گفتوگوی تاریخ ایرانی با جعفر شجونی: مغز رئیس زندان سیاسی قصر را گربه خورد
زینب صفری
***
آقای شجونی شما چه سالی وارد زندان قصر شدید و با چه کسانی همبند بودید؟
من ۲۵ بار زندان رفتم که چند بار آن در زندان قصر بود. سالهای ۴۱ و ۴۲ همبندهای من آیتالله طالقانی و مهندس بازرگان و دکتر سحابی بودند. منتها وضعیت به گونهای بود که آنها دائما در آنجا بودند اما من میرفتم و برمیگشتم.
درباره دشواریهای زندان زیاد صحبت شده است، اما در این گفتوگو بیشتر میخواهم بدانم زندگی در زندان قصر برای شما چگونه جریان داشت؟
زندگی در زندان قصر را باید به دو مرحله تقسیم کرد. اوایل ما زندانیها در آنجا آقایی و ریاست میکردیم. دستور میدادیم برایمان غذا و میوه بیاورند. این وضعیت تقریبا تا سالهای ۴۵ یا ۴۶ ادامه داشت. اما بعدها که ساواک قوت گرفت دیگر این حرفها قدغن شد. در دوره اول حتی ما با لباس خودمان در زندان بودیم. آیتالله طالقانی، من، محلاتی، مروارید، مقدسیان و اعتمادزاده که معمم بودیم همه با لباس روحانیت در زندان میگشتیم. حتی گهگاه سخنرانی میکردیم و روضهخوانی داشتیم. اما بعدها که ساواک قوی و سختگیریها بیشتر شد زندان که میرفتیم لباس روحانیت را از ما میگرفتند و حتی مثلا وقتی بعد از دو سال از زندان بیرون میآمدیم اثری از لباس نبود و دست آخر با همان پیراهن و شلوار به خانه میرفتیم. یادم هست یکبار که من بعد از چندی دوباره به زندان قصر برگشتم تازه سختگیریها شروع شده بود. وقتی وارد زندان شدم آیتالله طالقانی به من گفت: «شجونی به داد ما برس». گفت اینها اجبار کردهاند که ما صبحها برویم صبحگاه و سرود «شاهنشاه ما پاینده بادا» را بخوانیم. آن موقع تودهایها بریده بودند و برای همین میآمدند و برای شاه دعا میکردند. خلاصه من گفتم که رهبر ارکستر کیست و ایشان گفت آقای حکیمی. گفتم از فردا صبح من رهبر ارکستر میشوم. فردا صبح همه رفتیم در صف و آقای طالقانی عقبتر ایستاد و اعضای نهضت آزادی و مهندس بازرگان هر کدام چهارتا چهارتا ایستادند. من هم رفتم حکیمی را کنار زدم و خودم رهبر ارکستر شدم، اما به جای اینکه «شاهنشاه ما پاینده بادا» را بخوانم شروع کردم به خواندن «ای ایران ای مرز پر گهر» و همه زندانیها هم با من شروع به خواندن کردند. مامورین هم که نقشه ما را فهمیدند دیگر اجازه ندادند من رهبر ارکستر شوم.
به زندان قصر پیش از سال ۴۵ بپردازیم، یعنی قبل از آغاز سختگیریها. همسلولیهای شما چه کسانی بودند؟
آن موقع چهار طرف سلول چهار تا رختخواب بود و به آقای طالقانی، بازرگان، دکتر یدالله سحابی و من یک سلول داده بودند. بازرگان موقع خواب خیلی حساس بود. صدای خش خش روزنامه و ورق زدن آن ناراحتش میکرد. ما هم البته ملاحظهاش را میکردیم و موقع خواب ایشان روزنامه را کنار میگذاشتیم. گاهی هم بازرگان با تفریح و شوخی میخواست سر به سر طالقانی بگذارد. با اشاره به من میگفت شجونی تو رو خدا شروع کن. من هم میدانستم چه کار کنم؟ آیتالله لهجه طالقانی داشت. به ظالم میگفت ظالُم. من هم وقتی بچه بودم یک عده از طالقانیها در فومن تعزیهخوانی میکردند و من خوب بلد بودم ادای آنها را دربیاورم. میگفتم طالقانیها میآمدند فومن و اینطور میخواندند: آآآآی ظالُم در خیمه راحت تا به کی و...همینطور ادامه میدادم. خلاصه بازرگان کیف میکرد، دو روز بعد جلوی آیتالله طالقانی با خنده میگفت شجونی این طالقانیها چطور تعزیه اجرا میکردند؟ آیتالله طالقانی هم میخندید. طالقانی مرد اخلاق و ایمان و فرد بزرگواری بود. حیف شد که رفت.
