پاسخ‌ صادق زیباکلام به پرسش‌های تاریخ ایرانی: فروغی نقشی در استبداد رضاشاه نداشت

۲۶ آذر ۱۳۹۱ | ۱۸:۲۱ کد : ۷۵۹۰ ۷۰ سال پس از فروغی
روشنفکران عصر پهلوی اول با شوق و فراغ بال به سمت رضاشاه رفتند و به او در ساختن نظام سیاسی جدید کمک کردند...علت اصلی همکاری فروغی این بود که می‌دید رضاشاه دارد کشور را به جلو می‌برد...همکاری روشنفکرانی چون فروغی با رضاشاه برای ایجاد یک حکومت مدرن درست بوده است...چرا تمامی آدم حسابی‌های این مملکت در یکصد سال گذشته را می‌گویند فراماسون بوده‌اند؟...بیایند یکی از اقدامات فروغی را به من نشان دهند و بگویند فروغیِ فراماسون این عمل را در راستای خیانت به ایران انجام داده است.
پاسخ‌ صادق زیباکلام به پرسش‌های تاریخ ایرانی: فروغی نقشی در استبداد رضاشاه نداشت
تاریخ ایرانی: همکاری روشنفکران برجسته ایرانی همچون محمدعلی فروغی، سیدحسن تقی‌زاده، علیاکبر داور و عبدالحسین تیمورتاش با رضاشاه پهلوی و برنامه تجدد آمرانه او همواره محل بحث‌های فراوانی در تاریخ معاصر ایران بوده است. دکتر صادق زیباکلام معتقد است اعتقاد این روشنفکران به آرمان‌های مشروطه که تنها در دموکراسی پارلمانی خلاصه نبود، عامل این همکاری بوده است. از دیدگاه این استاد دانشگاه تهران، روشنفکران ایرانی به وسیله رضاشاه دو آرمان مهم مشروطه یعنی حرکت به سمت تجدد و همچنین ایجاد یک دولت مرکزی نیرومند را محقق ساختند.

 

***

 

مستقل از تمام بحث‌هایی که در مورد محمدعلی فروغی وجود دارد، بر یک واقعیت نمی‌توان چشم بست. آن هم همکاری گروه قابل توجهی از نخبگان سیاسی و فرهنگی ایران از جمله خود فروغی با رضاشاه پهلوی است. این همکاری را چگونه توجیه می‌کنید؟

 

فرض سوال شما فرض درستی است و نمی‌توان به سادگی از آن گذشت. حقیقت این است که تعداد قابل توجهی از نخبگان سیاسی و فکری که سرآمدان این مملکت محسوب می‌شدند و محمدعلی فروغی یکی از آن‌ها بود در روی کار آمدن و تثبیت رضاخان مشارکت داشته‌اند. واقعیت آن است که بدون فروغی، تدین، داور، تیمورتاش و سیدحسن تقی‌زاده، رضاخان تبدیل به رضاشاه نمی‌شد و نمی‌توانست نظام پهلوی را در ایران مستقر سازد. ساختاری که رضاشاه پهلوی خلق کرد بسیار بالا‌تر از توانایی‌های فردی، جهانبینی و سواد رضاخان بود. او یک نظامی در هنگ قزاق‌ها بود و دانش او فرا‌تر از آنچه در هنگ قزاق آموزش داده می‌شد، نمی‌رفت. نباید فراموش کنیم که رضاشاه فاقد تحصیلات آکادمیک بود اما ساختاری که خلق کرد، مدرن بود. پس این نظام نمی‌تواند صرفاً زاییده فکر یک فرمانده قزاق باشد. این نظام به معنای دقیق کلمه بیش از اینکه مولود جهان‌بینی رضاشاه باشد، مولود اندیشه سیاسی روشنفکرانی چون داور، تیمورتاش، فروغی و... بود؛ اگرچه در رأس آن رضاشاه نشسته بود. همچنین باید بپذیریم رضاخان میرپنج به هیچ وجه این روشنفکران را مجبور نکرده بود. او هیچ وقت آن‌ها را تهدید نکرده بود که اگر برای روی کار آمدن من تلاش نکنید شما را نابود می‌کنم یا شکنجه می‌کنم. روشنفکران عصر پهلوی اول با شوق و فراغ بال به سمت رضاشاه رفتند و به او در ساختن نظام سیاسی جدید کمک کردند. حال سوال شما این است که چرا چنین کردند؟ برای پاسخ به این سوال در درجه اول باید به عصر بعد از مشروطه بازگشت. انقلاب مشروطه گفتمان سیاسی، فکری، اجتماعی و فرهنگی جدیدی را در ایران پایه‌گذاری کرد اما امیال و آرزو‌ها و اهداف این انقلاب محقق نشد. از سوی دیگر این انقلاب اگرچه نتوانست اهداف خود را محقق ببیند اما شکاف بزرگی در حکومت استبدادی ۱۳۰ ساله قاجاریه در ایران ایجاد کرد. به عبارت دیگر انقلاب مشروطه قدرت سیاسی در کشور را دو پاره کرد. در یک طرف این شکاف، الیگارشی قبلی یعنی قاجار‌ها، رجال دربار، اشراف و ملاکین قرار داشتند و در طرف دیگر این نهال تازه تولد یافته، مشروطه قرار داشت. کشمکشی در میان این دو سوی شکاف وجود داشت که اوج آن را در دوره استبداد صغیر می‌بینیم.

