پاسخ عبدالحسین آذرنگ به پرسشهای تاریخ ایرانی: فروغی میخواست ایران حفظ شود
***
محمدعلی فروغی در سالهای منتهی به انقلاب مشروطه در مدرسه علوم سیاسی تدریس میکرد. او مترجم موثرترین متن فلسفی به فارسی یعنی «سیر حکمت در اروپا» است و دو کتاب دیگر او یعنی «اکونومی پلتیک» و همچنین «آداب مشروطیت دول» نشان میدهد که در آن سالها دستگاه جامع فکری داشت که بر اساس آن خواهان تحقق یک نظام سیاسی بود. ساختار سیاسی که فروغی میخواست چه ویژگیهایی داشت؟ آیا او چنان که بسیار دربارهاش گفتهاند یک لیبرال تمامعیار بود؟
پرسش از چند قسمت تشکیل شده است. آن را به اجزایش میشکنم تا شاید بهتر بتوان به منظور اصلی شما نزدیک شد. در زمان فروغی، و حتی تا سالهای بعد، رشتههای حقوق و علوم سیاسی و اقتصادی را در یک مدرسۀ عالی، بعدها نیز در یک دانشکده تدریس میکردند. حتی علوم مالی (مالیه) هم در آنجا تدریس میشد. فروغی این مباحث را درس میداد، ضمن اینکه فلسفۀ قدیم و جدید را میشناخت، به زبانهای فرانسوی، انگلیسی و عربی آشنایی داشت، منابع خارجی را مطالعه میکرد و از روشنفکرترین جوانان روزگار خود به شمار میرفت. خوب هم تربیت شده بود و پدرش محمدحسین خان فروغی (ذکاءالملک اول)، از برجستهترین مترجمان دارالترجمۀ ناصری و نویسنده و ویراستار زبانی و ادبی به معنای امروزی کلمه، در تربیت او به راستی سنگ تمام گذاشته بود. فروغی با این زیرساختهای قوی تربیتی به الگوهای حکومتی غربی زمان خود، به رژیمهای سیاسی کشورهایی که آن زمان «راقیه» (مترقی/ پیشرفته) میگفتند، مانند فرانسه، انگلیس، آلمان، هلند، بلژیک و سوئد گرایش یافته بود. البته با آمریکا آشنایی زیادی نداشت، چون ارتباط و آمد و شد نبود و آمریکا هنوز به صحنۀ جهانی نیامده بود. فروغی و روشنفکران هماندیشش گمان میکردند اگر انقلاب مشروطه به ثمر برسد، دست استبداد و خودکامگی کوتاه میشود، مردم صاحب رای میشوند، میتوانند پارلمان (مجلس شورا) تشکیل دهند، بر مقدرات خود حاکم شوند و با تصویب قانونهایی به سود منافع و مصالح کشور، در همان مسیری گام بردارند که «ملل راقیه» (کشورهای پیشرفته) گام برداشته بودند. در این تحلیل و نگرش آنها سادهاندیشی و سادهباوری نهفته بود، زیرا نه سازوکارهای انقلاب را خوب میشناختند، نه از ویژگیهای جامعۀ خود آگاهی مبتنی بر تحقیق داشتند، و نه به سرشت کشورهای استعمارگر زمانشان به قدر لازم واقف بودند.
