بخش هفتم: مهمان آیت‌الله

کوچه‌های قم شبیهِ عکسی بود قدیمی از گذری در آکسفورد
۰۸ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۳:۲۳ کد : ۷۲۷۷ کاغذ اخبار
در قم لباسِ روحانی عاریه نبود؛ مالِ خودشان بود و هنوز معنا و اهمیت داشت؛ این‌جا خاورمیانهٔ اسلامی هنوز زنده و سرپا بود و نظامِ تحصیلات عالیه‌اش آدم‌هایی از عصرِ ظلمتِ اروپا را هم مبهوت و مسحورِ خودش کرده بود...این شهرِ بیابانی با دیوارهای سفیدش که دورِ حیاط‌هایی پایین‌تر از سطح زمین را می‌گرفتند، با پیاده‌روهای صافی که سرتاسرشان ردیفِ درخت بود، باغ‌های محصورش با درخت‌های انبوه‌شان ــ الگوی شهرهای کوچکی بود که من خیلی دور‌تر در امریکای مستعمرهٔ اسپانیا دیده بودم.
بخش هفتم: مهمان آیت‌الله
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: خانه آیت‌الله شیرازی توی کوچهٔ کثیفی بود با دیوارهای سفید و خالی، در جایی دیگر از شهر، کوچه از هر دو وَرَش، به‌سمت جوی کم‌عمقی آن وسط شیب داشت، اما این جوی فقط پرِ‌ خاک و زباله بود.

 

در بستهٔ وسطِ دیوارِ دراز را زدیم؛ بچه‌های توی کوچه پاکستانی‌ها را مسخره می‌کردند، بهشان می‌گفتند وقتی بروند تو، گرفتارِ خشمِ شیرازی خواهند شد. به‌نظرم بازی سنتی‌ای آمد، شوخی‌ای مجاز که مطلقاً دین را مسخره نمی‌کند: «روحانی»، طلبهٔ دینی در لباس طلبگی، کسی که هیچ‌کس با دست انداختنش مشکلی ندارد، هم‌چنان که احتمالاً در اروپای قرون وسطی هم نداشت. گرچه لحظهٔ سختی بود برای پاکستانی‌ها، سعی کردند بچه‌ها را کیش کنند. شأن‌شان را نگه دارند، جلوی بهزاد و من مؤدب و محترم بمانند، و برای استقبالِ خشک و جدیِ پیش‌رو آماده شوند.

 

در باز شد. وارد راهرویی شدیم، کفش‌های‌مان را درآوردیم، پله‌های فرش‌شده را بالا رفتیم تا رسیدیم به سرسرایی که سمت چپش می‌خورد به حیاطِ سنگفرشی پایین‌تر از این سرسرا، با درختانِ انجیری که روی تمامشان را با چادرهای سفید درازی پوشانده بود، چادرهایی که نور و رنگِ محیط را معتدل می‌کردند؛ به‌‌‌یکباره از پس گرد و خاک و گرمای کوچه، انگار حدتِ نیمهٔ تابستانِ بیابان برای آدم‌ها مطبوع و خوشایند شد.

 

دلم می‌خواست آن‌جا مکثی کنم و حیاط پُرسایهٔ با درختانِ انجیر را نگاهی بیندازم. اما فکرم تقریباً درجا ‌جایش را به شگفت‌زدگی داد: توی سرسرای فرش‌شده فقط چند پا جلو‌تر از ما مرد پابرهنه‌ای با یک مسلسلِ دستیِ ساختِ اسراییل ایستاده بود: محافظِ شیرازی. او توی سرسرا ماند اما ما رفتیم سمت راست و واردِ اتاقِ خالیِ فرش‌شده‌ای شدیم و کنارِ پنکه‌ای برقی ساکت نشستیم و منتظر شدیم. طلبه‌های پاکستانی لبخند می‌زدند، لبخندی که هم انتظار تویش بود هم دلگرمی دادن به ما. بهزاد گفت «داره می‌آد. پاشو.»

 

همگی پا شدیم. در قم تشریفات و تکلفی داشتند که ورودِ هر کسی را پُرابهت می‌کرد؛ ورودِ شیرازی هم پُرابهت بود. تنومند بود، باصورتی توپُر و گوشتالو؛ ریشش، عین سبیلش،‌ تروتمیز اصلاح شده بود، و همین باعث می‌شد حدس زدنِ سنش سخت باشد. روپوش دودگمه‌اش حناییِ روشن و عبای مشکی‌اش از نازک‌ترین نخِ ممکن بود.

