علیرضا دولتشاهی در گفتوگو با تاریخ ایرانی: حزب توده مهاجران لهستانی را سانسور کرد
مجید یوسفی
نه در تاریخ معاصر، نه در ادبیات رسمی و غیررسمی و نه در مطبوعات ایران چندان به فرجام این مردمان اشاره نشده است. از همه کوششهایی که در این مورد انجام پذیرفته تنها میتوان به کتاب «لهستانیان و ایران» اثر علیرضا دولتشاهی، «گورستانهای دوران جنگ جهانی دوم» اثر منصور ثروت، «ایران و لهستان» نوشته رضا نیکپور و تصویرنامههای «بچههای اصفهان» اشاره کرد که جامعه ایران طی یک دهه گذشته آن را مرور کرده است. علیرضا دولتشاهی، پژوهشگر ایرانی مدتهاست که موضوع حضور لهستانیها در ایران جز دلمشغولیهای اوست. او که مدتی در ووج لهستان زندگی میکرد، در گفتوگو با «تاریخ ایرانی» از روابط ایران و لهستان میگوید؛ از تصویر ایرانیها از لهستان و تاثیر لهستانیها بر ایرانیها.
***
چرا موضوع مهاجرت آوارگان لهستانی در ادبیات و آثار تاریخی ایران گم شده است؟ چرا در هیچ اثری آنچنان که شایسته است درباره آنان و رنجها و مرارتهایشان صحبت نشده است؟
این چرایی، کاملا آشکار است. وقتی بدانیم که این مهاجران از کجا به ایران آمدهاند یا به ایران فرستاده شدند ماهیت این گمشدگی را درک خواهیم کرد. اینها از کجا آمده بودند؟
از اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی.
دقیقاً! از همسایه قدر قدرت ما. شورویها در ایران حزب فعال و قدرتمندی همچون حزب توده داشتند. حزب توده را اگر تنها حزب قدرتمند ایران در آن روزگار ندانیم، دستکم یکی از قدرتمندترین احزاب فعال موجود آن روز ایران بود. اسنادی هست که نشان میدهد حزب توده به وسیله سندیکای کارگران چاپخانه، مطالب مربوط به ورود مهاجران لهستانی به ایران را سانسور میکرد، یعنی از چاپ آن مطالب در چاپخانهها جلوگیری میکرد. بعلاوه متفقین - نیروهای اشغالگر ایران- پروتکلی را امضا کردند که طبق آن سانسور جنگی در ایران حاکم بود.
شاید جالب باشد که حتی خبرگزاری آسوشیتدپرس به عنوان یک رسانه جهانی مستقل و خصوصی نمیتوانست خبری درباره اوضاع داخلی ایران در روزگار جنگ منتشر کند. انتشار اخبار توسط خبرگزاریهای غیردولتی نیازمند بررسی بود. اما خبرگزاری تاس به عنوان یک خبرگزاری دولتی روسیه در این باره هر مطالبی را میتوانست منتشر کند. از سوی دیگر، ارتش سرخ در ایران روزنامهای را با عنوان «افکار خلق» منتشر میکرد. این روزنامه به صورت روزانه و رایگان در ایران منتشر میشد. من ۳۸ شماره از این روزنامه را در کتابخانه شخصی خودم دارم. شاید جالب باشد که در هیچ کدام از کتابخانههای دولتی ایران این تعداد شماره از این روزنامه وجود ندارد. در این روزنامه شما کاملا به تبلیغات دروغین و حیلهگرانه شورویها پی خواهید برد. در این روزنامه شما میخوانید که شورویها میگویند ما روستائیان لهستانی را از چنگال فاشیسم هیتلری نجات دادهایم. در این گزارش اصلا سخنی از جنگ علیه لهستانیها و اشغال شرق لهستان توسط روسها وجود ندارد و ردپایی از تبعید لهستانیها به سیبری نیست، بلکه بیشتر به احساسات ضد سلطنتی در ایران دامن میزند. بنابراین با انتشار این روزنامهها و تقویت بازوی فکری و عقیدتی شوروی یا حزب توده میخواستند اساس حاکمیت ملی را متزلزل کنند تا ایرانستان محقق گردد. بنابراین لهستانیها خود را در ایران گمشدگانی میبینند که به دنبال سرنوشت دیگری هستند. بیخود نیست که دوست عزیزم خسرو سینایی نام فیلم خود را «مرثیه گمشده» نامید. شما میتوانید آن را با خوانشهای مختلف بخوانید. «مرثیه یک گمشده» یا «مرثیهای که خودش گمشده» است. این بستگی به این دارد که شما چگونه این نام را بخوانید، به صورت مضاف و مضافالیه یا موصوف و صفت.
