از جهنم سیبری تا بهشت اصفهان/ لهستانی‌ها از زندگی در نصف جهان می‌گویند

نگاهی به دست‌نوشته‌های کتاب «بچه‌های اصفهان»
۱۳ خرداد ۱۳۹۲ | ۱۸:۲۲ کد : ۷۶۳۶ لهستانی‌ها در ایران
سید ملا هاشم گفت: این وظیفه شرعی ماست که به پناهندگان کمک کنیم و در ‌‌نهایت احترام با آن‌ها رفتار نماییم. مهم نیست که آن‌ها به روش ما خدا را عبادت نمی‌کنند...بی‌شک هر یک از بچه‌های لهستانی خاطره‌ای خوش و فراموش‌نشدنی از اصفهان به یاد دارند...اصفهان ما‌‌ همان شهر شرقی هزار و یک‌ شب بود که هیچ شباهتی با تجربه تلخ دردناک ما در جهنم روسیه نداشت...مارس ۱۹۴۵ عاقبت داستان زندگی ما بچه‌های لهستانی در شهر اصفهان پایان یافت. برای ما بچه‌ها، لحظه ترک شهر عزیزمان اصفهان تلخ و دشوار بود.
از جهنم سیبری تا بهشت اصفهان/ لهستانی‌ها از زندگی در نصف جهان می‌گویند
فرزانه ابراهیم‌زاده

 

تاریخ ایرانی: سپتامبر ۱۹۳۹ - شهریور ۱۳۱۸- در تاریخ لهستان نقش مهمی داشت. جنگ جهانی دوم با حمله آلمان به لهستان آغاز شد و با توجه به اینکه هیتلر و استالین در ۲۲ اوت (۲۷ مرداد)‌‌ همان سال در مورد تقسیم لهستان به توافق رسیده بودند، در ۳۱ آگوست (۸ شهریور) سپاهیان شوروی نیز به قصد تسخیر ناحیه شرق لهستان و انضمام آن به خاک خود، از مرز این کشور عبور کردند. سرانجام دو سپاه روس و آلمان در منطقه برست لیتوسک به یکدیگر رسیدند و لهستان را به دو نیمه تقسیم کردند. لهستان تا ۲۹ سپتامبر کاملا به تصرف ارتش‌های مهاجم درآمد و تعداد زیادی از مردم لهستان به اردوگاه‌های کار در آلمان و شوروی فرستاده شدند. این آغاز سرگردانی مردم لهستان بود؛ مردمی که از فوریه ۱۹۴۰ تا روزهای آخر آگوست ۱۹۴۱ که متفقین با شوروی متحد شدند و موافقت‌نامه سیکورسکی - میسکی امضا شد، در بد‌ترین شرایط کاری در مخوف‌ترین اردوگاه‌های شوروی زندگی و کار اجباری کردند.

 

بعد از این ماجرا بود که دولت شوروی به دلیل کمبود آذوقه تصمیم گرفت اسیران لهستانی را به خانه‌شان بازگرداند. بسیاری از بچه‌های یتیم لهستانی با فرار از یتیم‌خانه‌ها به ارتش پیوستند. آن‌ها دعای «ای پدر مقدس» را به زبان لهستانی می‌خواندند در حالی که بعضی حتی نام فامیل خود را نمی‌دانستند. از فرط لاغری به اسکلت‌هایی متحرک می‌ماندند که تجربه سخت و دردناک را گذرانده باشند. آن‌هایی که مانده بودند و جمع بزرگی بودند قرار شد از طریق ایران که به تازگی به اشغال متفقین در آمده بود به بغداد، هند و لهستان منتقل شوند. بخشی از این اسیران از بندر انزلی وارد ایران شدند. گروهی که در میان آن‌ها حدود ۳ هزار کودک یتیم بود به اصفهان منتقل شدند و این شهر خاطرات تلخ روزهای تبعید را کمرنگ کنند. در روزهایی که این مهاجران در اصفهان زندگی می‌کردند یک عکاس اصفهانی به اسم ابوالقاسم جلا تصمیم گرفت در استودیوی خود در خیابان چهارباغ عکاسی کند. عکس‌هایی که تقریبا نیم قرن بعد از جنگ جهانی دوم توسط پسران مرحوم جلا و پریسا دمندان پیدا شد و در کتابی با عنوان «بچه‌های اصفهان» منتشر شده است. این عکس‌ها روی شیشه در انباری متروک در جعبه‌های مقوایی قدیمی با آرم تجاری کداک و آگفا، لومیر و گورت نگهداری می‌شدند و عکاس، موضوع و تاریخ گرفته شدن عکس‌ها را با خط خوش بر روی جعبه‌ها نوشته بود: «لهستانی ۲۴-۱۳۲۱»

