بخش یازدهم و پایانی: عدالت، وحدت، انتقام
شهر صحنه اعتراضات چپها و پاتک گروههای اسلامی بود
تاریخ ایرانی: قطار، ساختِ آلمان یا سوئیس، دمِ سکو منتظر بود. شیشهٔ سمتِِ بیرونِ یکی از پنجرههای دوجدارهاش خُرد شده بود، با سنگریزه یا قلوهسنگ. بهزاد گفت: «انقلاب».
کوپهمان را پیدا کردیم، اما آن تو منتظر شدن راه نداشت. تهویهاش فقط وقتی قطار در حرکت بود کار میکرد و گرمای کوپه کموبیش بیدرز و روزنه را خیلی سخت میشد تحمل کرد. منظرهٔ خانوادهای در کوپهای دیگر ــ که آبِ توی سطلِ پلاستیکیِ سبزرنگِ بزرگشان ماجرا را کامل هم کرد و در موردِ تک تختی که توی کوپهمان نگرفته بودیم، به دلشورهام انداخت. اما دلشوره را برای خودم نگه داشتم و از قطار رفتم بیرون روی سکو و زیرِ سقف بتونیِ بلند با خیالِ راحت منتظرِ دوستدختر بهزاد شدیم.
تقریباً درجا بهزاد من را گذاشت و رفت و گفت سرِوقت برمیگردد. سرِوقت برنگشت. من تنها توی کوپه نشسته بودم و درست قبلِ حرکتِ قطار سروکلهٔ دوستدختره پیدا شد. ریزهمیزه بود، پوستش زبر ِ (احتمالاً از گرمای تابستان)، نه خوشگل بود نه زشت. شلوارِ آبی و پیراهن تَنَش بود؛ و بیشتر از یک خواهر برای بدرقهاش آمده بودند. بهنظر میآمد همراهِ کل یا بخشِ اعظمِ خانوادهاش به ایستگاه آمده. خانوادهٔ دختره! آدمهای مذهبی! کمکم داشتم دلیلِ بخشی از گرفتاریهای آخر هفتهٔ بهزاد را و بامبولهایی را که سرِ من و بقیه درآورده بود، میفهمیدم.
قطار از ایستگاه راه افتاد، بهزاد آمد توی کوپه. واقعاً حتی به دختره معرفیام هم نکرد، اسمش را هم بهم نگفت؛ فقط از طرفِ او معذرت خواست و گفت اصلاً انگلیسی نمیداند. دختره جوابِ سلامم را داد اما تا آخر سفر هم هیچ مستقیم توی صورتم نگاه نکرد. هنوز درگیرِ قیدوبندهای کهن بود، همچنان که بهزاد هم بود.
با اینحال با حضورِ زنی شلوارپوش و بیحجاب توی کوپه، زنی راحت و بیتکلف با پاهایی شاید کمی بیقرار، راحت میشد فراموش کرد زنها در ایران حجاب دارند یا سرپوشیدهاند؛ آن روز بیسروصداترین روز در تقویمِ شیعه بود، سالگرد مرگِ علی: صبح رادیوی کنار تخت اتاقِ هتل هایتِ عمرخیام هیچ موسیقیای پخش نکرده بود.
در حاشیهٔ مشهد از کنارِ روستایی رد شدیم که خانههایش سقفهای سفالیِ تخت داشتند. پسرهای روستا پای دیوارهای بلندِ بغلِ خط آهن شروع کردند به سنگ انداختن طرفِ قطار، تند و بیامان اما بیخباثت یا بدجنسیِ خاصی. تند و بیامان این کار را میکردند چون قطار سریع رد میشد و میخواستند تا بیشترین حدی که میتوانند فرصتِ پرتاب بیابند. بهزاد گفته بود پنجرههای شکستهٔ یکی از واگنها نتیجهٔ انقلاب است. شاید هم بود، شاید این بازی از همان دورانِ دلاوری آمد و باب شده بود. اما خوشحال بودم گرمِ معاشرت با دوستدخترش است و صحنه را نمیبیند.