حالا من در برابر پرسش شما پرسش دیگری را مطرح میکنم. به نظر شما چه تفاوتی بین رفیق استالین و آدولف هیتلر هست؟ در نیم قرن اخیر همیشه به هیتلر دشنام و ناسزا گفتند. به عنوان یک چهره پلید و ضد قهرمان یاد شده است. اما هیچ وقت به استالین ناسزا نمیگویند. بعلاوه هنوز کسانی هستند که استالین را میپرستند. هیتلر در بدبینانهترین آمارها شاید ده میلیون انسان کشته است اما استالین در خوشبینانهترین حالت نزدیک به صد میلیون انسان را سر به نیست کرد. همه اینها خیانتی است که حزب توده به ایران کرد. من کاری به کودتا و سیاست ندارم، بیشتر از جنبههای فرهنگی که وارد ایران شد مدنظر من است. کار به جایی میرسد که خسرو سینایی میگوید وقتی من نخستین بار به گورستان دولاب میروم از مشاهده قبور کودکان زیر ۱۰ ساله لهستانی متعجب میشوم. این همه لهستانی و آن همه کودکان زیر ۱۰ و ۱۵ سال در آن مدفون شدهاند. همین سوال و مساله باعث میشود که سینایی تقریبا ۱۳ سال روی ساخت چنین فیلمی کار کند.
در اثر شما به سفر برخی از مقامات و رجال متنفذ عصر قاجار به لهستان سخن گفته شده است. از مجموع این سفرها و دیدارها از لهستان، در بین رجال ایرانی آن عصر چه تصویری از آن کشور وجود دارد؟ لهستان برای ایرانیهای آن زمان چگونه بود؟
در تاریخ ایران سال ۱۲۹۰ قمری سال بسیار مهمی است. سالی که اولین پادشاه ممالک محروسه ایران در طول تاریخ پای خود را به خارج از مرزهای سیاسی ایران میگذارد، یعنی اولین سفر ناصرالدین شاه قاجار. پیش از این تاریخ، پادشاهان ایرانی هیچ مسافرت خارجی نکرده بودند. ما پیش از ۱۲۹۰ قمری با یک سری مستشاران دولتی همانند مستشارالدوله که کارگزار دولت بودند مواجه هستیم که در مقام سفیر یا کاردار یا وابسته وزارت امور خارجه و به عنوان روشنفکران خارج از حکومت تصوری از غرب دارند. نمونه بارز و آشکار آن، کتاب «یک کلمه» زنده یاد یوسف مستشارالدوله است. در آن زمان ما یک مثلث داشتیم، مردم، حکومت و روشنفکران. مردم زیاد متوجه مباحث روشنفکران نیستند. حاکمیت هم، چون دستش در دست روحانیت سنتی است چندان تمایلی ندارد که از سرزمین کفر چیزی بداند.
در ۱۲۹۰ قمری پادشاه به توصیه و تشویق میرزا حسینخان سپهسالار به فرنگ میرود. از این تاریخ است که حاکمیت خود مبلغ غربگرایی میشود، البته گونهای خاص از غربگرایی که بیشتر ظاهری است. من برخلاف همه کسانی که در ایران به میرزا حسینخان سپهسالار دشنام میدهند، او را مردی بزرگ و ایراندوست میدانم. در تمام دوره قاجار اگر یک صدراعظم درست و حسابی داشته باشیم همین سپهسالار است. چهرهای که در غبار زمان گم شده است و زیر سایه اسطورهای امیرکبیر سالهاست که دیده نمیشود. از فریدون آدمیت تا اکبر هاشمی رفسنجانی همه دارند از این امیر تعریف و تمجید میکنند. همانند حافظ که هم بادهنوشان او را ستایش میکنند و هم عابدان. در ایران فقط بابیه است که امیرکبیر را لعن میکند. اما من یک پرسشی دارم. مگر بقای امیرکبیر چه آسیبی به دودمان قاجار میرساند؟ هیچ! این را به عنوان یک قاجاری عرض میکنم. شاید یکی از بداقبالی قاجاریه همین نبود امیر باشد. دارالفنون به پیشنهاد چه کسی احداث شد؟ حتماً میگویید امیرکبیر، ولی از یاد نبریم امیر پنج ماه پیش از اینکه دارالفنون افتتاح شود، دیگر در ایران هیچ منصبی نداشت. علت تاسیس دارالفنون مگر چیزی جز روح زمانه بود، آیا نمیتوانستند جلوی آن را بگیرند؟ اما ببینیم که سپهسالار چه کار میکند. سپهسالار در کنار همان دارالفنون مدرسهای افتتاح میکند بنام مدرسه مجانی که اتفاقا پسر باروفسکی لهستانی ناظم آن است. مدرسه شبانه برای دانشآموزانی که باید در روز کار کنند و شب درس بخوانند. این سپهسالار است که دارالترجمه همایونی را وادار میکند تا کلاسهای عمومی تدریس زبان خارجی برپا کند، زبان انگلیسی، فرانسه، روسی و ترکی استانبولی. این کم خدمتی به فرهنگ نیست. سپهسالار خواست ناصرالدین شاه را به اروپا ببرد تا وی به چشم خودش پیشرفت و توسعه اروپا را مشاهده کند. این پسرعموی تاجدار من در اروپا آن چیزهایی را ندید که میرزا حسینخان سپهسالار دیده بود. من در کتاب خودم این را تشریح کردم. مقایسه سفرنامه ناصرالدین شاه با سفرنامه اعتمادالسلطنه نکات آموزنده قابل تاملی دارد. اعتمادالسلطنه راجع به معماری ورشو صحبت میکند. او وقتی از یک کلیسا دیدار میکند پیش خودش میگوید که اگر من یک روز پولدار شدم مسجدی در ایران با این الگوی معماری احداث خواهم کرد. اما ناصرالدین شاه چه میگوید، مینویسد رفتیم فلان جا، زنهای خوشگلی بودند، تُپل بودند و سفید. متاسفانه میتوان دریافت میان نگاه روشنفکران و پادشاهان چه فاصلهای است.
با این همه چه تصوری از لهستان آن روز وجود دارد؟ آیا به تصویر واحدی نزدیک میشوند؟
نباید فراموش کنید که نه پادشاهان و نه روشنفکران ما نمیتوانستند در آن روزگار از لهستان تصویری به عنوان کشوری مستقل داشته باشند، چرا که در آن دوران لهستان بخشی از امپراتوری روسیه بود. بنابراین آنها کم و بیش همان تصوری که از روسیه آن زمان داشتند را میتوانستند از لهستان داشته باشند. اما شاید برای شما هم جالب باشد تصویری که آن زمان از راهآهن ورشو در سفرنامهها ارائه میشود با آنچه امروز میبینیم تفاوت زیادی ندارد. آن زمان ورشو دارای سه ایستگاه راهآهن بود. امروز نیز دارای همان سه ایستگاه است، شرقی، مرکزی و غربی.
جدا از دید و بازدیدهایی که پادشاهان و مقامات عالیرتبه ایران داشتند خیلی تمایل داشتم که روابط ایران و لهستان را تا قبل از ورود مهاجران لهستانی به ایران بدانم. در واقع تا قبل از آن روابط چگونه بود؟
اگر دقت کرده باشید من نام کتاب خود را لهستان و ایران نگذاشتم، بلکه «لهستانیان و ایران» نام نهادم. چون ما در آن مقطع با لهستان مواجه نیستیم بلکه با لهستانیان سروکار داریم. این مورد کم و بیش مانند فلسطین و فلسطینیها در روزگار ماست. در آن روزها لهستان یک کشور یکپارچه و مستقل نبود، یک بخش آن دست روسها بود و بخشی دست اتریشیها و یک بخش هم دست آلمانیها. لهستان در جنگ جهانی دوم چهارمین باری بود که تجزیه میشد. هنگام سفر ناصرالدین شاه به لهستان، در آنجا دولت مستقلی وجود نداشت. امیر لهستان در حقیقت کسی نبود جز سرکوبگر قیام ۱۸۳۰ میلادی آن کشور. او همان کسی است که بر پدران ما دو عهدنامه ننگین ترکمانچای و گلستان را تحمیل کرد، یعنی ژنرال پاسکوویچ. در واقع ناصرالدین شاه زمانی پای خود را به سرزمین لهستان میگذارد که این کشور پارهای از امپراتوری روسیه بود. این تا انقلاب سوسیالیستی ادامه داشت که شگفتا کسی که به آموزگار بزرگ انقلابهای جهان نامدار است، یعنی ولادیمیر ایلیچ لنین وقتی که در برابر درخواست استقلالطلبی لهستانیها به رهبری پیُسودسکی قرار میگیرد با آنها بحث میکند. میگوید: شما به عنوان یکی از ملتهای شوروی حق دارید که مستقل شوید اما نباید مستقل شوید. بین داشتن حق و استفاده از آن تفاوتی وجود دارد.
