خاطرات یک لهستانی از سفر به ایران/ عید پاک نجاتیافتگان در بندر پهلوی
فرانک ریماسژفسکی/ ترجمه: سمانه معظم، ابراهیم محمودی
پس از حملهٔ هیتلر به شوروی و تحمل دو سال پر از رنج و محنت در برهوت سیبری، در آوریل ۱۹۴۲ میلادی فرانک توانست توسط ارتش لهستانی ژنرال آندرس زنده از شوروی خارج شود. او به عنوان سرباز داوطلب برای نبرد با آلمان نازی وارد ارتش لهستان در جبههٔ غرب شد. این ارتش از سوی دولت در تبعید «لهستان آزاد» که در لندن استقرار داشت شکل گرفته بود و به عنوان عضوی از نیروهای متفقین با ارتش بریتانیا همکاری میکرد. با اینکه جنگ در سال ۱۹۴۵ میلادی با شکست آلمان پایان گرفت، اما فرانک نتوانست به خانه برگردد، چرا که لهستان همچنان در اشغال بود. این بار اشغالگران، ارتش سرخ شوروی و پلیس مخفی مخوف آن KGB بودند. در فوریهٔ ۱۹۴۵ میلادی در کنفرانس یالتا در کریمه به میزبانی استالین، روزولت رئیسجمهور ایالات متحده و چرچیل نخستوزیر بریتانیا، لهستان را دودستی تحویل اشغالگران شوروی دادند. همان همپیمانانی که فرانک و هموطنانش برایشان جنگیده بودند. بخش شرقی لهستان که زادگاه فرانک و املاک پدربزرگ او در شهر پینسک در آنجا قرار داشت، به عنوان بخشی از اتحاد جماهیر شوروی به آن کشور ضمیمه شد. بسیاری از سربازان لهستانی که پس از جنگ به خانه بر میگشتند، توسط کا.گ.ب دستگیر و به گولاکهای شوروی فرستاده شدند. برای فرانک با توجه به تجربهٔ پیشینش از زندگی تحت حکومتی کمونیستی، چارهای جز جلای وطن نبود.
پس از انفصال از خدمت، فرانک در لندن در مقام یک بیگانه، به کارهای یدی با درآمد پایین مشغول شد و همزمان با کار پر مشقت، شبها به تحصیل مشغول شد. فرانک توانست کمک هزینهٔ تحصیلی مختصری را از دولت در تبعید لهستان در لندن برای مدت سه سال در رشتهٔ ساختمان اخذ کند.
در ۱۹۵۵ میلادی فرانک توانست با دیپلم تحصیلیاش در دانشگاهی در جنوب سیدنی در رشتهٔ نقشهکشی پذیرفته شود و به استرالیا مهاجرت کند. پس از چهار سال تحصیل و کار در استرالیا، فرانک در ۱۹۵۹ میلادی به انگلستان برگشته و در رشته مهندسی سازه به تحصیل ادامه داد. او سپس برای کار در یک کارخانهٔ مواد شیمیایی به تورنتوی کانادا رفت و در سال ۱۹۶۲ در آنجا ازدواج میکند. در طول این سالها همزمان با رویارویی جهان غرب با شوروی و آغاز جنگ سرد، فرانک به این باور میرسد که لهستان در زمان حیات او رنگ آزادی را به خود نخواهد دید و امیدی به بازگشت او و خانوادهاش به آنجا نیست. او به امید ایجاد شرایطی بهتر برای سه فرزند نوزادش بار دیگر به استرالیا مهاجرت میکند. پس از گذشت بیش از نیم قرن، فرانک مغموم از سرزمین و گذشتهاش جدا افتاده است. او اکنون سعی دارد تا با نوشتن خاطراتش، میراث خانوادگی و سرگذشتش را برای نسلهای آینده حفظ کند:
***
همزمان که جنگ جهانی دوم به پایان خود نزدیک میشد، هیتلر با نقض پیمان همکاری و دوستی میان شوروی و نازیها که در سال ۱۹۳۹ میلادی منعقد شده بود، به شکلی نامنتظره در ۲۲ ژوئن ۱۹۴۱ میلادی به اتحاد شوروی حمله میکند. به این ترتیب شوروی خواهناخواه در جبههٔ بریتانیا، لهستان و دیگر کشورهای متفق قرار میگیرد.