 

خلاء قدرت و وجود این دوپارگی موجب شد دولت مرکزی در ایران شدیداً تضعیف شود، یعنی قدرت مرکزی که ۱۳۰ سال توانسته بود ثبات نسبی در ایران ایجاد کند به دلیل این دوپارگی ضعیف شد و بی‌ثباتی و هرج و مرج و ناامنی کشور را فرا گرفت. همچنین قدرت‌های گریز از مرکزی در غیاب یک دولت مرکزی مقتدر در نقاط مختلف کشور شکل گرفت. بعضی از این قدرت‌ها مانند نهضت جنگلی‌ها در گیلان، کلنل پسیان در خراسان و یا شیخ محمد خیابانی در تبریز نگاهی ملی داشتند و برخی از این قدرت‌ها مانند شیخ خزعل و یا اکراد در کردستان به دنبال نابودی دولت مرکزی و تجزیه کشور بودند. بنابراین در ۱۵ سال پس از مشروطه تا برآمدن رضاخان اگر منحنی اقتصاد، ثبات، امنیت و پیشرفت را ترسیم کنیم همه رو به افول است. حدس زده می‌شود که در این ۱۵ سال دو میلیون نفر از جمعیت ایران به دلایلی چون وبا، خشکسالی و قحطی از میان رفته‌اند. دست شما را می‌گیرم و در ماه‌های قبل از کودتای رضاخان در اسفند ۱۲۹۹ به گوشه کنار ایران می‌برم تا اوضاع کشور در آن روز‌ها روشن‌تر شود. در سیستان و بلوچستان قدرت مرکزی نفوذی ندارد و بلوچ‌ها و طایفه ریگی کنترل اوضاع را در دست دارند. از سیستان که به سمت شمال حرکت کنیم به خراسان می‌رسیم، در شهر مشهد قدرت در دست کلنل محمدتقی‌خان پسیان است که عملاً حساب خود را از حساب دولت مرکزی جدا کرده است. از خراسان که به سمت گیلان برویم، جنبش میرزا کوچک‌خان جنگلی را داریم که اگر به نام حکومتی که میرزا کوچک‌خان در شهر رشت تاسیس کرد توجه کنید به میزان فاصله‌ای که این جنبش از دولت مرکزی گرفته پی می‌برید. نام این حکومت جمهوری سوسیالیستی شورایی گیلان است. این نام به تنهایی نشان می‌دهد که گیلان از دست حکومت مرکزی خارج شده است. از گیلان به سمت آذربایجان حرکت می‌کنیم و در تبریز می‌بینیم که شیخ محمد خیابانی معتقد است در تهران یک مشت خائن به وطن موجب بهم‌ریختگی وضع کشور شده‌اند و رجال درستکار در تهران نیست. در کردستان قدرت در دست اسماعیل‌آقا سمیتقو است. در خوزستان سال‌هاست که عوامل دولتی توسط شیخ خزعل بیرون انداخته شده‌اند و او خود را حاکم عربستان ایران به پایتختی محمره می‌داند. ببینید تقریباً هیچ بخشی از ایران خود را تابع دولت مرکزی نمی‌داند و هر بخش کشور یک مدعی دارد. البته من نمی‌خواهم بگویم که ذات حرکت میرزا کوچک‌خان در گیلان با ذات حرکت اسماعیل سمیتقو یا شیخ خزعل یکسان است، قطعاً تفاوت‌های جدی میان این دو طیف وجود دارد اما از دیدگاه دولت مرکزی هیچ کدام از این افراد اطاعت از دولت مرکزی نداشتند و ادامه این وضعیت قطعاً موجب جدایی بخش‌های مهمی از خاک ایران می‌شد.

