بخش چهارم: اتحاد، تسلیم، بی‌چهرگی، بهشت

جامعه توحیدی؛ آرمانی که فراروی انقلابیون ایران بود
۰۲ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۱:۱۱ کد : ۷۲۷۰ کاغذ اخبار
سخنرانی‌ها یک آن قطع نمی‌شدند. وزیر کار و تأمین اجتماعی یک سخنرانی کرد و عکسش رفت به صفحهٔ اولِ روزنامه‌ها: گفت مسجد فقط جای عبادت نیست بلکه «مبدأ‌ شکل‌گیری جنبش‌های ضداستعماری‌ است؛ نشانگرِ وحدت، فکر و عملِ ملت». وحدت: این موضوع گزارشی مفصل دربارهٔ نماز جمعه در «تهران تایمز» بود، «چرا اسلام قابلیت انقلابی شدن دارد؟»
بخش چهارم: اتحاد، تسلیم، بی‌چهرگی، بهشت
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: در دفتر «ایران ویک» بهم ده دقیقه وقت دادند. در دفترِ «تهران تایمز» کم‌وبیش به من کار پیشنهاد کردند. «تهران تایمز» روزنامهٔ تازهٔ انگلیسی‌زبانی بود؛ شعارش بود «تا حقیقت پیروز شود». دفترش نونوار بود، قشنگ چیده شده بود، و شلوغ بود؛ چندتایی هم آمریکایی و اروپایی کمک‌کارشان بودند.

 

آقای پرویز، سردبیر، ایرانی‌ای بود هندی‌تبار، آقای متشخصی چهل ‌و چند ساله. تمامِ مدت داشتند نمونه‌های چاپی را سرمیزش می‌آوردند. حس کردم توضیح دلیلِ سر زدنم مانعِ ‌کارش نمی‌شود. گفت‌وگویمان از‌‌ همان اولش عجیب و غریب بود.

گفت «شما مسلمونین؟»

- «نه، ولی فکر ‌کنم الزامی نباشه.»

- «اسلام این‌جا موضوعِ حساسیه.» روی دیوار پشت‌سرِ آقای پرویز عکسِ بزرگی از ]آیت‌الله[ خمینی بود.

- «می‌دونم.»

آقای پرویز دولا شده بود روی یک نمونهٔ چاپی؛ گفت «به لحاظ مالی ماجراش چه‌طوری می‌شه؟»

- «ماجرای چی آقای پرویز؟»

- «چیزهایی که می‌خواین برای ما بنویسین.»

 

از هم جدا شدیم ــ راستش این را بعداً فهمیدم که توی آن دفتر پول موضوعی حساس و حیاتی بود: خیلی پولی وجود نداشت. ردم کردند سمتِ میز کناری، پیشِ آقای جعفری، مردی مُسن‌تر که داشت با ماشین تحریر گزارشی یا تحلیلی یا سرمقاله‌ای می‌نوشت، اما دست از کار کشید تا با من صحبت کند.

 

آقای جعفری هم شیعهٔ هندی بود، اهلِ شهرِ لاکنو. گفت سال ۱۹۴۸ «خیلی بی‌تعارف» بهش گفته‌اند توی نیروی هوایی هند مسلمان جماعت آتیه‌ای ندارد. این شد که از هند مهاجرت کرده به پاکستان؛ آن‌جا به‌خاطر شیعه بودنش گرفتارِ یک جور دردسرهای دیگری شده، و ده سال بعدترش آمده به ایران. حالا او هم در مورد ایران سرشار از دل‌نگرانی بود. خیلی تُند حرف می‌زد؛ به هرچه می‌گفت قبلا حسابی فکر کرده بود.

 

کسی برای آقای جعفری یک ظرف نیمرو و بشقابی پاپادوم آورد، نان تُردِ سرخ شدهٔ هندی‌ها.

گفتم «رمضان چی؟»

همان جور تُند تُندِ خاصِ خودش گفت «من روزه نمی‌گیرم.»

 

او تا لحظهٔ انقلاب طرفدارِ ]آیت‌الله[ خمینی بود چون در دوران حکمرانیِ شاه گزینه‌ها برای آدم‌ها ساده شده بود: دین یا الحاد. در زمان حکمرانیِ‌ شاه همه‌جور فسادی گریبانِ ایران را گرفته بود: فسادِ‌ مالی، فحشا، لواط. ارتباطِ شاه با جامعه‌اش زیادی قطع بود؛ زیادی دیر از خواب بیدار شد و دید چه خبر است.