پس از این شوروی آنچه را که خود فرمان «عفو» شهروندان لهستانی زندانی یا تبعید شده به اتحاد شوروی مینامیدند، صادر کرد. این فرمان عفو در حقیقت امری بسیار عجیب بود زیرا که اساسا بدون وقوع جرم صادر شده بود. بسیاری از این زندانیان و تبعیدیان، به منظور جذب و عضویت در ارتشی لهستانی تحت عنوان «عفو» از کمپها آزاد میشدند.
بنابراین اواخر ۱۹۴۱ میلادی از بازماندگان بیش از یک و نیم میلیون لهستانی که پس از تهاجم نازیها و شوروی به لهستان در سال ۱۹۳۹ میلادی به اردوگاههای کار اجباری در همهٔ مناطق اتحاد شوروی تبعید شده بودند ارتشی لهستانی تشکیل شد. ارتش در جنوب روسیه و در بخش آسیایی آن شکل گرفت و توسط ژنرال آندرس، زندانی سابقی که دو سال را در زندان بدنام لوبیانکا در مسکو سپری کرده بود، رهبری میشد.
خیلی زود مشخص شد که روسها از مسلح کردن و تغذیه مناسب به ارتش لهستان ناتوانند. کمبود غذا، بیماریهای واگیردار، نبود یا کمبود سلاح، تجهیزات و مهمات اموری رایج بودند. با این وجود زمانی که در عوض چکمههای چرمی کهنه و کثیف، لباس جنگی تازه و با کیفیت مناسب توسط بریتانیا تامین شد روحیه سربازان اندکی تقویت شد.
پس از فشار آوردن بسیار بر مسکو، ژنرال آندرس موفق شد تا موافقت استالین را برای خروج نیروهای لهستانی از طریق پرشیا (ایران) و عزیمت به عراق و فلسطین (که تحت اداره و قیمومیت بریتانیا بود) بگیرد. به این ترتیب نیروهای لهستانی توسط بریتانیا مجهز و تغذیه میشدند. این توافق تا حد زیادی به علت پشتیبانی چرچیل (و با همکاری ژنرال سیکورسکی، فرمانده ارتش لهستان در غرب) انجام شد. چرچیل به استالین قبولانده بود که به نیروهای لهستانی برای محافظت از حوزههای نفتی در خاورمیانه نیاز است. به علاوه که آلمانیها (و ایتالیاییها) فاصلهٔ زیادی هم از حوزههای نفتی در شمال آفریقا و جنوب روسیه نداشتند و فرستادن سرباز به عراق، گشوده شدن جبههٔ جنگی دیگری در غرب اروپا - که برای روسها کار جنگ را بسیار دشوار میکرد- را به تاخیر میانداخت.
احتمالا روسها به رفتن ما اهمیتی نمیدادند. حضور ما در جلوی دیدگان مردم شوروی وجه تبلیغاتی مناسبی نداشت. آنها هرگز چنان لباسهای غربی مرغوب، یونیفرمهای پشمی و چکمههای چرمی واقعی در مقایسه با یونیفرمهای ارزان قیمت ارتش سرخ و چکمههایی از جنس کرباس را ندیده بودند. به علاوه اینکه واحدهای ارتش لهستان بر حسب ضرورت برای کنترل کردن جمعیت در فضای باز به کار گرفته میشدند و در نتیجه در معرض دید مردم محلی بودند. اغلب روسها حتی متوجه نمیشدند که مردم محلی رفته رفته در اعمال دینیای همچون زانو زدن و صلیب کشیدن از ما پیروی میکردند. این اعمال در اتحاد شوروی ممنوع بود.