برنامه روزانهتان به چه صورت بود؟ شما یا همسلولیهایتان معمولا چه کارهایی انجام میدادید؟
صبحها که باید برای نماز صبح بلند میشدیم آقای طالقانی میآمد و ما را بیدار میکرد. چون خیلی شوخ بود میآمد بالای سر من و این شعر را میخواند: «نه دست در بدن و نی به تن رمق داری/ بخواب جان برادر بخواب حق داری» و با این شعر و شوخی مرا از خواب بیدار میکرد. خاطره جالب دیگر اینکه من همیشه شبانهروزی رختخوابم در زندان پهن بود. چند بار دیدم که دکتر سحابی تا من بیرون میرفتم، رختخواب مرا جمع میکرد و گوشه میگذاشت. منظورش این بود که یعنی الان دیگر وقت کار و مطالعه است و نباید رختخواب شبانهروزی پهن باشد.
آن موقع اجازه برگزاری سخنرانی و یا دور همنشینیهای مرتب را هم داشتید؟
بله. برنامه مرتبی داشتیم. بازرگان، دکتر شیبانی، طالقانی، سحابی و من سخنرانی میکردیم. جالب است بگویم یک بار بازرگان رفت و علیه مصدق سخنرانی تندی کرد. او گفت: «این یک ذره آبرویی که برای مصدق به جا مانده مربوط به سقوط اوست. وگرنه اگر میماند هم هیچ غلطی نمیتوانست بکند.» بار اولی بود که ما از دهان بازرگان این اهانت را درباره مصدق میشنیدیم. جو خیلی سنگینی ایجاد شده بود و همه سکوت کرده بودند. فقط من به حرف آمدم و گفتم آقای بازرگان چرا اینطور درباره مصدق صحبت میکنی؟ گفت حالا که شجونی میخواهد رمزش را بداند میگویم. رمزش این است که کابینه مصدق یکدست نبود، مثلا سر وزیر جنگ بر زانوی شاه بود و یا وزیر مالی و داراییاش رفیق شاه بود. اینطور که نمیشود کار کرد. باید کابینه یکدست باشد. جالب است در روایات داریم که هر کس فردی را ملامت کند خودش روزی به آن ملامت گرفتار میشود. برای همین هم وقتی انقلاب پیروز شد و امام حکومت را به دست بازرگان داد، من دیدم کابینه خودش هم یکدست نیست. برای همین هم در نهایت بازرگان استعفا کرد و نتوانست کار کند.
به هر حال ما در این برنامهها و سخنرانیهای حرفهای خودمان را میزدیم. اما بعدها که سختگیریها زیاد شد مسئولین زندان خودشان مراسم برگزار میکردند. مثلا در سال ۵۲ ساواک مراسمهای عزاداری محرم را در گوشهای از حیاط زندان برگزار میکرد و یک عده از بریدهها میرفتند. با اینکه همه را هم دعوت میکردند ولی ما نمیرفتیم. بعضی از وعاظ میرفتند. اما یادم هست که آقای طالقانی هم نمیرفت. یادم هست سال ۵۲ آقای عبدالرضا حجازی هم بود و میرفت برای آنها سخنرانی هم میکرد. ولی ما نه شرکت میکردیم و نه سخنرانی داشتیم.
در خاطرات مهندس بازرگان خواندم که در زندان روزنامهای به نام «ندای بند» توسط خود زندانیها منتشر میشد. چیزی از چند و چون انتشار آن به خاطر دارید؟
راستش چیز زیادی به یاد ندارم. فقط یادم هست روزنامه فکاهی بود و آقای بازرگان با یک زندانی بسیار شوخ دیگری به نام محسن، مطالب آن را تهیه میکردند.
آنطور که من از مرور خاطرات زندانیان قصر فهمیدم، ظاهرا اعضای نهضت آزادی نقش زیادی در اداره امور زندانیان داشتند. شما و منبریهای دیگر آن موقع در زندان قصر مشکلی با این موضوع نداشتید؟
نه ما آن موقع زندانی بودیم و با هم کنار میآمدیم. گاهی بین نهضتیها با کمونیستها و یا با زندانیان عادی که قاچاقچی بودند دعوا میشد. بعد من و آقای طالقانی لباس آخوندیمان را میپوشیدیم و میرفتیم به سلول قاچاقچیها و نصیحت میکردیم که ما اینجا دشمن مشترک داریم و باید هوای همدیگر را داشته باشیم.