کنارِ دخترهِ عین بچهها آرام و راحت بود؛ حرفزدنشان یک آن قطع نمیشد. از همان اول تقریباً شروع کردند به ورق بازی کردن ــ دختره یک دست آورده بود. بهزاد یکی از آن لحظاتی که مرا یادش آمده بود گفت دختره فقط یک بازی بلد است؛ آن بازیه هم خیلی ساده و ابتدایی بود. آنقدر همان بازی را کردند تا دیگر حوصلهشان سر رفت.
از توی کوپه چشماندازِی که میدیدی کوهستان و تپهها و دشتِ نمدار بود. تپهها پرت و تکافتاده بودند و قطار میانشان پیچوتاب میخورد. مزرعهها بعدِ خرمنکوبی طلاییرنگ شده بودند و اواخر بعدازظهر بود که دیگر تپههای دوردست رنگِ قهوهای شادی به خودشان گرفتند. جا به جا آبراهههایی زمین را شیار داده بودند؛ اما حالا در اوجِ تابستان آبراههها تحلیل رفته بودند و شده بودند باریکهنهرهایی با چند پا عرض و چند اینچ عمق. گلههای گوسفندها ته ساقهها را میچریدند. گاهبهگاه مردانی میدیدی که داشتند خرمن باد میدادند. اما جادهٔ مدرن و کامیونهای رنگِ روشن خیلی فاصلهای از این مزرعهها نداشتند؛ دکلهای برق هم از این سو تا آن سوی دشت ردیف بودند.
روستاها رنگِ گِل بودند و خانهها سقفهای گنبدمانند سفالی داشتند (آوردنِ تیرچه و الوار به آنجاها راحت نبود)، با ناودانهایی که برای تخلیه و هدایتِ آب پایین میآمدند. از توی قطار بهنظر میآمد سقفهای گنبدمانند کنار هم خوشه شدهاند؛ ناودانهای بیرونزده از دیوار با سایههای تیزِ اُریبی که روی دیوارهای گِلی میانداختند، شبیهِ لولههای توپهایی جنگی بودند در مقیاسی کوچک؛ در گوشه و کنارِ دیوارهای روستا برجهایی گِرد میدیدی، شبیهِ برجِ ساعت. تپهها بهتدریج هموار شدند و چین و شکنهایشان شبیه چین وشکنهای پوستِ آدم شد. سروکلهٔ بیابان کمکم داشت پیدا میشد. زمین آبلهگون بود، جابهجا از چاههایی پُشتههای خاک دورشان، شبیهِ تصویرِ مقیاسِ بزرگِ کپههایی که کنارِ سوراخهای موشها به وجود میآید؛ و شگفتانگیز بود که اغلب در جاهای بیآب و علف، دورِ دیوارهایِ گلی را بیشهزارهای سرسبزِ پُرِ سپیداری گرفته بودند.
خورشید در آن سمتی از واگن که بهزاد نشسته بود غروب کرد. زمین پُرِ گرد و خاک بود. بهزاد گفت بیابان نزدیک است. با من موافق نبود که به این زمینها خوب رسیدهاند و کلی برایشان مایه گذاشتهاند، جاده و برق کشیدهاند. با دوستدخترش موافق بود؛ همراهِ دختره چشمهایش برای تشخیصِ بیعدالتی تیزتر میشد، حسّ وجودِ بیعدالتی یکی از چیزهایی بود که به هم پیوندشان داده بود. بهم گفت ـ و آنچه را گفت برای دختره هم ترجمه کرد ـ که هفتاد و پنج درصدِ روستاهای ایران جاده و برق ندارند.
اما کشور هم کشورِ خیلی بزرگی بود، گرفتوگیر زیاد داشت، و روستاهایش هم حسابی پخشوپلا بودند. و گرچه بهزاد گفت الان دیگر توی بیابانِ بایریم ـ و گرچه چراغِ بالای سرمان را روشن کرد و به شیشهٔ پنجرهای که ازش چشماندازِ در حال محو شدنِ بیرون را میدیدیم، حالتِ آینهوار داد ـ باز میتوانستم تشخیص دهم کماکان به باریکهها و تکههایی از این دشتِ هموار رسیدهاند، تا اینکه هوا تاریک شد.