 

طلبه‌ها جلو رفتند و خم شدند: تب‌وتاب یکبارهٔ عبا‌ها و عمامه‌های مشکی. گذاشت دستش را ببوسند و انگار برای‌شان دعای خیر کرد و بعد همگی نشستیم. آیت‌الله چیزی نگفت؛ به‌نظر می‌آمد فقط می‌خواهد لبخند بزند. طلبه‌ها هم چیزی نگفتند. من گفتم: «لطف کردین حاضر شدین منو ببینین. این طلبه‌هاتون می‌گفتن شما آدم خیلی فاضل و با کمالاتی هستین.» بهزاد چیزی را که گفتم ترجمه کرد و شیرازی شروع کرد به صحبت کردنی آرام و شمرده و آهنگین، با نحوه‌ای از ادای کلمات که برایم جدید بود. کلی‌مدت حرف زد اما ترجمهٔ بهزاد کوتاه بود.

-«لطف داشتن که این حرف‌ها رو زدن. لطف کردین که این حرف‌ها رو زدین.»

شیرازی مقداری دیگر صحبت کرد.

بهزاد ترجمه کرد: «ما این‌جا نمی‌تونیم تحصیلاتو از خیلی زود برای محصل‌ها شروع کنیم. من ترجیح می‌دادم نونهال‌ها می‌اومدن به این مدارس. ذهنِ آدم ضبط‌ صوته. هیتلر هم همین فکرو می‌کرد.»؛ بهزاد خودش اضافه کرد: «می‌خواهد بدونه دینِ تو چیه.»

- «آخه چی بگم؟»

- «باید یه چیزی بگی که بهش بگم.»

گفتم: «من فعلاً هنوز جوینده‌ام.»

 

چهرهٔ شیرازی آرام بود، چشم‌های درشتش خوشحال بودند و مدام من را ورانداز می‌کردند؛ مفصل و طولانی حرف می‌زد، ادای کلماتش مفهوم بود، شمرده، سرشار از آهنگ. دهانش با آن لب‌های گوشتالو حسابی باز می‌شد و دندان‌های تمیزش را نشانِ من می‌داد.

بهزاد گفت: «می‌خواد بدونه قبلِ اینکه جوینده باشی چی بودی، باید با یه دینی به دنیا اومده باشی دیگه.»

 

طلبه‌های پاکستانی عصبی و بی‌قرارم کرده بودند. به آن‌ها گفته بودیم من از امریکا آمده‌ام ولی امریکایی نیستم ــ حرفی که تا حدی حقیقت هم داشت اما بیشتر به‌خاطرِ راه افتادنِ راحتِ کار زده بودم. فکر می‌کردم اینکه حالا بشنوند اصل‌ونسبم هندو است، معذب‌شان می‌کرد؛ دشمنیِ هندو‌ها و مسلمانان شبه‌قارهٔ هند ریشه‌دار بود. فکر می‌کردند ما سرشان را کلاه گذاشته‌ایم، آن هم وقتی آن‌ها آن‌قدر بامحبت برخورد کرده بودند، آن‌قدر روراست برخورد کرده بودند، این دیدار را با مدرسِ اعظم‌شان جفت‌وجور کرده بودند، مدرسی که حتی همین حالا هم چشم ازش بر نمی‌داشتند ــ توی نگاه‌شان بیش از حسِ مریدی یا حتی حرمت و احترام، خوشحالی و رضایت از بودن در محضرِ شیرازی بود.

 

به بهزاد گفتم: «می‌تونی بگی هیچ‌وقت دین نداشته‌ام؟ بهش بگو من یه جای خیلی دوری به دنیا اومده‌ام، تو یه کشوری مالِ قارهٔ امریکا، و هیچ تربیتِ دینی‌ای نداشته‌ام.»

- «نمی‌شه اینو بهش بگی. بگم مسیحی‌ای؟»

- «بگو همینو.»

 

به‌محض اینکه بهزاد شروع کرد به حرف زدن، پشیمان شدم که ازش خواستم این را بگوید. دوپهلو حرف زدنِ من توی کّتِ شیرازی نمی‌رفت؛ می‌دانست یک جای کار می‌لنگد.‌‌ همان‌جا تصمیم گرفتم طیِ باقیِ سفرم به کشورهای اسلامی، چه بابتِ نگرانی چه به‌قصدِ راه افتادنِ راحت‌ترِ کارم، دیگر هیچ‌گاه قضایا را این‌جور برای خودم پیچیده نکنم و در نتیجه‌اش به آدم‌ها تصورِ غلطی از خودم ندهم و مانع واکنش طبیعی‌شان شوم.