یعنی چی؟
یعنی اینکه شما حق دارید آزاد شوید اما نباید آزاد شوید. بنابراین حتی رفقا هم نخواستند آنها را آزاد کنند و شکستی که در ۱۹۲۰ میلادی در زادروز حضرت مریم، لهستان جوان به روسیه داد آنچنان کینهای در دل استالین برجای نهاد که هر آنچه که لهستانی بود نابود کرد و حتی به باجناق خودش هم که در لهستان بود رحم نکرد.
پس در آن دوران ما با یک سری لهستانی مواجه هستیم که پاسپورت فرانسوی یا روسی و پروسی دارند. از راتوله چشمپزشک لهستانی مقیم تهران تا کنسول روسیه در رشت و تهران یعنی الکساندر حوجکو، همه لهستانیاند. جالب اینجاست که ما وقتی مدارک لهستانی را میبینیم متوجه میشویم که اینها لهستانی هستند و در منابع فارسی ذکری از ملیت واقعی آنها نیست.
آقای دولتشاهی در کتابتان خیلی به نادر آراسته اهمیت دادید؟ اهمیت آراسته در چیست؟ چرا مستندات و نوشتههای ایشان تا بدین حد مهم است؟
نادر آراسته نخستین سفیر کبیر ایران در لهستان است. سپس اولین سفیر کبیر پادشاهی ایران در آرژانتین شد و بعد از آن سفیر ایران در روسیه بود. او شاید تنها ایرانی بود که با مارکونی مخترع رادیو در هنگام عزیمت به آرژانتین دیدار کرده است. آراسته در کنار اینکه دیپلمات کارکشتهای بود، مترجم صاحب سبکی هم بود. او مترجم آثار گوگول هم هست و سفیری از اهالی فرهنگ است. آراسته در دوران سفارت نمایشگاه فرهنگی ایران در لهستان را برگزار میکند. جالب این است که این نمایشگاه که به مدت شش ماه در لهستان دایر بود نمایش دهنده آثاری از ایران است که در لهستان، در مجموعههای خصوصی و سلطنتی و دولتی از پیش موجود بودند. او به منظور برپایی این نمایشگاه انجمنی فرهنگی را با عنوان انجمن دوستداران ایران در لهستان تاسیس میکند. آراسته برای ارتباط بین این دو کشور تلاش زیاد و زحمت مضاعف متحمل میشود.
حالا پس از هفتاد سال از آن دوره ارزیابی شما از روابط این دو کشور چگونه است؟
چندان تغییر جدی نکرده است. هم اینک در ۱۳۹۲ در ارتباط با صادرات محصولات ایرانی با همان مشکلی مواجه هستیم که زندهیاد نادر آراسته با آن مواجه بود. زمانی آراسته تصمیم گرفت که از ایران برنج و پرتغال به لهستان صادر کند. وقتی لهستانیهایی که برای بررسی به ایران آمده بودند، محاسبه میکنند میبینند که برنج ایرانی برای آنها بیشتر از قیمت برنج هندی تمام میشود، پس به واردات برنج از هند میپردازند. میوهای که هم به لهستان صادر شد به جهت بستهبندی نامطلوب در بین راه فاسد شد. ما اگر فرایند بستهبندی مطلوب و مناسبی داشتیم میتوانستیم در بازارهای اروپا حضوری دیرپاتر و معاملات بیتردید پررونقی داشته باشیم.
در آثارتان سخنی از روژینسکی که یک کارخانه نساجی در ایران تاسیس کرد هم سخن گفته شده است و درباره هورودتسکی هم اشارهای داشتید. در برخی از منابع نیز به صورت جسته و گریخته درباره کارخانه قند و شکری که لهستانیها در ایران تاسیس کرده بودند، پرداخته شده است. آیا در این موارد اطلاعات بیشتری هم وجود دارد؟
برخلاف تصوری که در مورد دوره زمامداری رضاشاه وجود دارد که او را انگلیسیها به تاج و تخت رساندند و وقتی که به آلمانیها نزدیک شد تاج و تخت را از او گرفته و به آفریقای جنوبی تبعید کردند، این اسطوره یا افسانه نزدیکی ایران به آلمان آن روز کمی مخدوش و یکسویه است. ما بیشتر به روابط بین ایران و انگلیس متمرکز شدهایم. من به این صورت قضایا را نمیبینم. آن نیرویی که در سال ۱۲۹۹ به قدرت رسید برای نوسازی ایران از همه جا کمک خواست. در خاطرات نادر آراسته مطالبی از ملاقاتهای او با پیُسودسکی میخوانیم. در این دیدارهاست که در مییابیم پیُسودسکی رصد بسیار دقیقی از تحولات و رویدادهای ایران عصر پهلوی اول انجام میدهد. ایران نیازمند نوسازی و بازسازی صنایع خود است و لهستان دست یاری به ایران میدهد.