دوستدخترِ بهزاد غذا تعارف کرد ـ صرفاً از روی عادت در این روزِ ماه رمضان تا غروب صبر کرده بود ـ کیفِ آدیداسش از کیسهپلاستیکهایی پُرِ شیرینی و دونات و انجیر خشک و میوههای خشکِ دیگری سنگین بود ــ بهزاد گفت تا حالا از این دوناتها نخورده. اینها را از مشهد برای دوستانش در تهران آورده بود. من مقداری میوهٔ خشک خوردم ـ انجیرهایی خیلی ریز و چروکیده و شکافخورده که بیرونشان گِلیرنگ بود و تویشان نرم و شیرین، میوهای که بهنظر میآمد در زمینهایی که داشتیم ازشان میگذشتیم بار آمده و نشانههایی از آفتاب و بیابان و باغهای محصور داشت. بهزاد دونات خورد؛ دوستدخترش کلوچه خورد.
دختر تکیه داد به پنجره، پای چپش را روی صندلی دراز کرد، و افتاد به خواندنِ جزوهٔ فارسیِ تازهای با نشانِ ستارهٔ سرخ و چکشِ سرخ و داس روی جلدِ زردرنگش. بهزاد گفت جزوه را حزب همین تازگی منتشر کرده ـ حزبی مستقل، نه وابسته به مسکو ـ در توضیح اینکه چرا در انتخاباتِ «مجلس خبرگان» شرکت نکردهاند.
دوستدخترِ بهزاد داشت جزوه را خیلی جدی و مصمم میخواند، اما بهنظر میآمد چیزی که میخواند خیلی جذبش نکرده و دست از ورق زدن برداشت. جزوه را همانطور باز روی صندلی گذاشت و بعد شروع کردند با بهزاد حرف زدن؛ پایش را از روی صندلی برداشت و دوباره شروع کردند به ورق بازی کردن، همان بازیِ ساده و ابتدایی.
توی ایستگاهی توقف کردیم. بهزاد من را در مشهد بهخاطر حسّم نسبت به فقرا سرزنش کرده بود و مانع شده بود جای چهارمی را بخرم اما حالا هم خودش و هم دوستدخترش داشتند خندههای عصبی میکردند و زور میزدند غریبه نیاید توی کوپه. بهزاد پردههای طرفِ راهروی قطار را کشید. قطار راه افتاد. تقهای به در خورد و تقریباً همزمان درِ کشویی آرام باز شد. مسئولِ واگنهای تختخوابدار بود. چندتا کیسهٔ آبیِ لوازم خواب پرت کرد تو: زیرانداز، بالش، ملافه، روبالشی.
تقهٔ دیگری به در خورد. بهزاد یک لَتِ پرده را کشید، من لتِ دیگر را. جوانی بود با لباسِ سربازی و هفتتیر. درِکشویی را باز کرد، با بهزاد صحبتی کرد، و بعد در را بست. چکمهٔ سیاه پایش بود.
گفتم: «نظامی بود؟»
بهزاد گفت: «مالِ کمیته بود، گفت نباید ورق بازی کنیم. میدونی منو چی صدا کرد؟ «برادر». تو اسلام من برادرشم. نباید ورق بازی کنم. قانونِ جدیده. بعدِ اینکه از شوک درآمد، عصبانی شد. دوستدخترش هم همینطور. دختره چیزی نگفت؛ قیافهاش در هم رفت، حالا مردانگیِ بهزاد زیر سؤال رفته بود؛ رو به من، شاهدِ تحقیر، برگشت و عصبانیتش را به انگلیسی خالی کرد.
احساسِ شگفتزدگیِ خودِ من هم داشت بیشتر میشد. حضورِ مردِ ارتشیپوش سفرمان را دگرگون کرده بود و به همهچیزِ زمینی که وقتی چراغها خاموش شدند داشتم با علاقه نگاهش میکردم، حسی از نامعقولی و غیرمنطقی بودن داده بود: کامیونها، جادهها، دکلهای برق، روستاها، دیگر همانی نبودند که قبلاً بهنظر میرسیدند.
بهزاد گفت: «متوجهی چی دارم بهت میگم. قدرت باید دستِ مردم باشه. کارگرها و کشاورزها. طبقهٔ اشراف همهجا فقط دلش میخواد قدرتشو به رخ بِکشه.»
