انقلاب سفید چیزی نشد که شاه میخواست
۶- شاه اجازه انتشار چه حرفهایی را نداد؟
تاریخ ایرانی: آنچه در پی میآید شرح دیدارهای محمد حسنین هیکل، روزنامهنگار مشهور مصری با محمدرضا شاه پهلوی است. این بخش که «تاریخ ایرانی» برای اولین بار منتشر میکند، برگرفته از کتاب «دیداری دوباره با تاریخ» است که در آن هیکل شرح دیدارهای خود با هفت تن از مطرحترین شخصیتهای قرن بیستم را آورده است و یکی از آنها محمدرضا شاه پهلوی است. هیکل یک بار در سال ۱۳۳۰ شمسی، در بحبوحهٔ جنبش ملی شدن صنعت نفت، و بار دیگر در سال ۱۳۵۴، به دعوت شخص شاه به تهران سفر کرده و با او و تنی چند از مقامات حکومت ایران دیدار کرد. دیدار دوم او در قالب مصاحبهای در روزنامههای رسمی وقت ایران منتشر شده که هیکل در لابهلای نقل مستقیم آن مصاحبه برخی جزئیات این دیدار را به یاد میآورد.
***
به نقل از متن منتشرشده: به شاه گفتم: «شما دنیا را تجربه کردهاید. جهان امروز را چگونه میبینید؟»
پادشاه هوا را از میان لبهایش بیرون داد و شروع کرد به ترسیم تصور خودش از جهان. گفت: «از همینجا شروع کنیم، از اطرافمان. صحبتش را کردیم. همنظر بودیم که خلیج فارس در سالهای آینده مرکز درگیریها و نزاعها خواهد بود. همانطور که گفتم، در اقیانوس هند خلأ قدرت وجود دارد و تلاشهایی در حال انجام است که این خلأ پر شود. شاید این منطقه هم نقطۀ رقابت دو قدرت بزرگ جهانی شود. شبهقارۀ هند منطقۀ برخوردهای خشن و تند خواهد بود. جنوب شرق آسیا هنوز در مرحلۀ بازسازی و بازچیدن وضعیت خود پس از جنگ ویتنام است. بعد از جنگ ویتنام و عواقب آن میترسیدم که ایالات متحده خود را منزوی کند و اگر چنین چیزی میشد در ظرف ده سال خطر بزرگی برای ایالات متحده بود. اما آنها خیلی زود آثار آن ضربه را پاک کردند و باز به تکاپو درآمدند. فکر نمیکنم موضوع کنارهگیری برای آمریکا مطرح باشد؛ مطمئنم که نیست. خروج آمریکا از جنوب شرق آسیا، که بعد از جنگ ویتنام ضروری بود، در آن منطقه حتی برای ژاپن، خلأ قدرت درست کرد.
میرسیم به ژاپن. ژاپن یک معمای حیرتآور است. آینده تنها چیزی است که میتواند به ما نشان دهد این کشور چگونه رفتار خواهد کرد و چگونه نقش خود را بر عهده خواهد گرفت. شکی ندارم که نقشی به عهده خواهد گرفت اما کی و چگونه؟ مساله همین است. به غرب برویم. جهان عرب؛ درگیری اعراب و اسرائیل مهمترین مشغلهشان است. این درگیری راه حل نهایی خواهد داشت؟ مطمئن نیستم.
گاهی به تعادل تازهای در منطقه فکر میکنم. تعادلی که مبتنی بر نقش ایران در این سمت و نقش مصر در مرکز جهان عرب و نقش الجزایر در منتهیالیه جهان عرب باشد. فاصلۀ تهران و قاهره و الجزیره زیاد نیست. ایران البته یک کشور عربی نیست. تا چه حد میشود مصر را عربی دانست؟ جای سوال دارد. و تا چه حد میشود الجزایر را عربی دانست؟ باز جای سوال دارد. ممکن است این دایرۀ تعادلی که به آن فکر میکنیم همان چارچوب اسلامی باشد؟»
گفتم: «اگر اجازه دهید، به نظرم مصر یک کشور عربی است. به هر حال، اساس نقش سیاسیاش در منطقه عربی بودن آن است. هیچ کس نمیتواند اهمیت عامل اسلامی در آن را کم بداند اما مسائل امنیتی و رشد اقتصادی و اجتماعی فقط و فقط بر پایههای ملی معنادار است. به نظرم، دربارۀ الجزایر هم همین را میتوان گفت.»
