شعارهایی مخالفش نوشته بودند، در رنگهای بسیار بهخطّ نرم و موّاج فارسی، دیوارهایی پوشیده از پوسترها و کاریکاتورهای انقلابی، همهشان با تأکید بر خون. حالا، همراه بهزاد، دیوارها سخن میگفتند، خیلی چیزهای دیگر معنا میگرفتند، و شهر عوض میشد.
اولش گمان کرده بودم اظهارنظرهای بهزاد بیطرف است و بهنظرم این از درست و آدمحسابی بودنش میآمد، میخواست از حد ّو حدود وظیفهٔ مترجمیاش بیرون نزند. اما بهزاد بیطرف بود چون گیج و سردرگم بود. انقلابی بود و از سرنگونی شاه استقبال کرده بود، اما انقلاب مذهبیای که نصیب ایران شده بود، آن انقلابی نبود که بهزاد دلش میخواست. بهزاد اعتقاداتِ مذهبی نداشت.
چهطور این اتفاق افتاد؟ چهطور در کشوری مثل ایران و با وجود بزرگ شدن در شهرستان، فهمیده بود که باید مذهب را بیخیال شود؟ بهزاد گفت ساده بود. والدینش به او آموزش اعتقادی نداده بودند، نفرستاده بودندش به مسجد. اسلام دین پیچیدهای بود. حکیمانه و نظری نبود. دینِ مُنزل بود، با یک پیامبر و مجموعهای کامل از قوانین و دستورات. برای ایمانداران لازم بود کلی چیز در موردِ خاستگاههای عربِ دین میدانستی و این دانستهها را قلبی میکردی.
اسلام در ایران حتماً پیچیدهتر بود. اسلامِ ایرانی انشعابی است از باورِ اصلی؛ و این انشعاب ریشه در کشمکشی سیاسی ـ نژادی در مورد جانشینی پیامبر دارد که در سال ۶۳۲ میلادی درگذشت. کمابیش از همان ابتدا، اسلام علاوه بر دین نوعی نظام حکومتی بود. و اوایلِ تاریخش بسیار شبیه نسخهای پرسرعت از تاریخ امپراطوری روم است، عینِ گذر از شهرـ دولتها به خانسالاری و بعد به امپراطوری در شبهجزیره، و در هر مرحله با تنشهایی همانند.
انشعاب ایرانیان برای خودش مکتبی شد، و بعد انشعاب از پی انشعاب پیش آمد. ایرانیها سلسلهای خاص از جانشینیهای پیامبر را به رسمیت میشناسند. اما گروهی متوسل به چهارمین مرد در این سلسلهٔ، امام چهارم، راه خود را جدا کردند؛ گروهی دیگر نظر خاص خودشان را در مورد هفتمی دارند. فقط یک امام، هشتم (که همچون چهارمی با زهر مسموم شد) در ایران دفن شده؛ آرامگاهش در شهرِ مشهد، که خیلی دور از مرز روسیه نیست، زیارتگاه است.
بهزاد، انگار بخواهد بیاعتقادیاش را توضیح بدهد، گفت «خیلی از این آدمها کُشته شدن، یا مسموم شدن.»
اسلام ایران، اسلام شیعه، پدیدهٔ پیچیده و ظریفی بوده. زنده نگه داشتنِ عداوتهای قدیم، فهرستی خاص از قهرمانان و شهدا و شخصیتهای منفی داشتن، همهٔ اینها احتیاج به آموزش دارد. و بهزاد آموزش ندیده بود؛ خیلی راحت از ماجرا دور مانده بود. تازه پدرش به او آموزشِ بیاعتقادی هم داده بود؛ پدرش کمونیست بود. پدرش بهعوض اولیا از تهیدستان برایش گفته بود. خاطرهای که بهزاد با تأکید خاص در ذهن نگه داشته بود مربوط به روزِ اولی میشد که پدرش از نداری برایش حرف زده بود ــ نداریِ خودش و نداریِ دیگران.
