در موقعیت تئاتر و سینما/ من به این آزادی مشکوکم
سخنرانی بهرام بیضایی در شبهای شعر گوته
بنابراین ـ بله ـ قوانین عرضه و تقاضای فرهنگی نیست که مداومت شما را در شغل ضمانت میکند. نه، قوانین بردباری و سلوک و سکوت است. همیشه خطر قطع بودجهتان هست. یعنی چیزی که باعث میشود خودتان را خودتان مواظب باشید و همۀ بقیۀ گروه شما را، و شما همه بقیۀ گروه را. به اینجا که میرسد، گاهی ول میکنید و میروید معاملات ملکی میشوید یا دلال پیکان، یعنی مشاغل مجاز شریف و آدم موفقی میشوید یا اصلا آدم میشوید ولی اگر ول نکردید و بالاخره تمرین نمایشی را شروع کردید آن وقت کلی مصلحت هست و مصالح و سایر مشتقاتش که آن وسط گم میشوید، و کار آن وسط شروع میکند هی کوچک شدن، و تدریجا کمرنگ شدن، مسخ شدن، محو و ناپدید شدن. و سر آخر از خودتان میپرسید که آیا این همان کاری است که من میخواستم؟ و میپرسید اصلا چرا باید دست به کاری زد؟ ـ شما از یک دستگاه نظارت مستقیم صحبت میکنید. من راجع به آن حرفی ندارم. من از گروههای نامرئی نظارت صحبت میکنم، که همه جا هستند، و بسیار خطرناکترند. به این دلیل که چهرۀ مشخص قابل باز شناختنی ندارند. شما در مورد دستگاه نظارت میدانید با کی و با چی طرفید، و در این مورد نمیدانید. این یک نیروی جاری ناپیداست که هر لحظه از هر جا بخواهد سر در میآورد. این یک ستم است که هر لحظه به شکلی ظاهر میشود. گاهی یک تهدید اقتصادی است، گاهی یک نفوذ محلی، گاهی یک مدیر اداره است، و گاهی پیر دختری طرفدار تقوای بانوان. هر کس میتواند جلوی کار شما را بگیرد. وانمود کردن اینکه ما نمایندۀ مردم هستیم و آنها جریحهدار شدهاند آنقدر باب روز است که هر کس میتواند با مخفی شدن پشت این نقاب و جانبداری مصلحتی از مردم کارتان را تخطئه کند. نمایشی را که شروع کرده بودید دور بریزید؛ نمایش واقعی این است، و بازیگران واقعی اینها هستند.
چند سال پیش گذرم افتاده بود به سنندج. آنجا دو گروه تئاتری بود هر دو در مرز انحلال. پرسیدم چرا؟ معلوم شد چند نمایش پشت سر هم، تمرینهایشان در اولین شب اجرا توقیف شده. این یعنی حاصل یک سال و اندی کوشش بدون چشمداشت. آن هم نمایشنامههایی که همه بر طبق قوانین نظارت تهران اجازه داشت و بارها اجرا شده بود. میدانید دقیقا معنیاش چیست؟ از هم پاشیدن یک گروه انسانی همفکر که جنایت نمیکند، قاچاق نمیکند، دزدی نمیکند، و تئاتر کار میکند. دست همه باز است و دست آنها بسته. آخرین نمایش یکی از دو گروه که سه روز قبل جلوگیری شده بود «بامها و زیر بامها» بود، آن هم توسط تنها کسی که باید حامیشان میبود، یعنی رییس فرهنگ و هنر. من از رئیس پرسیدم چرا؟ و او گفت درست است که این نوشته در همه جا اجرا شده و اجازه دارد، ولی میدانید، سنندج به نظر من دارای موقعیت خاصی است (همه روسا راجع به شهر خودشان همین را میگویند) و اجرایش اینجا درست نیست. چرا، چطور؟ گفت چون در این نوشته به همسایۀ شمالی بد گفته شده، و دولت ما الان در روابط حسنه با همسایۀ شمالی است، و ممکن است کدورت سیاسی ایجاد شود. من جلوی خندهام را گرفتم. مرد عزیز، کسانی که در این نمایشنامه بهشان بد گفته شده روسهای تزاریاند، نه دولت فعلی. از طرفی مدتها نمایشنامهها توقیف میشد که چرا صحبت از همسایه شمالی دوستانه است، از کی به خاطر بدگویی به همسایۀ شمالی نمایشنامهها توقیف میشوند؟ رئیس جواب درستی نداد، از موقعیت خودش، از موقعیت خاص خودش حرف زد، از موقعیت خاص همه چیز در همه جا. و اجازه نداد. آن گروه از هم پاشید، و این یکی از صدها گروه تئاتر است که در سالهای اخیر از هم پاشیده. من در تمام شهرستانها شاهد از هم پاشیدن گروههای جوان تئاتر بودهام که کسی به خاطر حفظ موقعیت خاص خودش آنها را ویران میکرد.
