جواد مجابی، شاعر و نویسنده: مصدق آزادی را با سود و زیانش میخواست
همراه با تصویرهایی از مصدق در رمان «مومیایی»
دکتر مصدق همواره برایم مظهر آزادمنشی بوده است. کسی که صادقانه برای کشورش کار میکند، صمیمانه مردم کشورش را دوست دارد. او وظیفهاش را نسبت به کشور و مردمش، در حوزه وسیع امکانات و ضرورتهای جمعی بشر که جهان نام دارد و در آن ارتباطات مدرن سیاسی و اقتصادی ما را در شبکهای از روابط درگیر میکند، با شناخت و اعتماد به نفسی غرورانگیز انجام داده است.
وقتی میبینیم عدهای میخواهند نام او را به هر صورت و بهانهای بیالایند، به فراموشی بسپارند، از تاریخ معاصر حذف کنند، در عین اندوه، خندهام میگیرد. تو نام او را نمیبری تا نام خودت مطرح باشد؟ چه خیال خامی، تویی که برای تاریخ تصمیم میگیری؟ نامها میمانند، در تاریخ و حافظه ملتها و متاسفانه کنار هم. نام امیرکبیر و مصدق به نیکی، نام چنگیز و امیر مبارزالدین به خونخوارگی. تعصب در هر کاری ناستوده است. مطلقگرایی از تعصب بر میخیزد و از ذهنیتی متافیزیکی، به گمان من هیچ کس از دایرۀ قضاوت جامعه و افرادش بیرون نیست. برای هیچ کس تقدسی قائل نیستم که او را از حوزۀ نقد و داوری بیرون نهم، طبعا دهخدا و مصدق و هدایت و شاملو و دیگرانی که ستایششان کردهام از دایرۀ نقد عقلانی بیرون نیستند و من آنان را دوست میدارم با بد و نیکشان، با ضعفهای انسانی و قدرت سلوکشان. به زندگی و کارشان ارج مینهم چون در دایرۀ امکانات محدود کشورم، از حد اعلای ظرفیت انسانی خود برای بهروزی مردم و فرهنگ آنها تلاش کردند. داوری جمعی مردم ما در درازای زمان جایگاه آنها را روشنتر خواهد کرد. این از مقدمهای کوتاه که میباید یادآور میشدم.
در گفتوگویی پیشنهاد کردند مقالهای در باب «تاثیر واقعه ۲۸ مرداد بر ادبیات معاصر» بنویسم. در رمانی که سالها پیش (مومیایی، نشر روشنگران، ۱۳۷۲) نوشتهام در بعضی فصول خاطرۀ دکتر مصدق و قضایای ۳۰ تیر و ۲۸ مرداد در ارتباط با قدرت حاکم داخلی و خارجی و افکار عمومی عصر به صورت ادبی و کنایی آمده است. به عنوان مستوره همینها را نقل میکنم تا روزی برسیم به مقالۀ مفصل اثرگذاری عصر مصدق بر ادبیات معاصر.
«مومیایی» رمانی شبه تاریخی است که وقایع مهم تاریخ ایران را به گونهای تمثیلی، با حرکت قدرت حاکم در متن افکار عمومی نشان میدهد. رمان با کشته شدن بردیا ـ پسر کوروش ـ شروع میشود. او که از دیدگاه قدرت مطلقه سه گناه بزرگ مرتکب شده، یعنی مالیاتها را لغو و جنگها را موقوف و پرستشگاهها را تعطیل کرده است، و با این گناهان باعث شده که نامش در تاریخ رسمی ما به دست جانشینان جنگافروز باجگیر و مورخان مصلحتاندیش خط بخورد، مورد بغض خاندانهای هفتگانه قرار میگیرد. کودتاگران همداستان میشوند و به مشکوی او میریزند و او را میکشند. در آغاز رمان، هجوم داریوش و همراهان به قصر بردیا درآمیخته است با حرکت تانکها به طرف خانه مصدق و شلیک هواپیماها به کاخ ریاست جمهوری آلنده. بردیا ظاهرا کشته میشود، اما به نیروی تخیل برمیخیزد و به دنبال موکبی که جنازهاش را به سمت فراموشی میبرد قرن به قرن تاریخ ایران را میپیماید و در هر عصری در قالب قدرتی مردمی در میآید چون یعقوب و طاهر و امیرکبیر و مصدق و بعد در انتها یکی از شهروندان عادی میشود که حافظهاش را از دست داده، گهگاه به یاد میآورد که کسی بوده و کاری کرده است. بیتعبیری تکههایی از این کتاب را نقل میکنم:
«... میدانست که روزی آنها کودتا خواهند کرد، روزنامهها بارها به چنین احتمالی اشاره کرده بودند. نام مخالفان را که از خاندانهای هفتگانه بودند و حرفهایشان را کمابیش شنیده بود. دو، سه تن از آنان در مهستان متحصن شده بودند. آزادگیاش اجازه نمیداد که بست آزادیهای فردی را در هم بشکند. مگر آزادی جز این بود که او کار خود را دنبال کند و اجازه دهد دیگران نیز آزادانه عمل کنند؟ مشاورانش گفته بودند: این رویه به صلاح کشور نیست، روزی این تشبثات حقیر و مسخره به کمک عوامل خارجی بدل به کودتایی خونین خواهد شد. مرد خندیده بود: مردم با من هستند و همین ما بس است. فرولاس پاسخ داده بود: مردم با شما هستند، این را بارها نشان دادهاند، اما آنها تشکل ندارند، نیرویی عظیماند پراکنده در شهرها، ولایات و کشورهای دور و نزدیک اما توطئهگران پیوسته با یکدیگر، سازمان یافته و هدایت شده هستند، میتوانند هماهنگ و ضربتی عمل کنند، درست همان هنگام که رهبر تنهاست و مردمان در آرامش دوران صلح آسودهاند.
گوماتا: باید جلوی هتاکی این روزنامههای بیآبرو را گرفت، آنها وابستهاند. در رادیو و تلویزیون دولتی علیه حکومت شما و مصالح کشور سخن میرود. این انتقاد نیست، توطئه است، مردم را علیه حکومت ملی تحریک میکنند، هنوز مردم در حدی نیستند که فریب دروغزنان را نخورند.
مرد خندیده بود: آنها گمراه نخواهند شد. باید مشق آزادی از جایی شروع شود، اگر جلوی حرفها و کارهای مخالفانم را بگیرم، علیه خودم، افکارم، مبارزاتم اقدام کردهام. مگر آن ادعاها عبث بود؟
بر افروخته در برابر نصایح آرام آنها، روزی فریاد کشیده بود: آزادی یکسویه چه میتواند باشد جز استبداد؟ اگر آزادی به سود ما عمل میکند، جایی هم باید زیان آن را تحمل کرد.
گوماتا: اما آزادی حدی ندارد؟ شرایطی نمیپذیرد؟ اینجا مالیخولیای آزادی را میپرستند که در عمل بیبند و باری معنا میدهد.
همدستان توطئه، وسایل ارتباطی با خارج از قصر را قطع کردند. نظامیان خیابانهای اطراف را فرو گرفتند. ماشینهای حامل کودتاگران جلوی قصر ایستاد. آنها از حیاط گذشتند، از تالارها، از تاریخ، از فراز سر مردمان خفته، از گذشته و اکنون گذشتند، پیش میآمدند انباشته از کینه و حسد، مشتعل از سودای اقتدار.» (مومیایی، ص۴۲)
«... خبر میرسید که کودتاگران همه جا پیروز شدهاند... خبر میرسید که گروهی از محلات پایین شهر حرکت کردهاند، مسلحشان کردهاند تا بیایند و جلوی موکب را بگیرند و با مردم گلاویز شوند. خبرهایی از بیسران، اوباش، تیغکشان میآمد. میگفتند که توپها در میدان شرقی مستقر شده تا سوگواران را به گلوله ببندند، که از فردا همه چیز تغییر خواهد کرد، که خانهها را یک به یک خواهند گشت، که سرها را، دهانها را، دلها را خواهند کاوید. در سطر کتابها، در جزئیترین حرکات نمایش، در برش و نور فیلم، در ملودیهای موسیقی به دنبال توطئه و جنایت خواهند گشت. کتابها را تیرباران خواهند کرد، حرکات را، ملودیها را، نورها، نواها، اندیشهها را تیرباران خواهند کرد. آنان حتی تیرباران خود را نیز از ترس و حماقت ـ تیرباران خواهند کرد-...
