بخش نهم: نمایش وحدت انقلابی

طالقانی؛ رییس شورای انقلاب، معتدل بود و محبوب
۱۱ مرداد ۱۳۹۰ | ۲۳:۲۶ کد : ۷۲۸۱ کاغذ اخبار
سخنران، امامِ جمعه، آیت‌الله طالقانی بود که به‌شدت دوستش داشتند. طالقانی حکم به برگزاری این مراسم نمازِ جماعت در دانشگاه تهران داده بود تا نمایشی باشد از وحدتِ انقلابی، وحدتی چنان وحدتِ مردمان در روزگارِ پیامبر و قبایلِ صحرایی. طالقانی پیر بود و تقدیرش این بود که چند هفته بعدترش بمیرد...، عکس‌هایی بود از آدم‌هایی که زمان شاه کشته شده‌ بودند.یکی‌شان جنازهٔ هویدا بود، نخست‌وزیر شاه که به‌دستورِ خلخالی آخرِ شب با عجله و به‌زور از سلول بیرونش آورده بودند و با دوتا گلوله کارش را ساخته بودند.
بخش نهم: نمایش وحدت انقلابی
وی. اس. نایپل/ ترجمه: بهرنگ رجبی

 

تاریخ ایرانی: بهزاد اهلِ شهرستان بود، یکی از شهرستان‌های قدیمی و مشهورِ ایران. پدرش معلم ادبیات بود. دربارهٔ مادرش نکته‌ای نداشت بگوید، فقط می‌گفت مادرش است ــ و فکر کردم پس‌زمینهٔ مادر نکتهٔ ویژه‌ای نداشت. بهزاد مدتی در مدرسه‌ای آمریکایی تحصیل کرده بود و انگلیسی را خوب حرف می‌زد، با لهجه‌ای معمولی و خنثی. حالا در بیست و چهار سالگی دانشجوی یکی از رشته‌های علوم پایه بود در یکی از آموزشگاه‌های تهران. رفتارش بی‌تکلف و با مؤدب بود و حساسیت و زودرنجی‌ای ایرانی داشت. بلندقد بود، لاغر و کشیده، خوش‌هیکل؛ می‌رفت اسکی و کوهنوردی و شناگرِ حسابی هم بود.

 

از یک طرف پس‌زمینهٔ روستایی‌اش احتمالاً کاملا سنتی بود، مدرسهٔ آمریکایی، آموزشگاه علوم پایه در پایتخت، فعالیت‌های ورزشی. می‌شد گفت پیشاروی بهزاد، که تقریباً تمام عمرش را در زمان حاکمیتِ شاه گذرانده بود، دنیا جوری گشوده بود که برای پدربزرگ و مادربزرگش ناشناخته و غریب می‌نمود.

 

اما این خیالِ من بود. سن من دوبرابرِ بهزاد بود. در عصر استعماری به دنیا آمده بودم که آن‌زمان تغییرش حتی در ذهن‌ها هم نمی‌گنجید؛ در ترینیدادی که هجده سالِ نخستِ زندگی‌ام را گذراندم، من فقر و نداری و محدودیت‌های مذهبی را شناختم، مستعمره‌ای که بنیانش بر کشاورزی است، جایی که یک بار حساب کردند و گفتند فقط هشتادتا شغل برای آدم‌ها وجود دارد. بنابراین در جاهایی چون ایران استادِ تشخیص تغییر بودم. در مورد بهزاد فرق می‌کرد. در ۱۹۵۵ در ایران به دنیا آمده بود، ثروتِ ملیِ کشور برایش طبیعی و بدیهی بود و حقِ خودش می‌دانست، توسعهٔ کشور را حقِ خودش می‌دانست، او هم استاد تشخیصِ این بود که در جامعه‌اش چه‌چیز هنوز غیرعادلانه است.