در پیادهروی بیرون سفارتِ ترکیه دو طبیبِ معمم و آفتابسوخته نشسته بودند، با مجمعِ گَردهای رنگی و ریشههای گیاهان و مواد معدنیشان. در تهران اطبای سنتیِ دیگری هم دیده بودم و بهنظرم آمده بود همزادان ایرانیِ طبیبان هوموپاتی هندیاند. اما اسمهایی که این ایرانیها، شفابخشهای پرقدرتشان را صدا میزدند ــ بهزاد بعدِ گوش دادن به بازارگرمیهایشان برای جمعی روستایی بهم گفت ــ آویشن، جالینوس، و «بقراط» بود.
آویشن! برای من فقط یک اسم بود، پزشکِ اروپاییای متعلق به قرون وسطی؛ هیچ به ذهنم نزده بود ایرانی است. در این پیادهروی خاکی، انبان داروها پیروزی هزار سال پیشِ اعراب را به یاد میآورد. آن زمانی که اعتقاد عربها با باورهای ایران و هند و تتمهٔ جاهایی که هجوم برده بودند، در هم آمیخت، و تمدن مسلمانان، تمدن اصلی غرب آسیا شد.
بهزاد کمتر از من ترس داشت. این گذشتهٔ مسلمانان اصلاً برایش مهم نبود؛ و به دواهای توی پیادهرو اعتقادی نداشت. معماری بناهای ساختهٔ شاه هم برایش مهم نبود. این همه نقشونگارههای باستانیِ ساختمانِ «بانک مرکزی ایران» و گذشتهٔ آریایی و پیشا اسلامیای که گواهی میکرد. برای بهزاد تأکید و اصرار بر باستانیتِ ایران و باستانیتِ سلطنت صرفاً بخشی از تبختر و گزافهگوییهای شاه بود. بانک برساخته از برنز و مرمر را نگاه کرد و بیهیچ شور و هیجانی گفت: «هیچ اهمیتی برای من نداره.» یک آدم ضدّشمایل و ضدّنمادِ تمامعیار بود؟ آیا حالا که عشق به ایرانیها را کنار گذاشته بود، دیگر مشخصهای برای ایرانی بودنش باقی مانده بود؟ باورسیاسیاش پاک و منزهش کرده بود؟ نکرده بود.
تهران انقلابی از سرگذرانده بود. اما زندگیِ معمول به صورتهایی عجیب و غریب جریان داشت، و وسط شعارها و پوسترهایی با تأکید بر خون، توی پیادهروها کسانی عکس میفروختند. آنچه عرضه میکردند عکسهای رنگی نامتعارفی بود از دریاچههای سوئیس و جنگلهای آلمان؛ چشماندازهایی رؤیایی از رودخانهها و درختان. نقاشیهایی از بچهها و زنانی زیبارو هم داشتند. اما زنهای توی نقاشیها گریه میکردند، بچهها هم گریه میکردند. قلمموهایی پُرمهر قطرههای درشتِ ژلهمانندِ اشک را روی گونههایشان روان کرده بودند. بهزاد که پدرش معلم ادبیات فارسی بود، گفت: «شعرِ فارسی پُرِ غم و غصهست.»
گفتم «ولی بهزاد، اشک بهخاطر اشک » همچون آدمهایی که نمیخواهند در مورد بدیهیات بحث کنند و اصلاً نمیخواهند به مهملات هنری گوش بدهند، قاطع گفت «این اشکها خوشگلن.»
بحث را همانجا رها کردیم. و همچنان که داشتیم پیاده میرفتیم یک بار دیگر موضوع بحث را از اشک عوض کردیم به انقلاب. دو تا پوستر بود که من خیلی جاهای شهر دیده بودمشان. هماندازه بودند، به یک سبک طراحی شده بودند، و معلوم بود جفتِ هماند. یکیشان گروهی دهقانِ کوچکاندام را نشان میداد که داشتند سرِ زمین کار میکردند و فرقون یا گاوآهنی کمک کارشان بود ــ از خودِ طراحی معلوم نبود کدام اینها است. آن یکی ضدّ نور جمعیتی را نشان میداد که تفنگها و مسلسلهایشان را جوری بالا گرفته بودند انگار دارند سلامِ نظامی میدهند. شبیه پوسترهای همهٔ انقلابهای مردمی بودند: مردمی بیدار شده و پیروز، کارگرانی که شأن و منزلتی تازه یافته بودند.
