مسائل هنر معاصر/ هنرمند راستین با نابسامانی‌های جامعه مبارزه می‌کند

سخنرانی سیمین دانشور در شب‌های گوته
۳۰ مهر ۱۳۹۰ | ۱۷:۲۸ کد : ۷۳۵۵ اسناد
هنرمند راستین آزادیخواه است و علیه نابسامانی‌های جامعۀ خود مبارزه می‌کند و وقتی با عوامل بازدارنده مواجه می‌شود محکوم به خاموشی می‌شود و به هر جهت، دیگر نمی‌تواند واقع‌گرا باشد. هنرمند اینک به ابهام و سمبل پناه می‌برد و اقلیتی می‌شود که اکثریت حرفش را نمی‌فهمد و وقتی میان اقلیت و اکثریت فاصله افتاد درخت هنر می‌پژمرد. حکومت‌ها هر قدر هم که حسن‌نیت داشته باشند نمی‌توانند برای هنرمند تصمیم بگیرند.
مسائل هنر معاصر/ هنرمند راستین با نابسامانی‌های جامعه مبارزه می‌کند
تاریخ ایرانی: با این کلام متین آغاز می‌کنم که رَبِّ اشْرَحْ لِی صَدْرِی ویَفْقَهُوا قَوْلِی و دعایم برای همۀ شما این است که سینه‌هایتان گشاده باد و گفته‌هایتان حجت. قصد دارم مسائل هنر معاصر را در جهان و در کشورهای جهان سوم و از آنجمله کشور خودمان باختصار بررسی کنم. در اپانیشادها، تدوین شده در هزارۀ اول پیش از میلاد مسیح در هند، به این پرسش ازل و ابد بر می‌خوریم: عالم از چه بوجود می‌آید و به چه منتهی می‌شود؟ و این پاسخ ازل و ابد را هم می‌خوانیم که عالم از آزادی به وجود می‌آید، در آزادی می‌آساید و در آزادی منحل می‌گردد. دفاع از آزادی این سر وجود، مهمترین مساله‌ای است که در هنر معاصر مطرح می‌شود. هر هنرمندی در هر زمانی، و پیش از هر زمانی، در دوران ما، چشم به آزادی داشته است،  کوشیده است از آن دفاع کند، و به آن برسد، و هنرمند راستین امروز، رسالت دارد که برای احقاق این حق برگ نژاد شریف انسانی تا پای جان بکوشد. در بسیاری از کشورها و همچنین در کشور خودمان دیده‌ایم که هنرمندان واقعی با وجود عوامل بازدارنده، این رسالت مهم را از یاد نبرده‌اند و در حد توان خود کشیده‌اند تا سنگی از دیوارۀ بلند باروها بکنند و به آب روان دامنۀ قلعه بیفکنند به این امید که صدای آب، یعنی آزادی را بشنوند. سخنم را با ستایش آزادی فتح باب می‌کنم، به این امید که این حق برای هنرمندان و همگان همواره بازشناخته شود.

 

نگاهی می‌اندازم به جریان‌های هنری معاصر که ریشه در غرب دارد و به علت غربزدگی در شرق هم شاخ و برگ کرده است. ممکن است تعداد زیادی از شما آنچه می‌گویم بدانید، در این صورت با هم این مسائل را مروری کرده‌ایم. ضمنا در این گفتار از برداشت‌های هنری لوکاچ سود فراوان برده‌ام. ممکن است آثار لوکاچ را هم خوانده باشید، باشد، یکبار دیگر به رئوس مطالب نظر می‌اندازیم. اولین پرسشی که مطرح می‌شود این است: آیا هنر معاصر هنر زشتی است؟ چرا هنرمندان معاصر کاوش دربارۀ زیبایی را رها کرده‌اند و از نمایاندن زیبایی که تاکنون آفرینش آن ماموریت هنر بوده است امتناع ورزیده‌اند؟ آیا پاسخ این پرسش چنین نیست که زمانۀ ما زمانۀ زشتی است و خشونت و ترس و سلب آزادی و تنهایی و گمگشتگی و از خودبیگانگی بشری و پناه بردن به جنسیت و الزام مبارزۀ دایمی، و استعمار بر آن حکمرواست؟ هنر بطور کلی یک نوع بلاغت یعنی بیان است بر مبنای دریافت هنرمند از جهان و زندگی. آنچه در هنرمند حالت و احساس می‌انگیزد به بیان می‌انجامد و بیان هنرمند معاصر ناگزیر پر از تلخی است، اگر به علل بازدارنده هزارگونه سخن بر زبان و لب خاموش نداشته باشد.

