فضای حرف و فضای عمل/ همچنان به زبان ملاحظه سخن میگویم و نه صراحت
سخنرانی باقر پرهام در شبهای گوته
ز دهقان و از ترک و از تازیان
نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود
سخنها به کردار بازی بود
در پایان جلسۀ دیشب، یکی از جوانان که من شخصا نمیشناسم از بین جمعیت به سوی من آمد و یادداشتی را در دست من گذاشت و رفت. متن یادداشت این دوست ناشناس عینا چنین است: جناب آقای… ضمن سلام عرض شود که در مورد نوشتن این سطور مطمئن باشید هیچگونه خودخواهی و غرضی راه ندارد یا لااقل سعی کردهام که راه نداشته باشد. بدون آماده کردن زمینه و اتلاف وقت شما خیلی صریح عرض میکنم که شما و دیگر مسوولان این برنامه یا خودآگاه (خدای ناکرده) و یا ناخودآگاه نه تنها کمکی به مردم و مخصوصا جماعتی که در اینجا حاضرند نمیکنید بلکه با این کار خودتان بر روی تمام ظلمها و حقکشیها سرپوش میگذارید. البته این را نه به خاطر سخنرانی آقای مهمید میگویم بلکه بعد از سخنرانیهای پیگیر و به خاطر ادامه دادن این برنامه از طرف شما مینویسم. باشد که حرفهای این کوچکترین حاضر در جمع این حضار، کوچکترین تاثیری در حال این حضار داشته باشد. اگر جز این است، فردا شب ثابت کنید.
چگونه باید «ثابت کرد»؟ من تصور نمیکنم که منظور این دوست محترم این باشد که ما و شما در اینجا یک میتینگ سیاسی برپا کنیم و بعد هم همه چیز را برهم بزنیم و به خیابان بریزیم. این نه منظور اوست، نه منظور ما و نه منظور شما. پس مقصود او واقعا چیست؟ گمان میکنم مقصود او این باشد که ما با حرفهایی که در اینجا میزنیم، چیزی را ببریم و قطع کنیم. او میخواهد ما مسائل را صریح، بیپرده و عریان مطرح کنیم و احتمالا هر چه تندتر، بهتر.
من برخلاف منظور این دوست عزیز، در گفتار امشب خود، همچنان به زبان ملاحظه سخن خواهم گفت و نه به زبان صراحت و بیپردگی. چرا؟ اولا، به دلیل اینکه بیماری اجتماعی قرنها را نمیتوان یک شبه درمان کرد. درمان بیماری مستلزم شناخت بیماری است و این شناخت را، هم خود بیمار باید پیدا کند و هم آنان که مسبب بیماری اجتماعی او هستند. آنان که مسبب بیماریاند بیماری را نادیده میگیرند و نمیخواهند گناه و مسئولیت خود را در ایجاد محیط اجتماعی بیمارگون قبول کنند. و از آنجا که همه نوع وسیلۀ سخنپراکنی هم در اختیار دارند، هر نوع صدای اعتراض ما و شما را، صدایی مغرضانه، صدایی که از خود ما نیست، به مردم معرفی میکنند و میخواهند نشان دهند که ما و شما، نه از سر درد، بلکه بنا به دستور فریاد میکشیم. پس مصلحت اجتماعی ما و شما اینست که بهانه به دست دشمنان دیرین آزادی ندهیم و کاری کنیم که فضای گفتوگوی ما آنقدر ادامه یابد تا مردم، یعنی داور اصلی و نهایی هر مسألۀ اجتماعی، دریابند که حق با کیست.