پادشاه گفت: «من الان از تصورات خودم صحبت میکنم نه از طرحها و پروژهها.» لحظهای ساکت شد و بعد ادامه داد: «برگردیم به صحبتمان. جنوب اروپا بسیار مهم است. باید اوضاع سرتاسر آن را از یونان تا پرتغال با گذر از ایتالیا و اسپانیا پیگیری کنیم. هر اتفاقی که در این کشورها میافتد ارزش بررسی دارد. توافق و کنفرانس امنیت اروپا چه تأثیری بر اوضاع قارۀ اروپا، در شرق و غرب آن دارد؟»
گفتم: «چطور است کمی از افراد صحبت کنید؟ کسانی که دیدهاید و میبینید؟» شاه انگار که نواری ویدئویی در برابر چشمانش است به حرف آمد: «ملک خالد، اخیر او را دیدم. فکر کنم او دروازههای پیشرفت را باز کند. شاهزاده فهد را هم کنار خود دارد. او انسانی است که خیلی کارها میتواند بکند. راستش باید بگویم از صدام حسین خوشم آمد. جوانی است که رویاهای بزرگی دارد و بیپرواست. به ما پیشنهادی کرد که با حسن نیت کامل با آن برخورد کردیم. سادات دوست نزدیک من است. دلم با اوست. من دشوارترین امتحانهایم را پشت سر گذاشتم اما او هر روز امتحان تازهای دارد. بومدین انسان باهوشی است. او نقش بزرگی برای الجزایر در آفریقا در سر دارد و این بسیار مفید است. قذافی را نمیشناسم و او را ندیدهام. فکر کنم او را درک نمیکنم. به هر حال یک قذافی برای جهان عرب کافی است.
در اروپای غربی، ژیسکاردستن، یک نوع ممتاز از رهبران جدید غربی است. جوان دیگری هم هست... خوان کارلوس در اسپانیا. آرزویم بود که ژنرال فرانکو فرصت حکومتداری در کنار خودش را به او میداد. برژنف شخصیتی عظیم است، از آن نوع شخصیتهایی که در عصر تحولات بزرگ حضورشان لازم است. روابط من الان با شوروی بسیار خوب است. بالاخره راه معقولی برای همکاری پیدا کردیم. ما سرمایهگذاریهای بزرگی آنجا کردهایم. به آنها گاز هم میرسانیم.»
***
اگر کمی بر این بخش از سخنان شاه تأمل کنیم خود را در برابر احکام کلیای میبینیم که دربارۀ بخشهای بزرگی از جهان صادر میشود. نگاههای گذرایی به برخی جزئیات جهان. ایالات متحده گرفتار مسالۀ ویتنام است و او نگران آنکه ایالات متحده خود را به انزوا بکشاند... شبه قارۀ هند ناآرام است... جنوب شرق آسیا هنوز بلاتکلیف است... ژاپن نقش خود را نیافته... موقع آن رسیده که درگیری اعراب و اسرائیل به پایان برسد... مصر و الجزایر کشورهای عربی نیستند... پیمان اسلامی در منطقه به جای قومیت عربی.
اما اظهارنظرهایش دربارۀ افراد؛ از عجایب روزگار آنجا که میگوید خود دشوارترین امتحانهایش را پشت سر گذاشته و سادات هر روز امتحان میشود. فکر نمیکنم که در بدبینانهترین تصوراتش به ذهنش خطور میکرد که فقط چند سال بعد از این صحبتها آواره و تحت پیگرد به سادات پناه خواهد برد و یک سال بعد از آن هم آن اتفاقات میافتد.
از دیگر عجایب روزگار، صحبتش دربارۀ خوان کارلوس است که فرانکو به او آنچه به کار حکومتداری بیاید نیاموخته در حالی که خوان کارلوس تا الان تنها بوربونیای است که بر تخت سلطنت نشسته است!