میدانید، گروه بر اساس یک جور تشنگی به وجود میآید. تشنگی کاری مشترک کردن. چیزی را دستهجمعی به وجود آوردن. آن هم در شهرستان، که از حوالی غروب شهر شروع میکند به آدم را خوردن. چون هیچ چیز نیست، نه فیلم، نه تئاتر، نه جای بحث و جدال، نه هیچ تفریح ارزان شرافتمندانهای، بیشتر میروند مشروب میخورند، یا به انواع دود نزدیک میشوند، و آنها که حادثهجوترند یا محتاجتر قاچاق میکنند و تیرباران میشوند. این وسط شما جوان شهرستانی را دارید، که احتمالا تا غروب کتاب خوانده یا اداره رفته یا درس خوانده یا درس داده، و حالا میخواهد از قالب خودش بیرون بیاید. با جمع دیگری در هم بیامیزد. خواندهها را به کار بگیرد، جایی خودش را مصرف کند، چیزی به وجود بیاورد، سهم خودش را به جامعه بپردازد، او فکر میکند که میشود قاچاقچی نشد. یا لازم نیست که حتما او به خصوص قاچاقچی بشود، چون میتواند مثلا کار تئاتر بکند، کار فرهنگ، کار خلاقۀ فکری، در فضایی که این همه خالی از خلاقیت و فکر است. او به جمعی میپیوندد با همین اندیشه. و آنهایی میخواهند سهمشان را با کار فرهنگی به جامعه بپردازند. و آن وقت است که محیط مقاومت میکند، محیط میکوبد، محیطی که در آن هر کس دارد میخ صندلی خودش را محکم میکند. روسا نمیخواهند سر به تن تئاتر باشد. چرا باید سری را که درد نمیکند دستمال بست؟ سابقهای به وجود آمده که هر کار فرهنگی خود به خود خطرناک است. چرا باید خود را به خطر انداخت؟ روسا و محترمین شکار میروند، دورههای بازی دارند، در جلساتی که تعدادش از تعداد روزهای سال بیشتر است شرکت میکنند، و همینطور در چراغانیها. چرا باید همپالگیها را از خود دلگیر کرد؟ و اینجاست که شما سانسورهای دیگری در کنار سانسور اصلی دارید، که به همان اندازۀ اصلی است. شوخی است که خیال میکنید اجازۀ کتبی اجرای اثری را گرفتهاید، هر ساز مخالفی اعتبارش از اجازۀ رسمی شما بیشتر است. هر وقت لازم باشد پایین میکشندتان، بدون اینکه حتی دلیلش را بگویند: نمایش شما یک دکتر دارد، و آقایان نظام پزشکی مکدر شدهاند. در نمایشتان پاسبانی هست، و در شهربانی خوششان نیامده. نمایش شما یک مهندس دارد، و در ترابری دلگیر شدهاند، در نمایش شما زنی فداکاری نمیکند، و جمعیت نسوان ابرو درهم کشیدهاند، هر صنفی میتواند جلوی کار شما را با شکایتی یا گلهای بگیرد، البته غیر از جاهلها و فواحش که صنفی ندارند. پس سانسور فقط آن قشر مرئی ظاهر نیست، همۀ دیگران هم شما را سانسور میکنند. و مهم است که همۀ ما زیر اسم واقعیت این کار را میکنیم.