 

این وضعیت از چشمان رجال سیاسی ایران در آن روزگار همچون سیدحسن مدرس، دکتر مصدق، موتمن‌الملک، وثوق‌الدوله، مشیرالدوله، فروغی، داور، تقی‌زاده و خیلی‌های دیگر دور نبود. بنابراین در حول وحوش سال ۱۳۰۰ همه رجال سیاسی به این نتیجه رسیده بودند که ایران دارد از میان می‌رود و باید به دنبال یک دولت مقتدر مرکزی رفت. کودتای سید ضیاء - رضاخان هم دقیقاً با همین هدف صورت گرفت. روح دولت انگلستان هم از کودتای سوم اسفند باخبر نبود. آنچه بود تلاش‌های برخی فرماندهان نظامی انگلیسی چون آیرونساید بود که تلاش داشتند در ایران قدرت مرکزی نیرومندی به وجود آید. واقعیت دیگر آن است که رضاخان چکمه از پا در نیاورد تا زمانی که تمامی مدعیان در گوشه و کنار را سرکوب کرد. این اصطلاح ناجی که برای رضاخان به کار برده می‌شد حقیقت داشت، چرا که او تمامی قدرت‌های ضد دولت مرکزی را سر جای خود نشاند. ببینید در آن مقطع خیلی از رجال از جمله مصدق، مدرس و ملک‌الشعرای بهار هم از اقدامات سردار سپه در تقویت دولت مرکزی حمایت می‌کردند و سوال این است که اصلاً چه کسی با این اقدامات می‌توانست مخالف باشد؟ تمام کسانی که درد ایران داشتند از او حمایت می‌کردند، اما مدرس و مصدق به دلیل تجربه سیاسی که داشتند رضاخان را شمشیری دو دم می‌دانستند. آن‌ها می‌دانستند که این قدرت فزاینده سردار سپه می‌تواند به استبداد منجر شود. یعنی می‌دانستند که رضاخان سردار سپه‌‌ همان‌طور که اسماعیل‌آقا سمیتقو را سرکوب و منکوب می‌کند، این توانایی را دارد که مخالفانش در پارلمان را هم نابود کند. تاریخ نشان داد که مدرس و مصدق درست فکر می‌کردند. اما اینکه چرا روشنفکرانی چون فروغی به کمک رضاخان شتافتند، دلیل آن است که رضاخان با اقداماتش بخشی از آرزو‌ها و اهداف نهضت مشروطه را محقق می‌ساخت. حکومت مبتنی بر قانون تنها خواست مشروطه‌خواهان نبود. علاوه بر حکومت قانون، نهضت مشروطیت ‌‌خواهان پیشرفت و ترقی ایران و ایجاد نهادهایی مدرن همچون ارتش، آموزش و پرورش مدرن، دانشگاه و صنایع زیربنایی نیز بود.

 

من دو عکس یادگاری در برابر چشمان شما می‌گذارم. یک عکس متعلق به سال ۱۳۰۰ است که رضاخان تازه کودتا کرده و عکس دیگر متعلق به ۲۰ سال بعد است که رضاخان با حمله متفقین سقوط کرده است. در تصویر اول بوروکراسی کشور چیزی بیش از چند صد مستوفی نیست. در تصویر دوم ما یک بوروکراسی با ۹۵ هزار کارمند و ۱۳ وزارتخانه داریم. در تصویر اول قوای مسلح ایران شامل یک هنگ قزاق و دو سه هزار ژاندارم است. بیست سال بعد ایران ارتشی مدرن با ۱۲۰ هزار نیرو دارد که نیروی دریایی، هوایی و زمینی و دانشکده افسری دارد. صد‌ها نفر از افسران این ارتش در غرب دوره دیده‌اند. در سال ۱۳۰۰ ما جمعاً چند ده هزار کارگر داریم اما در سال ۱۳۲۰ چهارصد هزار کارگر در صنایعی همچون سیمان و نساجی که در دوره پهلوی اول تاسیس شده مشغول به کارند و در واقع نطفه یک طبقه کارگر جدید بسته شده است. در کشور راه‌آهن و دانشگاه ایجاد شده است. هزاران کیلومتر راه آسفالت و شوسه ایجاد شده، سازمان ثبت اسناد و املاک و سازمان ثبت احوال به وجود آمده است. در کشور آموزش و پرورش اجباری آغاز شده است. معماری و طراحی این اقدامات تجددخواهانه را روشنفکرانی چون داور، فروغی و تدین کرده‌اند. ببینید تا همین امروز خیابان ضلع جنوبی کاخ دادگستری به نام علی‌اکبر داور است. داور بود که دادگستری جدید و روش دادرسی جدید را آورد. او قوانینی را در ایران به اجرا گذاشت که بر اساس آن یک وحدت رویه حقوقی به وجود آمد. محاکم جدید حاصل فعالیت‌های داور است. اگر کسی مانند فروغی با رضاخان همکاری کرده است برای اینکه از جهات مختلف رضاشاه پیشرفت و ترقی را در کشور آورده است. این دلیلی است که روشنفکرانی چون فروغی را به همکاری با دستگاه حکومت پهلوی ترغیب کرده است. در عین حال توجه به این نکته ضروری است که تقریباً تمامی دست‌اندرکاران پروژه مدرن‌سازی در حکومت رضاشاه در زیر چرخ دنده‌های حکومت استبدادی او نابود شدند و در این میان فروغی که سهمش خانه‌نشینی بود از بسیاری دیگر چون داور و تیمورتاش که سهمشان قتل و خودکشی بود شانس بهتری داشت.