فکر میکردم حالا دیگر قدرت دستِ مردم است و اتفاقی که افتاده هم نمودِ همین قدرت است.
گفتم: «آقای کمیتهای جزوِ طبقهٔ اشراف بود؟»
- «آدمِ طبقهٔ اشرافه. ارتش هم همیشه خدمتگزارِ طبقهٔ اشرافه. برای همینه که میگم آدمِ طبقهٔ اشرافه.»
بحث نکردیم. هیچکدام دلمان نمیخواست؛ دیالکتیکِ او هم به اندازهٔ آیتالله شیرازی در قم برای من بغرنج و نامفهوم بود.
بهزاد خیلی طرفدار ورق بازی کردن نبود؛ دوستدخترش هم که فقط همان یک بازیِ ساده و ابتدایی را بلد بود؛ اما حالا شده بودند عین بچههایی که بازی را برایشان قدغن کردهاند. ورقها بینِ دوتاشان روی صندلی بود و هنوز جمعشان نکرده بودند. قبلترش دختره ورقهایش را با ادایی که شبیهِ آه کشیدن بود، تِپ ریخته بود روی صندلی. چهرهاش که هنوز درهمرفته بود، داشت حالتِ خشن میگرفت. بهنظرم آمد اگر دوتایی با هم تنها بودند تحملش برای جفتشان راحتتر میشد؛ برای بهزاد که دیگر خیلی راحت میشد اگر من شاهدِ اضافی آنجا نبودم. بابتِ جریحهدار شدنِ غرورش من هم عصبی و بیقرار بودم.
گفتم: «مهم نیست، بیخیالش شین. آدم بابتِ هر چیزی که جنگ و جدال نمیکنه. فقط بابتِ چیزهای مهم جنگ کنین.»
این را برای آرام کردنشان گفتم. بهزاد گفت: «من با ورق مشکلی ندارم. نمیخوام بابت ورق جنجال کنم. ولی اگه کار برسه به کتاب ــ اگه بیان به دوستدخترم بگن چرا داری این کتابو میخونی ــ» جملهاش را تمام نکرد. جزوهٔ ناخوانده هنوز باز روی صندلی بود. همان وقتی که دختره جزوه را پایین گذاشته بود، به ذهنم آمده بود که میخواهد آن جلدِ زردرنگِ با نقشهای ستارهٔ سرخ و داس و چکش را نشان همه بدهد، دلش میخواست آدمهایی که توی راهرو هستند هم متوجهش بشوند.
دختره کماکان حرف نمیزد، با ادایی زنانه که معنایش حوصله نداشتن بود، ورقها را جمع کرد.
بهزاد گفت: «میدونی مشکلشون چیه؟ میبینن دوستدخترِ من» ـ بنا به قیدوبندهای قدیمی کماکان اسمش را نمیبُرد ـ «چادر سرش نیست. برای همینه که میخوان ما قدرتشونو حس کنیم.»
پا شد. با سر اشارهای به راهرو کرد، و همراهِ دختره رفتند بیرون و دور شدند، فکر کنم برای آنکه با هم تنها باشند و البته برای این هم که جلوی کسانی که از بیحجابیِ دختر شلوار و پیراهنپوش در این روز راضی نبودند، عرضاندامی کنند.
مدتی طولانی را بیرون بودند. وقتی برگشتند بهزاد گفت: «یارو که وسایل خواب آورد ــ گمونم اون خبرمونو بُرد براشون. دید ما داریم ورق بازی میکنیم و خبر بُرد.» بهزاد عاشقِ مردم بود. ولی الان در ایران کی مردم محسوب میشد؟ کمتر از یک ساعت بعدتر دختره گفت میخواهد بخوابد. بهزاد ازم خواست پیشنهاد بدهم کی کجا بخوابد. فکرِ راحتیِ دختره را کردم و پیشنهاد دادم او روی یکی از تختهای بالایی بخوابد، من تختِ پایینِ او بخوابم، بهزاد هم روی تختِ پایینیِ روبهروی من بخوابد؛ و اینکه تختِ بالاسرِ او را هم باز میکنیم تا تصویرِ چیزی هم توی شیشهٔ آینه شده نیفتد.