احتمالا واقعیت کلمهای است که همه به کار میبریم. سکهای است که همه خرج میکنیم. ولی منظورمان از واقعیت واقعا واقعیت نیست، بلکه مصلحت است. واقعا نمیخواهیم کسی همه واقعیت را بگوید، آن قسمت از واقعیت را میخواهیم که فعلا صلاح است. به تعابیر مختلف؛ موثر است، یا سازنده است، یا امیدوارکننده است، یا پویاست، یا متعهد است، یا ما خوش داریم، و دست آخر ممکن است اصلا ربطی هم به واقعیت نداشته باشد. یکی از مثالهای عمده در این زمینه تاریخ ایران است. میدانید که نمیتوانید نمایشی بدهید که در آن واقعیت را در مورد تاریخ ایران بگویید؟ چون بلافاصله با همان اسلحه واقعیت، یعنی تعبیری که دستگاه دیگری از واقعیت دارد، نمایشتان متوقف خواهد شد. موضوع این است که طی سالها به ما گفته شده که تاریخی درخشان داشتهایم، ملتی غیور بودهایم، گفته شده که عالی و دانی همدیگر را دوست داشتهایم، گفته شده که با هم برادر بودهایم و خیلی چیزهای دیگر. در واقعیت ولی تاریخ ـ اندکی به عکس ـ نشان میدهد که ما در برابر همۀ حملهها کم و بیش یکدیگر را تنها رها کردهایم. تاریخ در تمام طول نوشتهها و اسناد مختلفش نشان میدهد که ما در تمام قرون مالیات دادهایم، در طول تمام قرون در بدترین شرایط کار کردهایم و سهم دادهایم تا یک بیتالمال به وجود آمده که درست موقعی که به ما حمله شده اولین امیر آن را برداشته و در رفته و ما را در برابر مهاجم تنها گذاشته. تاریخ در موقع حملۀ مغول این را نشان میدهد، در حملۀ غوریان هم، در حملۀ تیمور هم، و در حملۀ اعراب، و همینطور حتی حملۀ افغانها که کوچک بودند و جزئی از ما بودند، در همۀ این موارد نشان میدهد که ما چگونه دسته دسته یکدیگر را در برابر دشمن تنها گذاشتهایم. احتمالا این واقعیتی است که شما نباید بگویید چون از دید مراجع رسمی مصلحت نیست، و متقابلا به عنوان عکسالعمل مراجع رسمی تاریخ دیگری ساخته میشود همانقدر غیرواقعی و همانقدر مصلحتی، که در آن مردمان قربانی، آنها که عمرشان در گرو آب و محصول میگذشته، و از حداقل دانش معمول حتی محروم بودهاند، همه عالم علمالاجتماع و آگاه به نقش تاریخی خود معرفی میشوند، و به انتخابهای فلسفی و سخنپراکنی در مورد تعهد دست میزنند.
خب، بالاخره کی برای ما واقعیت این تاریخ را توضیح میدهد؟ مسوولیت چیزی نیست که هر وقت صرفه ایجاب کرد به کار ببریمش. مسوولیت قبل از هر چیز نوعی دوباره و از نو خود را شناختن است، و با خود صریح و راست بودن. وقتی من به تاریخی تکیه دارم که فقط با واسطه راجع به آن میدانم احتمالا ممکن است خودم را آدم دیگری فرض کنم غیر از آنکه واقعا هستم. واقعیتپردازی مصلحتی یک آدم، فرضی میسازد که من از آن بسیار کم دارم. ضعفهای من ولی واقعی است، و من برای مقابله با جهان به ضعف و قدرتم هر دو مسلحم. هیچ چیز مرا برای من روشن نخواهد کرد جز یک بار این تاریخ را بیواسطه خواندن. بهتر است بدانم واقعا کجا ایستادهام تا اعتماد کنم که جای محکمی ایستادهام و نایستاده باشم. هیچ سلاحی جز حقیقت به کار من نخواهد آمد. و در قبال این چه دارم جز مقداری فرمایشات، مقداری تعارفات و افتخارنامهها؛ متاسفانه دعایی که کورش یا داریوش ـ یادم نیست کدام یکی ـ زمانی کردند اینجا اتفاق نیفتاد. گفت خداوند سرزمین مرا از خشکسالی و دروغ نگه دارد. متاسفانه این نشد؛ ما دچار خشکسالی هستیم، و دچار دروغ. وقتی واقعیت از طرفی مسخ شد، جماعت دیگر هم به طور عکسالعمل از طرف دیگر آن را مسخ میکند. و صورت جدید باز واقعیت نیست. اگر تاریخ مطالعه شده بود باید این تجربه را به زمان حاضر میداد که جلوگیری به کلی چیزی را نخواهد کشت؛ برای مدت کوتاهی آن را تغییر شکل خواهد داد، ولی به کلی از میان نخواهد برد. آن را تبدیل خواهد کرد به هنری غیرمستقیم، گره خورده، یا هر کمپلکسه. چیزی که از هر جا جلویش گرفته شود به صورت دیگری از جای دیگر ظاهر میشود.
