بخش ششم: پیامِ صلح

در قم فقط ایمان بود که حدود و ثغورِ جهان را تعیین می‌کرد
۰۶ مرداد ۱۳۹۰ | ۱۵:۲۰ کد : ۷۲۷۵ کاغذ اخبار
توی قم این زندگیِ مرتب و منظمِ نماز و سخنرانی، شرح و بازتفسیر، در اواخرِ دورانِ شاه کم‌وبیش از بین رفته بود. [آیت‌الله] خمینی تبعید شده بود، نیروهای امنیتی شهر را دست گرفته بودند؛ و پلیس مخفی حتی طلبه‌های پاکستانی را به ستوه آورده بود. طلبه‌ای که سمتِ چپِ مدیر نشسته بود، با صدایی که هِی آرام‌تر می‌شد، گفت: «اگه این‌جا انقلاب نمی‌شد، اسلام کلاً‌ نیست‌ونابود شده بود.»
بخش ششم: پیامِ صلح
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: خودمان رفتیم بیرون که دوباره به منشیِ خلخالی تلفن کنیم و ببینیم می‌شود قرار را جلو انداخت یا نه. حدودِ پنج‌ و نیم بود و هوا کمی خنک شده بود. آدم‌های بیشتری توی خیابان بودند. راننده‌مان برگشته بود؛ چیزی برای خوردن پیدا نکرده بود.

 

بهزاد تلفن کرد. بعد از باجه آمد بیرون و افتاد به صحبت با دو جوان محاسن‌دار که لباس روحانیت تنشان بود. من متوجه نزدیک آمدنشان نشده بودم؛ داشتم بهزاد را نگاه می‌کردم. من تا آن موقع روحانی‌های مسلمان را فقط توی تلویزیون دیده بودم، با عبای سیاه و سفید، و چیزی که بیشتر به چشم می‌آمد، سر‌ها و عمامه‌هایشان بود. حفظِ این لباس رسمی در زندگیِ معمول برایم تعجب‌آور بود. این رسمیت دو مردی را که الان بیرون توی خیابان ایستاده بودند، این شکلی کرده بود. عمامه‌های سیاه، پیراهن‌های بی‌یقهٔ سفید، روپوش‌های درازِ بی‌یقهٔ دو دکمه، سبزِ کم‌رنگ یا آبی‌ِ کم‌رنگ و عبای نخی نازکِ مشکی که شبیهِ روپوشِ استاد‌ها و دانشجویانِ آکسفورد و کمبریج و سنت‌اندروز اسکاتلند بود. این‌جا بی‌شک خاستگاه‌ِ جامه‌های روحانی‌گونه آن دانشگاه‌ها بوده، دانشگاه‌هایی که در قرونِ وسطی مراکز تحصیل مذهبی بودند،‌ هم‌چنان که قم هنوز هست.

 

جامه‌هایی که همیشه باید طوری باشند که به چشم بیایند، نشان‌های یک خصیصه، شأن و مقامی عینی هم به جسم می‌دادند؛ این را وقتی متوجه شدم که بهزاد جوان‌ها را پیش من ‌آورد؛ واقعاً ریزه‌میزه بودند، و جوان‌تر از آنی که با ریش نشان می‌دادند.

بهزاد گفت: «می‌خواستی طلبه ببینی.»

توی ماشین درباره‌اش حرف زده بودیم اما به نتیجه‌ای نرسیده بودیم که چه‌طور باید پیدایشان کنیم.

بهز اد اضافه کرد: «منشیِ خلخالی می‌گه می‌تونیم هشت بیایم.»

 

مطمئن بودم هر ساعتی می‌توانیم برویم و اینکه فقط به خاطر شأن و مقام خلخالی معطلمان هم خواهند کرد.