 

آقای جعفری گفت: «من حتی اون روز‌ها هم فکر می‌کردم راه‌حل اسلامه.»

نمی‌توانستم از حرفش سر دربیارم. دین، اِعمال شعائر دینی، راه‌حل رسیدن به ضرورتی سیاسی است؟

گفتم «راه‌حلِ چی آقای جعفری؟»

- «وضعیتِ‌ مملکت. اسلام مظهرِ چهار تا چیزه: برادری، شرف، جنمِ کار، دستمزدِ منصفانه بابت کار.»

 

کماکان سر در نمی‌آورم. چرا صاف نمی‌رفتیم پیِ خودِ این چهار تا چیز؟ چرا برویم به محدوده‌ای فرای این چهار تا چیز؟ چرا این چهارتا چیز را به چیز دیگری به عظمت اسلام گره بزنیم؟

آقای جعفری حرف زدنش دوستانه‌تر شد؛ گفت «می‌دونین، من تمامِ زندگیم دلم می‌خواسته یه روز یه «جامعهٔ توحیدیِ» واقعیو به چشم ببینم.»

 

ماجرای حکمِ‌ علی بود: رؤیای جامعه‌ای که حاکمیتش تمام و کمال مبتنی بر ایمان و مذهب باشد. اما ایمانِ آقای جعفری شدید‌تر و عمیق‌تر از ایمانِ یک آدمِ‌ نوعیِ اهل بمبئی بود؛ برای او حکم علی فرا‌تر از اجبار دوبارهٔ زنان به حجاب بود. جامعهٔ توحیدی آقای جعفری از تصویرِ نخستین روزهای حاکمیتِ اسلام ریشه می‌گرفت. آن زمان که پیامبر قوانین الهی را ابلاغ می‌کرد، در جنگ و در عبادت پیشوای مردمش بود، آن زمان که هر کاری، هر قدر هم دنیوی، در خدمت ایمانِ حقیقی بود.

 

این آن جامعه‌ای بود که باید ایران به آن می‌رسید. و آقای جعفری ــ با آن تحصیلات هندی ـ انگلیسی‌اش حالا انگار داشت از جانب این طرفِ دیگر شخصیتش سخن می‌گفت ــ فکر می‌کرد چنین جامعه‌ای را با نهاد‌ها و سازمان‌ها می‌توان حفظ کرد، با سپردن کار به سیاست‌مدار‌ها و آدم‌های کاربلدِ اجرایی. بنابراین اگرچه آقای جعفری به زبان نیاورد، اما نظرش این بود که برای حفظ و حراست از رؤیای وحدتِ او دولت و کلیسا باید از هم جدا شوند. دین، تحصیلاتش، و شمّ سیاسی آقای جعفری را گرفتارِ تناقضاتی فروبسته کرده بود.

 

ماجرا برای مردِ اهل بمبئی ساده‌تر بود. خوشحال بود می‌بیند حکم علی برقرار شده. این را باید اذعان کنم که رؤیای جامعهٔ توحیدی مرا هم از دایره‌اش بیرون می‌گذاشت. توی آن دفتر روزنامه ــ ماشین‌تحریر‌ها، نمونه‌های چاپی، زبان انگلیسی، تلفن، «تا حقیقت پیروز شود» ــ هیچ چیزی از زندگیِ روشنفکری‌ای که برای من مهم بود، قدر و اعتباری نداشت؛ رجوعِ هر از گاهی که به احساس یا به عقل می‌کردند تصادفی بود.

 

در فضای بازِ پایینِ پله‌ها کسی به‌لحنِ‌ اداریِ آمریکایی صدایم زد و گفت «می‌تونم کمک‌تون کنم؟»