اما نوشتهٔ بالای تصویر چه بود؟
بهزاد ترجمه کرد: «امام دوازدهم، ما منتظریم.»
- «معنیاش چیه؟»
- «معنیاش اینه که منتظر امام دوازدهمان.»
امام دوازدهم آخرین نفر از سلسلهٔ جانشینان پیامبر است. این سلسله هزار و صد سال پیش خاتمه یافته. اما امام دوازدهم نمُرده؛ زنده مانده و جایی منتظر است تا به زمین بازگردد. پیروانش هم منتظرشاند، انقلابِ ایران دعوتی بود به ظهورش. بهزاد بیشتر از این نمیتوانست کمکی بهم بکند؛ نمیتوانست کمک کند این جذبه و سُکر را درک کنم. فقط میتوانست واقعیتها را بگوید. بهزاد بیایمان بود. اما در محاصرهٔ ایمان گیر افتاده بود و همین باعث میشد بتواند قدرت عاطفیِ ایمان را درک کند. همین برایش بس بود که بگوید ــ واقعاً بیقصد خوشمزگی گفت ــ امام دوازدهم، امام دوازدهم است.
بعدها در ادامهٔ سفرم به کشورهای اسلامی واقعیاتِ بغرنجِ تاریخ و شجرهها برایم آشناتر شدند، از حدّ واقعیات فراتر رفتند، شدند ایمان راسخی که راحت میفهمیدمش، و دیگر کمکم اندکی شوروحال مسلمانان را درک میکردم. اما آنزمان که بهزاد نوشتهٔ روی آن پوسترهای انقلابی را برایم ترجمه کرد، نکته را از دست دادم.
منجیِ غایب آن چیزی نیست که ایرانیها پیش از انقلاب روی دیوارهای لندن و دیگر شهرهای فرنگ دربارهاش نوشته بودند. به انگلیسی دربارهٔ دموکراسی نوشته بودند، دربارهٔ شکنجههای پلیسمخفی شاه، «فاشیسم» شاه. مرگ بر شاه فاشیست؛ این شعاری بود که یادِ آدم میآمد.
من ماجراهای ایران را دقیق دنبال نکرده بودم، اما فقط از روی دیوارنگارههای ایرانیها در خارج از کشورشان بهنظرم میآمد مذهب دیرتر وارد اعتراضات ایرانیها شد. انقلاب دیگر راه افتاده بود که من تازه فهمیدم رهبری مذهبی دارد که سالها در تبعید بوده. حس میکردم آیتالله خمینی آرامآرام از سایه بهدر آمده. انگار هرچه انقلاب پیشتر رفته حرمت و نفوذش بیشتر شده، و آخرسر بهچشم همه یکّهرهبرِ مسلمِ انقلاب آمده.