 

***

 

«وقتی نیروهای روس در سپتامبر ۱۹۳۹ شهرمان تارنوپول را اشغال کردند، پدرم دستگیر و به روسیه فرستاده شد. ما دیگر او را ندیدیم. صبح زود روز ۱۳ آوریل ۱۹۴۰، به خانه‌مان ریختند و من و مادر و برادر بزرگم را اسیر کردند. ما و دیگر لهستانی‌ها را در قطاری باری سوار کردند و به دهکده‌ای در سیبری به نام پاولودار بردند. زندگی در آنجا بسیار سخت و دشوار بود. به زودی مادرم به ذات‌الریه مبتلا شد. من همه جا را به دنبال یافتن دارو گشتم اما موفق نشدم. وقتی به خانه بازگشتم، مادرم از من خواست که نزد همسایه‌مان که یک گاو داشت بروم و از او خواهش کنم کمی شیر به ما بدهد. زن همسایه گفت در صورتی به من شیر می‌دهد که از چاه برایش آب بیاورم. برای آوردن آب بر سر چاه رفتم اما متاسفانه سطل آب از قلابش در آمد و در چاه افتاد. مدتی طول کشید تا با بدبختی توانستم سطل را بیرون بیاورم و آب بکشم. از طرفی مادرم که از تاخیر من نگران شده بود، به جستجوی من برآمده بود. او را در حالی پیدا کردیم که روی زمین افتاده و با چشمان باز، جان سپرده بود. ما بچه‌ها با دستان خود او را دفن کردیم.» (یاجا لوتُمسکا- بچه‌های اصفهان، ص۷۲)

 

***

 

«یتیم‌خانه کلخوز کرخین باتاش در میان استپ‌های گرم و سوزان ازبک‌ها قرار داشت و تابستان‌ها به کلی خشک و لم‌یرزع می‌شد. یک روز سربازی لهستانی پسر سه ساله خود یولک را به یتیم‌خانه آورد و چون مادرش مرده بود و او نیز باید به جبهه می‌رفت، از من خواست تا از فرزندش نگهداری کنم. روز بعد، ماریسیا پیلتوس دختر بچه‌ای دو سال و نیمه را به آنجا آورد که بسیار لاغر و به شدت وحشت‌زده بود. او هنوز قادر به حرف زدن و راه رفتن نبود و مادرش را گم کرده بود. مادرش، به هنگام توقف قطار در یکی از ایستگاه‌ها برای یافتن نان از واگن خارج شده بود و با حرکت قطار، ماریسیا تنها مانده بود. یک سرباز لهستانی او را نزد ما آورد. او آنقدر سبک و کوچک بود که وقتی بغلش کردم، هیچ وزنی احساس ننمودم. وقتی ماریسیا دو ماهه بود، به همراه مادرش اسیر شد و به آرخانگلسک انتقال یافت. آنتونی دودک که قصد داشت به ارتش بپیوندند، برادر شش ساله خود، کازیو را نزد ما آورد. پدر، مادر و برادر و خواهر کوچکشان جان باخته بودند. الاسیا لازژیویک کوچولو به زیبایی یک فرشته بود. او که هفت ساله بود نمی‌توانست به زبان لهستانی حرف بزند و تنها دعاهای روزانه‌اش را به زبان مادری زیر لب زمزمه می‌کرد. الاسیا را به همراه والدینش به کیف فرستاده بودند. در آنجا او را از والدینش جدا کرده و به یتیم‌خانه‌ای در نقاط دورافتاده کوه‌های اورال انتقال دادند...» (کریستیانا اسکوارکو- ص۷۶)

 