جنبش مشروطه که به راه افتاد، پس از پیروزی در ۱۳۲۴ق به برقراری عدالتخانه و صدور فرمان ایجاد حکومت مشروطه از سوی مظفرالدین شاه انجامید. دیری نپایید که سازوکارهای ضد جنبش به کار افتاد و نزدیک بود وضعیت را به جایی بدتر از پیش بکشاند. بخشهای شهری، شماری از سران طوایف و عشایر، عدهای از سران فکری در دولت و بیرون از دولت و همۀ مشروطهخواهان جامعه، در برابر خودکامگان و استبدادطلبان واکنش نشان دادند. در دورۀ جانشین مظفرالدین شاه، در عصر حکومت محمدعلی میرزا، شاهی بیخرد و سبک مغز، انقلاب مشروطه در ۱۳۲۷ق، حدوداً سه سال پس از جنبش آرام، موقر و مدنی عدالتخواهی، به راه افتاد و به تناسب روشهای تندروانهای که در راه پیروزی این انقلاب به کار گرفته شده بود، گرایشهای تندروانهای هم بر عرصۀ سیاسی و فکری کشور حاکم گردید. در واقع از آغاز واکنشها در برابر روشهای خودکامانه و مستبدانه است که باید دقت کنیم و ببینیم آزادیخواهان آرمانگرا و طرفدار روشهای قانونی، و طبعاً معتدل و میانهرو، چگونه و به چه علت تغییر گرایش دادند و در جناحهای مختلف قرار گرفتند. برای مثال، سید حسن تقیزاده که در آغاز جنبش مشروطه با ذهن منظم و قدرت سازماندهیاش، طرفدار ایجاد نهادهای قانونی و حاکمیت قانون بود، چرا به تندروان نزدیک شد. میرزا جهانگیرخان صوراسرافیل روزنامهنگار و همکار طنزنویسش میرزا علیاکبرخان دهخدا، در آغاز مشی تندروانه نداشتند. محمدعلی فروغی در ۱۳۲۷ق برای نخستین بار در مقام نماینده به مجلس شورای ملی راه یافت و در آن مجلس، نخست منشی و پس از مدت نه چندان زیادی رئیس مجلس شد. او در مقام رئیس قوۀ قانونگذار، به شدت طرفدار شیوههای قانونی و از هرگونه تندروی به دور بود. مشی سیاسی بسیاری دیگر از رهبران و سران مشروطه از رویدادهای منجر به انقلاب ۱۳۲۷ق و واژگونی استبداد صغیر بود که تغییر کرد و علت آن هم جز قانونشکنی و عهدشکنی خودکامگان و استبدادخواهان نبود. شیوۀ عمل آنها بود که جناح مخالف را به تندروی واداشت. البته اینکه جناح مخالف در انتخاب روشهای مقابله درست عمل کرد یا نه، موضوع دیگری است که باید در جای خود به آن پرداخت.
در هر حال فروغی در جنبش عدالتخواهی از عرصۀ آرمانی سیاست بیرون آمد و وارد عرصۀ سیاست عملی شد. زمانی که جزو گردانندگان مجلس شورا قرار گرفت و مسوولیت پذیرفت، باید برای مشکلات روز جامعۀ انقلابزده و دستخوش کشاکشها و زد و خوردها و تصادم منافع، راه حل عملی پیدا میکرد. او به لحاظ خصلتهای روحی و شخصیتیاش همیشه طرفدار اعتدال و روشهای قانونی بود. در هیچ دورهای از زندگی سیاسی فروغی، تندروی دیده نمیشود. او منش و مشی اعتدالیاش را تا پایان عمرش ادامه داد. کسانی که از سیاستمداران توقعاتی خلاف مشی آنها دارند، همواره ویژگیهای روحی و شخصیتی آنها را نادیده میگیرند. اگر کسی از فروغی قاطعیت عمل و حدّت رفتار توقع دارد، زمینه، ساختار ذهنی، علاقهها و انتظارات فروغی را نمیشناسد.