دو جوان اهلِ پاکستان بودند. می‌خواستند بدانند من کی‌ام و وقتی بهزاد بهشان گفت از امریکا آمده‌ام اما امریکایی نیستم، به‌نظرم آمد قانع شدند و جلو‌تر که بهزاد بهشان گفت من مشتاقِ دانش دربارهٔ اسلامم، رفتارشان فوری دوستانه شد. گفتند توی خوابگاه‌شان چندتایی کتاب به انگلیسی دارند که به دردم خواهند خورد. اول باید می‌رفتیم آن‌جا و بعد می‌رفتیم به مدرسه‌شان تا طلبه‌هایی از کلی کشورهای مختلف ببینیم.
 

بهزاد توی ماشین ترتیب نشستنمان را مشخص کرد. من را کنار رانندهٔ لُر نشاند که از عمامه‌ها و عباها و ریش‌ها کمی جا خورده بود و ترسید بود؛ بهزاد خودش پیشِ پاکستانی‌ها نشست. آن‌ها راننده را به‌سمت خیابانِ مسکونیِ باصفایی راهنمایی کردند که انتظارش را نداشتم. اما کتاب‌هایی را که می‌خواستند به من بدهند پیدا نکردند، و این شد که راهمان را ادامه دادیم، نه به عزمِ مدرسه بلکه به مقصدِ ساختمانی اداری روبه‌روی مدرسه.

 

آن‌جا دمِ ورودی آقای مسئولی سؤال و جوابمان کرد: مردی میان‌سال که شبیه طلبه‌ها لباس پوشیده بود اما به‌جای عمامه کلاهِ پشمی داشت. آن‌قدری راحت که طلبه‌ها با توضیحِ بهزاد راضی شدند، راضی نمی‌شد. راستش سرشار از شک و سوء‌ظن بود.

- «از امریکا اومده؟»

بهزاد و طلبه‌‌ها که حالا همگی قصه را می‌دانستند، گفتند «ولی امریکایی نیست.»

آقای کلاه‌پشمی گفت: «با طلبه‌ها حق نداره صحبت کنه. با من می‌تونه صحبت کنه. من باهاش انگلیسی صحبت می‌کنم.»

او هم اهلِ پاکستان بود. لاغر بود، با چهره‌ای تکیده شبیه آقای محمدعلی جناح، بنیان‌گذارِ مملکتش. گونه‌هایش گود افتاده بودند، لب‌هایش از روزه خشکی زده بودند، سفید شده بودند.

گفت: «ما این‌جا کتاب و مجله چاپ می‌کنیم. همون‌ها هر اطلاعاتی لازمتون باشه بهتون می‌دن.»

 

با یکی از طلبه‌ها به فارسی یا اردو صحبتی کرد و طلبه‌ رفت و با مجله‌ای برگشت. «پیام صلح» بود. سال اول، شمارهٔ اول. پس این‌جا بیرونش می‌دادند، آن نوشته‌های پر از خشم نسبت به شیاطینِ دموکراسی‌های غربی و درباره سیره‌های امامانِ شیعه را. این‌جا بود که شوماخر و توین‌بی می‌خواندند و از حرف‌هایشان ــ دربارهٔ تکنولوژی و محیط زیست ــ برای کوبیدن غرب استفاده می‌کردند.

به آقای کلاه‌پشمی گفتم: «ولی من مجله‌تونو می‌شناسم.»

تعادلش به هم ریخت. ناباور نگاه کرد.

- «به تازگی داشتم شما‌رهٔ دومِ سالِ اولو می‌خوندم. همونی که مقاله در مورد شهرسازیِ اسلامی داره».

به‌نظر نمی‌آمد توانسته باشد هضم کند.

- «تو تهران خریدم.»