 

به‌نظر من که وضعش خوب می‌آمد، حتی پولدار بود. به‌نظرِ خودش فقیر می‌آمد، و برای گواهِ این ادعا می‌گفت یک کُت هم ندارد؛ زمستان‌ها فقط یک پلیور می‌پوشید. تصورِ از فقر از پدر به بهزاد رسیده بود، پدری که کمونیست بود و در زمان شاه مدتی را در زندان گذرانده بود. این تصور از فقر در برابرِ تصور من از همین مفهوم در ترینیدادِ بیست و پنج سال پیش خیلی دور بود.

 

بهزاد بچه که بود ـ می‌شود اواسط دههٔ شصت میلادی ـ یک روز از پدرش پرسید: «چرا ما ماشین نداریم؟ چرا یخچال نداریم؟»‌، همان وقت بود که پدرش برایش دربارهٔ فقر و بی‌عدالتی گفت و شروع کرد به آشنا کردن او با مفهومِ انقلاب، در خانه‌ای که بهزاد زندگی می‌کرد، انقلاب مفهومی جاندار و سرزنده بود که جایگزینِ مذهب شده بود. برای بهزاد انقلاب ـ هم چون مذهب ـ حتی مایه‌هایی از مفهومِ وظیفه در خودش داشت و بهزاد در این اعتقادش‌‌ همان قدری راسخ بود که هر روحانی‌ای در قم در مسیرِ مذهبش. آدم‌ها و کشور‌ها را به‌حسب میزان و چگونگیِ انقلابی بودنشان قضاوت می‌کرد. جز ادبیات فارسی که بهش دلبستگی ویژه داشت، فقط آثارِ نویسنده‌های انقلابی و نویسنده‌هایی را که انقلابی می‌دانست می‌خواند، و مطمئن نبودم بتواند بگوید هر کدام مال کِی‌اند: شولوخف، اشتاین بِک، جک لندن، هیچ‌گاه وسوسه نشده بود گریزی به دیگرانی هم بزند.

 

دو روز بعدِ سفرمان به قم داشتیم در مرکز تهران قدم می‌زدیم که بهم گفت در غرب آزادیِ واقعیِ نیست. کارگر‌ها تحت ستم‌اند و در ازای کارشان دستمزدی می‌گیرند که فقط احتیاجات اولیه‌شان را تأمین می‌کند. آزادیِ واقعی فقط یک جا و یک بار در جهان وجود داشته، در شورویِ سال‌های ۱۹۱۷ تا ۱۹۵۳.

گفتم: «ولی کلی مصیبت و بدبختی بوده که. کلی آدم‌ها زندانی شدن، کشته شدن.»

سر این حرفم بهم پرید: «چه جور آدم‌هایی؟»

 

اعتقادِ مذهبی نداشت اما در ایرانِ شیعه بزرگ شده بود و درکش از عدالت برای رسیدن به جامعه‌ای سالم، درکش از مصیبت و بدبختی، از تصورش که باید آدم‌های رذل و پَست را کیفر داد، جدانشدنی بود.

گفتم: «دوستانی داشته‌ای که موضع عوض کنن و الان تصمیم گرفته باشن مسلمون بشن؟»

- «چندتایی. ولی حالی‌شون نیست چی شد‌ن.»

 

شهرِ انقلاب را نشانم داد. در این خیابان سه‌بانده‌ای که مرکزِ خرید است، توی آن ساختمانِ سوخته (که چارچوب‌های سیاه‌شدهٔ پنجره‌هایش توی آن خیابان دودگرفته در نگاه اول به چشم نمی‌آمدند) سربازانِ شاه سنگر گرفته بودند و روی تظاهرکنندگان آتش گشودند. و این‌جا، دمِ این ورودی، مَردی مُرد. حالا بعدِ شش ماه خونش دیگر به‌سختی دیده می‌شد. روی بتونِ کثیف فقط لکه‌هایی تیره‌رنگ بود. دو جا کسی با ماژیکِ سیاه و به‌اندازه‌ای احتمالاً مناسبِ پیغامی خصوصی نوشته بود: «این خونِ یک شهید است». «شهید» کلمه‌ای مشخصاً مذهبی بود اما بهزاد می‌توانست تفسیر و دریافتی سیاسی ازش بکند.