فروغی از هواداران تاسیس حکومت پهلوی بود. او در خطابه تاجگذاری، شاه جدید را به رعایت حقوق اساسی و عمل به قانون اساسی توصیه کرد اما چنانکه میدانیم رضاشاه به خودکامهای تمامعیار بدل گشت. چرا در سالهای متلاطم پس از جنگ جهانی اول روشنفکرانی چون فروغی به رضاشاه روی آوردند؟ آیا رضاشاه آرمانهای انقلاب مشروطه را برای این روشنفکران محقق ساخت؟
این پرسش را هم ناگزیریم به اجزایش بشکنیم. بله، فروغی از هواداران انقراض حکومت قاجارها و به قدرت رسیدن رضاخان سردار سپه (بعداً رضاشاه) بود. فروغی البته بعدا پشیمانی خود را از این بابت به محارمش ابراز کرد، زمانی که رضاشاه قدرت گرفت، خودکامه و سرکوبگر شد و حکومت پلیسی خفقانآوری بر کشور حاکم کرد. تا پیش از آن، اگر اوضاع کشور را درست نشناسیم، در داوریهایمان حتماً خطا میکنیم. از پیروزی جنبش عدالتخواهی در ایران تا روی کار آمدن رضاخان حدود ۱۵ سال فاصلۀ زمانی بود. یک سال پس از پیروزی آن جنبش، قرارداد ۱۹۰۷ میان روس و انگلیس بسته شد که به موجب آن، دو کشور استعمارگر ایران را به دو منطقۀ نفوذ میان خود و به سه بخش تقسیم کردند. این قرارداد پیامدهای هولناکی برای ایران داشت، اما جامعۀ انقلابزدۀ ایران با حکومتی فاسد و ناکارآمد کاری از دستش ساخته نبود. در عین حال، ضعف دولت مرکزی سبب شد که ناامنی و نافرمانی و قانونشکنی در ولایات شدت بگیرد. چند سال بعد جنگ جهانی اول در ۱۹۱۴ در اروپا شروع شد و امواج ناشی از جنگ، همراه با بحرانهای اقتصادی، گرانی اجناس، کمبود مواد خوراکی و مواد دیگر تا سرحد قحط و غلا و نابود شدن شماری از مردم از فقر و مسکنت، به بسیاری از نقاط جهان، از جمله ایران رسید، آن هم در اوضاع و احوالی که بر اثر جنبش و سپس انقلاب مشروطه و جنگهای داخلی، ایران به یکی از بدترین و مصیبتبارترین دورههای فلاکت خود در تاریخ وارد شده بود. یک سال از آغاز جنگ جهانی اول نگذشته بود که قرارداد ۱۹۱۵ میان روس و انگلیس بسته شد و بر اساس این قرارداد، آن بخشی هم که در قرارداد ۱۹۰۷ منطقۀ حایل اعلام شده بود، میان روس و انگلیس تقسیم شد و دو نیروی نظامی تشکیل گردید که اختیار یکی به دست روسها بود و بخش شمالی کشور را اداره میکرد، و ادارۀ نیروی دیگری به دست انگلیسیها بود که بخش جنوبی کشور را اداره میکرد. زمینهای هم نماند که این دو نیرو در آن مداخله نکنند.
جنبش، انقلاب، حکومت مشروطه، پارلمان، آزادیهای مدنی، آرمانخواهی و آرزوی پیشرفت و مانند اینها در اوضاع و احوالی که هیچ کاری از پیش نرود و هیچ گرهی از گرههای کور مردم باز نشود، چه کارکردی میتواند داشته باشد؟ به راستی آن سالها دورۀ هولناکی بود. اگر بتوانیم خودمان را در آن شرایط بگذاریم، شاید تا اندازهای قادر باشیم موقعیت کشوری را حس کنیم که گرفتار خونریزی شده و قوایش را از دست داده بود. به سان موجودی که ذهنش کار میکند و رنج میبرد، اما توانایی هیچ حرکتی ندارد. در همان دورۀ مسکنت، ناامنی و ناآرامی در ولایات، برخی حرکتهای گریز از مرکز هم آغاز شد. حالا قوز بالای قوز، خطر چندپارگی، مصیبتی دیگر افزون بر مصیبتهای پیش. از قضای روزگار و در آن واویلایی که گویی روزنی به روشنایی نبود، در ۱۹۱۷، حدوداً ۱۱ سال پس از جنبش مشروطه در ایران، در روسیه انقلاب شد و رژیم تزاری که همواره خطری مستقیم برای ایران به شمار میرفت، سقوط کرد و حکومت جدید در آن کشور، تهدیدهای آنی و مستقیم متوجه ایران را از میان برداشت. پس از سالهای شوم بدبختی، انگار که دندانهای یکی از دو گرگ از روی گردنش برداشته شد. اما دیری نپایید که رژیم جدید حاکم بر روسیه درصدد برآمد که آرمانهای انقلابش را متحقق سازد، آرمانهایی که به ناگزیر بخشی از آن متوجه کشورهای همسایه، از جمله ایران میشد. خطری بزرگ از میان رفته بود، اما آرمانی به صحنه میآمد بسی چالش جویانهتر، مملو از سودا و مدعا و برخوردار از طرفدارانی مصمم و آمادۀ پذیرش بسیاری از مخاطرات.