دلیل دوم من اینست که کلام به خودی خود هدف نیست. ارزش کلام در رابطۀ اصیل آن با زندگی و عمل است. کلام، به خودی خود، میتواند شمشیر دو دم باشد: در رابطه با درک صحیح شرایط تاریخی، کلام میتواند راهگشای آینده باشد و نیروهای خلاق اجتماعی را در جهت تعالی و کمال انسانی بسیج کند. اما اگر رابطۀ کلام با عمل اجتماعی قطع شود، اگر کلامی بر زبان آید که از ضرورت زمان و امکان تواناییهای حقیقی نیروهای اجتماعی برنخیزد، هیچ نتیجۀ عملی نخواهد داشت و به عمل نخواهد پیوست. در این صورت، سخنها به کردار بازی خواهد بود و جامعه رو به قهقرا خواهد رفت. از این روست که من موضوع صحبت خود را در همین زمینه انتخاب کردهام و گفتارم را با عنوان «فضای حرف و فضای عمل» به شما عرضه میکنم. آزادی بیان به نظر من، کوشش در جهت ایجاد فضای حرف نیست، فضای حرف قرنها و سالهاست که وجود دارد. خواست آزادی بیان، خواستی است در جهت ایجاد فضای حقیقی عمل که شرط اساسی تفکر اصیل و آفرینش کلام تازه است. برای درک موضوع بیمناسبت نمیدانم که دو جهانبینی بنیادی را که با موضوع بحث ما ارتباط دارند به سرعت با هم مقایسه کنیم.
در انجیل یوحنا آمده: «در آغاز کلمه بود، و کلمه نزد خدا بود…» گوته، شاعر نامدار آلمانی، با اشاره به کلام انجیل، در پرسش و پاسخی کوتاه، میگوید: «در آغاز کلمه بود؟ نه. در آغاز عمل بود.» آیا این دو حکم متناقض، بیانکنندۀ حقیقت و ضدحقیقتاند؟ به عبارت دیگر، آیا سخن گوته، نفی حقیقت کلام و اثبات حقیقت عمل است؟
منظور گوته، در اشاره به سخن انجیل، نفی حقیقت کلام نیست، بلکه آگاهی دادن نسبت به اصل و منشا وجودی حقیقت کلام است. منظور گوته اینست که سخن از عمل جدا نیست.
ذات معنوی سخن ناشی از ذات عینی زندگی است که خود حرکتی و تکاپویی در واقعیت پیچیده و بغرنج عمل است نه در خلاء اثیری الفاظ. هر کلامی، کلام گویندهای است و گوینده کسی است که در زمان و مکان میزید و عمل میکند، و کلام او همانا زندگی اوست، یعنی زندگیِ زمانۀ اوست. البته منظور این نیست که گوینده را در حکم یک دستگاه ضبط صوت که حرکت مکانیکی معینی را عینا ثبت میکند تصور کنیم. نه، کلام گوینده، هر چند حامل بار امانتی است که زمانۀ او از آن سرشار است، هر چند صورت سنجیده، اندیشیده و تعالییافتۀ تجربهای است که گوینده از معانی زمان دارد، اما عمق و گسترۀ آن از حد «روزمره» و «پیش پا افتاده» فراتر میرود و چه بسا که آیندهساز میشود. ولی این آینده، در هر حال آیندهای است مبتنی بر عمل اکنون و عمل گذشته. اینست معنای عمیق سخن گوته در برابر حکم یوحنا. سخن گوته در مقیاس بشری، پایان یک جهانبینی و آغاز جهان بینی دیگر است.
جهانبینی یوحنا، جهانبینی جوامع سنتی است. این نوع جوامع، نوع شکلبندی جوامع بشری تا پیش از آغاز دوران جدید در غرب بودهاند. با پیدایش و رشد جامعۀ صنعتی جدید، دوران تاریخی جوامع سنتی، به عنوان الگوی مسلط اجتماعی در مغرب زمین سپری شد. لکن ترقی جوامع صنعتی غرب خود از رهگذر استعمار عامل مهمی در بقا و استمرار سیاسی انواع اجتماعی سنتی در جوامع غیرغربی گردید. به نحوی که هم اکنون نیز که مغرب زمین در حال گذر از جامعۀ صنعتی به نوع اجتماعی مابعدصنعتی است، بسیاری از جوامع جهان هنوز گرفتار میراث گذشتۀ سنتی خویش هستند و نتوانستهاند از مرحلۀ سنتی خارج شده در طریق توسعۀ اجتماعی جدید وارد شوند.