 

در خیابان انقلاب، شاه‌رضای سابق، روبه‌روی محوطهٔ نرده‌کشیدهٔ بزرگِ دانشگاهِ تهران، راستهٔ ناشران (لابه‌لای‌شان هم مغازه‌های فروشِ لباس‌های مردانه) بود و کتاب‌فروش‌ها و کاست‌فروش‌ها و عکس‌فروش‌های کنارِ پیاده‌رو هم بودند. کاست‌های سخنرانی‌های ] آیت‌الله[ خمینی و دیگر آیت‌الله‌ها بودند، به‌رغم این‌که موسیقی را حرام دانسته بودند، آهنگ‌های فارسی و هندیِ مُدِ روز هم پُر بود. بعضی کتاب‌فروش‌ها کتاب‌هایی به فارسی درباره انقلاب داشتند، دربارهٔ نظریه‌پردازان و شهیدانش. بعضی‌های‌شان چیزهایی بیشتری هم داشتند، کُپه‌های درهم‌وبرهمی از ادبیات کمونیستی، جلدکاغذی‌های فارسی، و مجموعه‌های جلدِسختِ آثار لنین یا مارکس به انگلیسی، چاپ شوروی. انگار یک انقلاب در انقلابی دیگر جریان یافته بود.

 

کتاب‌های مصورِ انقلاب هم بود. توی عکس‌های این کتاب‌ها تأکید روی مرگ و خون و انتقام بود، عکس‌هایی بود از آدم‌هایی که زمان شاه کشته شده‌ بودند؛ عکس‌هایی از ناآرامی‌ها؛ خون روی خیابان‌ها، جسد‌ها توی سردخانه‌ها، شعارهایی که با خون روی کاشی‌های سفید نوشته شده بود؛ ردیفِ عکس‌هایی از آدم‌هایی که بعدِ انقلاب اعدام شده بودند و توی تصاویر مُرده بودند. صفحه پشت صفحه، جنازه پشتِ جنازه. یکی‌شان جنازهٔ هویدا بود، نخست‌وزیر شاه که به‌دستورِ خلخالی آخرِ شب با عجله و به‌زور از سلول بیرونش آورده بودند و با دوتا گلوله کارش را ساخته بودند، اولی به گردنش، بعد به سرش: توی عکس حفرهٔ سیاهِ گلوله روی گردنِ هویدای پیر کاملاً معلوم بود. این‌ها کتاب‌های سوغاتِ انقلاب بودند و ناشر‌ها سرِ درآوردن‌شان با هم رقابت می‌کردند. چهرهٔ دیگرِ احساساتیِ ایرانی‌ها را هم بینِ جنس‌های عکس‌فروش‌ها پیدا می‌کردی؛ مناظرِ رؤیاییِ آب و درخت، نقاشی‌هایی از کودکان و زنانِ زیبا، با قطره‌های درشت و دور از واقعیت که از گونه‌هایشان روان بود. بهزاد عاشقِ این اشک‌ها بود.

 

شعار‌ها تمام ساختمان‌های توی محوطهٔ دانشگاه را ـ که پدر شاه تأسیس کرده بود ـ از ریخت انداخته بودند. دانشگاه محلِ اصلیِ میتینگ‌ها در تهران بود و حتی در چنین روزی، روزی که هیچ مناسبتِ خاصی نداشت، پُر دار و دسته‌هایی بود که با هم بحث می‌کردند. بهزاد گفت: «همیشه همین بساطه»، دربارهٔ چی حرف می‌زدند؟، گفت: «همین چیز‌ها دیگه، اسلام، کمونیسم، انقلاب.» منظره به یک محوطهٔ دانشگاهیِ آرام و متعارف و خوب‌وخوش می‌مانست، سخت می‌شد این جوانانِ جین‌پوش را با پیراهن‌های زیبای‌شان به حمامِ خونی ربط داد که توی کتاب‌ها و عکس‌های کنارِ خیابان ستایش می‌شد.