خبر رسید که زنهای روسپی حرکت کردهاند، دشنامگویان، در ماشینهای مخصوص آنان، با رخدیس زنان زحمتکش با اونیفورم عفیفگان میآیند و مرد مرده را مردهبادگویان به مرگ تهدید میکنند. که چاقوکشها، باجگیرها، خالکوبی شدهها، معتادها، حاشیهنشینها، جلمبرها و اوباش از سراسر عصرها، از تمامی دورانها، از هزاره نخستین تا آخرین هزاره جهان راه افتادهاند، رخدیس رنجبران، بینوایان، ستمدیدگان بر چهره زده، یکدست و یکسان و خونخواه میآیند، سواره، پیاده، بر فیل، بر شتر، بر اسب نیین، بر چارپا، بر چون خودی: با تراکتور، با جیپ، با کامیونهای ارتش، بر هر چه که حکومت در اختیارشان نهاده، بر مرکوب موقت سرمایهداران و سناتورها و خانها، دوان، افتان و خیزان، شیههکشان، سمکوبان، رمه در رمه میآیند و مرد مرده را نابود میخواهند. با چوب و چماق و قمه و تفنگ و تیربار میآیند، از درون مسامات تاریخ، رخنههای عفن خرافه، به هوای مشتی اسکناس و مبلغی عشرت میآیند، با صورتکهای سال صفر از سربازخانه میآیند، اونیفورمهاشان را کندهاند، با عرقگیر و زیر شلواری میآیند، از عشرتکدهها میآیند، با دهان بویناک، تن چرب و چرک، چشم خمار و لب معتاد، میآیند تا داد خود را از او بستانند. از در عقب سفارتخانهها میآیند، با پولهای ناشناخته در جیب، با دلگرمیهای جنونانگیز، از باغهای بزرگ مالکان که چند دقیقه پیش خانها، وکلا، وزرا و امرا را در آن دیدهاند، سرشار از بوی همکلامی آنها دوان میآیند. فعلههای روزهای بد، عملههای ایام آشوب، چاکران چشم بسته موقعیتها میآیند مسلح، مردهبادگویان و انتقامجویان. میآیند تا موکب مرده را واژگون کنند، آن را بسوزانند، میآیند تا نظم را برقرار کنند، آن اخلالگران را بپراکنند. خیابانها را خلوت کنند، سرها و دستها و ذهنها و قلمها را از کار بیندازند، تا موکب سروران تازه در پناه تانکها بیاید و رد شود. برود مستقر شود، اسکورتش از غرب تا به شرق آژیرکشان بتازد، از خانههای خاموش، میدانهای مرده، کتیبههای دروغ و از عرصۀ کشتارگاه تاریخ عبور کند، عقربه از ظهر عادل، از عدل زمان عبور کرد. شاهین مجروح فرو افتاد با پرهای کج در کام نیستی.» (مومیایی، ص۱۳۲)
«... مومیایی اکنون پیرمردی تبعیدی در وطن خویش بود. در گوشه دهکدهای عزلت گزیده بود. جدایش کرده بودند. آینه را از دست او باز گرفته بودند. زندگیاش را بیهوا، بیرشد، بیتنوع، در حصار هراس به بند کشیده بودند. او شاهد رشد و گسترش سرسامانگیز رخدیسداران بود، با نفرتش از آنها بر آنها دل میسوزاند، مگر نه اینکه آنان ثمرۀ بسترهای حقیر تهیدست، زاده مدارهای جهالت و جباریت بودند. همین ترحمش به آن خیل بیرحم، تسامح و تعلل وانمود میشد. به او گفته بودند: ریشه در آنجاست، این جان زنده نیست، اینها ابزار مرگآفرینانند، این مصیبت را باید چاره کرد. گفته بود: بیگناهانند، نمیدانند چه میکنند.» (مومیایی، ص۲۰۸)
هرچه پیرتر میشد خزان را بیشتر دوست داشت. تابستان و زمستان فصل صحرا نبود... در خزان همه چیز برهنه بود، ساده و عاری از شائبه. دشت برهنه در انتهای دید، خطی بنفش، سایهای از کوههای کم ارتفاع را پیش نظر میآورد که غالبا در مه و غبار قبله، کمرنگتر به نظر میرسید. پیرمرد عصازنان پیش میرفت، کلاهش در دست. نسیم شهریار موهای سپید شقیقهاش را که کمتر اصلاح میشد، روی پیشانیش پریشان میکرد. نسیم، او را از خیالات به در میآورد. خیالاتی که با حضور آدمیان یا شنیدن صدایشان، با دیدن دستکارشان در سر مرد آمده باشد. در باد میپرید و میپرید.