دیگر کاملاً روشن شده بود که آیتالله جز شارحِ خواستِ پروردگار برای ایرانیها نیست. با ظهورش تمام اعتراضهای پیشین به «فاشیسمِ» شاه رنگ باخت، یا بیاهمیت شد. نقشش را پذیرفت. در جایگاهِ شارحِ خواستِ پروردگار بود که در آگهیای در نیویورک تایمزِ ۱۲ ژانویهٔ ۱۹۷۹، سه هفته قبلِ برگشتنش به ایران از تبعید در فرانسه، «مسیحیانِ جهان» را خطاب گرفت. نیمی از پیام شامل پیامِ رحمت و مودتِ پروردگار بود. «رحمت و مغفرت پروردگارِ متعال برای مسیح مقدس.... مادرِ والامرتبهاش... مغفرت برای روحانیت مسیحی... مسیحیان عاشق آزادی.» نیمی دیگر درخواست برای دعای مسیحیان در روزهای مقدسشان بود و هشداری به «رهبرانِ تعدادی از ممالک مسیحی که با قدرتهای شیطانیشان شاهِ ستمگر را حمایت میکنند.» و در جایگاه شارحِ خواستِ خداوند بود، داور واپسین در بابِ اینکه چی اسلامی است و چی اسلامی نیست. چند روزی بعدِ اینکه من به تهران رسیدم، در رادیو گفت: «باید به شما بگویم که در زمانِ حاکمیتِ رژیمِ دیکتاتوریِ پیشین، اعتصاب و تحصن رضای خداوند بود. اما حالا که حکومت اسلامی و ملی است دشمن سخت درگیرِ توطئهچینی علیه ماست. و لذا برپایی اعتصاب و تحصن حرام است چون خلافِ اصولِ اسلام است.»
این حرفها برای من آشنا و قابل درک بود، مطابقِ نظریهها میتوانستم هضمشان کنم، حتی بعدِ اندک روزهایی اقامت در تهران: قدرت و مرجعیتِ استثناییِ مردی که هم در جایگاه رهبری سیاسی و هم بهمنزلهٔ صدای خداوند حکم میراند. اما درکِ این انگاره که انقلاب چیزی بیشتر از اینها است، دعوتی است به ظهورِ امام دوازدهم که در سال ۸۷۳ میلادی از نظرها ناپدید شده بود، «در غیبت» مانده بود، سختتر بود. و تقلید از بُنمایههای انقلابیِ هنرِ اواخرِ سدهٔ بیستم ــ پوسترهایی که در ستایشِ دهقانان و چریکهای شهری طراحی و منتشر میشدند، لباسهای شبیهِ چهگوارای پاسدارانِ انقلاب ــ ذهن را بیشتر به هم میریخت. بهزاد ترجمه میکرد؛ دیوارها حرف میزدند؛ تهران حال و روز خوشی نداشت. و شمالِ تهران انگار خیال بود، تکهای گرانقیمت از اروپا با هزینهای گران روی شن و سنگ تپهها پیاده شده بود، مخلوقِ شاه و انبوهِ طبقهٔ متوسطی که بهلطفِ ثروت بادآوردهٔ نفت پدید آمده بودند. آسمانخراش داشت، هتلهای بینالمللی، مغازههایی که توی ویترینهایشان کالاهای گرانقیمتی با مارکهای معروف بینالمللی داشتند؛ اما این شهرِ بزرگ متصل بود به جنوبِ تهران. جنوبِ تهران منطقهای بود که بیرون از حدودش، شمالِ تهران شکل گرفت و رشد کرد. و جنوبِ تهران، مؤمن به خواست پروردگار و امامِ دوازدهم، صدایش درنیامد و ساکت ماند.
***
بخشی از جامعهٔ کوچک هندیان در ترینیداد، مسلمان بودند، همان جامعهای که من درونش به دنیا آمدم؛ میشود گفت در تمام طول عمرم با مسلمانها معاشرت داشتهام اما از دینشان کم میدانم. تبارِ خودِ من هندو بود و با این آگاهی بزرگ شدم که مسلمانهای دوروبرم با ما فرق میکنند، گرچه جد در جد هندی و بنابراین از خیلی جهات شبیه خودمان بودند. من هیچوقت آموزش جدی و دقیقِ مذهبی ندیدم، احتمالاً در خانوادهٔ من هیچکس واقعاً چیزی از دین نمیدانست. تفاوتِ میان هندوها و مسلمانان بیشتر قضیهٔ احساس مشترک جمعی بود؛ عداوتی که پدربزرگهای ما با خودشان از هند آورده بودند، فروکش کرده بود به یک جور باور عامیانه که طرفِ مقابل غیرقابل اعتماد و خائن است. من خودم اعتقادِ مذهبی نداشتم. خیلی سخت آیینها و مناسکی را درک میکردم که با آنها بزرگ شدم. در ترینیداد، که از کلی نژاد آدم هست، مذهبِ هندوی من، مرا به خانوادهام و راهورسمِ زندگیشان پیوند میزد، مرا به تفاوتم با بقیه پیوند میزد، و بهگمانم در جمعِ مسلمانها و نیز در باقی جمعها هم چنین پیوند و چنین گوشهگیری و خلوتی وجود داشت.
