بخش دوم: جمعه انتخابات

روزی که قانون‌نویسان اسلامی انتخاب ‌شدند
۳۰ تیر ۱۳۹۰ | ۰۱:۳۲ کد : ۷۲۶۸ کاغذ اخبار
یادم آمد امروز انتخابات است، دومین آزمونِ خواستِ مردم پس از انقلاب. اولی رفراندوم بود، مردم آن موقع به جمهوری اسلامی رأی داده بودند. این‌ یکی انتخابات «مجلس خبرگان» بود، که قرار بود قانونِ اساسیِ اسلامی را بنویسد...روی دستگاه تلویزیون برگهٔ سفیدی بود از وسط تاشده و قائم ‌ایستاده. فهرستِ برنامه‌های هفتگیِ بخشِ انگلیسی‌زبان و «بین‌المللیِ» تلویزیون ایران. بخش انگلیسی مدت‌ها بود معلق و بلاتکلیف مانده بود. ورقه مال شش ماه پیش بود. انقلاب خیلی به‌یکباره واردِ این هتل شده بود.
بخش دوم: جمعه انتخابات
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: در اوتِ ۱۹۷۹، بیشتر از شش ماه بعد از سرنگونیِ شاه، خبر‌ها از ایران کماکان خبرِ اعدام بود. خبرگزاری رسمی ایران همین‌طور می‌شمرد و مرتب عدد جمع کل اعلام می‌کرد. اعدامی‌های تازه روسپی‌ها و پا‌انداز‌ها بودند: انقلابِ اسلامی چرخش خود را شروع کرده بود. خبر می‌دادند آیت‌الله خمینی موسیقی را حرام خوانده. و احکامِ اسلامی در موردِ زنان دوباره داشت اجرا می‌شد. شنای مختلط ممنوع شده بود؛ سپاه پاسداران اقامتگاه‌های حاشیهٔ دریای خزر را می‌پایید تا مؤنث و مذکر را از هم جدا کند.

 

در لندن آقایی در آژانس مسافرتی به من گفت ایران کشوری است که الان آدم‌ها دارند ازش بیرون می‌زنند؛ هیچ‌کس نمی‌رود تو؛ احتمالاً توی هواپیما تک ‌و تنها خواهم بود. این‌طور نبود. برنامهٔ «ایران اِر»‌‌ همان روز به‌هم خورده بود و حالا پرواز «بریتیش اِرویز» انباشته از جمعیت بود.

 

ملغمهٔ بین‌المللی مسافران در تالارِ انتظار فرودگاه مدام سَرَند می‌شد و خودش را سَرَند می‌کرد، آدم‌ها از در‌ها یا مسیرهایی وارد آشیانه‌های پروازِ کم‌وبیش محلی می‌شدند؛ بیشتر مسافران این پرواز ایرانی بودند؛ شبیه کسانی هم نبودند که دارند از انقلاب اسلامی فرار می‌کنند یا به‌طرفش برمی‌گردند. بین زن‌ها یک نفر محجبه یا سرپوشیده هم نبود، یکی دوتاشان که حسابی شیک‌وپیک بودند. تمامشان خریدِ حسابی کرده بودند و دستشان کیسه‌های پلاستیکی جورواجور مغازه‌های لندن بود ــ لیلی وایت، مارکس اَند اسپنسر، اُستین رید.

 

در هواپیما جای من بین دو ایرانی بود. خانمِ میان‌سالِ صندلیِ کنارِ پنجره پوستِ برنزه و موهای طلایی داشت. مو‌هایش به‌نظر رنگ‌شده و رنگ پوستش هم به‌نظر دستگاهی می‌آمد؛ نتیجه هیبتی بود شرقی و شبیه مردمان باستان، مصری. آرایش باستانی‌‌گونه‌اش به او کمک‌ کرده بود به تصویری باستانی از زیبایی برسد. انگلیسی بلد نبود و از رفتارش برنمی‌آمد به سفر هوایی عادت داشته باشد. از تهویهٔ هواپیما ناراضی بود و حرفش را به آقای دست‌چپی ‌زد. خانمه گنده بود، آقائه ریزه‌ میزه. فکر ‌کردم بین زن‌ و شوهر نشسته‌ام و تعارف کردم جایم را با آقای دست‌چپی عوض کنم. مخالفت کرد و به انگلیسی گفت خانواده‌اش در صندلی‌های آن دست راهرویند؛ پسر و دختر نوجوان و همسر زیبایش که انگلیسی بلد نیستند، اما اغماض کرد و به اشتباهم خندید.