 

برعکس، الان این جالب‌تر می‌شد ــ و به مقصودم هم نزدیک‌تر بود ــ که واکنشِ شیرازی نسبت به منِ بی‌دین و ایمان را ببینیم، آدمی با پس‌زمینهٔ بت‌پرستی و عرفان و اعتقاد به جان داشتن اشیا.

 

شیرازی به‌‌ همان لحنِ آهنگین بخصوصش حرف زد، لحن روحانیان؛ و بهزاد بعداً برایم گفت لهجه و تلفظش بیشتر عربی بوده تا فارسی. اسلام را می‌گفت «اس ــ لام» و «الله» در گفتارش می‌شد کلمه‌ای سه‌بخشی که حین تلفظش دهانِ بازش را پیچ و تاب می‌داد: «اُل ــ لَ ــ هاه»

پرسید: «چه جور مسیحی‌ای هستین؟»

فکر کردم: «پروتستان.»

- «پس به حقیقت مقرب‌ترین»

- «چه‌طور؟»

- «کاتولیک‌ها خشک و انعطاف‌ناپذیرین.»

 

منظورش دقیقاً همین نبود که گفت. صرفاً داشت انشعابی شیعی را به جداییِ دو فرقهٔ مسیحی تعمیم می‌داد. اکثریتِ‌ مسلمانان با شیعیان به‌دلیلِ سلسلهٔ جانشینانِ خاصی که برای پیامبر قائل‌اند، اختلاف دارند و شیعه‌ها همیشه خودشان را اقلیتی در محاصره دیده‌اند.

 

بعد از این دیگر گفت‌و‌گو به‌‌ همان سختی‌ای شد که ازش می‌ترسیدم. پرسیدم آیا او تاریخ ــ تاریخ تمدن اسلامی را ــ مطالعه کرده. اشتباه فهمید؛ فکر کرد پرسشم دربارهٔ این است که مسلمان‌ها به چی معتقدند؛ و گفت البته که تاریخِ اسلام را می‌داند: پیامبر وقتی نخستین پیامش را به مردمِ روستایش داد، آن‌ها استقبالی نکردند و این شد که ناگزیر رفت به روستای کناری. و مثل همیشه هم ــ بی‌ آنکه من بخواهم مخاطبم برایم از نیازهای کشورهای مسلمان در زمینهٔ علم یا برنامه‌هایش برای ایرانِ بعد از انقلاب بگوید، از اعتقادِ مسلمان‌ها خودبه‌خود رسیدیم به ملغمه‌ای درهم‌وبرهم از یقین‌ها و قطعیت‌های او. با استقرارِ اسلامِ واقعی علم شکوفا می‌شد؛ آزادی می‌آمد (منظورش آزادی‌ای اسلامی و شیعی بود، مطابق با احکامِ الهی)؛ و همراهِ آزادی همهٔ چیزهای دیگر هم می‌آمدند. (این تصوری از آزادی است که از‌‌ همان اول خودش را از تصورات پیشین متمایز می‌کند.)

 

مکثی طولانی افتاد. گفتم: «شما به نظر آدم آرومی می‌آین.»

گفت: «ممنونم». دیگر به تعریفی که ازش کردم اشاره‌ای نکرد. خواستم خودم را خلاص کنم.

به بهزاد گفتم: «بهش بگو فکر می‌کنم دارم خیلی وقتشونو می‌گیرم.»

شیرازی با‌‌ همان لبخندش گفت: «تا قبلِ افطار وقتم آزاده.»

 

تازه هفت و نیم بود. فقط برای اینکه گفت‌و‌گویمان برقرار باشد، گفتم: «ازش بپرس کِی می‌خواهد افطار کنه.» بهزاد گفت: «نمی‌توانم اینو ازش بپرسم، یادت میره‌ ها. من مسلمونم، قراره این چیزها رو خودم بدونم.»

 

کسِ دیگری آمد تو، آقایی روحانی با عمامهٔ سفید؛ ترکمن بود و از ریاضتِ رمضان رنگش پریده بود؛ به قدرِ خانوادهٔ زائرِ ترکمنی که توی حیاط آرامگاه اتراق کرده بودند، آفتاب‌سوخته یا لاغر و نزار نبود. همراهش دختربچهٔ خیلی رنگ‌پریده‌ای بود: شیرازی گرم و صمیمی برخورد کرد. پا شدیم که راه بیفتیم برویم. طلبه‌ها دوباره جلوی شیرازی خم شدند و دستش را بوسیدند. شیرازی لبخند زد و لبخندش را آن‌قدر ادامه داد تا ــ حالا که وقتِ ملاقاتِ ما تمام شده بود ــ دختربچه هم بدود و دستش را ببوسد.