 

ناخشنود اشاره کرد که برویم تو. بعدِ اینکه کفش‌هایمان را درآوردیم، رفتیم بالا به دفترش. پله‌های موزاییکیِ ساختمان عریض بودند، راهرو هم عریض بود؛ اتاق‌ها بزرگ بودند، کفشان فرش. آقای کلاه‌پشمی ــ حالا فهمیده بودم احتمالاً مدیر مجله است ــ پشتِ میز استیلِ نویش نشست. یکی از طلبه‌ها سمت چپش نشست. بهزاد و من و طلبهٔ دیگر به‌صف روبه‌روی میز روی صندلی‌های جلوی دیوارِ تهِ اتاق نشستیم. همان‌قدر جدی و رسمی که نشسته بودیم، شروع کردیم.

 

طلبهٔ سمتِ چپِ مدیر گفت اسلام تنها دینی است که از انسان‌ها انسان می‌سازد، آرام و با ایمانی راسخ سخن می‌گفت؛ و برای فهمیدنِ معنای حرف‌هایش لازم بود که بکوشی بفهمی برای او جهانِ بی‌پیامبر و وحی چه جهانِ آشفته و پُرآشوبی است. مدیر به‌نظر می‌آمد تأیید می‌کند و راضی است. روی میزش مُهرهایی لاستیکی بود، یک کرُهٔ جغرافیاییِ نو، یک منگنه، تلفنی طرحِ جدید. روی قفسه‌ها پوشه‌های جعبه‌مانند بود. دیکشنریِ انگلیسیِ آکسفورد، و یک دیکشنریِ فارسی به انگلیسی. بهم گفتند قم چهارده‌هزار طلبهٔ دینی دارد. (آن‌وقت ما در بد‌ترین وقتِ روز رسیده بودیم؛ به خیابان‌های خالی برخورده بودیم.) کوتاه‌ترین دورهٔ طلبگی شش سال بود.

- «شش سال!»

مدیر در برابر فریادِ حیرتم لبخندی زد. «شش که چیزی نیست. اینجا ممکنه آدم‌ها پانزده، بیست، سی سال طلبگی کنن.»

این‌همه مدت چی طلب می‌کردند؟ این مدرسه‌ها که جای پژوهش و یافته‌های تازه نبودند. این‌ها مردانِ ایمان بودند. دانشِ اسلامی چی داشت که آن‌قدر طلبگی می‌خواست؟ خب، خودِ عربی بود؛ دستورزبانِ تمامِ گویش‌هایش بود؛ منطق و بلاغت بود؛ فقه بود (فقهِ اسلام خودش یک دورهٔ طلبگی داشت و اصولِ فقه اسلامی یک دورهٔ دیگر)؛ فلسفهٔ اسلامی بود؛ دانش‌های اسلامی بود ــ سیره‌ها، شجره‌نامه‌ها، «ارتباط‌ها»، سننِ برجای مانده پیامبر و یاران نزدیکش.

 

انتظار پدیدهٔ خودمانی‌تری داشتم، انسانی‌تر: معلم قدیس است، طلبه‌ حوّاری. انتظارِ این تشکیلاتِ تحصیلی و این نشانه‌های باستانی را نداشتم. کم‌کم داشتم می‌فهمیدم چرا این‌ همه سال‌ برای طلبگی لازم‌اند. این‌جا هنوز فقط و فقط ایمان بود که حدود و ثغورِ جهان را تعیین می‌کرد؛ و همچون اروپای قرن وسطی برای تحصیلِ دینی پایانی نبود.

 

یکی از مدرسان بلند‌مرتبهٔ قم، که هنوز سخنرانی می‌کرد و روزی پنج‌ بار امامِ‌ جماعت می‌شد، شرحی بیست‌ و پنج جلدی بر کتابی مشهور دربارهٔ تصور شیعیان از امام تألیف کرده بود ــ یا مواد لازم برای چنین شرحی را جمع ‌آورده بود. هفت تا از جلد‌ها چاپ شده بودند. یک گروهِ کامل از محصلان ــ که بی‌شک داشتند متنِ سخنرانی‌های مدرس را پیاده و مقابله می‌کردند، مشغول کار روی هجده جلدِ باقی بودند. خودِ ]آیت‌الله[ خمینی، که به‌خاطر سخنرانی‌هایش در موردِ فقه و فلسفهٔ اسلامی مشهور بود، هجده جلد کتاب دربارهٔ موضوعاتِ مختلف تألیف داشت.