فیزیکدان بود. همین تازگی همراه خانواده‌اش رفته بودند به ایالات متحده تا پسر هجده ساله‌شان را ببینند. فهمیدم آرام‌آرام داریم می‌افتیم توی دام یکی از آن معاشرت‌های شرقی‌ هندی و‌‌ همان جوری واکنش نشان دادم که فکر می‌کردم باید بدهم. گفتم: «ولی باید گرون باشه که.»

- «گرونه فقط پول بلیت هواپیما نفری هشتصد پوند. جز دختره، اون زیر دوازده سالشه. بالای دوازده باید پول رو کامل بدی.»

- «شما آمریکا رفته‌این؟»

- «تازگی یک سال اون‌جا بودم.»

-«فیزیکدانین؟»

 

حس می‌کردم وقتی دارم می‌روم به ایران، نباید بگویم نویسنده‌ام. گفتم «معلمم.» بعد حس کردم زیادی دست‌پایین گفته‌ام، بنابراین اضافه کردم «استاد دانشگاه».

«خوبه» و انگاری از شغل من و آمریکا بودنم دل‌وجرئت پیدا کرده باشد، گفت: «تهران خیلی شهر قشنگی بود. رستوران، کافه، حالا دیگه هیچ‌چی نیست. برای همینه‌ که من پسرم رو فرستادم خارج.»

 

پسر را بعد از انقلابِ اسلامی فرستاده بودند به ایالات متحده و الان اوضاعش خوب بود. در یک دورهٔ پیش‌دانشگاهیِ تحصیل پزشکی در ایالت ایندیانا ثبت‌نام کرده بود. اما ایالات متحده فرا‌تر از جایی برای صِرفِ تحصیل کردن بود. برای فیزیکدان ایرانی ضمناً مأمن و پناهنگاه هم بود، همچنان‌ که برای نوثروتمندانِ بسیاری کشورهای ناامن، سیاستمدار‌ها و تاجران، عرب‌ها، آمریکای جنوبی‌ها، هندی‌های غرب، آفریقایی‌ها.

فیزیکدان گفت: «او‌ن‌جا یه خونه خریده‌ا‌م.»

- «چه‌قدر پول دادی؟»

- «شصت و چهارهزار تا. چهل و چهارتا نقد، بیست‌تا وام.»

-«خارجی‌ها می‌تونن تو آمریکا مِلک بخرن؟»

- «بهت می‌گم. به اسم برادرم خریدم.» پس پناهگاه آماده و مهاجرت شروع شده بود، از قبلِ انقلاب؛

- «ولی حالا منتقلش کرده‌ام و به‌اسم پسرم شده. الان اجاره‌ست. ماهی چهارهزارتا، که وام رو تسویه می‌کنه. استادهای دانشگاه چه‌قدر می‌گیرن؟» چه‌قدر می‌‌گرفتند؟ باید چه رقمی می‌گفتم تا به‌نظر مردی که همین تازگی شش هزار دلار خرجِ پرواز خانواده‌اش برای سفرِ تعطیلات کرده بود، معقول بیاید؟ گفتم «چهل‌هزار دلار، شما چه‌قدر درمی‌آرین؟»

- «من صبح‌ها شغل دولتی دارم، تو یه بیمارستانی. ماهی هزار و پانصدتا می‌گیرم.»

- «فکر می‌کردم تو ایران دستمزدِ دکتر‌ها بیشتر باشه.»

- «ولی می‌دونی، بعداز ظهر‌ها هم درمانگاهِ خودم رو دارم. سالی حول‌وحوش سی‌هزارتایی ازش درمی‌آرم.»

- «پس تقریباً چهل‌ و هشت‌تا درمی‌آری؟»

از موضع دفاعی گفت: «ولی سخت کار می‌کنم‌‌ها. من چهل‌ و چهار سالمه. اون‌وقت حالا...» به حالی که بخواهد موضوعِ برتری مالی‌اش را کنار بگذارد و در موضع برابر قرارمان دهد، اضافه کرد: «نمی‌دونم چی می‌شه. این مسلمون‌ها آدم‌های عجیبی‌ان. ذهنیت قدیمی ‌دارن. ذهنیت خیلی قدیمی. با اقلیت‌ها خیلی بَدَن.»