آنچه از اسلام میدانستم همانی بود که از آدمهای بیرون دستگیرم شده بود. پیامبری دارند و کتابی؛ به خدای واحد اعتقاد دارند و از بُت و تمثال بیزارند؛ اعتقاد به بهشت و جهنم دارند ــ اعتقادی که فهمیدنش برای من دشوار بود. شهیدانِ خودشان را دارند. سالی یک بار در خیابان دور بقعهای شبیه به بقعهٔ اصلی میچرخیدند؛ مردها با دستساختههایی سنگین شبیه هلال ماهِ نو میرقصیدند، هلالها را یک طرف میدادند، بعد یک طرف دیگر، طبلها را میکوبیدند؛ بعضی وقتها هم با چوب جنگهای آیینی اجرا میکردند. جنگ با چوب ادای نبردی قدیمی بود، اما جمعیت شکستِ در نبرد را سوگواری میکرد و بهیاد میآورد. آن نبرد کجا بود؟ دلیلش چه بود؟ بچه که بودم هیچوقت نپرسیدم: بعدها بود که توانستم بفهمم مراسم ــ که هندوها هم دوشادوشِ مسلمانان در آن شرکت میکردند ــ اساساً مراسمی شیعی بود، آن نبرد هم سرِ جانشینِ پیامبر بوده و در عراق درگرفته بوده و شخص بهخصوصی که برایش سوگواری میکردند نوهٔ پیامبر بوده.
اسلام، برپایهٔ آنچه من از آن در بیرون میدیدم، بهنسبت مذهبِ هندو سرراستتر و کمتر پیچیده و انتزاعی بود. در این دین که عجیب با جنگ و مصایبی زمینی آمیخته بود، خیلی چیزها مسیحیت را بهیاد من میآورد ــ آیینی که در ترینیداد بیشتر در دید و «رسمی»تر بود؛ و بنابراین من میتوانستم حس کنم میشناسمش. مشربش، یا آنچه من فکر میکردم مشربش است، برایم جذابیتی نداشت؛ و طی همهٔ این سالها، بهرغم سفرها، فقط اندکی به دانشی که در کودکی در ترینیداد دربارهٔ اسلام اندوختم، اضافه شده است.
فکر سفرِ به چند کشور خاصِ مسلمانها زمستانِ پیش از آن به ذهنم زده بود، زمانِ انقلابِ ایران. آن موقع در کانتیکات بودم و بعضی بعدازظهرها اخبارِ تلویزیون تماشا میکردم. به همان اندازهٔ رخدادهای خودِ ایران، گفتوگوهای ایرانیانِ ساکنِ ایالات متحده در بعضی برنامهها برایم جالب بود. یکیشان مردی بود کتِ پیچازی تَنَش، و کاملاً بهزبان مارکسیسم سخن میگفت، اما حرفهایش پیچیدهتر از آنی بودند که زبانش به آدم منتقل میکرد. یک هوا بچهسوسول بود، مغرور از تواناییاش در استفاده از زبانِ نامفهومی که برگزیده بود؛ عین کسی بود که دارد احاطهاش بر مصطلحاتِ زبان خارجی را به رخ آدم میکشد. به انقلابِ ایرانش افتخار میکرد ــ انقلاب برایش جاذبه آورده بود. اما همزمان میفهمید گفتار مذهبیِ انقلاب احتمالاً بهنظر مخاطبش کمتر جذاب میآید؛ و با کمک کت پیچازی، مصطلحات زبان، و لحن و ادا و اطوارهایش سعی میکرد خودش را بهاندازهٔ تکتک آدمهایی که داشتند تماشایش میکردند، فرهیخته نشان بدهد، همان جور فرهیختهای که آنها هستند.