یکی از «مدیران» ایرانیِ روزنامه بود، با دور از ذهن‌ترین ریخت و قیافه‌ای که می‌شود برای آدمی در خدمتِ «جامعهٔ توحیدی» متصور شد. جوان بود، خوش‌بر و رو، با موی خوب‌اصلاح‌کرده و سیبل مشکی. با نُک انگشت‌هایش لبهٔ کُتِ شکلاتی‌رنگی را گرفته بود که روی شانه‌هایش خوش سوار شده بود، کُته شلوارِ حنایی‌رنگ و پیراهنِ بژ و کراوات کلفتِ گره‌درشتش را جلوه داده بود. احتمالاً فکر کرده بود من هم هندیِ شیعهٔ دیگری هستم که انگلیسی بلدم و برای گذرانِ زندگی‌ام نیازمندِ ریال‌ام؛ با‌‌ همان منش مدیرمآبش راه افتاد و آمد طرفم و قدم زدیم، تند و تند سؤال‌هایی به سمتم شلیک کرد، اخم کرد و سرش را پایین انداخت، کراواتش از آن‌همه لباسی که تَنَش بود خیس شده بود. و هرچه من می‌گفتم، می‌گفت «قطعاً، قطعاً». وقتی فهمید قصدم نوشتن برای روزنامه نیست، دست از قدم زدن همراهم برداشت؛ و وقتی بهش گفتم خداحافظ، گفت «قطعاً‌، ‌ قطعاً».

 

این ‌آقای مدیر یادم ماند، دفترِ شلوغِ روزنامه یادم ماند، آقای جعفری پشت ماشین‌تحریرش، نمونه‌های چاپیِ ریخته روی میزِ سردبیرِ متشخصی که به غریبه‌ها پیشنهادِ کار می‌داد. شش ماه بعد که به تهران برگشتم دفترِ روزنامه سوت و کور و خالی از آدم بود.

 

***

 

یکی از مجله‌های انگلیسی‌زبانی که خریدم در شهر مقدس قم منتشر می‌شد. نامش بود «پیام صلح» و هم‌چنان که نامش اعلام خطر می‌کرد، سرشار بود از خشم. خشمش از شاه بود، از «شیاطینِ» غرب و «شیاطینِ» تکنولوژیِ غربی؛ حتی از آقای دساییِ پیرِ بدبخت، نخست‌وزیرِ هند، هم خشمگین بود که الکل را ممنوع کرده بود (که از نظر مسلمان‌ها خوب بود) اما نوشیدنِ ادرار را آزاد گذاشته بود (از نظر مسلمان‌ها قبیح). ولی بابتِ خشمگینی‌اش یا بابتِ چاپِ متنِ سخنرانی‌های رهبران انقلاب یا زندگینامه‌های امامان شیعه نبود که مجله را خریدم؛ «پیام صلح» را به‌خاطر مقاله‌اش دربارهٔ شهرسازیِ اسلامی‌ خریدم.

 

واقعاً ممکن بود چنین پدیده‌ای وجود داشته باشد؟ گویا؛ فرا‌تر از این، به‌شدت لازم هم بود. اسلام شیوه‌نامه‌ای بود کامل برای زندگی، که امور دنیوی را از معنویات جدا نمی‌دانست. بنابراین ضروری بود علاوه بر پرهیز از کلی چیزهای اضافیِ صنعتِ ماتریالیستی، برای «جامعهٔ دین‌محور» هم برنامه‌ریزی کرد. در این جامعه باید زن‌ها زیر سقفی امن حفاظت می‌شدند. چه مشکلاتی! اما صِرفِ وجود این مشکلات ضرورتِ طرحی عملی برای شهرسازی را ثابت می‌کرد. راه‌حل وجود داشت.

 

در چهار گوشهٔ میدانی خیالی چهار منطقهٔ مسکونی می‌سازید در هر کدام یک مسجد، یک درمانگاه، و یک مهدکودک می‌گذارید: زن‌ها خودشان را این‌جا مشغول می‌کنند. مرد‌ها می‌روند سرِ کار، می‌روند وسط میدان سر‍ِ کار. درست در دلِ این منطقهٔ کار یک مسجد بزرگ خواهد بود، آن‌قدری که کل جمعیت مردان را در خودش جا بدهد. کنار مسجد هم یک مرکز دریافتِ صدقه خواهد بود، چون در اسلام صدقه دادن همان‌قدر مهم است که نماز یا روزه یا زیارت مکه.