دختره فهمید من چی گفتم و تقریباً درجا پا شد از نردبانِ کوپه بالا برود.
بهزاد گفت: «ولی ــ»
و جهتِ نگاهش را که تعقیب کردم و دختره را که دیدم روی پلهٔ پایینِ نردبان ایستاده، برای اولین بار متوجه شدم پای چَپَش حالتِ طبیعی ندارد؛ پای چَپَش که بهنظرم زیادی بیقرار آمده بود کوتاهتر از راستیه بود، کفلِ چپش جمع شده بود.
اصرار داشت بالا برود. بهزاد هم روی تختِ پایینی کنار من نخوابید. روی بالایی خوابید. پیژامه تنش نکرد؛ نداشت یا توی آن کیفدستیِ کوچکش نیاورده بود. توی ایران این کارش خیلی خیلی دل و جرأت میخواست. دیروقتِ شب منظرهای که میدیدی بیابان بود و کوه. صبح چاههایی بود دورشان خاک، مسیلهای آبیاری، دیوارهای گِلی وسطِ بیشهها و باغها، مردمی که توی مزارعِ زیبا و پُرمحصولشان کار میکردند؛ روستاها؛ حومهٔ تهران. پیشخدمتی چای آورد، توی لیوان، چایی که باید به اسلوب ایرانی نوشیده میشد، با یک حبه قند توی دهان.
بهزاد خوب نخوابیده بود؛ هنوز جریحهدار بود. دیگر تقریباً به تهران رسیده بودیم ــ دستگاههای تهویهای میدیدیم نصبِ دیوار پشتیِ دور از ذهنترین خانههای ممکن؛ توی راهرو آقای کمیتهای را دیدیم: پسربچه، خیلی کوچک، بابتِ دیشب از ما دلخور نبود. وقتی توی کوپه را نگاه کرد انگار هیچ خاطرهای از دیشب نداشت.
دوست دخترِ بهزاد خداحافظی کرد، جوری که انگار اصلاً من را نمیبیند، طیِ تمام آن ساعتهایی که با هم بودیم یک بار هم صاف توی صورتِ من نگاه نکرد. گذاشتم توی سکویِ ایستگاهِ تهران با هم جلو راه بروند: دختره کوتاه بود و میشلید، پسره بلندقد بود و هیکلِ ورزشکاری داشت، هوایِ دختره را داشت. دوستهای دختره منتظرش بودند؛ از بهزاد تحویلش گرفتند.
***
آخر هفته ناآرامیهایی بود، نزاع میان مسلمانان و چپها، و چپها ناجور ضربه خورده بودند. یک هفته قبلترش وقتی من و بهزاد داشتیم با ماشین از قم برمیگشتیم، توی رادیوی ماشین شنیدیم «آیندگان»، روزنامهٔ چپها، تعطیل شده. در طولِ هفته اعتراضات چپها بالا گرفته بود و گروههای اسلامی شروع کرده بودند به پاتک زدن.
بعدِ نمازجمعهٔ دانشگاه تهران ـ که دیدنِ انبوهیِ جمعیتش باعث میشد حسّ انقلابی بودنِ حتی خودِ بهزاد هم گُل کند؛ مراسمی که بهنظر او مراسمی نه مذهبی که سیاسی بود ـ صدها مسلمان تظاهرات کرده بودند و رفته بودند دمِ دفترِ «آیندگان». سی نفر از کارگرانِ چاپخانهٔ روزنامه حاضر نشده بودند ساختمان را ترک کنند؛ بعد پاسدارها آمده بودند و بیرونشان انداخته بودند. پنج نفر از آدمهای بیرون انداخته مجروح شده بودند و پاسدارها مجبوری برده بودندشان بیمارستانِ ارتش. بیست نفر هم دستگیر شده بودند. یکشنبه، در تظاهراتی دستچپی توی دانشگاهِ تهران، زدوخوردِ جدی شده بود، با چوب و چاقو؛ کلی آدمِ دیگر هم مجروح شده بودند. دوشنبه ـ که ما داشتیم آماده میشدیم برویم برای قطارِ برگشت از مشهد بلیت بگیریم ـ گروههای اسلامی ستادِ سازمان کمونیستیای را که بهزاد طرفدارش بود، تسخیر کرده بودند، همه را بیرون ریخته بودند، اسناد و مدارک را دور ریخته بودند، تمامِ اسلحهها را هم ضبط کرده بودند ــ نارنجک، خمپاره، گازِ اشکآور، تفنگهای بلژیکی و روسی.