«یکی از به یادماندنی‌ترین قصه‌هایی که مادربزرگم در ایام کودکی برایم تعریف می‌کرد، درباره پناهندگان لهستانی بود که از اسارت اردوگاه‌های استالین در روسیه آزاد شده و در یک روز سرد زمستانی در زمان جنگ جهانی دوم، سوار بر کشتی به بندر انزلی وارد شده بودند: آن روز پدربزرگت با حالتی آشفته به خانه آمد. او راجع به ورود لهستانی‌ها و وخامت اوضاع آن‌ها گفت و از من و غلام، مستخدم خانه خواست تا به سرعت مقداری غذا و چند بشقاب آماده کنیم. او همچنین از من خواست تعدادی از لباس‌های اضافی خود را برای زنان و دختران لهستانی بسته‌بندی کنم. پدربزرگت به منظور یافتن سید ملا هاشم و کسب نظر او از خانه بیرون رفت. من به سرعت آنچه لازم بود را جمع‌آوری نمودم و تعدادی لقمه نان و مربا و آنچه از شام دیشب باقی مانده بود را نیز در ساک دستی‌ام گذاشته و بیرون رفتم... صحنه دلخراشی بود... دختربچه‌های زیبا و جوان شبیه گل، با چشمانی آبی و سبز در چادرهایی نشسته بودند. اما انگار تازه از انبار ذغال خارج شده باشند، کثیف، گرسنه و پر از شپش بودند. تنها دکتر شهر را خبر کرده بودند و با کمک اهالی، آن‌ها را با صابون سوبلیمه شستشو دادند. همه در حال تلاش و کمک به آن‌ها بودند. در این میان سید ملا هاشم نیز از راه رسید و به اهالی گفت: این وظیفه شرعی ماست که به پناهندگان کمک کنیم و در ‌‌نهایت احترام با آن‌ها رفتار نماییم. مهم نیست که آن‌ها به روش ما خدا را عبادت نمی‌کنند، شما بایستی چون مهمانانی عزیز با آن‌ها رفتار نمایید.» (ما ایرانیم، نسرین علوی- بچه‌های اصفهان، ص۸۲)

 

«اصفهان شهر تضادهاست، آفتاب تند و سایه‌های خنک، روشنایی خیره کننده میادین و کوچه‌ها و اندرونی‌های خلوت و کم نور، باغ‌های سبز و کاشی‌های فیروزه‌ای در میان دریای خشک کویر و از فراز گلدسته‌ها، شکستن سکوت به بانگ اذان. فضای شرقی و رازگونه شهر «نصف جهان» تاثیر ژرفی بر روح حساس و جوان ما گذاشت. اصفهان همیشه در یاد ما زنده است، چون جوهره ناب حیات که در خلوت متجلی می‌گردد. اگر می‌خواهی روح اصفهان را دریابی، باید طلسم آن را تجربه کنی. اصفهان در گذار ایام فراز‌ها و نشیب‌های بسیار را از سر گذرانده است و چون هر شهر دیگری، دو روی تاریک و روشن را با هم دارد، ولی ما لهستانی‌ها که به این واحه سبز در دل کویر پناه آورده بودیم، فقط خوبی‌ها و روشنی‌های آن را می‌دیدیم. اصفهان ما‌‌ همان شهر شرقی هزار و یک‌ شب بود که هیچ شباهتی با تجربه تلخ دردناک ما در جهنم روسیه نداشت. اصفهان در دریای هلاکت‌بار جنگ، جزیره امن و بهشتی واقعی بود.» (یادویگا لویتسکا هاولز- ص۸۸)

 

«بالاخره اولین گروه بچه‌های لهستانی به اصفهان رسیدند. در بین آن‌ها دختر بچه غمگین و لاغری بود که برای چند روز او را به خانه، نزد خود آوردیم. تنها چیزی که می‌خواست نان بود و چیز دیگری نمی‌خورد. آنقدر بیمار و ضعیف بود که به ناچار او را به بیمارستان بردیم. به زودی حالش بهتر شد و بعد‌ها توانست مادرش را در گروهی که تازه به اصفهان رسیده بود، پیدا کند. ۲۳ ماه ۱۹۴۲، تنها پسر شاهزاده صارم‌الدوله ازدواج کرد. ما نیز به همراه بچه‌های لهستانی به مهمانی دعوت شدیم. به هنگام عصر، دری که بین دو باغ بود را باز کردند تا بچه‌ها بتوانند شاهد مراسم باشند. آن‌ها پابرهنه بودند، پس از حاضران درخواست کمک شد و شوهرم با پول جمع‌آوری شده، ۱۱۹ جفت کفش برای بچه‌ها خرید.» (دکتر چاریس ایلیف- ص۱۰۲)

 