برادر بزرگتر من
پس از اعلام «عفو» کذایی، برادر بزرگتر من زیگمونت که از دو سال زندانی بودن و کار همراه با بردگی و سرما و قحطی در اردوگاه گولاک ورکوتا جان به در برده بود، سرانجام به پادگان ارتش لهستان در بازالاک در منطقهٔ اورنبورگ در جنوب روسیه رسید و به ارتش ژنرال آندرس پیوست. به دلیل نزدیکی به خط مقدم جبههٔ آلمانها، پادگان به سوی گوزار ازبکستان در قسمت جنوبی - آسیایی اتحاد جماهیر شوروی عقبنشینی کرد.
زیگمونت از اینکه یونیفرم سربازان لهستان را میپوشید بسیار خوشحال بود، با این وجود بدن او از کار و گرسنگی طولانی به شدت نحیف شده بود و به همین دلیل او خیلی زود در ۴ ژوئن ۱۹۴۲ در سن ۲۱ سالگی در گوزار، واقع در استان کاشکاداریشکایای ازبکستان درگذشت. خبر مرگ او به من در زمان جنگ از طریق صلیب سرخ لهستان در لندن در سال ۱۹۴۴ میلادی رسید.
برادر کوچکتر من
برادر کوچکترم زیبیگنی، در سپتامبر ۱۹۴۲ میلادی و در ۱۶ سالگی تلاش کرد تا به قزاقستان شمالی یعنی مقر ارتش ژنرال آندرس برسد. او به محض اینکه به اکمولینشک که اکنون تسلینوگراد نام دارد رسید، در حالی که گرسنه بود در یک کلخوز [مزرعهداری اشتراکی در اتحاد شوروی] نزدیک به آنجا مشغول به کار شد تا اینکه غذایی تهیه کند و زنده بماند. سرمای کشنده رسید و زیبیگنی چارهای نداشت جز اینکه به نزد مادرمان که تنها در میان برف سنگین ماتویفکا مانده بود برگردد. اندکی بعد روابط دیپلماتیک شوروی و لهستان قطع شد.
در بهار ۱۹۳۴ میلادی شهروند شوروی بودن بار دیگر برای او اسباب دردسر شد و زیبیگنی برای خدمت به ارتش سرخ فراخوانده شد. به رغم نداشتن آموزشهای نظامی او به عنوان «گوشت دم توپ» به خط مقدم جنگ در اروپای شرقی در سیبری فرستاده شد. او در بوداپست مجارستان مجروح شد. من این اطلاعات را مدتی پس از جنگ در لندن از طریق صلیب سرخ و پس از تماس با مادرم که به لهستان بازگشته بود، دریافت کردم.
سفر با قطار پر ازدحام حمل احشام
در اول فوریه ۱۹۴۲ میلادی در سن ۱۹ سالگی و در سرمای کشندهٔ سیبری، با کفشهای مندرس و پاره ۵۰ کیلومتر را به دور از روستایمان ماتویفکا به سوی پولیتبرو [دفتر حزب کمونیست] در شهر آریک - بالیک پیمودم تا به ارتش بپیوندم. آنجا خود را به عنوان داوطلب برای خدمت در ارتش لهستان معرفی کردم. پس از معاینات سادهٔ پزشکی و بررسیهای دیگر به شیوهٔ شوروی (نظیر اینکه آیا من توانایی خواندن اسم خود یا امضا کردن را دارم یا نه) پذیرفته شدم.