اینها اخبارِ تازهٔ شهری بودند که بهزاد و دوستدخترش بهش برگشتند. قبلتر از من از دوستهایی که آمده بودند به استقبالِ دختر، خبرها را شنیده بودند ــ این را بعدتر فهمیدم. اما بهزاد، آن روز بعدِ تحقیری که عصرِ روزِ قبل شده بود، به من چیزی از این ماجراها نگفت. دوباره هم که برای دیدنم آمد به هتل ـ آنموقع دیگر تعهدِ کاریاش به من تمام شده بود ـ حرفی نزد و گذاشت خودم از طریقِ «تهران تایمز» از اخبار مطلع شوم.
اخبارِ روزنامه: زبانِ معلوم، عباراتِ معلوم، همهچیز واگذار به تخیل بود. ولی کمی بعدترش سرِ راهم به هتلِ بینالمللی وقتی داشتم میرفتم دربوفهاش نهار بخورم، اخبار برایم صورتِ واقعیای به خود گرفت که سخت میشد باورش کرد.
یک آسمان خراش، با باغی و مجسمههایی؛ خیابانی فرعی که ماشینی با چراغِ چشمکزن روی سقف راهِ عبور و مرورش را سد کرده بود؛ مردانی اسلحهبهدست و لباسِ جنگِ استتاری به تن، کیسههای شن گوشه گوشهٔ قوارهٔ زمینِ آسمانخراش و مسلسلهای سوارشده و آماده. سرتاسرِ خیابان کمونیستهای بیرونانداخته از قدرت، جوانانی شبیه کارگرانِ دورهگردِ شهری، با شلوار و پیراهنهای دگمهباز. آرایشِ جنگیِ ایرانی؛ جفتِ طرفها منتظر بودند و مشتاق داشتند تماشا میکردند، دوروبر در شهر زندگی جریان داشت، مردم عین رعیتهای زمانِ قدیم رفتار میکردند، رعیتهایی که وسطِ جنگ و نبردِ ارتشها میرفتند سرِکارِ رعیتیشان تا نهایتاً آخرش ببینند کی برنده و حاکم میشود.
بعدازظهر در خیابانِ فردوسی، خیابانِ صرافها، صدای آژیری شنیدم، کامیونی روباز پُر مسلمانهای مسلح پُرشتاب گذشت. پُشتش ماشینی شبیهِ ماشینِ پلیس. بعدتر توی خیابانِ جمهوریِ اسلامی، شاهِ سابق، دوباره صدای آژیر آمد و باز مسلمانانِ اسلحهبهدست دیدم. هیچ وضعیتِ اضطراریای بیرونشان نیاورده بود. فقط با ماشین داشتند پرسرعت شهر را میگشتند، آژیر شیپورِ جنگشان بود، و بهزاد اگر آنجا بود احتمالاً میگفت دارند این کار را میکنند تا قدرتشان را به رخ بکشند.
دو روز بعد، عصرِ آخرین روزی که ایران بودم، چند دقیقهای بهزاد را دیدم. پوستش از آفتاب سوخته بود. او هم آن روز را همراهِ کمونیستهای بیرونانداخته از قدرت سرتاسرِ خیابان پُرِ کیسههای شن و مسلسل ایستادگی کرده بود. غمگین اما آرام بود. میدان پیکارش را پیدا کرده بود. احوالِ مادرش را پرسیدم که آمده بود تهران و پیشِ او مانده بود، اما ـ باز هم قید و بندهای کهن ـ خیلی کم از مادرش گفت؛ از دوستدخترش که هیچ نگفت.