 

 

روشنفکران دو هدف عمده از مشروطه را توسط رضاخان محقق کردند؛ دولت مرکزی نیرومند و تجدد. اما آرمان اصلی مشروطه که همانا حکومت قانون و محدود ساختن قدرت بود، ناکام ماند. استبداد رضاشاهی به مراتب خطرناک‌تر و خودکامه‌تر از استبداد قاجاری بود چرا که حکومت رضاخان مدرن‌تر بود و او مجلس را بازیچه دست خود کرد. گروهی در این خصوص ارزش‌گذاری می‌کنند که مثلاً فروغی باید پاسخگوی این بخش قضیه هم باشد که به ساختن حکومتی کمک کرد که به مراتب خودکامه‌تر از حکومتی بود که بر ضدش انقلاب مشروطه صورت گرفت. دیدگاه شما چیست؟

 

اینکه فروغی مثلاً برای تامین منافع شخصی خودش با رضاشاه همکاری می‌کند را قبول ندارم و معتقدم علت اصلی همکاری مرحوم فروغی با رضاخان این بود که می‌دید رضاشاه دارد کشور را به جلو می‌برد. مملکتی که ده‌ها سال بود و رو به قهقرا حرکت می‌کرد توسط رضاشاه ضرباهنگ پیشرفت گرفته بود. درست است که جنبه حکومت قانون و تحدید خودکامگی نادیده گرفته شده بود اما فروغی نمی‌توانست کاری کند. حالا این سوال مطرح می‌شود که بگوییم چون ما نتوانسته‌ایم دموکراسی پارلمانی و محو استبداد به عنوان یکی از آرمان‌های اصلی مشروطه را توسط رضاشاه محقق کنیم، پس ایجاد دانشگاه تهران و یا صنایع جدید و یا آموزش و پرورش جدید و موارد متعددی را که در بالا برشمردم زیر سوال ببریم؟ به نظر من روشنفکرانی چون فروغی انتخاب درستی کردند و همکاری آن‌ها با رضاشاه برای ایجاد یک حکومت مدرن در ایران درست بوده است. اگر صادقانه به حوادث بنگریم فروغی نقشی در استبداد و دیکتاتوری رضاشاه نداشت. ما می‌توانیم از فروغی انتظارات بیشتری داشته باشیم و بر او خرده بگیریم که باید در مواردی در برابر شاه خودکامه می‌ایستاد و هزینه آن را هم می‌داد. با این حال روش فروغی روش متفاوت و درستی بود.

 

 

 نظر شما در مورد این مدعا که محمدعلی فروغی فراماسون بوده و بسیاری از اقداماتش به دلیل عضویت در لژ فراماسونری بوده چیست؟

 

خیلی‌ها می‌گویند فروغی یا دکتر عیسی صدیق فراماسون بوده‌اند. می‌گویند این دو دانشگاه تهران را درست کردند تا فراماسونری را در ایران اشاعه دهند. پاسخ من این است که اگر فروغی فراماسون بوده است، بیایید ببینیم فروغی چه کرده است که بر خلاف منافع و مصالح ایران بوده است؟ من نمی‌گویم فروغی فراماسون بوده یا نبوده، در این مورد قضاوت نمی‌کنم و برای من مهم نیست که به من اثبات کنید او فراماسون است یا خیر! خیلی‌ها را می‌گویند فراماسون بوده‌اند. زیباکلام را هم می‌گویند فراماسون است! آقا سیدمحمد طباطبایی را هم می‌گویند فراماسون بوده است. مصدق، تقی‌زاده، فروغی، ملکم‌خان و سیدجمال اسدآبادی را هم می‌گویند فراماسون بودند. من نمی‌دانم چرا تمامی آدم حسابی‌های این مملکت در یکصد سال گذشته را می‌گویند فراماسون بوده‌اند؟ سوال من از کسانی که مرتب فریاد می‌زنند که فروغی فراماسون بوده این است که فروغی کدام عمل را به دلیل فراماسون بودنش انجام داده و آن عمل با منافع ملی ایران در تضاد است؟ آن‌ها که می‌گویند فراماسون‌ها خائن هستند، بیایند یکی از اقدامات فروغی را به من نشان دهند و بگویند فروغیِ فراماسون این عمل را در راستای خیانت به ایران انجام داده است.

کلید واژه ها: فروغی زیباکلام


نظر شما :