ـ اینک تویی و خودت.
این را میگفت و همواره بدین تعبیر میخندید، هیچگاه نتوانسته یا نخواسته بود با خود باشد. در همه عمر جوشیده با دیگران، با آنان به راه رفته، در پایان به ناچار در حصاری به بند افتاده که بیابان تا بیابان با آنان فاصله داشت.
پیرمرد پیش میرفت. خاک سیاه شخم خورده که برگشته بود، اینک خشک و کمرنگ میشد. کلاغان در برهوت، پرواز میکردند. بالای سرش میچرخیدند، گاه زمین را به منقار میکاویدند، زمانی از بیم حضور او از درختی، تپهای ناگاهان پر میکشیدند و پیرمرد را میخنداندند.
ـ چرا میگریزید، ما همسرنوشتان؟
... میدید جهان دیگر چیزی برای نمایش ندارد، از دیدنیها و شنیدنیها سیر بود. هر چه از روزگار بر او میگذشت نگاهش از بیرون به درون باز میگشت.
ـ حرفم را نمیشنوند، صدایم بسته است، حنجرهام زخمی است.
در سرش گذشت: آن فریادی که بودم اکنون مجبور به سکوت است، در کار نفی خویشتن است این تن. کاش یکی از آنان بودم، چون آن سادهدل که از پی کار خویش، در افق پای کوه، در زمین میکاود. خیش در خاک خشک میراند، قلب زمین را میشکافد، خاک را زیر و رو میکند، به امیدی که تابستان حاصل سر بر خواهد کرد. چه بسیار دلها را کاویدهام، بر آن بذر افشاندهام، بهاران آمده است، برخاستهاند. برخاستهایم، جنگیدهایم، زندگی کردهایم، به خاک افتادهایم. صدبار مرگ مرا خوانده است. به شمشیرم کشتهاند، در چاهم نگون کردهاند. بر دارها پوسیدهام، زنده در گور، در تنور، در آتش، در زهر... در تیزاب شدهام، در میدان تیر، جوخههای نیمشبی، گلولهبارانم کردهاند، به مسلسل بستهاندم، با نارنجک، به بمب. صد بار مرگ مرا خوانده و دیگر بارم رانده است. از گور بر شدهام، از آتش و زهر و گلوله و پوسیدگی و فردیت رستهام، باز آمدهام هر بار در تنی دیگر، صدایی دیگر، شورشی دیگر، سرزمینی دیگر. اما این بار پیرتر از آنم که از چنین مرگی بتوانم رست. حنجرهام زخمی است، جانور از راه فریادم، در تارهای عاصیام چنگ محکم کرده است، گلویم را ویران کردهاند...» (مومیایی، ص۲۱۴)
«... باز آن روز بود، آن آخرین روز ماه چهارم. پشت میز خود نبود. دیگری با عینک سیاه و صورتی پفیده پشت میز او نشسته بود. با قلم او بر کاغذهای مارکدار خطهای کج و معوج میکشید. پیرمرد میخواست حریف را بشناسد، از آنجا که او بود به جا نمیآورد. صدایش کرد. پفیدۀ عینکی سر بلند نکرد. او را شناخت. پسر ویشتاسب بود، جانشین، شاید هم نه. درست به خاطر نمیآورد که او را کی دیده است. مرد سرش را بلند کرد. عینکش را از چشمش برداشت. شبیه عکسی شده بود که همان روز در روزنامهها چاپ شده بود.
آن وقت صدای بال زدن پرندهها برخاست. صدای نک زدنشان بر لاوک چوبی و بر شیشه ریز و تند میآمد. صدا بلند و بلندتر میشد شیشه میلرزید. طنین ضربهها هر دم افزونتر میشد... آوازهای درهم تنیده، از هر سو رسیده، به هر سو پراکنده، او را صدا میزدند... پرندگان تابستان او را جستوجوکنان فریاد میکردند. گروه گروه مرغان سفید بال بر سطح ابرها و کوچهها و خیابانها میآمدند، کفن پوشیده بودند؟... آنگاه دوباره چهچهه مسلسلها و غرش توپها را از دور شنید. صدا نزدیکتر آمد، ابرها قرمز شدند، آفتاب ماه چهارم گرم و روشن میتابید، از ابرهای قرمز باران سرخ بر سطح کوچهها و خیابانها و میدانها بارید. مرغان سفید بال خونین شدند، سوراخ سوراخ از لکههای سرخ اما همچنان پروازکنان... دید آن مرد به خط معوج نوشته است «ماه تیر ـ باران» بین تیر و باران فاصله افتاده بود. پیرمرد بلند شد. سر صبحانه، دیگران، زنش، دختر بزرگش، دامادش به احترام او سکوت کرده بودند. پیرمرد آشکارا غمزده و گرفته بود. عاقبت نوهاش، دستیار او در خیالبافیها، پرنده بازی و گردشهای کوتاه در قلعه، به صدا درآمد:
- پدربزرگ، اوقاتتان تلخ است، چیزی شده؟
- نه، چیزی نشده، میبینم که ما ناسپاسیم، ناسپاس.