 

در دایره‌ای حولِ مسجد بازار خواهد بود. دورِ بازار دایره‌ای از دفاترِ اداری؛ و پیرامون این حلقهٔ دفا‌تر بیمارستان‌ها، زایشگاه‌ها و مدارس مستقر خواهند شد، این‌طوری مرد‌ها می‌توانند سرِ‌ راه‌شان از کار به خانه بچه‌هایشان را از مدرسه بردارند و در موقعیت‌های دیگر سریع به‌سمت بیمارستان یا زایشگاه بشتابند. زن‌ها برای تفریح با هم قرار بگذارند و حرف بزنند. مرد‌ها می‌توانند اسب‌ سواری کنند یا حتی هواپیما برانند، «اما فکرِ ما این نیست که آدم‌ها را به چنین تفریحاتی تشویق کنیم، تفریحاتی که ذهنِ جامعه را از هشیاری مذهبی‌اش و پرداختن به شعائر منحرف می‌کند.»

 

الزاماتِ اسلامیِ مشخص دیگری هم بودند. آب تصفیه‌شدهٔ فاضلاب جز برای آبیاری زمین نباید مصرف شود. «مفهوم طهارت، و آب به‌منزلهٔ ابزارِ طهارتِ جسم، مفهومی است مؤکد در اسلام. عاملِ پالایش آب باید خودِ آب باشد و از منظر مذهبی فرایند‌های شیمیایی و زیست‌شناختی جایز نیستند.» خانه‌های در مناطق مسکونی باید به ترتیبی باشند که صدای اذانِ مسجد بدونِ‌ استفاده از بلندگو به تمامشان برسد. یک نکتهٔ آخر هم بود: «دستشویی‌ها و مستراح‌ها باید جوری ساخته شوند که رو یا پشت  به شهر مکه (قبله) نباشد.»

 

***

 

کوه‌های شمالِ تهران در نورِ‌ صبحگاهی معلوم بودند. حینِ روز پشتِ مِه محو می‌شدند و غروب‌ هالهٔ آماتیس‌گونِ خفیفی ازشان نشان می‌داد. چراغ‌ها روشن می‌شدند؛ این‌ طرف و آن‌ طرف چراغ‌های نئون رقصِ ‌نور می‌کردند. ترافیک می‌غرید. اما در تمام طول این روزهای ظاهراً‌ پر حادثه و تب‌دار جرثقیل‌ها پای ساختمان‌های نیمه‌تمام هیچ تکانی نمی‌خوردند.

 

تکنولوژی اهریمنی بود. این را‌ی. اِف. شوماخر می‌گفت، نویسندهٔ کتابِ «کوچک زیباست»؛ «پیام صلح» کلی از این آدم نقل‌قول می‌کرد: غرب را با کلماتِ خودش می‌کوبید. اما در تهران تکنولوژی محاصره‌مان کرده بود و بعضی نمونه‌هایش هم اسلامی شده بودند تا در جهت کاربردهای اسلامیِ خوبی استفاده شوند که به‌نظرشان می‌آمد خارجی‌ها موقعِ ساختن حسابشان را نکرده بودند.

 

گوش دادن به تلاوتِ قرآن در رادیوی ماشین احتمالاً کمک‌حالِ راننده‌تاکسیِ هتل وسطِ راهبندانِ عصر بود؛ و وقتی برگشتیم به هتل، تلویزیون داشت روحانیانی را نشان می‌داد. کالا‌ها و ابزارهای مدرنِ‌ خاصی ــ ماشین، رادیو، تلویزیون ــ لازم بودند؛ داشتنشان جزئی از ــ به‌معنای واقعی کلمه ــ سرفرازیِ جامعهٔ اسلامی بود. این چیز‌ها را خنثی می‌دانستند، چیزهایی که ربطی به هیچ دین یا تمدن خاصی نداشتند؛ این‌ها جنسِ بازار بزرگ جهانی به حساب می‌آمدند.

 

صِرفِ پول این چیز‌ها را برایشان به ارمغان می‌آورد. و در ایران پولی را که داشتند هدیهٔ به‌حق خداوند می‌دانستند، پاداشِ تقوا. در تهران کاری انجام می‌شد یا نمی‌شد، روزی هفتاد میلیون دلار به حساب‌های خارجی کشور می‌رفت تا در صورت لزوم بیرون کشیده و استفاده شود؛ ارزهای خارجی برای حفظ و پایداریِ حرکتِ اسلامی، ضمانت شدهٔ قوانین و سازمان‌های خارجی.