روژینسکی به ایران دعوت میشود. اما چرا برای نوسازی صنعت نساجی از لهستان کمک میگیرند؟ آراسته در خاطراتش، که با مقدمهای توسط من آماده انتشار است، به خوبی بیان میکند که در دوران اواخر قاجار و اوایل پهلوی، بهترین پارچههای موجود در بازار ایران، محصولات نساجی ووج، شهری در لهستان بوده است. شهری که از دیرباز کانون نساجی بوده و در زبان فارسی ما آن را بیشتر با خوانش انگلیسی آن یعنی لودز میشناسیم. لهستانیها حتی در پروژه ایجاد راهآهن سراسری ایران نیز حضور داشتند، از جمله همان هورودتسکی کسی که در سوم ژانویه سال ۱۹۳۰ در تهران درگذشت. بنابراین پهلوی اول برای رشد و توسعه کشور از همه کمک گرفت. از روسها هواپیما و سلاح گرفت. ما حتی کارخانه هواپیماسازی داشتیم. در کرج زمینه تاسیس ذوبآهن ایجاد شده بود. ایران آن عصر را شاید بتوان با هند دوران جنگ سرد قیاس کرد؛ هندی که در طی جنگ سرد، با هر دو اردوگاه در تماس بود.
در مورد نساجی لهستانیها تا چه اندازه اطلاعات وجود دارد؟ در واقع ورود لهستانیها تا چه اندازه در صنعت نساجی ایران اثرگذار بوده است؟
گذشته از زحماتی که روژینسکی برای نوسازی صنعت نساجی ایران کشید سالها بعد وقتی دانشگاه پلیتکنیک ایران تاسیس میشد این زندهیاد روژینسکی بود که دانشکده نساجی پلیتکنیک را تأسیس کرد. شگفتا که امروز که با شما صحبت میکنم در دانشگاه امیرکبیر (پلیتکنیک سابق) دانشکدهای بنام سازههای دریایی وجود دارد که ۹۰ درصد استادان آن تحصیلکرده لهستان هستند که در گدانسگ به زبان انگلیسی درس خواندهاند. انگار که سرنوشت این دانشگاه به گونهای با لهستان گره خورده است.
در آخرین یافتههای شما در تحقیقاتی که پیرامون روابط ایران و لهستان کردید یافته جدیدی هم وجود دارد که تاملبرانگیز باشد؟
یافتههای جدید که بسیار است. من در بازنویسی کتابم که این روزها مشغول آن هستم به آنها اشاره خواهم کرد. اما هرگاه به لهستان در واپسین سال پیش از آغاز جنگ دوم جهانی میاندیشم، پرسشی ذهن مرا به خود مشغول میکند. پرسشی که هنوز خود پاسخی برایش ندارم. چرا سفارت پادشاهی ایران یک ماه پیش از جنگ جهانی دوم و حمله آلمان به لهستان بسته شد؟ ضمن اینکه میدانیم که سه روز قبل از جنگ سرهنگ بیک وزیر امور خارجه لهستان هنوز باور نمیکند که قرار است آلمان به لهستان حمله کند و هنوز هم به دنبال یک نوع توافق با آلمان است. آیا دولت پادشاهی ایران با روابطی که با آلمان داشت از چنین رخدادی اطلاع داشته است یا نه؟ در صورتی که در طول جنگ عراق با ایران سفارت دولت عراق در خیابان ولیعصر تعطیل نبود.
حتی سفارت ایران در عراق در سالهای اول باز بود.
بله، کاملا درست است. من میخواهم بگویم که سفارت ایران در لهستان سال ۱۹۳۹ میلادی در وضعیت بدتری از سفارت ایران در عراق نبود. پس چرا این سفارتخانه بسته شد؟
نظر شما :