 

توی قم این زندگیِ مرتب و منظمِ نماز و سخنرانی، شرح و بازتفسیر، در اواخرِ دورانِ شاه کم‌وبیش از بین رفته بود. ]آیت‌الله[ خمینی تبعید شده بود، نیروهای امنیتی شهر را دست گرفته بودند؛ و پلیس مخفی حتی طلبه‌های پاکستانی را به ستوه آورده بود. طلبه‌ای که سمتِ چپِ مدیر نشسته بود، با صدایی که هِی آرام‌تر می‌شد، گفت: «اگه این‌جا انقلاب نمی‌شد، اسلام کلاً‌ نیست‌ونابود شده بود.»

 

جفتِ طلبه‌ها از روستاهای ایالتِ پنجاب بودند، از خانواده‌هایی روحانی، و از‌‌ همان اول می‌دانستند قرار است روحانی شوند. تا این‌جا فقط هشت سال بود در قم بودند. داشتند دورهٔ دوسالهٔ زبان عربی را می‌گذارند و هم‌زمان منطق و بلاغت را (و این بلاغت هیچ‌چیز جز روشِ‌ قدیمیِ استدلال آوردن نبود)؛ اما ادبیات نمی‌خواندند؛ تاریخ جزو درس‌هایشان نبود، اما اگر می‌خواستند اجازه داشتند برای خودشان تاریخ بخوانند. بابت فلسفهٔ اسلامی آمده بودند به قم. به این مبحث در هیچ مدرسهٔ دیگری این‌قدر تمام‌وکمال نمی‌پرداختند. و حضورشان در قم، محضرِ خمینی، محضرِ مرعشی، و شریعتمداری (که همگی آیت‌الله بودند و از مدرسانِ بلندمرتبه) باعث می‌شد وقتی برگردند به پاکستان در میان شیعیان ارج و احترام داشته باشند.

 

طلبهٔ سمتِ‌ چپِ بهزاد گفت و بهزاد ترجمه کرد: «من این‌جا رو با بِرکلی یا یِیل مقایسه می‌کنم.»

به بهزاد گفتم: «این حرف از دهن اون عجیبه‌ها.»

بهزاد گفت: «اون نگفت بِرکلی و یِیل. من گفتم، که قضیه رو برات روشن‌تر کنم.»

سه تا پاکستانی، مدیر و طلبه‌ها، داشتند سه نفری با همدیگر حرف می‌زدند؛ طلبهٔ پشتِ میزِ مدیر تلفن را برداشت و شروع کرد به شماره گرفتن.

بهزاد گفت: «می‌خوان تو استادشونو ببینی. آیت‌الله شیرازی. داره به اون تلفن می‌کنه وقت بگیره.»

 

بخشِ کودکِ ذهنم دوباره شگفت‌زده بود، از این جهانِ حکما که درونش پا گذاشته بودم، از این تلفن کردنِ به آیت‌الله‌ها، مردان بلندمرتبه، برای وقت گرفتن، از دیدنِ شیرازی هم می‌ترسیدم و بابتش اضطراب گرفته بودم ــ انگار به‌یکباره در آتیه‌ام (به‌ فرض که ممکن باشد) مصاحبت و گفت‌وگو با پیتر اَبِلَند یا جانِ سَلیزبِری یا حتی فضلای قرون وسطاییِ حتی‌ پایین‌مرتبه‌تری افتاده باشد. من از آن‌چه شیرازی تخصصش را داشت هیچ نمی‌دانستم. نمی‌دانستم چی باید بهش بگویم.