....
- پدربزرگ چرا ما ناسپاسیم؟
پدربزرگ خندید و گفت: تو نه، ما ناسپاسیم. آن روز تابستان را فراموش کرده بودم، روزی که آنها به خیابان آمدند، آن عزیزان، داغداران...» (مومیایی، ص۲۲۰)
«زنگ زده بودند و فرمان را آورده بودند که در حکم مرگ او و یارانش بود. بین ماندن و رفتن باید انتخابی میکرد، همه چیز از آن گزینش انسان تنها زاده میشد. میبایست بایستد، بماند و ادامه دهد. سرنوشت یاغیان را برگزیده بود و میدانست که راهش از سر حد خون خواهد گذشت. از دور صداهایی میآمد، رادیو را باز کرد. مردم یکپارچه او را آواز میدادند، او را میخواستند. میگفتند بماند. و به مبارزهاش ادامه دهد و غریو هزاران هزار مرد و زن از هر سوی ملک میآمد. مردم شهیدان را پیش رو داشتند، آنان را صدا میزدند، قرمطیان را، گبرکان را، دیلمیان را، عیاران و یاغیان را.
- این صدای مردم است یا صدای حکومت از حلقوم مردم؟ چه کسی میتواند بداند درست...» (مومیایی، ص۲۲۲)
«آنگاه روز آخر فرا رسید، روزی که در مزرعه بزرگ غبارآلود، پنبههای حادثه از غوزۀ توطئهها و اندیشههای پوک جدا میشد... صدای تیراندازی از سراسر خیابان کاخ شنیده میشد. از درون خانه به آن پاسخ میدادند، همهمه بالا گرفته بود، غژاغژ تانکها میآمد. پیرمرد گفت: نباید بگذاریم این خونریزی بیهدف ما را بترساند.
از مشاورش پرسید خبری نشد؟
- تلفن کردیم کسی جواب نمیدهد. فرصتطلبهای خائن، نیروی هوایی هم با آنها همدست بوده است. اجامر و اوباش را بسیج کردهاند. کودتاگران زودتر جنبیدند.
پیرمرد نالید: کار آنهاست، آن شکارچیهای باتجربه، پوف، اینها آلتاند. از روی تخت برخاست، پالتوی برک تابستانیش را پوشید. کلاه و عصایش را برداشت. اما حرکت نکرد، دوباره نشست.
ـ دلم میخواهد همین جا کشته شوم، فرار بیهوده است.
ـ آینده شما را لازم دارد، وطن.
ـ آینده را، وطن را من در اینجا میبینم، در این مرگ مقاوم میبینم.
ـ دیگر دیر است.
به زور او را با خود کشاندند و راه افتادند... از نردبان بر دیوار شدند، فرود آمدند، از قفس توطئه پریدند.
پیرمرد در هرم لرزان آشکارا میدید که در آهنی خیابان کاخ شکسته میشود، مزدوران هار، رخدیسیان هجوم میآورند، گلها را لگدکوب میکنند، بر پلهها میجهند، در و پنجره را میشکنند، قالیها را میدرند، میربایند تابلوهای نفیس، از دیوار میافتد زیر پا پاره و مچاله میشود. لاکتابها به کتابخانه میریزند، نسخههای خطی شاهنامه، خمسه، کلیات حافظ سعدی را میربایند، پاره میکنند، به تیر میدوزند، میجوند، قی میکنند، بر آن میشاشند، آن را میلیسند... لباسها را بسته بسته میدزدیدند، غالبا با گنجههای چوبیش، سندها را با گاوصندوق و میز را با محتوی آن. کسی صندوق کوچک قراردادها را بر دوش داشت، آن دیگر جعبه اسناد قرضه ملی را. یکی تخت پیشوا را کشان از پلهها و راهروها به دنبال میکشید، پایههای تخت فلزی به لبه پلهها میخورد و طنینی هقهقوار داشت. آن دیگری با چلچراغ کنده شده بر بالای سر میگریخت. عینک و عصا و قلم او را صاحب ذوقی به یغما میبرد تا کی در حراجی تاریخی ظاهر شود، میدید که کاشیها، آجرها، نردههای اسلیمی زیرزمین و مرغ و خروس هم از دستبرد آنان در امان نماند.