 

سه جریان مهم هنری در جهان امروز وجود دارد که در خور مطالعه است. شک نیست که ممکن است شیوه‌های گذشته و حقی طرز تفکر و جهان‌بینی‌های دیرینه میان بسیاری هنرمندان وجود داشته باشد. در کشور خود ما هنوز تعدادی از هنرمندان، رمانتیک و خیال‌پردازند. سبک نئوکلاسیک، یعنی توجه به ایده‌آل‌های متعالی ریاضی، در همین زمان ما بسی هنرمندان شایسته به جهان عرضه داشته است. امپرسیونیسم و اکسپرسیونیسم و سمبلیسم و کوبیسم و سوررآلیسم هنوز کهنه نشده ـ در کشور خود ما خیلی‌ها را «تویست» داغ می‌کند.

 

مذهب هنوز ملهم بخش عظیمی از آفرینش‌های هنری در سرتاسر جهان است. مسیحیت، به ویژه کاتولیسیسم، اسلام، بودایی‌گری، مذهب یهود و جهان‌نگری‌های ابتدایی هنوز بسیار آثار هنری عرضه می‌دارند.

 

اما در این گفتار به سه جریان هنری معاصر اشاره می‌کنم که حاکم بر هنر زمانه، خاصه ادبیاتند. رآلیسم یا واقع‌گرایی انتقادی، رآلیسم سوسیالیسم، هنر مدرن. هنر مدرن، ضد رآلیست و نوگراست، هنر بورژوایی معاصر در ادبیات واقع‌گرا و در آخرین حد تکامل خود واقع‌گرای انتقادی است. رآلیسم روانی متاثر از مکتب روانشناسی فروید و پیروان او نیز به این جریان هنری وابسته است. اما واقع‌گرایی سوسیالیستی تحقق یافتن و گسترش سوسیالیسم را مد نظر دارد.

 

در هر جریان هنری به هر جهت انسان هستۀ مرکزی محتوای آثار هنری است. ارسطو گفته است: «انسان حیوانی است اجتماعی» راست است. «هستی فی‌نفسۀ انسان را از محیط اجتماعی و تاریخی او نمی‌توان متمایز شمرد.» این را هگل گفته است. انسانی که در هنر مدرن مطرح می‌شود ذاتا ناتوان و غیراجتماعی و تنهاست. در واقع‌گرایی انتقادی، انسان درگیر کشمکش‌های فردی در برابر تضادهای اجتماعی است. در واقع‌گرایی سوسیالیستی، انسان جستجوگر، امیدوار و آینده‌نگر است. در هنر مدرن کافکا پیشکسوت است. رآلیسم انتقادی در ادبیات، غولانی همچون تولستوی و بالزاک و تا حدی دیکنز پرورانیده است اما واقع‌گرایی سوسیالیستی هنوز در آغاز راه است.

 

در واقع‌گرایی بطور کلی هم برونگرایی و هم درونگرایی می‌تواند وجود داشته باشد. واقع‌گرایان برونگرا، فرد و کشمکش‌های شخصی او را به طور عینی نشان می‌دهند، اما درونگرایی به درون فرد و ذهنیات او در برابر خصلت‌های اجتماعی توجه می‌کند. رآلیست‌های انتقادی به هر دو شیوه نظر دارند و جالب این است که طبقه‌ای را که خود از آن برخاسته‌اند از درون و طبقات دیگر را از برون می‌نگرند. مثلا تولستوی هر چند کوشش دارد به درون دهقانان استثمار شده راه بیابد باز آنها را از بیرون نشان می‌دهد، اما به طبقۀ اشراف از درون می‌نگرد.