 

چادرِ فرازِ حیاط و درخت‌های انجیر را جمع کرده بودند. نور ِآفتاب حالا طلایی بود؛ سایه‌ها دیگر مفصل و حسابی نبود. پایینِ پله‌ها کفش‌‌هایمان در انتظارمان بودند و توی اتاقِ کوچکِ کنارِ راهرو محافظِ پابرهنه و مسلسل‌به‌دست خم شده بود و داشت با بچهٔ دیگری بازی می‌کرد.

 

بیرون توی کوچهٔ کثیف که گرد و خاک هم جزیی از بعدازظهرِ طلایی‌رنگش بود، طلبه‌های پاکستانی صورت‌های خوشحال‌شان را گرداندند سمتِ من و یکی‌شان گفت: «خوش‌تون اومد ازش؟»

 

به‌نظر آن‌ها دیدار خوبی بود. از بهزاد و من دعوت کردند شام را همراه‌شان باشیم، با هم افطار کنیم و غذای سادهٔ طلبگی بخوریم. اما دعوتشان (هم‌چنان که اشاره‌شان به غذای سادهٔ طلبگی نشان می‌داد) صرفاً تعارف بود، روش‌شان برای قالِ قضیه را کندن، که ببینند ما سوارِ ماشین می‌شویم و می‌رویم و بعد آن‌ها هم دوباره روالِ معمولِ بعدازظهرِ رمضان‌شان را پی می‌گیرند، روالی که ما شکسته بودیم.

 

کوچه و خیابانِ سرِ کوچه حسابی شلوغ بودند، پُرِ هیبت‌هایی با عبای مشکی: شبیهِ عکسی بود قدیمی از گذری در آکسفورد. اما این‌جا لباسِ روحانی عاریه نبود؛ مالِ خودشان بود و هنوز معنا و اهمیت داشت؛ این‌جا خاورمیانهٔ اسلامی هنوز زنده و سرپا بود و نظامِ تحصیلات عالیه‌اش آدم‌هایی از عصرِ ظلمتِ اروپا را هم مبهوت و مسحورِ خودش کرده بود.

 

توی این خیابان‌ها چیزی بیش از ردّ آکسفوردِ قدیم بود. این شهرِ بیابانی ــ با دیوارهای سفیدش که دورِ حیاط‌هایی پایین‌تر از سطح زمین را می‌گرفتند، با پیاده‌روهای صافی که سرتاسرشان ردیفِ درخت بود، باغ‌های محصورش با درخت‌های انبوه‌شان ــ الگوی شهرهای کوچکی بود که من خیلی دور‌تر در امریکای مستعمرهٔ اسپانیا دیده بودم، از یوکاتان در جنوبِ شرقِ مکزیکو گرفته تا مرغزارهای پامپای آرژانتین. اسپانیا وسیله بود: عرب‌ها بینِ سال‌های ۶۷۰ تا ۷۳۰ میلادی تصرفش کرده بودند ــ هشتاد سال بعدِ تصرفِ ایران ــ و ضمیمه شده بود به جهان پهناورِ دنیای اسلام در سده‌های میانه، به تمدنِ جهانیِ فراگیرِ آن عصر. اسپانیا پیش از آنکه عزمِ آمریکای جنوبی کند این جهانِ اسلامی را پس زده بود. این‌جا در ایران، پانصد سال بعد‌تر، آن جهان هنوز وجود داشت، با تصوراتی گنگ و مبهم از عظمتِ پیشین‌شان اما (هم‌چنان که مقالهٔ مجلهٔ «پیام صلح» دربارهٔ شهرسازیِ اسلامی نشان می‌داد) بی‌خبر از آنچه این عظمت کرده بود و از قاره‌ای در دوردست که مستقیم بر سرنوشتش تأثیر گذاشته بود.

 

طلبه‌های پاکستانی مسیر را برای راننده لُرِ ما توضیح دادند. در راهِ خانهٔ آیت‌الله خلخالی، قاضیِ اعدام بودیم که بهزاد گفت: «می‌دونی چرا من نمی‌تونستم به شیرازی بگم تو تربیتِ دینی نداشتهٔ؟ داشت خودشو می‌کُشت سر دربیاره تو کمونیستی یا نه. اگه بهش گفته بودم بی‌دینی، فکر می‌کرد کمونیستی. اون‌وقت برات بد می‌شد.»

 

کلید واژه ها: نایپل


نظر شما :