 

اما خشونت حضورِ مستتر داشت و همین که از درِ اصلی دانشگاه بیرون آمدیم درگیری دیدیم. دانشجوی عینکی ریزه‌میزه‌ای با پیراهنِ سفید، داشت ناشیانه و با تقلایی خنده‌دار اعلامیه‌ای را به نرده‌های آهنی درِ دانشگاه می‌چسباند. اعلامیه در اعتراض به تعطیل کردنِ «آیندگان» بود، روزنامه‌ی چپ‌ها. کارگری که نزدیکِ دکهٔ غذافروشی‌ای دمِ پیاده‌رو‌ ایستاده بود آرام رفت بالاسرش، روی اعلامیه داس و چکشی سرخ کشید، بعد روی کلِ ورقه ضربدری زد، و آخرش هم وسط جمعیتِ توی پیاده‌رو دوتا سیلی خواباند توی صورتِ آن دانشجو و بی‌عجله اعلامیه‌ی ازریخت‌افتاده را سفت و محکم دوباره چسباند به میله‌ها.

 

آن دانشجو جاخالی داده بود تا عینک و چشم‌هایش را حفظ کند. هیچ‌کس به کمکش نرفت. حتی بهزاد هم هیچ کاری نکرد. انگار از من تقاضای برقراریِ عدالت داشته باشد، فقط گفت: «دیدی؟ دیدی؟» دو انقلاب انگار در هم جریان یافته بودند، انقلابِ رخ داده و آن‌چه بهزاد انقلابِ مردمیِ حقیقی می‌دانست، اما این‌ها متفاوت‌ از هم بودند. تعطیلاتِ آخر هفتهٔ پیش را بهزاد و چندتایی از اعضای گروه‌شان به روستایی رفته بودند تا «جهاد سازندگی» کنند. با پاسدار‌ها به مشکل برخورده بودند: حالا دیگر هر روستایی «کمیته»‌ی خودش را داشت، جوانانی اسلحه‌به‌دست که الان در خیلی جاهای ایران خودِ قانون بودند. پاسدار‌ها، مسلمان‌ها، نمی‌خواستند کمونیست‌ها در روستا‌ها فعالیت کنند.

 

***

 

فردا صبحش دمِ دانشگاه صحنه متفاوت بود. باز سَبَتِ جمعه بود و سومین جمعهٔ متوالی‌ای که نماز جمعه در محوطهٔ دانشگاه برگزار می‌شد. بهزاد و من از هتل قدم‌زنان راه افتادیم و وقتی به خیابانِ انقلاب رسیدیم، دیگر به‌نظر می‌آمد نصفِ جمعیتِ تهران دارند همراه‌مان قدم می‌زنند. هیچ اتوبوس یا کامیونی این آدم‌ها را نیاورده بود، خودشان پای پیاده آمده بودند. بیرونِ دانشگاه جمعیت متراکم بود؛ ماشین‌ها بااحتیاط رد می‌شدند. دسته‌های کوچک و جداجدای آدم‌هایی از جمعِ پیاده‌ها شعارهایی فریاد می‌کشیدند که در آن همهمهٔ شدید سخت می‌شد شنیدشان.

 

از کنارِ کتاب و جزوه‌فروش‌های کنارِ پیاده‌رو گذشتیم و تهِ راسته پیچیدیم به راست و امتدادِ نرده‌های دانشگاه را گرفتیم و رفتیم. شیبِ خیابانِ فرعیِ عریضی که تویش بودیم، به‌طرفِ شمالِ تهران بود و دو طرفش درخت‌های چنار و جوی‌های باریکی ردیف بود که آب توی‌شان پُرشتاب جریان داشت.

 

بیرونِ نرده‌های دانشگاه، جوانِ ریشویی، دستفروشِ کتاب، توی هر کدام از دست‌هایش جزوه‌ای گرفته بود و داد می‌زد: «این کتاب‌ها ضدکمونیسم و ضدامپریالیسم‌ان‌ ها.»