***
ناگهان شاه سخنش را قطع کرد و گفت: «ما را به دور دنیا کشاندی اما از ایران هیچ نگفتی... در این سفر، هنوز از تهران بیرون نرفتهای اما بعد از یک ربع قرن به تهران بازگشتهای. بگو چه دیدی؟»
گفتم: «تصورات اجمالیای دارم. شکی نیست که تهران با آنچه قبلا دیده بودم بسیار فرق کرده است. در تهران، احساس کردم که طبقۀ متوسط به شدت در حال بزرگ شدن است. امروز ظهر، در یکی از جلسات حزب رستاخیز حاضر شدم و بحثها را گوش دادم. بسیار زنده و پویا بود اما نمیدانم این حزب تا چه حد افکار عمومی را نمایندگی میکند. هنوز موضوعهایی هست که میخواهم بدانم و جوابی برایشان پیدا نکردهام: طبقۀ جدید کارگر در ایران چگونه میاندیشد؟ در شهرهای حاشیهای چه میگذرد و اوضاع و احوال آنها چگونه است؟ جنبشها و فعالیتهای جوانان ایرانیای که در خارج از کشور مشغول تحصیل هستند چه عوامل و عللی دارد؟ ساواک چه نقشی دارد؟ به خصوص در اروپا دربارۀ آن حرف و حدیث بسیار است. خشونتهایی که گاه در ایران از زمین سر برمیآورد چه انگیزههایی دارد؟ اینها سوالاتی است که در جستوجوی پاسخشان هستم.»
شاه گفت: «من هم میخواهم جستوجو کنی... نمیخواهم جلوی جستوجوی حقیقت را بگیرم... میخواهم همچنین آن چیزی را که انقلاب سفید نامگذاری کردهایم بررسی کنی.» آهی کشید و گفت: «دیگر انقلاب سفید نیست... در آن خونهایی ریخته شد. آن چیزی نشد که من میخواستم، آن چیزی شد که آنها میخواستند.»
***
در متنی که آن زمان منتشر شد، این سوالات حساس پایان سخنمان بود. یعنی من فقط سوالاتم را منتشر کردم و جوابهای شاه را منتشر نکردم چون آنها را فقط برای دانستن من گفته بود. در هر مصاحبۀ مطبوعاتی، برای رسیدن به این راه حل عجیب «مذاکرات دشواری» انجام میشد.
به اینجا که رسیدیم، شاه خواست که جایمان را تغییر دهیم چون ماندنش در دفتر کار در طول روز باعث میشد تمرکزش را از دست بدهد. گوشی تلفنی را که روی میز کنار دستش بود برداشت و یک شمارۀ تکرقمی گرفت و با صدایی آرام و عباراتی کوتاه، چیزی گفت و گوشی را گذاشت و گفت: «بیا به خانه برویم و حرفمان را آنجا ادامه دهیم.»
برخاست. من هم با او برخاستم. از دفتر خارج و وارد راهروی طولانی و از آنجا سالن پذیرایی بزرگی شدیم تا به پلههای مرمرین رسیدیم و فقط یکی از محافظین پشت سرمان بود.
پلهها را که پایین آمدیم یک ماشین کروکی آلمانی قهوهای رنگ در برابرمان بود. یکی از افسران جلو آمد و در را باز کرد و دیدم که شاه روی صندلی راننده نشست و به من گفت کنارش بنشینم. هیچ کس با ما سوار ماشین نشد و هیچ ماشینی پشت سرمان نیامد.
او خود ماشین را راند. اطراف میدانی که پیش از غروب آفتاب انگار فرشی ایرانی از گلها بود و الان در نور چراغهای قصر رنگ باخته بود، چرخیدیم و وارد خیابان طولانیای شدیم. یک دیوار آهنی راهمان را بسته بود. دکمهای را فشار داد و در آهنی به آرامی باز شد و شاه با ماشین پیش رفت تا کمی بعد در برابر ساختمانی دیگر در نیاوران نگه داشت. «خانه» همین بود.
ناگهان یک افسر، نمیدانم از کجا، به سرعت پیش آمد و در را برای او باز کرد. من در را برای خود باز کردم و پیاده شدم. وارد تالار بزرگی شدیم که آن هم موزهای از هنرها به نظرم آمد و به اتاقی روبهروی در ورودی وارد شدیم؛ به اصطلاح، هال. حتی از تعداد قابهای طلایی عکسهای خانوادگی میشد فهمید که ما درون خانۀ زندگی شخصی شاه هستیم.