خوب، اینها را عرض کردم تا ببینیم اگر ما در آن روزگار، روشنفکری بودیم که میخواستیم دربارۀ وضع جامعهمان داوری کنیم و تصمیم بگیریم، چه میکردیم. از یک دورۀ تاریخی به دورهای دیگر نگریستن، اما تنگناهای آن دوره را ندیدن، به خطاهایی میانجامد که در داوریها فراوان میبینیم. شاید به این بماند که کسی بر ساحل امن بیخطر نشسته باشد و از کسی که در گرداب و در حالت استیصال دست و پا میزند، توقع داشته باشد مطابق میل او و با استیل او شنا کند. در شبی ظلمانی، زیر گلولهباران، در بیغولهای نزدیک مجلس شورا، باید با میرزا علیاکبرخان دهخدا سر کرد، خبر قتلهای هولناک را شنید، هر آن منتظر بود نیروهای وحشی و بیشفقت و لامروت محمدعلی شاه بریزند و ساکنان اتاق را قتلعام کنند، صفیر گلوله و فریادها را شنید، به چشم خود دید که موهای سیاه دهخدا ظرف یک شب تا صبح سفید میشود، تا شاید بتوان دورهای دیگر، روزگاری دیگر و تنگناهای دیگری را درک کرد. بسیاری از روشنفکران آن روزگار در حقیقت با بنبستهایی روبهرو شده بودند که راهی برای برون رفت از آنها سراغ نداشتند. گروهی که روشنفکرترین و کتاب خواندهترین و تحصیلکردهترین جوانان روزگار خود بوده و در پی راه حلی برای کشور بودند، اما قدرتی در اختیار نداشتند که بتوانند تغییری ایجاد کنند، محمدعلی فروغی هم یکی از آنها بود. شماری از اینها در دولت یا بیرون از دولت فعال بودند، شغل و سمتی داشتند، از نفوذی در میان مردم برخوردار بودند، یا دست به قلم بودند و بر افکار عمومی تاثیر میگذاشتند. قدرت در دست اینها نبود، قدرت در جای دیگری بود.
وقتی رضاخان میرپنج از خود لیاقتی نشان داد و بعد سردار سپه شد و یاغیان و راهزنان و گردنکشان را سر جای خودشان نشاند و آرامش و امنیت نسبی را با قوۀ قهریه برقرار و کشور را از مهلکۀ نابودی دور کرد، گامی هم به سوی روشنفکران ترقیخواه کشور برداشت و این وعده را به آنها داد که «فکر و پیشنهاد از شما، عمل از من». در آن موقعیت، گزینهها بیشمار که نبود. این روشنفکران چه راههایی پیش روی خود میدیدند؟ اگر فرض را بر این بگذاریم که دربارۀ رضاخان و دیدگاههایش اشتباه کردهاند، اشتباه به احتمال زیاد در آن موقعیت حساس رخ داده است. آنها به جنبههایی از تواناییهای رضاخان توجه کردند که به نظرشان در آن موقعیت به سود کشور بود، اما جز شماری بسیار اندک، بقیه با این خطر آشنا نبودند که قدرت بیمهار بعداً چه دماری از روزگار خود آنها در وهلۀ نخست، و از بقیه در وهلههای بعد در میآورد. فروغی خوش اقبال بود که گرفتار نظمیه، شکنجه، حبس یا آمپول هوا نشد. دوستان نزدیکش مثل تیمورتاش، داور، فیروز، سردار اسعد و شماری دیگر که پایههای قدرت رضاخان را تحکیم کردند، زیر آن پایهها له شدند. اینها جان خود را به سبب ناآشنایی با پیامدهای قدرت بیمهار از دست دادند. عدۀ بسیار دیگری هم بودند که به قتل نرسیدند، به زندان نیافتادند، یا تبعید نشدند، اما «فریز» شدند؛ منجمد و بلااثر شدند. برای انسان اندیشمند، صاحب رای و نظر و توانا، این حالت به ظاهر مرگ نیست، اما رنج و درد آن کم از مرگ نیست. تا پایان حکومت رضاشاه در ۱۳۲۰، شمار بسیاری از مردم توانا در این کشور در حالت فریزشده ماندند. انفجاری که پس از شهریور ۱۳۲۰ در مطبوعات ظاهر شد، نتیجۀ برداشته شدن بختک از روی سینۀ جامعه بود.