بهزاد باترحم گفت: «براشون جفتِ این کلمه‌ها یه معنی‌داره.»

از کنارِ مرد رد شدیم و داشتیم امتدادِ نرده‌ها را ادامه می‌دادیم که بهزاد یکباره مرا کناری کشید؛ گفت: «این‌جا باید قوانینِ اسلامیو رعایت کنیم. این طرفِ خیابون مالِ خانوم‌هاست.»

 

رفتیم آن‌دستِ خیابان و کنار جوی آب مقداری سربالایی را رفتیم و یک ساعتی یا بیشتر، در پیاده‌روی مخصوصِ آقایان (یا پیاده‌رویی که ما فکر می‌کردیم مخصوصِ آقایان است) زیرِ درختِ چناری که سایه‌اش هر دَم کم‌تر و بی‌رمق‌تر می‌شد، جمعیتی را تماشا کردیم که از خیابانِ انقلاب بالا می‌آمدند، زنان با حجاب و چادرِ سیاه از یک طرف، مرد‌ها از طرفِ دیگر. هرازگاه مردانی انگار خیلی مشتاق و شیدا چمباتمه می‌زدند لبِ جوی آب و وضو می‌گرفتند و بعد سریع راه‌شان را ادامه می‌دادند، انگار مسابقهٔ شیدایی یا نشان دادنِ شیدایی بود. هر وقت من و بهزاد حرف زدن‌مان را قطع می‌کردیم صدای پا می‌شنیدیم و وراجی‌های جمعیتِ پیاده، گاه‌به‌گاه هم جیغِ کودکی. در محوطه دانشگاه گرد و خاکی خفیف بلند بود.

 

هرازگاه دسته‌هایی می‌آمدند و شعارهایی در موردِ وحدت سر می‌دادند؛ یک بارش گروهی بودند که لباس استتارِ چتربازی تن‌شان بود و اسلحه‌های ژ-۳ داشتند. پاسدار‌ها هم سروکله‌شان مدام پیدا می‌شد، جمعیت را حرکت می‌دادند، مرد‌ها را از زن‌ها جدا نگه می‌داشتند. یک کُرد دیدم، یا مردی که لباس کُردی تَنَش بود، شل‌ووِل‌ترین روپوشِ کمربندیِ ممکن، با شلوارِ خیلی گَل‌وگشادی که دمِ قوزکِ پا تنگ می‌شد. عجیب بود ولی توی پیاده‌رویی که بودیم زنِ جوان جین‌پوشی با کفش‌های پاشنه‌بلند هم دیدم که احتمالاً برای انجامِ کاری کاملاً متفاوت مجبور شده بود به آن‌جا بیاید. با آن پاشنه‌ها با بیش‌ترین سرعتِ ممکن راه می‌رفت و کسی را نگاه نمی‌کرد.

 

جمعیت متراکم‌تر شد؛ حالا مرد‌ها و زن‌ها در صف‌هایی جدا از هم بودند، مرد‌ها حرکت می‌کردند، اما زن‌ها رفتن‌شان آرام‌تر شده بود، جمع شده بودند، کمی بالا‌تر دمِ ورودی بانوان ازدحام بود و همین جلوی حرکتشان را گرفته بود. بلندگو‌ها شروع کردند به پخش سخنرانی، با صدایی که پُرشور بود و مدام قطع و وصل می‌شد؛ سخنرانی هم به جنونِ جماعت اضافه شد. پیاده‌روی زنان پُرِ پُر بود. زن‌ها شروع کردند خودشان را روی روزنامه‌ها و قالیچه‌هایی ارزان‌قیمت کفِ خیابان جاگیر کنند. اولش زیر سایهٔ درخت‌های چنار که جا به جا آفتاب را رد می‌کردند، بعد هر جا. هجوم آوردند سمتِ پیاده‌روی‌ ما، یا پیاده‌رویی که فکر می‌کردیم مالِ ما است. برای ما که فرقی نمی‌کرد، دست می‌بردند توی زنبیل‌های‌شان، دمِ پای ما قالیچه‌ یا کهنه‌لباس یا روزنامه‌شان را پهن می‌کردند و بعدِ این‌که پخش شدند، دیگر می‌شد تشخیص داد این سیلِ جمعیتِ نا‌شناس و چشمگیر و سیاه‌جامه، زنانی‌اند که سرِ تکه‌زمینِ سهم‌شان از پیاده‌رو یا خیابان با هیچ‌کس شوخی نداشتند.