یک بعدازظهرِ دیگر توی برنامهای دیگر زنی ایرانی با سری پوشیده آمد که به ما بگوید اسلام پشتیبانِ زنان است و بهشان شأن و منزلت داده. گفت هزار و چهارصد سال پیش در عربستان دختربچهها را زندهبهگور میکردند؛ اسلام بود که جلوی این کار را گرفت. خب، همهٔ ما که در عربستان زندگی نمیکردیم (حتی همان زنی که سرش را پوشانده بود هم نمیکرد)؛ و از قرن هفدهم میلادی به این طرف کلی اتفاقها افتاده. آیا زنها ــ بهخصوص همین زنی که تند و خشن ما را مخاطب گرفته بود ــ کماکان پشتیبانیِ خاص را لازم داشتند که اسلام بهشان میداد؟ حجاب لازم داشتند؟ لازم داشتند جلوی زندگیشان در اجتماع و آمدنشان به تلویزیون گرفته شود؟ اینها سؤالهایی بود که به ذهنِ من آمد. اما مصاحبهکننده که هر روز سؤالهایی ازپیشآماده از جماعت میپرسید، به پَروپای زن نپیچید. رفت سرِ سؤال بعدیاش دربارهٔ نوع حکومتی که زن دلش میخواست در ایران ببیند. توی ذهنش حکومتی شبیه حکومت عربستان سعودی داشت؟ از قبل که تند و خشن بود، حالا مشتعل هم شد؛ با آن چهرهٔ چادرپوشش شده بود شبیهِ راهبهای عصبانی، سرشار از سرزنشِ مصاحبهکننده. گفت این اشتباهی است که خیلی آدمها میکند اما عربستان سعودی حکومت اسلامی نیست. بهنظر میآمد دارد میگوید عربستان سعودی یک جور بربریت است، همه هم سرِ این قضیه توافق دارند، و اینکه حکومتِ اسلامیِ ایران قرار است کاملاً متفاوت از آن باشد.
از سومین ایرانیای که حرف میزد دربارهٔ محاسنِ فقه اسلامی شنیدم. ولی پس او خودش داشت چهکار میکرد، توی یک دانشگاه امریکایی فقه میخواند؟ چی این ایرانیها را جذبِ ایالات متحده و تمدنی کرده بود که آمریکا نمایندهاش بود؟ نمیشد بگویند؟ جذابیتی که وجود داشت؛ چیزی بیشتر از لزوم تحصیل و کسب مهارتهایی خاص بود. اما زیر بارِ جذابیت نمیرفتند. پشت این جذابیت، جذابیتی که زیر بار آن رفتن برای این مردمِ کهن و مغرور خیلی خفت داشت، اضطرابی نهفته بود ــ اضطرابی که خودش را در سوسولبازی و ادا و اطوار و خودستایی و مخالفتهایشان نشان میداد.
تحصیلات امریکایی یا غیراسلامی به زن چادری این حس قدرت و صاحبنظر بودن را نداده بود. حالا انگار پرسش دربارهٔ قدر و ارزش این طور آدمی باشد که او به آن تبدیل شده بود، داشت منکرِ بعضی از استعدادهای خودش هم میشد. تمام این ایرانیهای توی تلویزیون آمریکا حواسشان بود که مخاطب آمریکایی است و این حس را به آدم منتقل میکردند که دارند کمتر از آنچه واقعاً منظورشان است، میگویند. شاید برای گفتن همهٔ آن چیزهایی که فکر میکردند، ابزارِ بیانیِ لازم را نداشتند؛ شاید چیزهای خاصی بود که ترجیح میدادند نگویند. (تازه در ایران بود که من نکتهای را که زن چادری در مورد عربستان سعودی گفت، فهمیدم؛ نکته به تفاوتِ فرقههای دینیشان مربوط میشد، نکتهای که توضیح دادنش برای مخاطب تلویزیون احتمالاً خیلی سخت بود: عربها و ایرانیها فرقههای مختلفیاند، معتقد به سلسلههای متفاوتی از جانشینان پیامبرند و تفاوت نظرهایی تاریخی با هم دارند.)