چه احساسات و شوری، چه جرأتی؛ و کاریش هم نمیشد کرد که در ایران انگیزههای او همانقدر ساده بود که انگیزهٔ دشمنش، و نهایتاً هم خیلی چیزی فراتر از نسخهای دیگر از مالِ دشمن نبود. تکیهٔ جفتِ طرفها به حقیقتی بود که خودشان مُنزل میپنداشتند، و به خوانشی خاص خودشان از وقایعِ تاریخی؛ جفتشان نیاز به آدمهایی با ایمان و اعتقادِ مطلق و بیقیدوشرط داشتند. و جفتشان را عطشی واحد راهبر بود: عدالت، وحدت، انتقام.
***
مقصدم در ادامهٔ سفر پاکستان بود. اول برنامهام این بود که با اتوبوس بروم، تا هرازگاه بتوانم جاهایی در شرق و جنوب پیاده شوم و بروم شهرهایی کهن را ببینم که اسمهای زیبایی داشتند: اصفهان، کرمان، یزد (که برای زرتشتیها شهرِ مهمی بود، ایرانیهای مؤمن به دینی پیشااسلامی که مدتها بود طرد شده بودند و اَخلافشان حالا در هند باقی مانده بودند و مشهور بودند به پارسی)، زاهدان. اما قم و مشهد بهقدر کفایت تجربهٔ سفر در بیابان وسطِ تابستان را بهم داده بودند. اطلاعاتِ درستودرمانی هم در موردِ وسایل نقلیهٔ آنسوی مرزِ پاکستان نتوانستم بهدست بیاورم. تصمیم گرفتم هوایی بروم، مستقیم به کراچی. تعدادِ پروازها خیلی نبود، آنی که من انتخاب کردم هفت و نیمِ صبح بلند میشد؛ «خطوط هواییِ بینالمللیِ پاکستان» در توضیحاتش اشاره کرده بود که باید سه ساعت قبل از پرواز برای تحویل بار و امور اداری توی فرودگاه باشم. سرِ ساعتی که گفته بودند آنجا بودم، با کولهام، مدلِ لارک. نیم ساعت بعد، سحر که شد، صف دیگر طولانی بود و خیلی کُند حرکت میکرد.
درست عینِ فرودگاهِ لندن که تالارِ پروازِ ایران پُرِ ایرانیهایی بود که خریدشان را از اروپا و ایالات متحده کرده بودند، حالا فرودگاهِ تهران هم پُر کارگرانِ مهاجرِ پاکستانیای بود که خریدشان را از ایران کرده بودند. همراهِ خودشان کلی بار داشتند؛ جعبه، صندوق، جامهدانهای مقواییِ بستهشده با طناب، کارتُنهایی با نام و نشانهای تجاریِ معروف رویشان: آیوا، آکائی، توشیبا، ناسیونال، نامهای تازهٔ بازارِ جهانی، جایی که کالا دیگر هیچ ربطی به مهارت و تلاش یا فرهنگ نداشت، بلکه فقط کالا بود، بخشی از عطیهٔ خدادادِ دنیا.
آیتالله خلخالی، قاضیِ اسلامیِ، پشتِسرِ فانتومها رفت به کردستان، هنوز همانقدر به قدرت نزدیک بود که فقط ده روز پیشتر در قم لافش را آمده بود. وسط گرمای ماهِ اوت بیفوتِ وقت تُند و فِرز شهر به شهر رفته بود و برای چهل و پنج نفر حکمِ مرگ داده بود. سی و پنج سال درسِ مذهبی خوانده بود و حالا دیگر اصلاً در قضاوتِ اسلامی گیر و گرفتاریای نداشت. وقتی توی یکی از شهرهای کردستان، خانوادهٔ یک زندانی شکایت کردند که سه تا از دندانهای زندانی را کِشیدهاند و چشمهایش را از کاسه درآوردهاند، خلخالی دستور به قصاصِ شکنجهگرش داد؛ درجا سهتا از دندانهای مرد را کَندند، بعد خانوادهٔ محنتدیده کوتاه آمدند، مجرم را بخشیدند و گذاشتند چشمهایش سرِ جایشان بماند.
عدالتِ اسلامی همین بود، رضایتِ فوری و شخصی؛ عدالتی بود که نیازهای مؤمنان را جواب میداد. اما در آن روزهای قدیم از این نیازِ ایرانیها چیزی برای ما نگفته بودند. ما بیشتر از همه شعارِ «مرگ بر شاهِ فاشیست» را شنیده بودیم.
نظر شما :