 

اما بعضی آدم‌ها دلخور بودند. صاحبانِ رستوران‌های خالی‌ای که غذاهای توی فهرستِ دوران سابقشان را نداشتند دلخور بودند، مشتری می‌خواستند اما نمی‌توانستند جلوی حس انزجارشان را نسبت به کسانی که تو می‌آمدند، بگیرند. توی هتل من به یک دلیلِ اضافه هم دلخور بودند. بعدِ انقلاب صاحبان هتل از کشور رفته بودند. هتل را کمیتهٔ انقلاب مصادره کرده بود، و حالا در طبقهٔ پایین برای همه مهم بود عزت نفسشان را نشان دهند. (طبقه‌های بالا وضع فرق می‌کرد. یک روز صبح خدمتکارِ زن با ایما و اشاره بهم گفت لازم نیست از رختشوییِ هتل استفاده کنم؛ او خودش لباس‌هایم را برایم می‌شوید. شُست. بعد از ظهرش که برگشتم دیدم لباس‌های خیسم توی راهرو جلوی چشم همه‌اند، آویزان از دستگیرهٔ درهای اتاق‌های خالی، تا خشک شوند.)

 

نیکلاس، روزنامه‌نگار جوانی انگلیسی، یک روز بعداز ظهر آمد به دیدنم و ــ اولش صرفاً سرد و خشک ــ شروع کرد به جروبحث حسابی با متصدیِ پذیرش سرِ قیمت‌های تاکسیِ‌ هتل. توی لابیِ خالی جروبحث سریع بالا گرفت. نیکلاس که آدم قدبلند و لاغری بود با سبیلی مختصر، از کارِ‌ زیاد عصبی بود: چون خبرنگاری خارجی بود ساعت‌هایی طولانی سر می‌دواندندش؛ گفت مدام مجبور است «اطلاعاتی جعلی» را زیر و رو و غربال کند تا بتواند تعداد کلمهٔ مشخصِ روزانه‌اش را برای جایی که کار می‌کرد بفرستد. اتفاقاتی که گزارششان می‌کرد هم دیگر داشتند کفرش را درمی‌آوردند.

 

متصدی پذیرش آقای درشت‌هیکل و شکم‌گنده‌ای بود با پوستی پریده‌رنگ و موی فرفریِ سیاه. کت‌وشلوار تَنَش بود و غرور از سر و رویش می‌بارید. غرورش، و هم‌چنین خشمِ نیکلاس، باعث شد از جا دربرود و خونسردی‌اش را از دست بدهد. برگشت سرِ رفتار و زبانِ قدیمش.

گفت: «اگه از هتل خوش‌تون نمی‌آد، می‌تونین بذارین برین.»

نیکلاس به لحنی خشک متناسب با عصبانیتِ زیادش گفت «از اقبال بلندمه که نمونم تو این هتل.»

من ماشین را به قیمت مقررش گرفتم تا جفتشان را آرام کنم.

نیکلاس تکیه داد به میز اما رویش را برگرداند. آقای متصدی شروع کرد به نوشتن فیشِ درخواست تاکسی؛ به‌رغم سر و ظاهرش آدمی روستایی بود. تعریف می‌کرد پولِ حسابی داده تا مادرش را بفرستد زیارت مکه؛ بابت پول و آینده نگران بود و دلشورهٔ تحصیل بچه‌هایش را داشت. در دورهٔ رونق به‌نظر می‌آمد تحصیل در دانشگاهی آمریکایی برای پسرش شدنی باشد، اما حالا باید فکر دیگری می‌کرد. نیکلاس کم‌کم داشت دلش می‌سوخت. او هم دورهٔ رونق را یادش بود. آن زمانی که هتل‌ها اتاق نداشتند و او و کلی آدم‌های دیگر توی تالارِ رقصِ هتلی بزرگ روی تخت‌هایی سفری می‌خوابیدند، شبی پنج دلار.

 

راهِ انقلاب ادامه داشت. نتایجِ انتخابات نشان می‌داد مردم‌‌ همان کاری را کرده‌اند که ]آیت‌الله[ خمینی گفته و برای مجلس خبرگانِ قانون‌نویس به روحانیان و آیت‌الله‌ها رأی داده‌اند. مردی به جرمِ رابطهٔ دوماهه با زنی شوهردار اعدام شده بود. کمیتهٔ انقلاب به صنفِ زنانِ‌ آرایشگر هشدار داده بود (به‌خصوص ارمنی‌هایشان) که «جوانیشان را هدر ندهند» و دست از اصلاح موی مردان بردارند. و چند‌تایی قالی‌شوی ترسیده تبلیغِ «قالی‌شویی اسلامی» را شروع کرده بودند ــ طبق شرع قالی باید سه‌ بار آب کشیده شود.