در این فضای دوستانه، یاد تیم تشریفاتیام افتادم. گفتم که او خود ساده و عادی جابهجا میشود اما از سر لطف و بزرگواری مهمانانش را مجبور میکند تشریفات سختی را تحمل کنند. رو به من کرد و در حالی که در چشمانش تعجب دیده میشد گفت: «من میخواستم وقتی ایران میآیی با تو مثل یک وزیر برخورد شود. من دستور دادهام.» با لبخند گفتم: «اما من میخواهم مثل یک روزنامهنگار با من رفتار شود. حتی وقتی شرایط مجبورم کرد بدون رضایت خاطر مدتی وزارت را بپذیرم، عظمت و جبروت قدرت در شرق هیچ وقت در سر و دلم نرفت و نتوانستم خودم را به پذیرش مظاهر آن راضی کنم.» بعد درگیر گفتوگوی عجیبی دربارۀ وزیر و روزنامهنگار شدیم و دیدم نظرم را چندان نمیپسندد. در نهایت، خواهشم را پذیرفت و گفت که دستور خواهد داد تشریفات سفرم را حذف کنند.
همین را نقطۀ آغاز دوبارۀ سخنانم گرفتم و گفتم: «الان که به نظرم همۀ حقوقم را در مقام یک روزنامهنگار به من دادهاید (یعنی اجازۀ دخالت یک روزنامهنگار در آنچه به او مربوط نیست، البته به نظر خودش) میخواهم چیزهایی بپرسم که اهمیت خاصی دارد و چه بسا بهتر شد که این سوالات اینجا در خانه مطرح میشود.» اینجا بود که موضوعهای «پایگاه مردمی حزبش»، «طبقۀ کارگر جدید در ایران»، «آنچه در مناطق حاشیهای ایران میگذرد»، «رفتارهای ضد حکومتی جوانانی که در خارج ایران درس میخوانند» و «ساواک و جرایمی که گزارشهای سازمان عفو بینالملل از آنها صحبت میکند» و «خشونتها و انفجارهایی که گهگاه به گوش میرسد» را مطرح کردم.
با نوعی ناباوری به حرفهایم گوش میداد. انگار برایش دشوار باشد، پرسید: «میخواهی دربارۀ همۀ اینها سوال کنی و من جواب دهم؟» گفتم: «چرا نخواهم؟ اینها سوالاتی است که برای همۀ دنیا مطرح است و خیلیها متعجب میشوند اگر بفهمند با شما ملاقات کردهام و در این باره هیچ نپرسیدهام.»
جوابی داد که برایم بسیار جالب بود... گفت: «اگر این سوالها را جواب دهم دیگران هم تشویق میشوند همین چیزها را بپرسند و من به آنها اجازه نمیدهم. اگر اجازه دهم، هر «جک» و «تام» و «جری» در مطبوعات خارجی میخواهند از این سوالات بکنند و فکر میکنند قاضیای هستند که پادشاه ایران را محاکمه میکند.»
گفتم که «محاکمۀ پادشاه ایران» اصلا به ذهنم خطور نکرده و این بسیار فراتر از حدودی است که برای خودم تعیین کردهام. فورا گفت که منظورش نه من که مطبوعات آمریکا و اروپا بوده است. بعد ناگهان انگار به نتیجهای رسیده باشد، گفت: «جوابت را میدهم اما نه برای آنکه منتشر شود.» گفتم: «از آنچه ممکن است لجبازی به نظر بیاید عذر میخواهم اما افکار عمومی حق دارند بدانند که من این موضوعات را، که بیشترین توجهها را جلب میکند، پرسیدهام.» گفت: «چرا سخت میگیری؟ چرا همۀ اینها را خارج از گفتوگویمان مطرح نمیکنی؟» راه حلی به ذهنم رسید و پیشنهاد کردم که این سوالاتم در گفتوگویی که منتشر خواهد شد بیاید و بعد بنویسم که او در پاسخ این سوالات از من خواسته که خود در پی پاسخهای آنها بگردم. پس از کمی تردید موافقت کرد.
در اتاق باز شد و دو نفر از روسای پیشخدمتان قصر با کتهای فراک، سینی نوشیدنی به دست، وارد شدند. شاه با گوشۀ انگشت اشارهای کرد و یکی از آنها برای او در جامی شامپانی گلی رنگ ریخت. در این لحظه، نوای موزیکی از دور به گوش رسید. شاه گفت: «بیا به ملکه معرفیات کنم.» کنار او از سالن بزرگی گذشتیم و وارد سالن دیگری شدیم. ملکه آنجا کنار پیانویی ایستاده بود و دختر جوان دیگری انگشت بر کلیدهای پیانو میکشید. مرا معرفی کرد. به ملکه گفتم: «زیباییها و هنرهایی در تهران دیدم که گفتند کار شماست. درختکاریهای بسیار، تلاش برای احیای هنرهای باستانی و جمع کردن آثار درخشان از جای جای جهان، برج شهیاد که در ظرافت مانند طاووس است و در صلابت مانند سنگهای پرسپولیس و شنیدم که ایدۀ ساخت آن از او بوده است.» زیاد آنجا نماندیم و شاه خیلی زود به او گفت: «با این آقا دعوایی داریم که باید تسویهاش کنیم!» و به جای سابقمان بازگشتیم. یکجا سوالاتم را پاسخ گفت.