هیات ۷ نفرۀ زندانیان برای اداره زندان چطور تشکیل شد و چرا بازرگان، طالقانی و سحابی از این هیات استعفا دادند؟
زندان در آن موقع مدیریتی برای زندانیها نداشت. آقای بازرگان دست به کار شدند و این سیستم را طراحی کردند تا اوضاع را سر و سامان بدهند. به این ترتیب که صبح چه ساعتی صبحانه بدهند، ناهار و شام چه ساعتی باشد و خاموشی چه زمان باشد و کی همه به رختخواب بروند و سکوت کنند. این هیات انتخابی برای همه چیز برنامه مدونی ارائه کرده بود. اما به هر حال هر کاری یکسری معترض هم دارد. چون یکسری از زندانیان میخواستند تا ساعت دو بعد از نصف شب بنشینند و حرف بزنند. آن موقع ما با قاچاقچیان در یک بند بودیم. یکی دو تا سلول را به سیاسیون داده بودند اما غالبا بند در دست قاچاقچیان بود. در میان آنها از پیرمرد و جوان گرفته تا محکومان به حبس ابد و اعدامی بود. اعتراضات غالبا از طرف زندانیان عادی بود. آن وقت ساواک قوی نبود و ما زندانیها قدرتمان از زندانبانها بیشتر بود. یادم هست قبل از قدرت گرفتن ساواک وقتی تیمسارها با کفش میآمدند و از روی فرش ما رد میشدند ما با صدای بلند اعتراض میکردیم که با کفش از اینجا رد نشوید، ما اینجا نماز میخوانیم. البته آنها بیاعتنا رد میشدند اما صدای اعتراض ما بلند بود. اما بعدها که ساواک قوی شد زندان را به این شکل درآورد که در ۳۰ روز ماه، ۳۰ تا ۱۰ نفر یعنی جمعا ۳۰۰ نفر را شهردار کرد. این شهردارها کارشان این بود که مثلا صبحانه را بگیرند و پخش کنند و یکی جمع کند و دیگری ظرفها را بشوید و به همین ترتیب شام و ناهار را هم باید خدمات میدادند و یکی دیگر باید آب حوض را خالی و حوض را تمیز میکرد و یکی جارو میزد و دیگری دستشوییها را تمیز میکرد و خلاصه کل یک روز را این ده نفر باید کار میکردند. یادم هست که یکبار که نوبت من در ماه رمضان افتاده بود، گفتم که حاضر نیستم جلوی این کمونیستهای روزهخوار غذا بگذارم. برای همین من را فرستادند تا دستشوییها را تمیز کنم.
در بند آشپزی هم میکردید؟
بله خودمان غذا درست میکردیم. امربر هرچه میخواستیم برایمان میخرید. وسایل هم بود، چراغ خوراکپزی و نفت و این وسایل را در آن دوره در اختیارمان قرار میدادند. آن موقع آنها پلو را خودشان میدادند و ما خورش را درست میکردیم. بعدها اما همه را خودشان میآوردند. یادم هست حاج محمود مانیان از اعضای جبهه ملی که آدم مهربان و خوبی بود، با اینکه تاجر ثروتمندی هم بود ولی خودش نان میگرفت و ساندویچ درست میکرد و به همه میداد. آشپزیاش خوب بود و برای سیاسیها معمولا غذا درست میکرد.
شما هم کاری میکردید؟
معمولا پیازها را من خرد میکردم. اما نمیگذاشتیم آقای بازرگان و طالقانی و سحابی برای آشپزی دست به کار شوند. خیلی احترام میگذاشتیم. من خیلی از آنها کوچکتر بودم و برای همین هم خیلی با احترام در بشقاب برایشان میوه میگذاشتم.
معمولا زندانیها در زندان هنگام آزادی همبندانشان برنامهای ترتیب میدهند. شما هم آن موقع چنین برنامهای داشتید؟
بله اتفاقا ما آن مواقع برنامه داشتیم تا بیتی از حافظ را همه به شکلی آهنگین بخوانیم: اگر غم لشگر انگیزد که خون عاشقان ریزد/ من و ساقی به هم سازیم و بنیادش براندازیم. وقتی همه بند این شعر را با آن آهنگ میخواندند افسران زندان رنگ از چهرهشان میپرید. به هر حال رسم بود هر کس میخواست آزاد شود اول خودش این شعر را میخواند، بعد هم همه شروع به خواندن میکردند. البته همانطور که گفتم بعدها این کارها قدغن بود و حتما شلاق و کتک به دنبال داشت.