 

هواپیماهای اِف ۱۴ آمریکایی‌ای که هرکدام پنج میلیارد دلار قیمت داشتند، از خط خارج شده بودند؛ سیستم موشکی‌شان زیادی «پیچیده و پرهزینه» بود. و قراردادهای دیگر پروژه‌های عظیمِ قبلِ انقلاب را هم فسخ کرده بودند، قرارداد نیروگاهِ اتمی با آلمان غربی را هم که بابتش یک میلیارد دلار بدهکار بودند. قرارداد بزرگراهِ شش‌باندهٔ بندرعباس در جنوب ایران را از کنسرسیومی آمریکایی پس گرفته بودند و کار را داده بودند به پیمان‌کارهای ایرانی؛ «در مرحلهٔ نخست دو باندِ بزرگراه ساخته خواهد شد.» گزارش‌های خرابکاری می‌آمد: اسرائیلی‌ها در روند «فعالیت معمولِ» خطوط کشتیرانی ملیِ ‌آریا خرابکاری می‌کردند. در شمالِ غرب کشور کُرد‌ها سر به شورش برداشته بودند؛ در جنوبِ غرب عرب‌ها سرکشی می‌کردند.

 

سخنرانی‌ها یک آن قطع نمی‌شدند. وزیر کار و تأمین اجتماعی یک سخنرانی کرد و عکسش رفت به صفحهٔ اولِ روزنامه‌ها: گفت مسجد فقط جای عبادت نیست بلکه «مبدأ‌ شکل‌گیری جنبش‌های ضداستعماری‌ است؛  نشانگرِ وحدت، فکر و عملِ ملت». وحدت: این موضوع گزارشی مفصل دربارهٔ نماز جمعه در «تهران تایمز» بود، «چرا اسلام قابلیت انقلابی شدن دارد؟»

 

وحدت، اتحاد، تصویر رکوع در نماز جمعه که شبیهِ هماهنگیِ سرباز‌ها سرِ مشقِ نظام بود، اعتقاد یکی اعتقاد همه است، اعتقاد همه می‌رسد به اعتقاد یکی و الهی می‌شود، فردیت و ناامیدی موقوف، اتحاد، تسلیم، بی‌چهرگی، بهشت.

 

یکی از کارمندان پذیرش هتل ازم پرسید: «هیلتون به‌نظرتون چه‌طور بود؟» به‌نسبت بقیه دکمه‌های کمتری از پیراهنش را بسته بود: فروشندهٔ خرده‌پای سکه و نقره بود و می‌خواست دو تا هم به من بفروشد.

- «خالی بود.»

- «همهٔ هتل‌ها خالی‌ان. تا دو ماه دیگه اوضاع عوض می‌شه. الان دولت نداریم. تا دو ماه دیگه دولت‌دار می‌شیم. دست‌کم این‌جوری می‌گن.»

 

آدمِ مؤمنی بود، مثلِ باقیِ آدم‌های هتل. هیچ موعظهٔ تلویزیونی‌ای به‌نظرش خیلی طولانی نمی‌آمد. در ایران از وحدت باور و عمل سخن می‌گفتند. همین وحدت بر شاه و ارتشش پیروز شده بود. تنها چیزی هم که هنوز لازم بود وحدت بود.

 

***

 

همان موقع تصمیم گرفتم به شهر مقدس قم بروم؛ و این هم‌زمان بود با دیدنِ بهزاد. مرا از لای ترافیک رد کرد و بهم گفت: «باید همیشه دستتو بدی به من.» از این حرفش خوشم آمد؛ نیازم را برطرف می‌کرد. بی‌فهمِ زبان و وسطِ این تناقضاتِ ایرانی واقعاً لازم داشتم یک ایرانی دستم را بگیرد و راهم ببرد.

 

بعد بهزاد نوشتهٔ روی پوستر انقلابی را برایم ترجمه کرد ــ «امام زمان، ما منتظرتیم» ــ و حیرتم یک پله فرا‌تر رفت.

 

کلید واژه ها: نایپل


نظر شما :