 

پاسداری آمد و خیلی تند و خشن رو به بهزاد و من چیزی گفت. بهزاد گفت: «می‌گه ما باید اجازه بدیم زن‌ها بتونن نمازشونو بخونن»، سر و وضع پاسداره شبیهِ چه‌گوارا بود ــ عینک آفتابی، اسلحه. شتابِ انقلاب باعثش بود: در آن لحظه ناهماهنگی اعصاب‌شان را به هم می‌ریخت، اما بهزاد آرام گفت: «بیا همراه جمعیت راه بریم.» به پیاده‌های توی خیابان ملحق شدیم. شدیم جزیی از صدای پا‌ها؛ بهزاد گفت: «من با جمعیت راه رفتنو دوست دارم.» بعد هم گفت: «این مراسم مذهبی نیست، یه مراسمِ سیاسیه.»

 

دمِ ورودیِ بانوان از زنانی با حجاب و لباس مشکی، سیاه بود. زن‌هایی که تو رفته بودند نمی‌توانستند تکان بخورند، زن‌های بیرون منتظر بودند بروند تو. جمعیتِ انبوهِ سیاه‌پوش خاک بلند می‌کرد. مردانی نظامی‌پوش و اسلحه‌به‌دست چهارراهِ بالای محوطهٔ دانشگاه را باز نگه داشته بودند. شمالِ دانشگاه مخصوصِ آقایان بود؛ همان موقع هم جمعیت نصفِ خیابان را گرفته بودند. تمامِ ورودی‌ها نگهبانی داشت. از یکی از ورودی‌های شمالی (ورودی‌های شمالی اغلب مخصوصِ مردان بودند تا زنان) بود که بهزاد من را تو بُرد، بعدِ اینکه به پاسدار در پاسخِ سؤالِ سرسری‌اش گفت بله، من مسلمانم.

 

بهزاد می‌خواست جمعیت را ببیند. بابتِ گیر افتادن وسطِ مراسم نماز اضطراب داشتم. بهزاد می‌فهمید. گفت برایمان بد می‌شود اگر نماز که شروع شد بگذاریم برویم؛ و البته که اگر می‌ماندیم هم بلد نبودیم چه‌کار کنیم و این برایمان بد‌تر هم می‌شد. اما تا شروعِ نماز هنوز مدتی وقت مانده بود. تازه وقتِ خطبه‌ها شده بود و خطبه‌ها می‌توانستند همین‌طور ادامه داشته باشند و ادامه داشته باشند، عین همین خطبهٔ مقدماتیِ اول که همین‌طور ادامه داشت و از بلندگو‌ها می‌غرید.

 

جمعیتِ واقعی آن‌وسط بودند، در محلِ نماز توی محوطه. اما جماعت حتی تا چند یاردیِ ورودی‌ها خودشان را برای نماز زیر سایه‌مانندهای هر درخت و درختچه‌ای جاگیر کرده بودند. بعضی‌ها دستمالی یا تکه‌لباس‌های تاشده‌ای روی سرشان انداخته بودند، بعضی‌ها با روزنامه و مقوا کلاه درست کرده بودند و ریخت‌شان شده بود عینِ تماشاچی‌های استادیوم.

 

دو تا کارگر به‌دو آمدند تو، هنوز داشتند ادای شیدایی می‌آمدند و هم‌چنان که داشتند می‌دویدند عمداً ما را هل دادند؛ مردی داد می‌زد: «اگه بابای شاه می‌دونست یه روزی دانشگاه قراره این‌شکلی بشه، هیچ‌وقت کلنگشو هم نمی‌زد.»