البته «خروج از مرحلۀ سنتی» که من در اینجا عنوان میکنم به معنای دست کشیدن از سنتهای اصیل و خلاق اجتماعی و مخالفت با آنها نیست. هر ملتی از اینگونه سنتها در تاریخ خود فراوان دارد و فرهنگ ملی او در حقیقت شکل زنده و مجسم همینگونه سنتهاست. جوامع مترقی جدید هم جوامعی نیستند که سنتهای اصیل و عالی خود را به کلی کنار گذاشته باشند. نه. جامعه جدید جامعهای است که محتوای عمیق سنتها را، تا آنجا که با تحول و تعالی اجتماعی منافات نداشته باشد، نگاه میدارد و با تفکری مجدد دربارۀ آنها، معانیای تازه و اصیل ایجاد میکند که ریشه در آب و خاک خود دارند و با زندگی مردم بیگانه نیستند. بنابراین منظور من از جامعۀ سنتی، جامعۀ سنتها نیست، بلکه آن نوع سازمان اجتماعی گذشته است که به حکم تاریخ منسوخ شده و قدرت عملکرد تاریخی خویش را از دست داده است.
همچنین منظور من از «توسعۀ جدید» الزاما تقلید کورکورانه از الگوی توسعۀ غربی و سپردن همان راهی که غربیان پیمودهاند، با قبول همۀ مضار و مفاسد آن نیست. منظورم از توسعۀ جدید، قبول آن نوع تحول اجتماعی و شکلبندی اجتماعی است که تواناییها و امکانات اساسی انسان و جامعۀ بشری را آزاد میکند و با مددگیری صحیح از علم و تکنیک، جامعه را از قید اسارت نیروهای مخرب طبیعی یا مفاسد انسانی رهایی میبخشد و اعتبار و حیثیت نسل آدمی را بالا میبرد. یک چنین جامعهای همانست که از لحاظ بینش کلی بشر دربارۀ وضع خویش و امکانات خویش، در سخن گوته آمده است. بینش یک چنین جامعهای، بینش عمل است، عمل آزاد و خلاق نیروهای اجتماعی در برابر بینش آن نوع جامعۀ سنتی که عمل آزاد و خلاق در آن محدوده به سیطرۀ کلام ماقبل عمل و مسلط بر عمل و محدودکنندۀ عمل است. چنین بینشی قهرا به نفی آزادی منجر میشود چرا که آزادی رابطهای است عینی و عملی، نه ذهنی. چنین بینشی اگر بر فضای سیاسی و اجتماعی جامعه حاکم شود، در آن صورت همۀ حرکت اجتماعی از بیرون به درون منتقل خواهد شد و جهان ذهنی، جهان تصور و خیال، جای جهان واقعی و عینی را خواهد گرفت. این نوع جوامع سنتی، که از آزادی عمل اجتماعی محرومند، به آسانی در خطر این فشار قرار میگیرند که فضای اجتماعی آنها تبدیل به فضای توخالی حرف، فضای یکسانی و تکرار، فضای دگماتیزم و جزم فکری، فضای تبلیغ یکطرفه و مسخکننده، فضای عقیم شدن تفکر و خلاقیت شود.
نخستین مشخصۀ این نوع جامعۀ سنتی اینست که در حرف رو به آینده دارد ولی در عمل اسیر گذشته است. در فضای این نوع جامعه، زندگی مردم، حرکت و عمل آزاد در مسیر آینده نیست که خود قادر است کلام تازه و تفکر تازه بیافریند، بلکه فضای فکری چیزی جز تذکر تعبدی و کورکورانه نسبت به ارزشهای گذشته یا ارزشهای مخالف با عمل آزاد نیست. این وجه مشخص جامعۀ سنتی، وجهی اتفاقی و دلخواسته نبوده بلکه ناشی از منطق ذاتی چنین جامعهای است، چرا که در چنین جامعهای اصل بر آفرینش و تولید اجتماعی نیست، اصل بر بازسازی گذشته و تولید مثل اجتماعی است. از این روست که بجای ابداع و کاربرد حقایق و قوانین متناسب با زندگی کنونی و عملی مردم، مشروعیت اجتماعی در توسل به گذشتهها و حقایق سپیده دم تاریخ جستوجو میشود.