از یک رمانِ حسابیِ ایرانی که این اواخر خواندم، بیشتر هم یاد گرفتم. آدمها میتوانند پشتِ حکم دادنها و اظهارنظرهای محکم و سرراست قایم شوند؛ اما داستان، که بهنظر میآید سرراست نیست، میتواند تمایلات پنهان را آشکار کند. رمان را، که اسمش بود خارجی، ناشرش اولین رمانِ به زبانِ انگلیسی از یک ایرانی خوانده بود؛ نویسندهاش زنی جوان بود، ناهید راشلین. رمان در ۱۹۷۸ چاپ شده بود که شاه هنوز سرِ کار بود. اصلاً طرفِ اظهارنظرهای سیاسی نرفته، مخالفتها و اعتراضهایش بیشتر غیرمستقیماند؛ محدودیتهای سیاسی البته شدت و حدت ماجراها را بیشتر میکنند اما این رمان، با همهٔ حالوهوای معصومانهاش، رمانِ خشونت، استیصال و شکست است.
راوی فری است، زن ایرانیِ سی و دو سالهای که در بوستون زندگی میکند. در ایالات متحده درس خوانده، با یک استاد دانشگاه آمریکایی ازدواج کرده، و الان در مؤسسهای تحقیقاتی زیستشناس است. فری سرِ تعطیلاتی دوهفتهای یکمرتبه و ناگهانی برمیگردد به تهران. شهری که او به آن برمیگردد پُرِ ماشین و ساختمانهایی شبیه ساختمانهایی «غربی» است (اینکه راوی بهجای «تازه» یا «مدرن»، از واژهٔ «غربی» استفاده میکند، غریب است)؛ اما شهرِ جذاب و زیبایی نیست. خیابانها سرشار از خشونتاند؛ و زندگیِ خانوادگی در حیاطهای پنهانِ خانههای قدیمیِ شلوغ و درهمبرهم و فلاکتبار است. فری خاطرههایی میگوید از پیشنهادهایی که از طرفِ مردانِ محرمش گرفته، از زنهایی که دربارهٔ قاعدگی و تجاوز حرف میزنند، از زنهایی که به وعظهای روحانیای مسلمان گوش میدهند و همچنان که دارند یک بار دیگر مصیبت قهرمانان شیعی اسلام ایران را میشنوند، شیون میکنند.
برای فری زندگی خانوادهٔ خودش هم زندگی آرمانیای نیست. مادرش دارد در شهری دیگر با مردی دیگر زندگی میکند؛ پدرش هم دوباره ازدواج کرده. فری تصمیم میگیرد تعطیلاتش را نیمهکاره بگذارد و برگردد به بوستون. برای این کار ویزای خروج از ایران لازم دارد و گرفتن ویزا منوط به اجازهٔ شوهرش است. کمکم بهنظر میرسد خودش را اینجا گیر انداخته و دیگر هیچوقت بهسوی روشنی و نورِ خانهٔ بوستون برنخواهد گشت.
میرود پی مادرش و در شهری شبیه دهاتی ویران، مادر غمزده و ویران و ازپاافتاده را پیدا میکند. مادر نیازمند کمک است. اما فرِی، زیستشناس بوستونی، بیشتر نیازمند عشق است. با پیدا کردنِ مادرش، او دوباره عین بچهها میشود. مریض میشود. میبرندش به بیمارستانی محلی. بابت وضعیت و شرایط بیمارستان عصبی است، اما پزشکِ مسئولِ آنجا خاطرجمعش میکند. پزشک میگوید تجهیزات مدرناند و خودش دورهدیدهٔ ایالات متحده است. میتوانسته آنجا بماند ولی ــ به دلایلی که نمیگوید، جز اینکه ایرانیهایی که میروند به آمریکا بههم میریزند ــ ترجیح داده برگردد؛ و بعد میگوید یک ماهی رفته مسجد و زیارتگاه و بعد آرام شده.