همراه با دیگر مردان جوان لهستانی از آریک - بالیک به پایتخت ایالتی فرستاده شدیم؛ جایی که کمیسیون نظامی در آن مستقر بود. ما در حالی که به وسیلهٔ سورتمههایی که با اسب کشیده میشدند به مدت دو روز در برف به سمت خطوط راهآهن در کوکچتوف حرکت میکردیم، آوازهای نظامی و میهنپرستانهٔ لهستانی سر میدادیم. برای میانبر زدن از روی دریاچهٔ یخزدهای در ایمانتوف گذشتیم. از کوکچتوف با قطارهای انبوه از جمعیت، به شهر اکمولینشک رسیدیم.
در اکمولینشک یک کمیسیون نظامی لهستانی به نمایندگی شوروی وجود داشت. یک سرگرد شوروی سعی کرد که مرا برای پیوستن به ارتش شوروی متقاعد کند، تلاشی که البته موفقیتی در پی نداشت. پس از طی کردن روال اداری سربازگیری، من به گروهی ۱۰۰ نفره از افرادی پیوستم که به جایی در جنوب به ارتش لهستان میپیوستند. پس از ۲۶ روز نبرد برای وفق یافتن با دشواری سفر با قطارهای متعدد حمل احشام و تحمل گرسنگی، انتظار طولانی برای رسیدن قطار بعدی و سوار شدن به آن در پتروپافلوفسک، امسک، نوو سیبیرسک، سیمیپلاتینشک و آلماآتا، در حالی که اغلب سعی میکردیم از یکدیگر در فریاد کشیدن و هلهلهٔ «ما سربازان جنگیم» پیشی بگیریم، در نهایت به مقصدمان رسیدیم. آنجا منطقهٔ کوچکی بود به نام لاگووی در قرقیزستان، یکی از جمهوریهای اتحاد شوروی و محلی در ناحیهٔ جنوبی روسیه که ارتش آندرس در آن مستقر شد.
در ۲۶ فوریهٔ ۱۹۴۲ در لاگووی، من به هنگ ۲۸ پیاده نظام که لشکر ۱۰ لهستانی ژنرال آندرس در روسیه محسوب میشد پیوستم. علیرغم یخبندان جنوب روسیه در شب و لجن و گل و لای در روز، ۱۸ تا ۲۰ سرباز در چادرهای تابستانی ساخت شوروی بر روی زمین و بدون هیچگونه وسیلهٔ گرمایشی میخوابیدند.
در پایان مارس به همراه هنگ ارتش به وسیلهٔ قطار حمل کالا به سمت کراسنووسک در دریای خزر حرکت کردیم. در آنجا در نیمهٔ دوم آوریل ۱۹۴۲ ما مانند ماهی ساردین در کشتی باری مخروبهٔ روسی در بندرگاه بستهبندی شده و سپس اتحاد شوروی را ترک گفتیم.
ورود به بندر پهلوی
روز بعد از ترک کردن کراسنووسک، در سوم آوریل ۱۹۴۲ در بندر پهلوی (انزلی) در پرشیا (ایران) پیاده شدم. شخصا نمیتوانستم این موضوع را باور کنم که از اتحاد شوروی و استبداد کمونیستیاش خارج شدهام.
اولین صحنهٔ هیجانانگیز برای من در بندر پهلوی، دیدن پرچم ایران روی کشتیها بود که یک شیر و خورشید را نشان میداد. برای اولین بار من یک پرچم متفاوت را میدیدم که دیگر نشانی از داس و چکش ترسناک و تنفربرانگیز نداشت! این نشانه من را متقاعد کرد که دیگر در شوروی نیستم.
من بسیار خوشحال بودم که بار دیگر به جهان عادی و انسانی بازگشتهام که بر خلاف آن جمهوری بیقانونی، خشونت، ریاکاری و نفرت از انسانها، در آن مردم آزاد زندگی میکنند. بعضی از بچههای لهستانی، بیوه زنان و خانوادهها که در مجاورت منطقهٔ استقرار ارتش لهستان اسکان داشتند، توسط این ارتش به بیرون از شوروی منتقل شدند. اینان در اردوگاههای موقتی در تهران جا داده شدند و سپس به فلسطین، آفریقای شرقی - که تحت ادارهٔ بریتانیا بود - و هندوستان منتقل شدند. بیشتر آنها سپس به استرالیا نقل مکان کردند. ما در بندر پهلوی در مجاورت شنهای ساحل آلوده به نفت دریای خزر اردو زدیم. دو روز بعد در ۵ آوریل، نخستین عید پاک خود را پس از ترک لهستان جشن گرفتیم.