 

واضح است که ساختمان اجتماعی پدیده‌ای پویاست، چرا که گذشته و حال و آینده را در بر می‌گیرد. جالب این است که غالب هنرمندان تجارب زمان حال را از درون توصیف می‌کنند و گذشته و آینده را از بیرون بیان می‌نمایند. زمان حال کلید درک گذشته هست، اما پیش‌بینی آینده نیست. در واقع‌گرایی انتقادی دورنمای آینده را به سختی می‌توان مجسم ساخت، اما در واقع‌گرایی سوسیالیستی امکان تجسم این دورنما هست، چرا که موازین این طرز تفکر، علمی است و اساسا مبنای این طرز تفکر درک آینده است.

 

آرزوی هر هنرمند واقع‌گرا، توصیف تمامیت یک جامعه و عوامل تعیین‌کنندۀ آن جامعه است. اینگونه ادراک وقتی امکان می‌پذیرد که تمام جنبه‌ها، تمام الزامات، و تمام عوامل تعیین‌کنندۀ یک جامعه مورد بررسی قرار گیرد. این ادراک هم عمقی است و هم سطحی، هم به حقیقت مربوط است و هم به واقعیت، اما چنین ادراکی آسان نیست. تنها بالزاک موفق شد با کل آثارش جامعۀ فرانسوی زمان خود را تا حد زیادی توصیف نماید.

 

هنرمند به هر جهت یک نگرش فلسفی دارد. در زمان ما غیر از جهان‌بینی فلسفی مارکسیزم و سوسیالیزم، به نگرش فلسفی اگزیستانسیالیزم نیز باید اشاره کرد. هنرمند، گرایش فلسفی خود را در واقعیت بیکرانی منعکس می‌کند و احتمالا به کشف تازه‌ای دست می‌یابد و این کشف را بیان می‌دارد. در این بیان عوامل زیر موثر است:

جامعه‌ای که هنرمند در آن بالیده، سنت‌های آن جامعه، آثار هنری گذشته و میراث‌های فرهنگی آن جامعه که فضای فکری و روحی هنرمند را سیراب کرده. و اینک هدف هنرمند مطرح می‌شود. هنرمند راستین آزادیخواه است و علیه نابسامانی‌های جامعۀ خود مبارزه می‌کند و وقتی با عوامل بازدارنده مواجه می‌شود محکوم به خاموشی می‌شود و به هر جهت، دیگر نمی‌تواند واقع‌گرا باشد. هنرمند اینک به ابهام و سمبل پناه می‌برد و اقلیتی می‌شود که اکثریت حرفش را نمی‌فهمد و وقتی میان اقلیت و اکثریت فاصله افتاد درخت هنر می‌پژمرد. حکومت‌ها هر قدر هم که حسن‌نیت داشته باشند نمی‌توانند برای هنرمند تصمیم بگیرند و الگو و دستورالعمل تعیین نمایند. متاسفانه حتی در کشورهای سوسیالیستی اجازه انتقاد به هنرمندان نمی‌دهند.

 

اما واقعیت در هنر مدرن چگونه است؟ واقعیتی است رقیق، شبح‌آسا، تحریف‌شده و تغییر شکل یافته. هنرمند مدرن ممکن است جزئیات واقعی را برگزیند، اما در ذهن خود از این جزئیات یک دنیای کابوس‌زده و پر از دلهره می‌سازد.

 