پس او چه بود؟ مسیحی، ارمنی، زرتشتی، یهودی؟ گفت‌وگویمان توی روالِ شرقی‌اش افتاده بود و نمی‌توانستم خودم را وادار کنم بپرسم. سرِآخر به این نتیجه رسید که من آدم مطمئنی‌ام و گفت. بهایی بود. من فقط اسمش را شنیده بودم. هیچ‌چیز دیگری درباره‌اش نمی‌دانستم.

 

وقتی داشت در موردِ‌ انقلاب و رفتارهای مسلمانان حرف می‌زد، صدایش را پایین نیاورد. تلقی‌ام این بود که از باقیِ مسافران مطمئن است، که یعنی من وسطِ یک دسته بهایی نشسته بودم. و در چهرهٔ رنگ‌گرفته و موهای طلایی‌شدهٔ زنِ کناردستی‌ام سردی و بی‌تفاوتیِ حتی بیشتری هم دیدم؛ آدم را نگران می‌کرد. فیزیکدان گفت «ما یه جمع بین‌المللی‌ هستیم، تو آمریکا آتشکده داریم. یه آتشکدهٔ کوچولوی خوشگل.» اما اگرچه سرِ پول و شغلش با من روراست برخورد کرد، در مورد مذهبش خیلی هم صداقت به‌خرج نداد. بعد از طریق بهزاد فهمیدم بهایی‌ها هم جمع‌های تندروی مخفیِ خودشان را دارند. شیعیان در انتظارِ امام دوازدهم‌اند؛ بهایی‌ها معتقدند در قرن نوزدهم میلادی نایب یا جانشین یا خودِ امام دوازدهم آمده و رفته،‌ و فقط آن‌ها بهایی‌ها، به رسمیتش شناخته‌اند. بهزاد به من گفت بهایی‌ها اول انقلابی بودند، حالا با انگلیسی‌ها روی هم ریخته‌اند، انگلیسی‌هایی که برای به دست گرفتن و هدایتِ ایران با روس‌ها رقابت دارند.

 

به‌نظر خیال‌بافانه و غیرواقعی می‌آمد ــ می‌دانستم برای بهزاد فقط چیزهایی ارزش دارند که انقلابی باشند. ولی به‌کل هم خیال‌بافانه و غیرواقعی نبود. مخالفت و سرکشیِ شیعیان در نخستین روزهای برقراریِ امپراطوریِ اسلامی، سرکشی و مخالفتی بود سیاسی ـ نژادی در میان مردمان مغلوب و تسخیرشدهٔ امپراطوریِ اعراب، و اعتقادی که از سرِ این سرکشی شکل گرفت و پرورش یافت، سیاسی، یا محکوم به کاربستِ سیاسی باقی مانده بود. شیعیان با به رسمیت شناختنِ سلسله‌ای خاصّ خودشان از جانشینان پیامبر، و عزاداری‌های هرساله‌شان برای شهیدانی که می‌گفتند مدعاهای برحقشان انکار شده بوده، همیشهٔ تاریخ به صاحبان قدرت مشکوک بوده و مانده‌اند. جنبش‌ بهایی‌ها در قرن نوزدهم جنبشی خرابکارانه و ویرانگر بود. ندایی زودهنگام بود به این‌که «گردن‌ها باید زده شوند، کتاب‌ها و اوراق سوزانده شوند، بنا‌ها ویران و خراب شوند، و قتل‌عامی به‌راه بیفتد.» در ۱۸۵۲ کوشیدند شاه را بکشند.

 

وضعیت آن جنبش به‌لحاظ سیاسی، و نه نظری، شبیهِ رویاروییِ با شاه بود. بهایی‌ها به‌لحاظ سیاسی جنگ را نبُردند، و همچون بسیار فرقه‌های اسلامی دیگر، مانده و سرگردانِ گور و گیرهای کم‌وبیش صُلبِ اعتقادشان شدند: رسوایی از پی رسوایی، انشعاب از پی انشعاب. برای شیعیانِ ایران، ادعای بهایی‌ها در مورد امام دوازدهم سزاوار‌ترین قسمِ کفر‌گویی بود برای کیفر دادن. و بعد انقلاب اسلامی ــ سند حقانیت اعتقاد درست ــ شیعیان عامهٔ خوش‌حالی بودند با فورانی از خشم علیه بهاییان، و اعدام‌هایی «انقلابی» که هر از گاه راه می‌انداختند. پناهگاهِ در ایالات متحده ضروری بود.