از میان نزدیک به دو میلیون لهستانی در اتحاد شوروی، فقط ۱۱۴ هزار سرباز و تعدادی غیرنظامی توانستند با خروج از شوروی و آمدن به ایران نجات پیدا کنند. این خروج که با تائید استالین نیز همراه شد، امری منحصر بهفرد در تاریخ استبدادی شوروی کمونیستی بود. من نیز یکی از آن سربازان خوش شانس بودم.
در ابتدا فکر میکردم که تنها بازمانده از میان اعضای خانوادهام هستم. مادرم و برادر کوچکترم زیبیگنی در سیبری مانده بودند. من به آنها نامه نوشتم اما پاسخی دریافت نکردم. همچنین خبری هم از پدر و برادر بزرگترم زیگمونت، ادوارد و هیچ یک از دیگر افراد خانواده نداشتم.
کمی بعد در فلسطین با خوشحالی بسیار متوجه شدم که برادرم ادوارد نیز با خوش اقبالی توانسته از چنگ استالین - این بزرگترین سلاخ تودهها در همهٔ زمانها- بگریزد. بعدها در انگلستان نامهای از طرف بیمارستان نظامی دریافت کردم که اظهار میداشت که پسرعمویم میتک، دومین عضو از میان خانوادهام که توانسته بود در آخرین لحظه از روسیه خارج شود، در ایتالیا مجروح شده است.
متاسفانه عملیات خروج ارتش ژنرال آندرس دیری نپایید. در آوریل ۱۹۴۳ میلادی آلمانیها که به قلمرو شوروی پیشروی کرده بودند، گورهای دستهجمعیای را در جنگل کاتین در نزدیکی اسمولنسک یافتند. در نتیجه سندی دال بر ارتباط اتحاد شوروی با قتل هزاران افسر لهستانی که در این گورهای دستهجمعی دفن شده بودند به ثبت رسید.
هنگامی که لهستانیها از صلیب سرخ بینالملل خواستند که تحقیقات مستقلی را دربارهٔ این کشتار دستهجمعی انجام دهد، تحقیقاتی که ثابت میکرد شوروی در قتلعام افسران لهستانی دست داشته، استالین خشمگین شد و ضمن متهم کردن لهستانیها به همکاری با تبلیغات آلمان، روابط دیپلماتیک با دولت در تبعید لهستان در لندن را قطع کرد. «عفو» ملغی و شهروندی شوروی یک بار دیگر بر همهٔ لهستانیها تحمیل شد.
خروج ارتش آندرس متوقف شد
محققین نشان دادند که پس از دو سال، از مجموع بیش از یک و نیم میلیون لهستانی زندانی و تبعیدی در روسیه، ۵۰ درصد از کار بیش از اندازه، قحطی، یخ زدن و بیماریهای واگیردار هلاک شدند. همچنین پیش از این تاریخ ۷۵۰ هزار لهستانی در زندانها، گولاکها، اردوگاههای کار، مزرعهها و مراتع اشتراکی مرده بودند. به همراه آن لهستانیهای گرسنه و از رمق افتادهای بودند که در تلاش برای رسیدن به ارتش ژنرال آندرس، در ترنها، ایستگاههای راهآهن، میان حصارها و صفهای انتظار برای پذیرفته شدن در ارتش مرده بودند. بسیاری هم، به طور متوسط ۴۰۰ سرباز در هر ماه، در خود ارتش میمردند.