در موضوع سینما و تئاتر جلوگیری فقط از راههای رسمی نیست، میتوان از مجراهای سرمایه فشار آورد. میدانید که برای فیلم و تئاتر سرمایه لازم است، مجبورید نگاتیو بخرید، لابراتوار بروید، بازیگر جمع کنید، دوربین داشته باشید. این قلمی در جیب من نیست، و آن کاغذ در بقالی سر کوچه نیست. مجبورید جایی کار را نمایش بدهید، و تازه متوجه میشوید که تالارهای نمایشی منحصرا برای نمایش نیست. وسیلهای است در دست مدیرانش برای توسعه بخشیدن به روابط شخصی. تهیهکنندگان شما، کسانی که شما را از عقاید خود میگذرانند، همه متذکر نظارت عالیه هستند، و با توجه به قوانین تولید و توزیع توصیه میکنند توقعات آنها را بسازید. و وقتی از لابهلای همه اینها گذشتید، هنوز و هر روز با خطر تعطیل روبرو هستید، در همان حال که میدانید که افق کار بعدی بسیار دور است، میدانید که تضمینی برای کار بعدی نیست، و مداومت که شرط پیشرفت است منتفی است و ای بسا که این آخرین کارتان باشد، پس یک اشکال اساسی جدید پیدا میکنید؛ نا به خود هر چه که دارید ـ هر حرف و فکری را، چه لازم و چه غیرلازم ـ در آخرین کارتان میریزید، و در نتیجه عملا کارتان پیچیده میشود و از مسیر و مدار و ساختمان خود خارج میشود. و هنر تئاتر و سینمای حاضر ـ به رغم حضور قاطعش ـ چنین هنری است؛ هنر کمپلکسه. هنری که در آن هیچ سازندهای آن تداوم را نداشته و آن تضمین را که بیدغدغه زبان هنرش را پیدا کند، و در چنین شرایطی از طرف دیگر مقهور توقعات تماشاگران بوده است که جبران کمبودهای دیگر اجتماعی را هم از آن توقع دارند؛ در حد یک بلندگو. بله، احتمالا برای ما هم کافی نیست که سازنده فقط واقعیت را بگوید، ما هم میخواهیم آن بخش واقعیت را که مصلحت است بگوید؛ آن بخش را که ما تعیین میکنیم. عملا ما گرچه به رغم نظارت، و گرچه با منظورهای متضاد، ولی کلمات مشابهی به کار میبریم. و این زنگ خطری است. ما در کارمان تئاتر و سینما، گاهی دیدهایم که دستگاه نظارت و منتقدان متعهد بیخبر از هم با هم همصدا شدهاند در کوباندن آثاری که از آن طعم تلخ واقعیت، و نه مصلحت، احساس میشد. ما هیچ وقت نمیتوانیم بدانیم که در شرایطی دیگر این سازندگان چه میکردند، ولی واروی قضیه را میدانیم که برای تئاتر و سینمای بهتر تماشاگران بهتر لازم است و بیشتر. و همچنین فضایی که در آن مکالمۀ آزاد وجود داشته باشد، و هر عقیده بلندگوی خود را داشته باشد، تا تماشاگر مجبور نباشد وظیفههای هر وسیلۀ غایب را مثلا از تئاتر یا سینما بخواهد؛ برای نمونه وظیفۀ سرمقاله را، یا مجادلۀ نظری در راهحلهای اجتماعی را، یا شعار را. عدهای که اینجاست کافی نیست، و تماشاگران بیشتر پای تلویزیونها برنامههای تدارک شده را میبینند. آن جریان فکری که موفق شده این نسل را به صورت دلال، واسطه، شومن، و بساز و بفروش در بیاورد، برای سالیان امکان یک فضای طبیعی ایجاد فرهنگ را عقب انداخت. گفتم فضای طبیعی، یعنی بیقید و شرط، بیتحمیل از هر جانب، فضایی که ما دیگر تصوری از آن نداریم.