وضعیت ملاقاتها آن موقع چطور بود؟
آن موقع ملاقات آزاد بود و زندانیها برای ملاقات پشت میلهها میآمدند. حتی خود من بعد از آزادی از زندان میتوانستم به ملاقات زندانیها بروم. یادم هست سال ۳۶ که در زندان بودم محسن رفیقدوست به ملاقاتم آمد. پیش پاسبانها و افسرها راحت حرف میزدیم. من در حضور افسران اشارهای به عکس شاه کردم و گفتم: «محسن! یا بیا با یزید بیعت کن یا برو کنگاور زراعت کن». این داستان را محسن رفیقدوست هم بعدا تعریف کرد و گفت که من آن موقع امام خمینی را نمیشناختم اما شجونی را میشناختم.
بعد از قویتر شدن ساواک وضعیت زندان قصر به چه شکلی بود؟ آن موقع خبری از شکنجه بود؟
بله با اینکه ما در بازجویی نبودیم و نباید شکنجه میشدیم اما گاهی ما را شکنجه میکردند، چون به بعضی از مقررات زندان آشنایی نداشتیم و از آنها تخطی میکردیم. مثلا نباید یک زندانی به زندانی دیگر سلام میکرد و یا با هم دست میدادند. من از این قانون بیاطلاع بودم. سال ۵۲ یا ۵۳ یکبار در محوطه زندان یکی از بازاریان تهران را دیدم و شروع کردم به سلام و احوالپرسی و دست دادم. برای همین مرا به اتاق ملاقات بردند که چون روز ملاقات نبود کاملا خلوت بود. همین که وارد شدم اول مرا فانوسقه کردند. فانوسقه به کمربندهای آمریکایی میگویند که دور یک زانو میگردانند و به گردن وصل میکنند طوری که گردن و سر زانو به هم میچسبیدند، آدم صدای چک چک استخوان دندهاش را میشنید و تنفس به سختی ممکن بود و نفس به شماره میافتاد. بعد در شرایطی که گردنم به زانوی چپ چسبیده بود دستور دادند که روی پای راستم بایستم. من سعی میکردم روی پای راست بایستم اما نمیشد و محکم به زمین میخوردم ولی چون دو تا دستم آزاد بود تا حدودی میتوانستم خودم را کنترل کنم. بعد از مدتی دستانم را هم از پشت دستبند زدند. باز هم گفتند روی پای راست بایست که این بار دیگر بدون هیچ کنترلی به زمین میخوردم. بعد که دیدند نمیتوانم بایستم، دستور دادند که آویزانش کنید. یک دستبند به وسط دستبندی که با آن دستانم را بسته بودند زدند و یک دستبند هم به چفت در زدند و مرا با بند مانند یک گوسفند از آن آویزان کردند. من در آن شرایط تنها چیزی که احساس میکردم سر انگشت شصت پای راستم بود که با زمین در تماس بود. خیلی شرایط بدی بود. انگار که تمام آب بدن انسان در پیشانیاش جمع میشود. در حالی که لبها از شدت خشکی مثل دو تا چوب به هم میخورد اما همه آب بدنم از پیشانی روی زمین میریخت. من خودم میدیدم که موزاییکهای زیر پایم خیس شده است. میگفتند هر کس ۴۵ دقیقه در آن وضع بماند میمیرد. اما باور کنید که من بیش از ۴۵ دقیقه در آن حالت بودم. در آن وضع چون یقین کرده بودم که دارم میمیرم شروع کردم به خواندن سوره والضحی. خلاصه در شرایطی که منتظر مرگ بودم آمدند و دستان مرا از بالا رها کردند و به زمین افتادم. مثل یک مرده.