ایران، عراق، فلسطین و مصر
من از بندر پهلوی از قزوین، همدان و کرمانشاه واقع در رشته کوههای رفیع فلات ایران، به وسیلهٔ یک کامیون کرایهای که توسط یک ایرانی غیرنظامی و بیاحتیاط رانده میشد (که همواره با سرعت زیاد در حال سبقت گرفتن بود و در نتیجه مسبب تصادف میشد) به سوی مرز ایران و عراق حرکت کردم.
سپس ما به همراه یک مستشار بریتانیایی - هندی به سمت بغداد حرکت کردیم. در حبانیه در نزدیکی یک دریاچه استراحت کردیم و سفرمان را به سمت فلسطین ادامه دادیم. سپس من به یک اردوگاه در الخاص منتقل شدم، جایی که یک پلاک تشخیص هویت برای آویختن دائمی به دور گردنم دریافت کردم.
واحد ما در فلسطین با ادغام بریگارد کارپاتین لهستان (موشهای توبراک) که به تازگی پس از دفاع موفقیتآمیزشان از توبراک لیبی در شمال آفریقا به فلسطین آمده بودند، در قالب لشکر جدید کارپاتین [نام رشته کوههایی واقع در اروپای شرقی] در آمد.
در اردوگاه الخاص من مردی به نام فیلیپیاک از اهالی پینسک را ملاقات کردم. او به من گفت که اینجا برادرم ادوارد را در ارتش دیده است! باور این امر برایم غیرممکن بود چرا که تصور میکردم او در ناحیهٔ اشغال شدهٔ لهستان توسط آلمان زندگی میکند. حالا متوجه شده بودم که او میبایست در حال فرار از اشغالگران شوروی دستگیر و توسط آنها زندانی شده باشد. خبر خوشحال کننده این بود که او همچون من توانسته زنده از شوروی بیرون بیاید و حالا همین جا در ارتش است! نمیتوانستم در مقابل دیدن او مقاومت کنم.
اما به زودی خبر ناامید کننده رسید. من از طریق افسر فرماندهی ارتش متوجه شدم که یک هفته پیش، طی آخرین مرحله از انتقال نیروها به انگلستان، ادوارد نیز به آنجا فرستاده شده بود. بقیهٔ ما قرار بود که به آفریقای شمالی برویم.
جنگ فراز و نشیب بسیاری داشت. چه کسی میتوانست تصور کند که من و ادوارد بتوانیم یکدیگر را ملاقات کنیم. من نومیدانه آرزو داشتم که همراه برادرم ادوارد باشم!... به زودی فرصتی پیش آمد؛ آن زمان که فهمیدم ۱۰۰ تن از داوطلبانی که با چترهای نجات در لهستان اشغال شده فرود آمدهاند، به نهضت مقاومت زیرزمینی پیوستهاند. وظیفهٔ اصلی آنها این بود که در مقام اپراتورهای ایستگاههای مخفی رادیویی، اطلاعات را با الفبای مورس به لندن منتقل کنند. آنها در انگلیس آموزش دیده بودند. من بیهیچ تردیدی، سریعا به این گروه داوطلبین پیوستم تا بتوانم به انگلستان بروم.
اولین ناکامی من پس از پیوستن به این گروه آگاهی به این نکته بود که پیش از رفتن به انگلستان برای آموزش فعالیتهای زیرزمینی، ما باید با الفبای مورس و اصول کار امواج کوتاه فرستندهها و گیرندههای رادیویی در همین جا، یعنی فلسطین آشنا شویم. بنابراین ما در واحدی ویژه از ۱۰۰ تن از افراد در فلسطین در اردوگاه کوچک المغار متشکل شدیم. واحد ما مستقیما تحت فرمان ادارهٔ کل نیروهای ارتش لهستان در لندن بود. آموزش ما آغاز شد.