«بی‌شک هر یک از بچه‌های لهستانی خاطره‌ای خوش و فراموش‌نشدنی از اصفهان به یاد دارند. برای من که همزمان به عنوان دستیار پرستار کار می‌کردم، بهترین خاطرات و شاد‌ترین لحظات اوقاتی بود که بچه‌های مری را درمان می‌کردیم و درد و رنجشان را تسکین می‌دادیم. همچنین بعدازظهرهای گرمی که هوا آکنده از عطر خوش گل‌ها بود. من و ایرکا هر دو مادرمان را در روسیه گم کرده بودیم، در پایان روز، خسته از کار سخت روزانه به باغ می‌رفتیم و در گوشه پر گلی که مخصوص خودمان بود می‌نشستیم، از خاطرات خود می‌گفتیم و درد دل می‌کردیم و نگرانی‌مان درباره خواهر‌ها و برادران کوچکتر خود را با یکدیگر در میان می‌گذاشتیم.» (الکساندارا یارمولسکا ریماشوسکا- ص۱۳۰)

 

«در جعبه شکلات یا خانه شماره ده از بچه‌های کوچک و کم سن و سال نگهداری می‌کنند. این اقامتگاه به شیوه‌ای ساده اداره می‌شود و فضای خانگی دارد. جعبه شکلات روز به روز بهتر و کامل‌تر می‌شود. ملافه‌های سفید و تمیز برای تختخواب‌ها دوختند و تعدادی میز و صندلی و یک ناهارخوری قشنگ در حیاط، زیر سایه درختان ساخته شد و به زودی بچه‌ها در هوای آزاد اشتهای خود را بازیافتند. آن‌ها تا می‌توانند تکه‌های نان و کره و مربا را می‌بلعند و شیر، چایی و کاکائوی گرم می‌نوشند. با اضافه شدن بر تعداد بچه‌ها شمار مربیان و معلم‌ها هم افزایش یافت. یک گروه شامل بیست کودک زیر سه سال به جعبه شکلات منتقل شدند. آن‌ها اغلب تازه راه افتاده‌اند و ما هر روز شاهد تاتی کردن‌ها و بزرگ شدنشان هستیم. این کوچولو‌ها به همه جا سر می‌کشند و جاهایی می‌روند که اصلا انتظارشان نمی‌رود.» (میهالینا استارژیک- ص۱۹۲)

 

«در پشت عکس گروهی که با بچه‌های کلاسمان گرفته‌ایم، شعری درباره دوستی می‌نویسم زیرا احساس می‌کنم، مهر عمیق و دوستی حقیقی که ما را به یکدیگر پیوند داده است به خوبی در این عکس آشکار است و شاید اگر سال‌ها بعد این جملات را دوباره بخوانم، همه دوستانم را این طوری شاد و سرشار از زندگی به یاد خواهم آورد. کلاسی مثل کلاس ما در دنیا وجود ندارد!

 

امروز از اول صبح، همه مشغول کار هستند، چرا که گروهی از بچه‌ها راهی آفریقا می‌باشند، از جمله دوست صمیمی‌تر از جانم کامیلا. ما مثل دو خواهر و دو روح در یک بدن هستیم و حالا، دست سرنوشت ما را اینگونه از یکدیگر جدا می‌کند.

 

مارس ۱۹۴۵ عاقبت داستان زندگی ما بچه‌های لهستانی در شهر اصفهان پایان یافت. در بهار ما را به دیدن جاهای مختلف مثل کوه صفه و طبیعت زیبای کنار رودخانه و حتی سفر به شیراز بردند. ما همیشه فکر کردیم پس از اصفهان به وطن خود لهستان باز می‌گردیم اما واقعیت چیز دیگری بود. ما ناچار بودیم به جایی برویم که امکان تحصیل کردن برایمان فراهم باشد. بی‌صبرانه به انتظار شنیدن خبرهای جدید بودیم و بالاخره خبر اعزام لهستانی‌ها به لبنان اعلام شد. خبر خوشحال کننده‌ای بود. می‌توانستیم در مدرسه‌های لبنان درس بخوانیم. اما برای ما بچه‌ها، لحظه ترک شهر عزیزمان اصفهان تلخ و دشوار بود. تا ساعت‌ها بعد از ترک شهر، در اتوبوس آواز می‌خواندیم و راننده‌مان سلیمان که خیلی خوب لهستانی حرف می‌زد با ما همراهی می‌کرد. هوا گرم و خاک‌آلود و سفر بسیار خسته‌کننده و کسالت‌بار بود. پس از عبور از دلیجان و قم به تهران رسیدیم و از آنجا با قطار راهی اهواز شدیم و روزهای بعد مرزهای ایران را با قلبی اندوهگین پشت سر گذاشتیم.» (یانی نا‌میجولکا- ص۲۴۲)

کلید واژه ها: ایران و لهستان


نظر شما :