بله، درست است که فروغی از رضاخان حمایت کرد و با او همکار شد. سالها وزیر کابینههای مختلف و چند سالی هم نخستوزیر بود. در حمایت جدی فروغی از رضاشاه و از شیوههای حکومتی او به اندازۀ کافی سند گویا و غیرقابل انکار هست. او هم گمان میکرد قدرت میتواند آرمانهایش را متحقق کند، اما او هم پیشبینی نکرده بود که قدرت بیمهار هرچند ممکن است برخی آرمانهایش را متحقق کند، اما ویرانگریهای آن ممکن است هرگونه آرمانخواهی را از ریشه بخشکاند. فروغی زمانی که متوجه شد آن قدرت، لگام گسیخته شده است و به هیچ مرجعی پاسخ نمیدهد، در برابر رضاشاه نایستاد. او نه رشادت لازم را برای این کار داشت، و نه اینگونه مقابلهها در توان و روحیۀ او بود. اما در جنگ جهانی دوم و شروع یورش به سوی ایران و اشغال این کشور، که به گواهی برخی اسناد دربارۀ برکنار کردن یا بیرون بردن رضاشاه از کشور، اتفاق نظر نبوده است، فروغی به مذاکرهکنندگان انگلیسی یا فرستادگان آنها توصیه کرده بود رضاشاه در ایران نماند، زیرا با حضور او، ارتش به فرماندهی کس دیگری تن نمیداد و معلوم نبود حضور او به آرام شدن اوضاع کمک کند. بعضی اسنادی که ارائه شده است این را میگوید.
رضاشاه در شهریور ۱۳۲۰ که با حملۀ نیروهای متفقین روبهرو شد و ادامۀ حکومتش را ناممکن دید، به سراغ فروغی مغضوب و خانهنشین شده و بیمار در بستر رفت و از او مشورت و کمک خواست. ما از جزئیات مذاکرات مفصل میان آن دو خبر نداریم. فقط توافقهای کلی آن دو از زبان چند تن از نزدیکانشان بیان شده است. نه فروغی دربارۀ جزئیات چیزی گفته و نه رضاشاه. فعلاً تا این تاریخ (آذر ۱۳۹۱) جزئیات گفتوگوهای آنها فاش نشده است. اگر این جزئیات جایی ثبت و ضبط شده باشد و روزی فاش شود، طبعاً همۀ حدس و گمانها در این باره فرو میریزد. در هر حال، با اطلاعات کنونی، مسلم است که فروغی به رضاشاه نگفته چه قدر از شیوههای حکومتی او منزجر بوده، چه قدر از دست او خون دل خورده و زجر کشیده، و تا چه حد مایل بوده است که نیروهای متفقین دُم او را بگیرند و مانند موش مُردهای از کشور بیرونش بیاندازند. به رغم این دیدگاهش دربارۀ رضاشاه، او از تغییر یافتن رژیم سیاسی در ایران حمایت نمیکرد، چون مشروطهخواه و سلطنتطلب بود. در سامانۀ فکریاش، حکومت جمهوری را در آن زمان برای ایران مناسب نمیدانست، ولو آنکه خود او را در مقام رئیسجمهور در راس نظام میگذاشتند. از این رو بود که پذیرفت مسوولیت انتقال سلطنت از پدر به پسر را به عهده بگیرد، رژیم را حفظ و ایران را از خطر نابودی در جنگ دور کند. این کارها را هم با پختگی سیاسی و همکاری شماری از سیاستمداران ورزیده و از طریق مذاکرات و توافق انجام داد. این کارها به طور قطع از کمتر کسی بر میآمد.