فری کموبیش جذب این همدلی و شعور پزشک شده؛ حالا در بیمارستان به دوران زندگیاش در ایالات متحده فکر میکند. بهرغم همسر و دوستانش آنجا همیشه غریبه بوده، تنها، همیشه چیزی کم داشته، بهلحاظ جنسی و بهلحاظ اجتماعی؛ هیچکدام از کارهایش را نمیتواند بگوید چرا کرده، چرا زندگیِ امریکایی در پیش گرفته. سخت کار کرده، اما حالا این کار ــ آزمایش و تحقیق ــ هم بهنظرش بیهوده میآید، کار بهخاطر کار، کار بهخاطرِ سازگار شدن و پذیرفته شدن از سوی آنها. بهرغم تحصیل، کار، و همسرش، دوران زندگیاش در ایالات متحده پوچ و خلأ بوده. بعد پزشک به فری میگوید دردِ شکمش مالِ زخمی قدیمی است. پزشک میگوید «با خودت آوردهایش اینجا، پس دیگه حق نداری از بیمارستان، من، یا مملکت شاکی باشی. اینکه تو داری یه مرض غربیه.»
همسر آمریکایی فری که خبرش کرده بودند بیاید، سر میرسد تا برش گرداند. او بهچشم همه غریبه اما آدمی منصف است (و این ویژگیِ انصاف جزو مزیتهای رمان است): مردی کاری و باهوش، نه تنها که گوشهگیر، متکیبهخود؛ مردی برساختهٔ تمدنی دیگر که تنها کارِ نامتعارفِ زندگیاش ازدواج با یک ایرانی است. برای فری ناممکن است بتواند همراهِ مردی برگردد که از خلأ زندگیِ آمریکایی آنقدر غافل است. کار تحقیقش را از دست خواهد داد اما برایش مهم نیست.
در واقع او اضطراب را از خودش دور میکند، زندگیِ یکسر غریبهٔ مبتنی بر کار و هوش را کنار میگذارد. آن کاری را خواهد کرد که پزشک کرده؛ خواهد رفت به مسجد و زیارتگاه و برای این کار چادر سر خواهد کرد. حس میکند واقعاً هیچوقت بهاندازهٔ الان خوشحال و خوشبخت نبوده. با این روگردانی آرامش به سراغش میآید (و عجیب است که دیگر فکر تحقیق مطلقاً توی سرش نیست ــ ایدهٔ خوبِ رماننویس). و ــ گرچه رماننویس بهصراحت اشاره نمیکند ــ بهنظر میرسد فری و پزشک، که هر دو به زندگیِ مبتنی بر هوش و زحمت پشت کردهاند، برپایهٔ عهد ابدیای ایرانی بههم پیوند میخورند. آنها در احساسات و عواطفِ شیعیشان، عزتنفس و یکپارچگی را خواهند یافت و به مرتبهای والاتر خواهند رسید. دیگر صرفاً دنبالهروی دیگران نخواهند بود که ندانند ریل دارد کجا میبردشان. دیگر آخرِ صف یا حتی دومِ صف نخواهند بود. و زندگی ادامه خواهد داشت. مردمانی دیگر در سرزمینهایی خالی از معنویت کماکان تجهیزاتی را خواهند ساخت که پزشک به داشتنشان افتخار میکند، نشریات پزشکیای را منتشر خواهند کرد که پزشک به خواندنشان افتخار میکند. این توقع ــ از دیگران که کماکان ابداع و تولید کنند، از تمدنی بیگانه و لازم که کارش را ادامه دهد ــ پسِ آن روگردانی پنهان است، ایراد و شکافِ اصلیاش هم همین است.
نظر شما :