 

آیت‌اللهِ پشت میکروفن از انبوهِ آدم‌های نشسته خواست مناجاتی را همراهِ او بخوانند و دوباره و دوباره صدای پاسخ مردم آمد، صدایی که زورِ دستگاه‌های تقویتِ صدای بلندگو‌ها هم تویش گم شد. مناجاتی دربارهٔ وحدت بود. وحدت، اتحاد، بی‌چهر‌گی، در یک انعقادِ انسانیِ انبوه: چیزی که جمعیت داشتند ازش لذت می‌بردند خیلی سریع دیگر برای من تحمل‌ناپذیر شد ـ شاید دلیلش فقط این بود که تا پیش از آن من هیچ‌وقت در فضایی محصور با تقریباً یک میلیون نفر آدم تویش نبودم ـ و وقتی از یکی از خروجی‌های شرقی رفتیم بیرون و پیاده راه افتادیم به‌سمتِ هتل، آرامش‌بخش بود که دیدم دوروبر آدم‌های دیگری هم هستند که به کارهای دیگری مشغولند.

 

توی غذاخوریِ هتل چیزی خوردیم. توی آشپزخانه رادیویی روشن و صدایش بلند بود. خطبه‌های دانشگاه هنوز ادامه داشتند. تنها آدم‌های دیگرِ توی آن غذاخوریِ بزرگ یک عده ایتالیاییِ مستأصل و درمانده بودند که چند روزی می‌شد ساکن هتل شده بودند. شرکت‌شان باید مخارج هتل را می‌پرداخت و احتمالاً خودشان هیچ پولی نداشتند. سی و چند ساله بودند و آراسته و متین؛ همگی‌شان شلوارِ زنانهٔ دوخت ایتالیایی تنشان بود: کیپ و کمرشان بالا. به‌ندرت بیرون می‌رفتند؛ هتل هر غذایی داشت می‌خورند؛ و سرزندگی‌شان و توجهی که به سر و وضعشان می‌کردند روز به روز داشت کمتر می‌شد، وعده به وعده. هتل که زمانی بابت غذایش مشهور بود، بعدِ انقلاب سرآشپزش را از دست داده بود.

 

و بعدِ آن قدم زدن‌ها و شیدایی‌ها و معطل ماندن‌ها زیر آفتاب، حالا جمعیتِ توی دانشگاه ـ و پیشخدمت‌های بی ‌لباس رسمیِ هتل ـ چی داشتند می‌شنیدند.

ـ «ایرانی‌ها باید شعلهٔ اسلام را روشن نگه دارند.»

 

این را که قبلاً هم شنیده بودند، اما آشنا بودنِ حرف‌ها انگار رسم بود. سخنران، امامِ جمعه، آیت‌الله طالقانی بود که به‌شدت دوستش داشتند. طالقانی حکم به برگزاری این مراسم نمازِ جماعت در دانشگاه تهران داده بود تا نمایشی باشد از وحدتِ انقلابی، وحدتی چنان وحدتِ مردمان در روزگارِ پیامبر و قبایلِ صحرایی. طالقانی پیر بود و تقدیرش این بود که چند هفته بعدترش بمیرد. حتی چپ‌ها هم فکر می‌کردند او معتدل‌ترین و معقول‌ترین‌ است؛ اما زمانِ مرگش که رسید معلوم شد در تمام این مدت رییس «شورای انقلاب» بوده.

 

آیت‌الله طالقانی داشت می‌گفت خودِ پیامبر هم شاید انقلاب ایران را در ذهنش داشته، وقتی پیش‌بینی کرده بود ایرانی‌ها، اَخلافِ سلمان فارسی، «پیشگامانِ اسلام در زمانه‌ای خواهند شد که دنیا از دین دور افتاده و منحرف شده.» 

کلید واژه ها: نایپل آیت الله طالقانی


نظر شما :