بازگشت به عراق
در این میان، نیروهای باقیمانده لهستانی در اتحاد جماهیر شوروی تحت کنترل ژنرال آندرس از روسیه خارج و به بخش شمالی عراق آورده شدند. آنها لشکر دوم لهستان را شکل میدادند. پسرعمویم میتک همراه آنها بود. ارتش لهستان در فلسطین باید به آنها در عراق میپیوست تا لشکر دوم شکل بگیرد.
وسایل حمل و نقل جادهای محدود بودند، از این رو تمام کشتیها از فلسطین که شامل واحد نظامی مخصوص ما نیز میشد، به وسیلهٔ ناوگان دریایی در نزدیکی شبه جزیرهٔ عرب به عراق سفر کردند. من از کانال سوئز به وسیلهٔ کشتی بانافورا و به همراه کشتی لهستانی کوسیژکو و دیگر کشتیها به خلیج فارس رفتم. سپس با کامیون به بغداد رفتیم. از بغداد با قطار حمل کالا به خانقین درشمال عراق رفتیم. در خانقین ستاد فرماندهی ارتش ژنرال آندرس قرار داشت.
یک ماه بعد، بعد از اینکه ما در خانقین اردو زدیم، فرمانی از لندن آمد مبنی بر اینکه تعداد ۶۰ تن از بهترین سربازان از میان ۱۰۰ داوطلب در واحد ویژهٔ ما، برای آموزشهای بعدی میبایست انتخاب و به انگلستان فرستاده شوند. گزینش انجام شد و من با شور و شوق تمام، یکی از آنها بودم.
بازگشت به فلسطین و مصر
این چنین بود که ما بار دیگر از راه زمینی، با کامیون از صحرای اردن به فلسطین بازگشتیم. پس از مدتی از فلسطین با قطار به مصر رفتیم و از القنطره و اسماعیلیه گذشتیم. محل عزیمتمان بندر سوئز بود، جایی که ما در چادرهایی کوچک بر روی شنزارهای مصر در انتظار انتقال از طریق اقیانوس ماندیم.
سفر دریایی به انگلستان
در ۲۲ نوامبر ۱۹۴۲ میلادی در بندر سوئز در مصر، ما ۶۰ تن از واحد ویژه سربازان لهستان سوار بر کشتی هلندی ۴۰۰۰ تنی «نیو آمستردام» شدیم که به عنوان یک کشتی بارکش در طول جنگ به خدمت گرفته میشد. ۸ روز بعد در ۱ دسامبر ۱۹۴۲، کشتی در بندرگاه دیگوسوارز در ماداگاسکار لنگر انداخت، کشتی ما به کمک کشتیهای آفریقای جنوبی آمد که پس از خارج کردن جزیرهٔ ماداگاسکار از کنترل رژیم ویشی فرانسه به وسیلهٔ بریتانیا، به خانه باز میگشتند. سربازان با خاطراتی از میمونها، مارهای غولپیکر و طوطیها، ماداگاسکار را ترک میگفتند. در دسامبر ۱۹۴۲ ما به دوربان در آفریقای جنوبی رسیدیم.
از بندرگاه دوربان به خارج از شهر سفر کردیم، به اردوگاه موقت ارتش در کلیروود رفتیم، مکانی که در سال ۱۹۴۲، کریسمسمان را در آنجا گذراندیم. در ۲۸ ژانویه ۱۹۴۳ ما از کشتی به اردوگاه موقتی نیروهای مسلح سلطنتی به نام «پولزمور» در ریتریت در نزدیکی کیپتاون منتقل شدیم. اردوگاهی که در طول جنگ جهانی دوم به عنوان محل توقف برای کشتیهای بریتانیا و متحدانش در نظر گرفته شد که به سمت خاورمیانه یا خاور دور یا دیگر بخشهای امپراتوری بریتانیا، مستعمرههایی در آفریقا و آسیا حرکت میکردند یا به بریتانیای کبیر باز میگشتند.