 

***

 

در کویت توقف کردیم تا سوخـت‌گیریِ مجدد کنیم؛ هیچ‌کس از هواپیما پیاده نشد، تاریک بود ولی تا سحر خیلی نمانده بود. نور آرام‌آرام آمد، شب رفت. و دیدیم فرودگاه ــ با آن طراحیِ چراغ‌برق‌های مرتفعش ــ روی شن ساخته شده. هوایی که از تهویه‌ها به داخل می‌آمد گرم بود. بیرون چهل درجهٔ سانتیگراد بود، صد و چهار درجهٔ فار‌‌نهایت، و تازه روز هنوز واقعاً شروع نشده بود.

 

مهماندار گفت تهران خنک‌تر خواهد بود. یک ساعت دیگر از پرواز مانده بود، به‌سمت شمالِ شرق، صحراهایی دیگر، جابه‌جا مستطیل‌هایی از پوشش گیاهی، و جابه‌جا زمین‌های موج‌دار و چین‌خورده‌ای با هر از گاه کوه‌هایی برفرازشان.

 

بعد همهٔ آن حرف‌هایی که در مورد فکر‌ها و نقشه‌های عظیمِ ‌شاه برای کشورش شنیده بودم، ساختمانِ فرودگاه تهران سرخورده‌ام کرد. تالارِ ورودی شبیهِ آغلی بزرگ بود. روی دیوار‌ها مستطیل‌هایی خالی بود که حاشیه‌هایشان را خاکی متمایل به سرخ گرفته بود، بی‌شک عکس‌های کنده‌شدهٔ شاه و خانواده‌اش یا مجسمه‌هایشان روی دیوار‌ها جا انداخته بودند. به دیوار‌ها و ستون‌ها اعلامیه‌ها و کاریکاتورهای انقلابی چسبانده بودند؛ چیزهای دیگری هم چسبانده بودند: کاغذهایی چسب‌دار و هشدارهایی دست‌نویس که به اتفاق‌های عظیمی که آن‌جا افتاده بود هاله‌ای ساده و بدوی می‌دادند ــ عکس‌هایی از آیت‌الله خمینی هم بود، با چشمانی چنان جدی.

 

شعبهٔ فرودگاهِ بانک ملی ــ با میزهای زبر، سه ‌تا کارمند، کلی کاغذ، کفی به‌هم‌ریخته ــ شبیه غرفه‌ای از روزبازار هندی بود. هشداری دست‌نویس روی پیشخوان اعلام می‌کرد: مدعوین گرامی، خداوند والا‌ترین است. به جمهوری اسلامی ایران خوش آمدید. تکه‌کاغذهای چسب‌دارِ قهوه‌ای‌رنگی جابه‌جا روی تابلوی اعلاناتِ بخش گمرک را گرفته بودند و به مسافران وجوهِ پرداختی را اعلام می‌کردند. کاغدهای قهوه‌ای‌رنگ وجه پرداختیِ لازم برای همراه داشتن مشروب را ذکر نکرده بودند؛ همین هم بخشی از استقبال و خوشامدگوییِ اسلامی‌شان بود.

 

ریلِ بار و چمدان‌ها، که باید بار‌ها و چمدان‌هایمان را می‌آورد، تا مدت‌زمانی طولانی حرکتی نکرد؛ به‌نظر می‌آمد مسافران ایرانی (از جمله‌شان فیزیکدان و خانواده‌اش) با کیسه‌های خریدهای لندنی‌شان آدم‌هایی دیگر شده‌اند. در فرودگاهِ لندن ایرانی بودند، آدم‌های اهل سرزمینِ رؤیاییِ نفت و پول، خرج‌بکن و دست‌ودل‌باز؛ حالا در این تالارِ ورودیِ داغان و درهم‌ریخته، ساکت سرِ جا‌هایشان و میان همنوعانشان، شبیه دهاتی‌هایی شده بودند که از شهر برگشته‌اند.