تاکید فراوان فروغی بر زبان فارسی و ایراندوستی و توجه به تاریخ و ادب پارسی، او را یک وطندوست تمامعیار مینمایاند. شاید هم از این رو بود که در شهریور ۱۳۲۰ برای جلوگیری از نابودی کشور به نخستوزیری رضایت داد. سوال اینجاست که فروغی تاکید بر مفهوم ملت ایران و لزوم توجه به ملتسازی را از چه روی برای ایران لازم میدانست؟
راستش من معنای «وطندوست تمامعیار» را نمیدانم و هیچ ابزاری هم نمیشناسم که بتوان با آن عیار وطندوستی را اندازه گرفت. بسیاری از ملیگرایان هستند که با مشی فروغی در آن زمان و نقشی که در انتقال سلطنت بازی کرد، موافق نیستند؛ چپگرایان که جای خود دارند و با فروغی و امثال او و این گونه بازی کردن در صحنههای سیاسی اصلاً موافق نیستند. فروغی مردی دانشمند، کتاب خوانده، اهل اندیشه و تعمق و با فرهنگ ایران آشنا بود. او در سیاستگذاریهای فرهنگی در دورۀ رضاشاه بسیار موثر بود. اعتقاد دارم این زمینه از فعالیت فروغی تا این زمان درست شناخته و بررسی نشده است. اسناد بسیاری باید کاویده شود تا نقش پیدا و ناپیدای او در گسترۀ سیاستگذاری و برنامهریزیهای فرهنگی، که جنبۀ زیرساختی دارد، درست شناخته شود. او قلم به دست بود، از خداوندگاران نثر معاصر فارسی و از نویسندگان تاثیرگذار بر روند نثرنویسی و برجستهترین عامل تاثیرگذار بر تحول نثر فلسفی فارسی در دورۀ جدید بود. او زبان فارسی را عامل وحدت ملی میدانست و تقویت کردن این زبان را واجب میشمرد. فرهنگ ایرانی را از فرهنگهای شاخص جهان میانگاشت و به رابطۀ زبان و فرهنگ به خوبی و با دقت و مسوولیت و دلسوزی تمام توجه کرده بود. در این فرهنگ، حکمتی نهفته میدید، فرزانگی و حکمتی بزرگمهروار و بُرزویهوار. از آرزومندان تجدید مجد ایران بود و رشد و غنای فرهنگی را از راههای اصلی دست یافتن به چنان مجدی میدانست.
اصلاً نمیخواهم بگویم که درست فکر میکرد یا نه، راه را درست انتخاب کرده بود یا نه. با باورهای او به گونهای که در نوشتههایش نمایان است، کاری ندارم. جای این بحث هم اینجا نیست. نکتۀ مربوط به پرسش شما این است که اگر این عناصری را که برشمردیم، کنار هم بچینیم، سامانۀ فکری فروغی را نشان میدهد و اینکه چرا او آن طور عمل کرد که کرد و در تاریخ ثبت است. فروغی میخواست ایران حفظ شود. رژیم سیاسی مشروطه و حکومت سلطنتی مقید به موازین مشروطه را برای حفظ ایران مناسبتر میدانست. حفظ و تقویت زبان فارسی و فرهنگ ایرانی را برای بقای ایران واجب میشمرد و تا جایی که در توانش بود در این زمینه کار کرد، منتشر کرد و موجبات انتشار آثار دیگری در این عرصه را فراهم آورد. در اقتصاد، لیبرالمشرب و از جنبۀ سیاست خارجی متمایل به غرب و همکاری با کشورهای غربی بود و با توجه به موازنۀ سیاسی در آن زمان، همکاری با غرب، در برابر خطر روس و بلشویسم را برای سیاست خارجی ایران اجتنابناپذیر میدانست. بسیاری از کسانی که به جریان فراماسونری در ایران منتسب هستند، در راس امور بودند و ما با نام و کارکردهایشان آشنا هستیم، از همین جهات با فروغی همسویی داشتند. این طیف فکری و اجزای به هم پیوستهاش را اگر درست بشناسیم، و نیز شخصیت، منش و خلق و خوی شخصی فروغی را، به ما کمک میکند تا بهتر دریابیم فروغی چرا آن گونه عمل کرد و به گونۀ دیگری عمل نکرد. این شناخت به ما یاری میرساند تا از سیاستمدارانی که حالا نیستند تا به ما جواب بدهند، توقعی فراتر از آنچه به راستی در اختیار داشتند، نداشته باشیم. نقادی عملکردها اگر این جنبهها را در نظر نگیرد، حتماً به راه خطا میرود، بیتردید.
نظر شما :