خلاصۀ حرفهایش این بود: «اگر کسانی چنین چیزهایی میپرسند و منظورشان این است که نظام در خطر است باید بگویم خیالشان راحت باشد چون سلسلۀ پهلوی در ایران ماندگار است، زیرا آیندۀ ایران به آن وابسته است»؛ و افزود که با جدیت به این میاندیشد که در آیندهای نه چندان دور تخت سلطنت را به پسرش واگذار کند و خود پشت سر او باشد تا حکومتداری یاد بگیرد. آنگاه است که احساس میکند وظیفهاش را ادا کرده و استراحت خواهد کرد (نه من نه کسی دیگر نمیدانستیم که شاه بیمار است و خود واقعیت بیماریاش را میداند. شاید این سخنانش ربطی به بیماریاش نداشت اما وقتی بعد از ده سال و بعد از دیدن آنچه گذشت یاد این حرفها میافتم نمیتوانم این احتمال را از نظر دور بدارم که شاه این حرفها را با توجه به رازهایی که در درون داشته زده است.)
گفت که او ایران جدیدی آفریده است. از فعل «خلق» (آفریدن) استفاده کرد و افزود که همگان ایران جدید را مدیون اویند. طبقۀ متوسط که گسترش پیدا کرده برای آن است که او به آن فرصت گسترش داده است. کارگران میدانند که او صنعت را راه انداخته است. بزرگترین ارتش منطقه ارتش اوست؛ و دقیقا گفت: «هر کس بخواهد دستش به من برسد باید از سدی بگذرد که از هفتصد هزار مرد درست شده که همهشان به من و سلطنت وفادارند.»
دربارۀ حزب رستاخیز هم گفت که او بنیانگذار و حامی آن است و گامی به سوی دموکراسی است و اجازه نخواهد داد کسی به او یاد دهد که چگونه به مردمش دموکراسی «بدهد». دقیقا گفت: «نمیخواهم دمکراسیای مانند واترگیت داشته باشیم.» وقتی اعتراض کردم که من قضیۀ واترگیت و وادار کردن ریچارد نیکسون به خروج از کاخ سفید را نمونۀ درخشان دموکراسی میدانم، جواب داد: «تصور تو از دموکراسی نامسوولانه است و وادار کردن رئیسجمهور آمریکا به کنارهگیری از مقامش به سبب «این اتفاقات واهیای که در همه جای دنیا پیش میآید»، نشاندهندۀ ناتوان ساختن ارادۀ ملت آمریکاست و به سود هیچ کس جز روسها نیست.»
همچنین گفت: «همۀ آنچه دربارۀ جوانان و تنشها و انفجارها گفتی کار کمونیستهاست. اگر پوستۀ یک درخت را بتراشی، خون سرخ از آن بیرون میآید چون کمونیستها هنوز فعالند. شوروی هم میخواهد ایران را «بگیرد»؛ چه از راه صندوقهای رأی و چه از راه داد و بیداد راه انداختن در خیابانها. از هر راهی بتوانند این کار را میکنند»، اما او اجازه نخواهد داد و میخواهد آنها را با تکه استخوانهایی که جلوشان میاندازد مشغول کند؛ با خط لولههای گاز و قراردادهای خرید سلاح، اما هرگز نمیتواند خودش را به آنها وصل کند و به آنها تکیه کند.
نیکسون ــ قربانی واترگیت ــ هم تنها رئیسجمهور آمریکا بود که ضرورتهای نظامی ایران را متوجه شد و در را به روی خرید بیقید و شرط سلاح به روی ایران باز کرد چون پس از سیاست خروج نیروهای بریتانیایی از شرق سوئز، تنها نیروی قدرتمندی که میتوانست متولی امنیت منطقه باشد ایران و ارتش قدرتمند آن بود. بعد، ناگهان، همچنان که بر صورتش نفرت شدیدی دیده میشد، گفت: «کودتای نظامی در ایران عملی نیست چون من خودم هر افسر ارتش را آموزش دادهام.» سخنان بسیار دیگری نیز با همان لحن گفت که گاه از شدت اعتماد به نفسی که در آن دیده میشد بسیار ترسناک مینمود.