در ۱۶ فوریهٔ ۱۹۴۳ من به علت داشتن تب و بیماری ریوی در بیمارستان ارتش در ریتریت بستری شدم. داشتم بهای عدم مداوای ذاتالریهای که در طول دوران زندان در جماهیر غیرانسانی شوروی به آن مبتلا شده بودم را میپرداختم. سرانجام، واحد ما به وسیلهٔ کشتی نفربر «کویین مری» که دومین کشتی بزرگ جهان در آن زمان بود به اسکاتلند سفر کرد. شوربختانه، آنها مرا در بیمارستان سلطنتی ارتش جا گذاشتند.
نوشتههایی از دفتر خاطرات زمان جنگ
۴ آگوست ۱۹۴۳: چهارشنبه. تمام شب باران باریده بود و در طول روز نیز هر از گاهی میبارید. در آفریقای جنوبی هنوز زمستان است. پس از صرف صبحانه تقریبا تمام سربازان از اردوگاه بیرون آمده و به سمت ایستگاه راهآهن حومه شهر در ریتریت رفتند تا قطاری برای کیپتاون بگیرند؛ جایی که باید برای سفر دریایی به انگلستان آماده میشدند. آنها ساکهایشان را از روز قبل بسته بودند.
نیمههای ظهر فردی از ادارهٔ اسکان اردوگاه پیغام آورد که به سرعت وسایلمان را جمع کنیم و به اردوگاه رفته، پتوهایمان را به فروشگاه اردوگاه تحویل دهیم و به اداره گزارش دهیم. ناخدای کشتی در آنجا منتظرمان بود. او گفت که باید سه نفر از میان ما به گروه تقریبا ۲۵۰ نفرهٔ سربازان لهستانی بپیوندند که پیش از این سوار کشتی شدهاند و از خاورمیانه برای کمک به نیروهای لهستانی در انگلستان فرستاده شدهاند. بنابراین ما با شتاب بسیار در کامیونی سوار شده و به سمت بندرگاه کیپتاون روانه شدیم. آنجا دو کشتی مسافربری بود و ناوها داشتند لنگر میانداختند. آن یکی که بزرگتر بود، دومینیون مونارچ نام داشت. ناو اورنگی که بسیار کوچکتر و متعلق به مسیر دریایی کانادا- استرالیا بود، تنها ۱۷۰۰۰ تن وزن داشت. متاسفانه من مجبور بودم که مسافر آن کشتی کوچکتر شده و به گروه حمل و نقل لهستان ملحق شوم. کشتی تحت فرماندهی کاپیتان ویکتور رودزیویچ بود.
۲۲ آگوست ۱۹۴۳: ساعت هفت و نیم صبح به فریتاون در سیرالئون، در غرب آفریقا رسیدیم.
۸ سپتامبر ۱۹۴۳: ما در بندرگاه گرینوک لنگر انداختیم، جایی نزدیک گلاسکو در ساحل غربی اسکاتلند. یک قایق بخار کوچک ما را از کشتی به سمت ساحل برد. در آنجا یک قطار خالی منتظر ما بود. در آنجا با فنجانهای چای، کیک و لبخند از ما استقبال شد.
ما با قطار از بندر گرینوک به گلاسکو رفتیم. از پنجرههای قطار منظرهٔ بیرون را تماشا میکردیم. به رغم اینکه ما از کنار کارخانهها، معادن ذغال و... میگذشتیم اما همه جا به شکل خوشایندی سبز بود. تعدادی از مسافران در ایستگاه کویینز استریت گلاسکو پیاده شدند. گروه لهستانی ما به وسیلهٔ قطار به کیرکالدی در ساحل شرقی اسکاتلند رفت که مرکز پذیرش نیروهای لهستانی در آنجا بود. ما با کامیون ارتش لهستان برای پیوستن به واحد ارتش، به آوچترتول رفتیم. به محض اینکه رسیدیم شامی مفصل خوردیم - یک شام لهستانی واقعی؛ گوشت، گوجه و کلم.
نظر شما :