در هنر مدرن تکیه بر تنهایی انسان است. تنهایی می‌تواند موضوع هنرهای واقع‌گرا هم باشد. در این جهانی که از هم گسیخته، یک شکل و ماشینی‌ شده، و ضمنا دورنمای انهدام بشریت با جنگ هسته‌ای در برابر چشم‌ ماست، تنهایی، یک پدیدۀ ناگزیر هستی همۀ ماست. اما تنهایی که در هنر نو مطرح می‌شود یک سرنوشت بی‌چون و چرای بشری است. هایدگر گفته است: «بشر به هستی پرتاب شده است.» انسانی که در هنر مدرن مطرح می‌شود واقعا به هستی پرتاب شده است و تنهایی یک واقعیت ‌گریزناپذیر هستی اوست. نمی‌تواند با دیگران و اشیاء خارج ارتباط برقرار نماید و اگر با دیگران تماس می‌یابد به شیوه‌ای سطحی است و در عین این تماس از افکار درونی خود متفک نیست. ضمنا تعیین هدف و اصل وجودی انسان تنها و ناتوانی که در هنر مدرن مطرح می‌شود غیرممکن است. اینگونه انسان تاریخ ندارد، زندگیش محدود به حدود تجربیات حسی خودش است. با تماس با جهان تکامل نمی‌یابد، به جهان شکل نمی‌دهد و خودش هم شکل نمی‌گیرد. و اینجاست که هنر، تجریدی و انتزاعی می‌شود، اینجاست که نیست‌انگاری مطرح می‌گردد و اینجاست که هیچ‌گرایان و نیست‌انگاران می‌گویند که: «ما محکوم در هیچی ابدی هستیم و چیزی بیش از حباب‌های صابون نیستیم که بر سطح یک حوض گل‌آلود می‌ترکد و صدای خفیفی ایجاد می‌کند که آن را هستی می‌نامیم.»

 

محتوای دیگر هنر مدرن دلهره است. تجربۀ سرمایه‌داری برای هنرمندان مدرن احساس دلهره، بیزاری، انزوا، نومیدی و انحراف ببار آورده است. اما آنها باید دلهره را به عنوان یک مشخصه اصیل انسانی امروزی و انحراف ببار آورده است. اما آیا باید دلهره را به عنوان یک مشخصه اصیل انسان امروزی بپذیریم یا به قول بودا، رستگاری را آزادی از اضطراب بدانیم؟ شک نیست که قبول دلهره به عنوان یک اصل حاکم بر زندگی فرد به بینوایی و حقارت و تحریف تصویر بشری می‌انجامد و فرد برای آزادی از اضطراب یا از یاد بردن آن به خوار شمردن کار، مخدرات و مخدرات یعنی جنسیت به عنوان علت وجودی هستی پناه می‌برد و اثر هنری حاصل از چنین راه‌حل‌هایی به قول لوکاچ «جهان هستی را مثل یک فیلم هزل‌آمیز نشان می‌دهد که غالبا ناتوانی یا انحراف جنسی درونمایه غم‌انگیز آن است.» متاسفانه در کشورهای جهان سوم غالبا اینگونه هنر و اینگونه راه‌حل‌ها تلویحا و گاه رسما تایید می‌شود.

 

محتوای دیگر هنر مدرن دردشناسی و بیمارگونگی است و این امر به علت کیفیت ملال‌آور زندگی در نظام سرمایه‌داری است. نگاهی به تاریخ هنر نشان می‌دهد که هنر غالبا از درد و رنج سرچشمه گرفته است. بودا گفته است: «اگر رنج را در قرون متمادی مورد توجه قرار دهید خواهید دید که اشک‌های مردم برای عدم رضایت‌هایشان و ناکامی‌هایشان برابر آب‌های چهار اقیانوس است.» اما همین بودا گفته است که: «حتی خدایان نمی‌توانند مردی را که برخود تسلط یافته است، شکست بدهند.» اما دردشناسی هنر مدرن نوع دیگری است. و تسلطی بر درد هم وجود ندارد. دردشناسی هنر مدرن ریشۀ روانی دارد و سرنخ این رشتۀ دراز به فروید می‌رسد. نابهنجاری‌های شخصیت، دلهره، انحراف جنسی، حالات روحی هنرمندان مدرن است و اعتراض به مفاسد جامعه میان هنرمندان مدرن به صورت گریز به بیماری روانی مطرح می‌شود که خود انحراف بدتری است.