چنین فضایی، فضای یکسانی و همرنگی است، حتی فضای بیرنگی و بیخودی است. چرا که خود، یعنی آدم زنده و متحرک، با همۀ امکانات وجودی خویش، در این فضای اجتماعی جایی ندارد و نقشی برعهدۀ او نیست. او آن دیوانۀ سودازدۀ تاریخآفرین نیست که بار امانت زمانه را بر شانههای خود حمل کند و حقیقت تابناک آینده را عریان سازد، بلکه آنچنان عاقل شده است که با تعبد و سرسپردگی در بارگاه احکام، که ریشه در گذشتههای دور دارد، مجالی برای کشیدن هیچ نوع باری برای خود باقی نمیگذارد. وظیفۀ او همرنگ شدن، بیرنگی و بیچهرگی است، و غوطهور شدن و جذب شدن در مصدر اعلاء رنگها و چهرهها. او، در واقع وجود ندارد، بلکه پرتوی است از وجود کل. او در واقع سخنی برای گفتن ندارد و سخن او همانا بازگو کردن سخن گذشتههاست.
چنین فضایی، فضای گفتوگو و رابطه نیست، فضای شنیدن و به خاطر سپردن است. گفتوگو آنجاست که زندگی با همۀ تنوع و امکانات عملیاش در کار باشد. آنجا که گذشتۀ اجتماعی، همچون وجودی واحد و سخنی واحد، فضای اجتماعی را در استیلای نفوذناپذیر خویش متوقف و متحجر میکند، دیگر چه گفتوگویی میتوان داشت؟ و از آنجا که نفس آزادی، خود در نفس رابطههاست، پس نفی عملی امکان رابطهها، در حقیقت نفی عملی آزادی و تصدیق عملی یکجانبگی و جبر است.
چنین فضایی، ذاتا و ضرورتا، به دگماتیزم و جزم فکری میانجامد، چرا که فضایی است فاقد تحمل و سعۀصدر، که فقط اطاعت و تبعیت را میپذیرد و انحراف از آنها را به هیچ وجه و به هیچ شکل تحمل نمیکند. بازتاب این طرز تلقی از زندگی در روحیه و رفتار افراد همانا قشری بودن و تعبدی بودن است. افرادی به جایی میرسند که حقیقت را نه در عمل خلاق و فعال اجتماعی بلکه در لابهلای سطور نوشتهها و در طنین توخالی الفاظ که جنبۀ الوهیت و تقدس به خود میگیرند بجویند. قشری بودن و تعبد از یک سو، و قهرماننمایی لفظی از سوی دیگر، لازم و ملزوم چنین فضایی از تفکرند که رابطۀ خویش را با عمل قطع کرده است. بدینسان تفکر اجتماعی قدرت انتقادی خود را از دست میدهد و قادر به بازشناسی حقیقت از خطا نخواهد بود.
یک چنین فضایی، در نتیجه، اساسا فضای نظارت و تبلیغ دائمی و همهجانبه است. از آنجا که زندگی اجتماعی از بنیاد در سپهر کلمات و الفاظ جای دارد و نه در سپهر عمل و اقدام، سازمان اجتماعی در جهت تبلیغ دائمی و نظارت همهجانبه بسیج میشود. چنین پدیدهای در جوامع سنتی گذشته که تکنیکهای علمی تبلیغ و نظارت را در اختیار نداشتند چندان مخرب و زیانبخش نبود، اما در جوامع سنتی امروزی، که فضای اجتماعی و سیاسی آنها سنتی ولی امکانات فنی و علمی آنها صنعتی و جدید است، چنین برداشتی از زندگی بالمآل به تشدید ازخودبیگانگی اجتماعی میانجامد و بجای انسانهایی آزاد و خلاق، مریدانی چشم و گوش بسته و بیاعتقاد تربیت میکند که هنر آنها پایداری نسبت به عقاید خویش نیست بلکه دنبالهروی آسان و بیچون و چرا از عقیدۀ مسلط روز است. از این روست که بجای سخنوران و متفکران حقیقی، قشری وسیع از کارورزان حرفهای کلمات پیدا میشوند که همۀ ارزشهای فرهنگی و معنوی جامعه در دست آنها فقط کالایی است برای رونق بخشیدن به بازار روز خود، در خدمت قدرت حاکم. این پدیدهای است بسیار خطرناک که بالمآل هستی و بقای ملتها را به خطر میافکند.