 

آقای مسئول گمرک سبیلِ مشکیِ مختصرِ مرتبی داشت. پرسید «ویسکی؟» به‌نظرم آمد جوری که کلمه را تلفظ کرد و لبخندِ همراهش پرسش را تبدیل کرد به شوخی. وقتی گفتم نه حرفم را قبول کرد و با لبخند برایم دست تکان داد که بروم بیرون، به دلِ روشناییِ آفتابِ تابستان، رودررو شوم با طمع و تاراج‌گریِ راننده‌تاکسی‌های بعد انقلابیِ فرودگاه که حالا که دیگر شش ماه گذشته بود، خاطرات ایام قدیم بیشتر از همیشه سرِ شوقشان می‌آورد، آن وقت‌ها که تاجرانی از همه‌جای جهان به تهران می‌آمدند، هتل‌ها هیچ‌وقت به‌اندازهٔ کافی اتاق نداشتند، دلِ هیچ راننده‌ای برای کرایهٔ حسابی لک نمی‌زد.

 

رنگ‌های شهر،‌‌ همان خاک‌گرفتگی و پریدگی‌ای را داشتند که از آن بالا توی آسمان به چشم می‌آمد. دوروبر جاده خاک بلند بود، خاکی که درخت‌ها را می‌پوشاند، ماشین‌ها را از رنگ ‌و رو می‌انداخت. آجر و گچ رنگِ خاک گرفته بودند؛ ساختمان‌های نیمه‌تمام به‌نظر رهاشده و ازبین‌رفته می‌آمدند؛ و دیوار‌ها انگار دوران را چکیده می‌کردند، رویشان سردستی متن‌هایی به فارسی نوشته و تصاویری شابلونی از خمینی نقش شده بود.

در حاشیهٔ شهر، که به‌نظر زمینِ بایر می‌آمد، خیمه‌ای خاکی‌رنگ دیدم، صفی از مردان و زنانِ محجبه، و چند‌تایی مرد با لباس نیمه‌رسمیِ نظامی. فکر کردم مهاجرانی روستایی‌اند و صفِ غذا است. اما بعد که خیمه‌ای دیگر دیدم و بعد خیمه‌ای دیگر جلوی مجتمع آپارتمانی‌ای نیمه‌تمام، یادم آمد امروز انتخابات است، دومین آزمونِ خواستِ مردم پس از انقلاب. اولی رفراندوم بود، مردم آن موقع به جمهوری اسلامی رأی داده بودند. این‌ یکی انتخابات «مجلس خبرگان» بود، که قرار بود قانونِ اساسیِ اسلامی را بنویسد. ]آیت‌الله[ خمینی توصیه به انتخاب روحانیان کرده بود.

 

حتماً لازم بود خبره باشند چون نوشتن و تصویبِ قانونِ اسلامی کارِ راحتی نبود. چنین چیزی وجود نداشت؛ هیچ‌وقت وجود نداشته. قانونِ اساسیِ اسلامی چیزی بود که باید سرِهم می‌شد، تدوین می‌شد، باید چیزی می‌نوشتند که اگر خودِ پیامبر حاضر بود تأیید می‌کرد. مشکل این بود که پیامبر، وقتی دولتِ‌ عربش را در قرن هفتم میلادی برپا کرد، راهنمای همیشگی‌اش وحیِ الهی بود، خودش کلی حکومت کرده بود و حکم و قانون آورده بود. این‌جا بود که پای روحانیان وسط می‌آمد. شاید تصوری از قانونِ اساسی نداشته باشند ــ به‌هرحال که قانون اساسی مفهومی متعلق به دنیایی فرای جهان اسلام است ــ اما با شناختشان از قرآن و اعمالِ پیامبر می‌دانستند چه چیزی غیراسلامی است.

 

هتلم‌ وسطِ شهر بود، جزو هتل‌های قدیمیِ شهر. پشتِ دیواری بود بلند؛ اتاقکِ دربان داشت، مسیرِ آسفالتی دایره شکل، محوطه‌های چمنِ پُر درختچه و درخت. حال‌ و وضعش بهتر از آنی بود که خیال کرده بودم: حتی چندتایی ماشین آن‌جا بودند. اما جلوی درِ شیشه‌ایِ ساختمان که راننده مرا تا دَم آن رساند، سرتاسر زنجیر کشیده بودند. کسی از آن سمتِ محوطه فریادی ‌کشید. ساختمانی که تا دَمَش رفته بودیم تعطیل بود. این ساختمانِ قدیمیِ هتل بود؛ در دورهٔ رونق یک ساختمانِ تازه هم ساخته بودند، و حالا دیگر فقط آن ساختمان باز بود.