 

طلبه‌ای که داشت با تلفن حرف می‌زد گوشیِ مدرن را گذاشت. حالا جای حُجب و حرمتش را وجدی گرفته بود. گفت: «آیت‌الله شیرازی ساعتِ‌ هفت شما رو ملاقات می‌کنن. به‌محض اینکه دربارهٔ شما براشون گفتم، قبول کردن ببیننتون.»

 

صورتِ مدیر برای اولین بار گل انداخت؛ انگار آمادگیِ شیرازی برای دیدنِ من، اِشکالِ بودنِ من در دفترش و صحبت کردن با طلبه‌های ساده‌اش را بالاخره از بین برده باشد. تا قبلش مدام با دماغش ور می‌رفت، حالا آرام شده بود؛ می‌خواست ساختمان را نشانم بدهد. همگی پا شدیم. گفت‌وگوی رسمی تمام بود. هم‌چنان که داشتیم از اتاق بیرون می‌رفتیم سعی کردم بفهمم شهریه و هزینهٔ طلبه‌ها چه‌قدر است؛ ولی جوابِ سرراست بهم ندادند؛ بهزاد بهم اشاره کرد زیاد پاپِی نشوم و رُک بهم گفت حوزه علمیه قم است که خرجِ طلبه‌ها را می‌دهد، تا هر وقت بخواهند بمانند.

 

توی اتاقی آن‌دستِ راهروی عریض مردی خطاط مشغولِ کار بود؛ داشت قرآن می‌نوشت. چهل ‌و چند‌ساله بود، با شلوار و پیراهن، و پشتِ میزی شیب‌دار نشسته بود. دستش گرفتار بود و محکم به کاغذ چسبیده بود، کارش ‌صدایی یا ظرافتی نداشت؛ ولی رضایت داد بگذارد تماشا کنیم که چه‌طور کُند کارش را پیش می‌بَرد و قلم‌نیِ نُک‌پهنش را توی جوهر سیاه فرو می‌کند. چهره‌اش نشان می‌داد قدیم زیرِ فشار بوده، اما حالا آرام و راضی بود، داشت این کار نویافته‌اش را می‌کرد، نسخ، در حجرهٔ مدرنی امن و آرام.

 

مدیر عکس‌های دیدار دو سال پیشِ بزرگانِ مدارسِ اسلامی را در قم نشانمان داد؛ به‌قاعده نباید می‌انداخت، اما باز به حیرتم انداخت. این‌ها اسنادِ وجودِ دنیایی زیرین بودند، دنیایی موازیِ دنیای ما، نظامِ‌ تحصیلی‌ای به‌هیاتِ اسلامی که آخرِ قرن بیستم هنوز عینِ اولش و دست‌نخورده مانده. مدیر گفت رئیس دانشگاهِ الازهرِ قاهره چنان تحت‌ تأثیر آن‌چه در قم دیده قرار گرفته که اعلام کرده طلبه‌های قم را بی‌ هیچ تنزل رتبه‌ای در الازهر خواهند پذیرفت.

 

پله‌ها را پایین رفتیم. روی یکی از دیوار‌ها جلدِ کل منتشرشده‌های مرکز را چسبانده بودند ــ نه‌فقط «پیام صلح» بلکه دو کتابِ فارسیِ جلد کاغذی دیگر هم؛ یکی شرحِ زندگیِ دخترِ پیامبر، «فاطمه»، که با پسرعموی پیامبر، «علی»، امامِ شیعیان، ازدواج کرده بود: اسمِ کتاب را گذاشته بودند «زنِ اسلام». مدیر گفت آن کتاب یا جزوهٔ دیگر را، که رنگ جلدش قهوه‌ایِ تیره بود،‌ ایرانی‌ای نوشته که گویا یک‌ سالِ عذاب‌آور و ناراحت‌کننده را در انگلستان گذرانده. اسمِ کتاب را گذاشته بودند «غرب بیمار است».

 

کلید واژه ها: نایپل حوزه علمیه قم


نظر شما :