اساسیترین وجه مشخص چنین فضایی، جدایی حرف از عمل است که خود سبب میشود که ساخت و سازمان اجتماعی دچار نوعی دوپارگی بنیادی گردد: یک پاره حرف و یک پاره عمل. در پارۀ حرف، زبانها دراز و میدان فصاحت و بلاغت گشوده است، اما از زندگی و عمل خبری نیست. در پارۀ زندگی و عمل، که جدا از حرفها و سخنها به واقعیت روزمرۀ خویش ادامه میدهد، زبان بریده است و امکان بیان جز به استعاره و تمثیل موجود نیست. چرا که زبان فصیح زندگی و عمل ذاتا با سلطهطلبی و تعبدجویی زبان غالب تضاد خواهد داشت. از این روست که صراحت و روشنی جای خود را به ایهام و طفرهآمیزی میدهد و کار به جایی میکشد که فکر و عمل جامعه به راستی قادر به پیوند خوردن و تکامل یافتن نیست. جامعه در تقلای عملی زندگی خویش، هزاران بار به آزمایش و خطا دست میزند ولی توانایی بهرهگیری از خطاها و پیروزیهای خود را ندارد چرا که امکان تفکر و بیان دربارۀ عمل خویش و رسیدن به شناخت واقعی را از دست داده است. چنین جامعهای قادر به حرکت نیست، چنین جامعهای همیشه نیاز دارد که دیگران بجای او فکر کنند، دیگران راهگشای مسائل و مشکلات او باشند، دیگران برای او طرح و نقشه توسعه بریزند.
اینهاست وجوه مشخصۀ جامعهای که جهانبینی حاکم بر فضای اجتماعی و سیاسی آن از بنیاد با توسعه و تعالی اجتماعی منافات دارد. انقلاب مشروطیت و قانون اساسی ایران گامی بزرگ در جهت گسستن از این جهانبینی و ایجاد فضایی آزاد و مناسب برای توسعۀ اجتماعی بود. از این روست که در قانون اساسی ایران، همراه با آزادی اندیشه و بیان، آزادی تجمع و آزادی نشر و انتشار نیز تأکید شده است. ما هنگامی نویسنده، شاعر، محقق، دانشمند، فیلسوف، هنرمند و عالم حقیقی خواهیم داشت که ابناء وطن آزادانه جمع شوند، آزادانه عمل کنند، آزادانه بحث و مجادله کنند، به ایراد و انتقاد بپردازند، آزادانه بگویند، بشنوند، بنویسند، منتشر کنند، بسازند و عرضه کنند، و هیچ نوع محدودیتی در انتخاب موضوعهای تجربههای خود و در نحوۀ عرضه کردن آنها به مردم، جز حدودی که قانون معین کرده، نداشته باشند. تنها از این طریق است که جامعه هویت حقیقی خود را باز خواهد یافت، تنها از این طریق است که سلطۀ بیامان دروغ از جامعه رخت برخواهد بست و حقیقت و شناخت واقعی جای آن را خواهد گرفت.
اگر به الگویی از توسعۀ اجتماعی در جهان عقیده داشته باشیم، این الگو تنها از این طریق عملا تحقق یافته و جز از این طریق در هیچ جای جهان تحقق نخواهد یافت. ادامۀ هستی هر ملتی در گرو شناخت دقیقی است که آن ملت خود از تجربههای جمعی و آزادانۀ خویش به دست میآورد. جمع «باید» آزاد باشد و آزاد بیندیشد. «باید» صد گل و صدها گل بشکفد تا کارورزان حرفهای کلمات فرصت پیدا نکنند موجودیت ملتی را کالای ادامه حیات بیمایۀ خویش کنند و باکی از این نداشته باشند که فرهنگ بینظیر ایرانی، در مسابقۀ انحطاط، به تدریج رو به تباهی رود: دریغ است ایران که ویران شود.
نظر شما :