 

چند‌تایی مرد جوان ــ راننده‌های تاکسی‌های هتل که صاحبان ماشین‌های پارک‌شدهٔ بیرون بودند ــ بیکار و به‌بطالت یک گوشهٔ لابی، نزدیکِ میز پذیرش، کنارِ هم نشسته بودند. این گوشه به‌کنار، لابی خالی بود. وسطِ تالار فرشِ بزرگ پُرنقش‌ونگاری بود؛ صندلی‌هایی که دورش چیده بودند انگار چشم‌به‌راه جمعیتی انبوه بودند. دیوارهای دو طرف شیشه‌ای بود. یک طرف حیاط بود با درخچه‌ها، کاج‌های خاک‌گرفته، و تاکسی‌های پارک‌شدهٔ هتل، طرفِ دیگر که می‌رسید به دیوارِ هتل، استخر کوچکِ سنگفرش بود، بی‌استفاده‌ مانده بود و زیرِ نورِ آفتاب برق می‌زد، با صندلی‌هایی فلزی که جلوی اتاقکی درباز روی هم کُپه شده بودند.

 

اندازهٔ اتاقی که مرا بردند معقول بود و اثاثیهٔ چوبی سرِپا داشت و روی دیوارهای کناری، سه چهار پا بالا‌تر از زمین، قاب‌بندیِ چوبی. دیوار شیشه‌ایِ تهِ اتاق رو به شمالِ تهران بود؛ دری شیشه‌ای هم به بالکن باز می‌شد. اما لولهٔ تخلیهٔ کانال تهویه نشت داشت و قالیِ آبی‌رنگی که دمِ ‌ورودی انداخته بودند خیس و لک بود. آقای داخل هتل ــ در آن بیکاریِ هتل سخت بود عنوانِ رسمیِ «مسئولِ» هتل را به او بچسبانی، گرچه لباس رسمی تَنَش بود ــ لبخند زد و با انگشت جلو‌تر را نشان داد و گفت «دستشویی و حمام»، انگار فقط توضیحش کافی است. آقایی که او بالا فرستاد در مورد بخاری که اتاق را برداشته بود صحبت کرد؛ طوری صحبت کرد انگار چکه‌های نشتی طبیعی‌اند، حتی لازم‌اند. بعدش یک دفعه دست از توجیهاتشان برداشتند و اتاقی دیگر بهم دادند.

 

اسباب و اثاثیه‌اش عینِ اولی بود و چشم‌انداز مشابهی هم داشت. روی دستگاه تلویزیون برگهٔ سفیدی بود از وسط تاشده و قائم‌ایستاده. فهرستِ برنامه‌های هفتگیِ بخشِ انگلیسی‌زبان و «بین‌المللیِ» تلویزیون ایران. بخش انگلیسی مدت‌ها بود معلق و بلاتکلیف مانده بود. ورقه مال شش ماه پیش بود. انقلاب خیلی به‌یکباره واردِ این هتل شده بود.

 

رمضان بود، ماهِ روزهٔ مسلمانان؛ جمعه بود، سَبَت؛ و روز انتخابات بود. تهران به‌خلافِ انتظار و به‌خلافِ معمولش آرام و ساکت بود؛ اما من این را نمی‌دانستم، تا بعدازظهر که رفتم قدمی بزنم. مغازه‌های خیابان‌های اصلی بسته بودند و کرکره‌هایشان هم برای امنیتِ بیشتر کشیده بود. تابلوهای روی تمامِ طبقاتِ ساختمان‌ها نامِ محصولاتی وارداتی را فریاد می‌کشیدند ــ سِیکو، رُلِکس، مری کوانت آو چلسی، آیوا؛ در آن بعدازظهرِ تعطیل این اسم‌ها انگار بازمانده‌هایی از تهران قدیم بودند.

 

کلید واژه ها: نایپل


نظر شما :