 

کافکا شاید کاملترین هنرمند مدرن باشد اما انسانی که او به ما معرفی می‌کند مگسی است که به دام افتاده است. این که از بد حادثه به نومیدی پناه ببریم، هراس تازه‌ای را آزموده‌ایم. انسانی که امید را از دست می‌دهد و هدفی در زندگی ندارد و از واقعیت روی بر می‌گرداند و به دنیای ذهنیت انباشته از تنهایی و دلهره و هیچ‌انگاری پناه می‌برد و زندگیش در کسالت مطلق می‌گذرد، یا به یک حیوان درنده تبدیل می‌شود و یا به یک موجود پوچ بی‌حاصل. هنر چنین آدمی از پرسپکتیو محروم است. درحالیکه می‌دانیم کلید بهم‌پیوستگی اثر هنری پرسپکتیو است. پرسپکتیو جهت و محتوای هنری را روشن می‌کند، رشتۀ روایت یا جزئیات را به هم می‌پیوندد، و جهت رشد و تکامل شخصیت‌های روایت را تعیین می‌کند اما هنرمند مدرن با نادیده گرفتن پرسپکتیو به اجتماع پشت پا می‌زند و از چاه به چاله می‌افتد و در آخرین دست و پایی که می‌زند به تمثیل تن می‌دهد و تمثیل او توصیف حد کمال بیگانگی او از واقعیت عینی است، نفی هرگونه معنای ذاتی جهان و انسان است و اینجاست که پوچی مطرح می‌شود و مسالۀ دیگری که به این پوچی دامن می‌زند مسالۀ مواجهۀ بشر با جنگ‌های هسته‌ای است که یک تقدیر تاریخی انسان دوران ماست.

 

اما آیا زندگی انسان در واقع هیچ و پوچ است؟ زندگی که در آن وقوف و آگاهی و دریافت هنرمندانۀ واقعیت حتی نسبت به جنگ‌های اتمی موجود است نمی‌تواند پوچ باشد. زندگی که در آن امید و دوستی و عشق و گل و شعر و موسیقی هست نمی‌تواند پوچ باشد، زندگی که در آن مبارزه هست به شرطی که راه آن با حق و حقیقت سنگفرش شده باشد نمی‌تواند پوچ باشد.

 

بشر همواره در آرزوی یک جامعۀ ایده‌آلی بوده است، همواره دربارۀ وضع موجود شک کرده است، همواره خواسته است تعالی بیابد و ارزش‌های آینده را کشف بکند و اگر هنرمندان وضع موجود را صادقانه یا به انتقاد منعکس کرده‌اند، خواسته‌اند مصطبه‌هایی بسازند برای عروج به پلکانی بالاتر و بالاتر. نردبام آسمان است این کلام. مدت‌هاست که طغیان انسان‌دوستانه بر علیه سرمایه‌داری مطرح است، مدت‌هاست بشر چشم به سوسیالیزم دارد، مدت‌هاست که مردمگرایی، هنرمندان را به خود جذب کرده است. جذابیت مردمگرایی در هنر به علت تاکیدی است که این جهت فکری بر حق و عدالت و منطق و همدردی و دیگریابی می‌کند.

 

اما مسالۀ دوران ما دیگر حتی طرح تضاد میان سوسیالیزم و سرمایه‌داری نیست. تضاد عمدۀ فعلی تضاد میان صلح و جنگ است. نخستین وظیفۀ هنرمند امروزی طرد دلهره و گشودن راه نجاتی برای بشریت است. راه نجات بشریت الزاما گرویدن به سوسیالیزم یا ایسم‌های غربی نیست. راه نجات در بررسی همه جانبۀ کلیۀ نهادهای اجتماعی و راه و رسم زندگی بشر فعلی و شک دربارۀ هر روشی است که آزادی نژاد شریف انسانی را سلب می‌کند.

 

اما کشورهای جهان سوم که به علت استعمار، نزدیکی راه‌ها، نفوذ وسایل ارتباط جمعی و ترجمه‌ها، غربزده شده‌اند. و هنرهای سنتی و بومی خود را به دست فراموشی سپرده‌اند، باید به یاد بیاورند که راه هنر شامل گذشته و حال و آینده می‌شود. اشکالی نمی‌بینم که از دیگران بیاموزیم اما گذشتۀ خود را انکار نکنیم و نسبت به آن بیگانه نباشیم و دورنمای آینده را نه با فریفتگی نسبت به غرب و از خود بیگانگی، بلکه با آزادی و اعتقاد به شرافت و حیثیت انسانی طرح‌ریزی کنیم.

کلید واژه ها: ده شب سیمین دانشور


نظر شما :