امروزه تئاتر بودن تئاتر و سینما بودن سینما دیگر برای کسی قابل فهم نیست، و اینها به ضرب موضوعهای به نظر من فرعی توجیه میشوند. کسی خاصیتی در فرهنگ نمیبینید جز اینکه حامل پیامی باشد. چه خاصیتی در تئاتر و سینما جز اینکه حامل پیغام اجتماعی و سیاسی باشد؟ و البته پیغام اجتماعی و سیاسی چیزی است که در آن بسیار میشود تقلب کرد: میشود با ساختن فیلم درباره وضع کارگران میلیاردها به جیب زد، میشود از مسوولیت دکان ساخت. میتوان با زندگی کشاورزان بار خود را بست، و میشود با تصویر گرسنگان درآمد هنگفت بهم زد. همچنان که شاهد بودهایم. امروزه برای موفقیت در تئاتر و سینما فرمولهای معلومی هست. نبض جماعت را میتوان شمرد، و آنچه را که توقع دارد کم و پیش به او داد. و اگر کسی هست که از این نقطه ضعف استفاده نمیکند معنیاش احتمالا این است که کمتر متقلب است. ولی مهم است که بیشتر تماشاگران علاقهمندند که فریب داده شوند. و این راه را برای خلق طبیعی میبندد. اکثریت خواهان زبان مستقیم و ارتباط فوری است، بدون حوصلۀ هیچ جهش یا تجربۀ واقعا هنرمندانه یا تفکر عمیقتر. و میخواهد بدین ترتیب جاهای خالی دیگر را پر کند. و جماعت بدین ترتیب با توقع حاد خود سازنده را تعیین میکند. این، و طرف مقابلش هر دو نادرست است. آنچه را که دستگاه دولت و دستگاه نظارت تعیین میکند، و آنچه را که ما به عنوان عکسالعمل تعیین میکنیم. درست نیست که بخواهیم نویسنده یا سازنده آنچه را که ما میخواهیم بگوید درست این است که بگذاریم نویسنده آنچه را که خود فکر میکند بگوید، و ما هم جداگانه فضایی را به وجود بیاوریم که بتوانیم در آن آنچه را که فکر میکنیم به زبان بیاوریم. شما نخواهید که هنرمند پشت سر گروه و قافله بیاید. او احتمالا قرار است که جلوتر باشد. او قرار است نیازهایی را بگوید که جمع نمیداند احتیاج دارد. کافی نیست که نویسنده چیزی بگوید که ما میخواستیم، او باید چیزی بیشتر از آنچه بگوید که ما میخواستیم. او باید چیزهایی را بگوید که ما نمیدانیم و میخواهیم. در کنار هر جهاد، یک جهاد فکری و فرهنگی هم لازم است. من خیال میکنم روزگاری که در آن دستگاه دولت از طرفی، و جماعت با فرهنگ از طرف دیگر، به یکسان سازنده را محدود میکنند بد روزگاری است. من خیال میکنم اگر این خانهتکانی باید رخ بدهد، مقداری از آن هم باید این طرف در ما اتفاق بیفتد. باید توجه کنیم که کلمهها، معیارها، و دایرۀ لغاتی که به کار میبریم بسیار فرسوده و تهی شدهاند، از بس هر کسی با مصرف آنها صرفۀ خود را برده. کلمههایی که از دستگاههای دولتی تا روشنفکر معاصر همینطور هم یکسان به کار میبرند. به من حق بدهید که نسبت به این کلمهها مشکوک باشم. اگر قرار باشد دستگاه دولت مسوولیت بگوید و ما هم بگوییم، من به این مسوولیت مشکوکم، اگر قرار است او دربارۀ آزادی بگوید و ما هم، من به این آزادی مشکوکم.
نظر شما :