در پایان، در پاسخ به خواستههای بلاتکلیف ماندهام، گفت: «به ارتشبد نصیری (رئیس ساواک) دستور خواهم داد که فردا به هتلت بیاید و هر چه میخواهی از او بپرس. همو ترتیبی خواهد داد که هر یک از هواداران دوست سابقت مصدق را که بخواهی ببینی. خواهیم دید که همهشان سایههایی مبهوت ماندهاند که یک بچۀ خردسال را نمیتوانند قانع کنند. همچنین حالا که اصرار داری ترتیبی میدهم که بارزانی را هم ببینی. دستوراتم «بیقید و شرط» خواهد بود!»
***
آن شب ساعت یازده از کاخ نیاوران بیرون آمدم، در وضعیتی حیرتزده و درگیر خاطرهها. بعد یاد موضوعی افتادم که بسیار نگرانم کرد. احساس کردم چقدر دشوار خواهد بود اگر بخواهم با واسطۀ نصیری با یکی از هواداران مصدق دیدار کنم.
روز بعد، معلوم شد نگرانیام بیجا بوده است. وقتی از یکی از آنان ــ که بهتر است نامش را نیاورم ــ عذر خواستم که ناچارم با واسطۀ ارتشبد نصیری به دیدنش بیایم، و او خود از من خواسته بود برای دیدارش از اعلیحضرت اجازه بگیرم، پاسخش میخکوبم کرد. گفت: «برعکس. اینطور بهتر است. بدون این چراغ سبز دیدارمان ممکن نبود.»
عجیبتر آنکه این «سیاستمدار»، که از باقیماندگان جبهۀ ملی و دوستان قدیم مصدق بود، وقتی در خانهاش بودیم و چای آورده بودند، گفت: «دوست داری بیرون برویم تا خیابانهای جدید ایران را ببینی؟»، با هم بیرون رفتیم و در خیابان که بودیم گفت: «خانهام زیر نظر است و هر کلمهای که بگویم ضبط میشود. خواستم بیرون بیاییم تا بیپرده صحبت کنیم.»
خوشحال شدم چون تصور کردم که بالاخره قرار است حقیقت را بشنوم اما گفت: «باید دوستانمان در خارج ایران بدانند که هیچ فایدهای ندارد. شاه سلطنت و حکومت میکند و هیچ قدرتی نمیتواند در برابر او بایستد. او در نیاوران نشسته، همه چیز را میبیند و همه چیز را پیگیری میکند و هر چه بخواهد میکند و هر دستوری بخواهد میدهد بیآنکه کسی دربارۀ دستوراتش اظهارنظری کند. هیچکس حتی نمیتواند نام او را بیاورد. هر کس بخواهد دربارۀ او حرف بزند میگوید: "ایشان" یا "اعلیحضرت همایونی".»
آنچه شنیدم مبهوتکننده بود. همچنان که در خیابانهای تهران بودیم به دوستم گفتم: «آنچه را میشنوم و میبینم باور نمیکنم. من سالها پیش شاه را جوانی خجالتی و بیاراده و ضعیف دیده بودم. باور نمیکنم که پسر رضاخان توانسته باشد تجسم تازهای از چنگیزخان باشد.»
فورا جواب داد: «نه. باور کن. باور کن. این اتفاق افتاد. او تغییر کرد. قدرت مطلق عوضش کرده، پولهای نفت عوضش کرده، کوههای سلاح عوضش کرده، روشهای جدید سرکوب در ساواک عوضش کرده، ضعف و ناتوانی مردم در برابر سلطۀ فساد عوضش کرده!»
یادم هست که در همان خیابانها به دوستم گفتم: «اما اینکه بسیار خطرناک است. حداکثر سرکوب در طرف نقیض خود حداکثر تندروی را در پی دارد.» دوستم ناامیدانه گفت: «این حداکثر تندروی چه میتواند بکند؟ فقط میتواند به مسجد برود و نماز بخواند. آنها حتی نمیتوانند به خدا شکایت کنند چون ساواک صدای دعایشان را پیش از آنکه به خدا برسد ضبط میکند.»
چند روز بعد تهران را به مقصد قاهره ترک کردم و مطمئن بودم که ایران همچنان بر فراز آتشفشان است.
نظر شما :