در این دوره محدودیتها بیشتر شامل چه مواردی میشد؟
محدودیتهای زیادی بود، مثلا سال ۵۳ سرهنگ زمانی که رئیس زندانیان سیاسی قصر بود، از بلندگوی زندان اعلام کرد که از فردا صبح کسی حق ندارد نماز بخواند. بعضی علما مثل آیتالله ربانی شیرازی، آیتالله کلانتر و دیگران که در بند دیگری بودند بیاعتنا صبح بلند میشدند و نماز میخواندند که به همین دلیل آنها را در اتاق ملاقات آوردند و لخت کردند و با باتوم شروع کردند به کتک زدن آنها. آن موقع فصل حیاط خوابیها (خوابیدن در حیاط زندان) بود و من در حیاط خوابیده بودم. سروانی بودم بنام ایزدی که بین زندانیان معروف به عشق لاتی بود چون موقع راه رفتن سینه را سپر میکرد و دستانش را تکان میداد و به شکل خاصی راه میرفت. ما با ۲۰ نفر دیگر در حیاط خوابیده بودیم تا سرمان را بلند میکردیم که برویم دستشویی با عصبانیت داد میزد: بخواب. گفتم میخواهم به دستشویی بروم. گفت برو و زود بیا. من رفتم دستشویی و همان جا وضو گرفتم و همان جا کنار دستشویی جای خشکی پیدا کردم و با ترس و لرز نماز صبح را خواندم. خیلیها را شکنجه کردند. مثلا موسوی گرمارودی که شعرهایش را گاهی در گوشه و کنار پنهان میکرد، بردند حسابی کتک زدند که تو چرا نماز خواندی؟
آن موقع شما اجازه نوشتن کتاب و خارج کردن آن از زندان را داشتید؟
من یک سال حکم داشتم اما ما زندانیهایی داشتیم که ۱۵ سال در قصر بودند. به هر حال خیلیها مطالبی جمعآوری کرده بودند. من دو جلد کتاب نوشته بودم که به درد وعاظ میخورد. بعضیها تفسیر قرآن و بعضیها کتاب ترجمه کرده بودند. اما یکبار آمدند و همه اینها را جمع کردند و بردند. اوراق این شش هزار زندانی دو کامیون شد. تمام نوشتهها را بردند و آتش زدند. اما ما نمیدانستیم. یک پاسبانی بود که در ورامین پای منبر من میآمد و با من رفیق بود. من به او و سرهنگ زمانی گفتم که نوشتههای ما چه شد؟ زمانی دو رو بود، به من میگفت نوشتههای شما را حتما میآوریم. اما آن پاسبان به من گفت که کامیون را بردند و تمام نوشتههای شما را آتش زدند.
اینها خیلی بدجنس بودند. نمیدانم برای چه اما یکبار میخواستند حجتی کرمانی را آویزان کنند و بزنند. حجتی هم لاغر و ضعیف و استخوانی بود و همان ایام همسرش را از دست داده بود. من دلم خیلی برایش سوخت. رفتم به همان پاسبان قمی گفتم این بنده خدا یک مشت استخوان است، برای چه میخواهید بزنیدش؟! من نصیحتش میکنم. گفتم این همسرش مرده، دلش خوش نیست، وضع مالیاش پریشان است، این را نزنید. با تعجب دیدم گفت چشم، چون شما میفرمایید چشم. یک هفته گذشت و این پاسبان آمد گوشه حیاط و با انگشت به من اشاره کرد که بروم کنارش. این برای زندانیها خیلی بد است چون همه فکر میکنند زندانی با مامورین رابطه دارد. به هر حال من رفتم، گفت که آقای شجونی من به خاطر تو حجتی را کتک نزدم، حالا شما کاری برای ما انجام بده. گفتم چه کاری؟ گفت این جوانها که میخواهند بیرون بروند ممکن است بیایند سراغ شما و برای خرید موتور و یا برای چاپ اعلامیه علیه شاه پول بگیرند. اینها را به ما معرفی کن. گفتم من جاسوسی نمیکنم. گفت من حجتی را به خاطر شما کتک نزدم. من هم دیدم اینطوری است گفتم این حجتی پدرسوخته را بردار ببر آنقدر بزن تا بمیرد. من جاسوسی نمیکنم.
جالب است برایتان از سرنوشت سرهنگ زمانی بگویم. انقلاب که پیروز شد زمانی شماره تلفن مدرسه علوی را گرفته و به خلخالی زنگ زده بود. خلخالی هم به او گفته بود عینک دودی بزند و کت و شلوار سورمهای بپوشد و بیاید. اما روزی که قرار بود بیاید برادرش را با این مشخصات فرستاده بود. خلاصه با برادرش گرم گرفته بودند و او هم گفته بود جناب سرهنگ فردا میآید. فردای آن روز زمانی آمده بود و خلخالی هم به جای اینکه او را پیش امام ببرد، برده بود پشتبام مدرسه علوی و بازجویی کرده و همان جا هم حکم اعدامش را صادر کرده بود. زمانی هم داد و فریاد کرده بود که به من خیانت کردید و گریه و زاری فراوانی کرده بود. دادستان آن زمان یکی از دوستان من به نام حاج محمد بود، گفت زمانی خیلی گریه میکرد و دست آخر دید که قرار است اعدام شود، قلبش را نشان داد و گفت پس یک گلوله به اینجا بزنید. ما تیراندازی کردیم و تیر اول به پیشانیاش خورد و کاسه سرش پرید و مغزش افتاد روی زمین. دادستان تعریف کرد که کمتر از نیم ساعت که گذشت یک گربه آمد و رد شد و مغز سرهنگ زمانی را خورد.
نظر شما :