پیرمرد با خود گفت: اینان کیانند، همان کسان... که آن همه از شر دشمنانشان...؟
... پیشوا در زیرزمینی تاریک با یاران خویش نشسته بود، روی پتویی و چای در برابرش سرد شده بود.
صدایی: آیا بس نبود؟ آن همه تجربه بس نبود تا بدانی و بفهمی که اینها چارهناپذیرند.
صدای دیگر: اینان چندان به ستم خو کردهاند که دیگر جز آن را نمیشناسند.
یک صدا: میهمانان جشنواره و چاکرانشان را فراموش کرده بودی؟
ـ آری همیشه گناه را میشود به گردن این یکی انداخت یا آن یکی، بعد همه را تبرئه کرد، یک ترفند باستانی...» (مومیایی، ص۲۳۱)
«... پیرمرد سربالا کرد، دید محافظش، جوانک روستایی تفنگ به دست آن دورترک ایستاده است.
ـ یک روز به او میگویند مرا به گلوله ببندد و کشته شدن مرا به دست اهالی غیور، زودتر از همه به پاسگاه خبر دهد.
صدایش را بلند کرد: پسر بیا اینجا.
پسری بود لاغر و دراز، بیست سالی داشت. در صورت زردش خالهای سیاه و قهوهای پراکنده بود. گرسنگی از بن استخوانش پدیدار بود. تکیده و بیرمق، چون بزی که جز کاغذ و نایلن نجویده باشد.
ـ بله قربان.
ـ چرا دست از سرم بر نمیداری، به تو چه دستوری دادهاند؟
ـ مواظب شما باشم قربان.
در سرش آن صدا آمد: به خاطرشان شب از روز نمیشناختی، عمر باختی، اینها چه میدانند تو کی هستی، چه کردهای، قانون اینها نان شبشان است و خدایشان آن قلدری که دستور میدهد بگیر، بزن، بکش، بیار. خیالی عبث بود که این جزیرۀ توحش وحشت را آزاد کنی. ببین، پیش رویت ایستاده است، در او چیزی رشد نکرده مگر قدش و جهاز تناسلیش، همین. انگار فکر کردن برای آنها سم است. آنها چه هستند جز زنبورهایی که غریزهشان عسل دادن و گزیدن است، چه کسی را میگزند و به که عسل میدهند؟ این را نمیدانند و نمیخواهند که بدانند...
با همه کنار آمدهاند، با اسکندر، با چنگیز، با تیمور، با نادر، با ناصرالدین، با هر ایلیاتی ترکی که از زمان سلجوقیان تا همین دیروز وطنش را به پشت اسب بسته بود. چه غافل بودیم، ما نقشی ناهمرنگ بر تار و پود تسلیم و سازش و نادانی. آنها حقیقت تاریخی بودند تاتارها، سیاهجامهها، قلدرهای ایلیاتی.
صدایش شنیده شد: همیشه زه زدید، با هر قلدری ساختید، عصیان را چه بر دار، چه در تنور، چه غرقه در خون، چه پوسیده در زندان تحقیر کردید، به صورت آنها که تن و جانشان ایثار بود تف انداختید، انکارشان کردید و بعد گفتید: مجبور بودیم. یک عده، یک نسل، یک عصر شاید مجبور شدید، اما این پایان هزارۀ سومین است و شما همچنان بر مدار نخستین میچرخید. هنوز همه چیز را با ترس و طمع تاخت میزنید، در برابر هر آدمکشی تسلیم میشوید، حق را در پایش قربانی میکنید.
وقتی فاتحید همه را به خون میکشید، وقتی مغلوبید مظلومیت را بهانۀ حقانیت خود قرار میدهید. حالا مغلوبید چون بیش از این لیاقت نداشتید. آخر چرا با هر نو کیسۀ شمشیرکشی بیعت کردید؟ دیگر با این برهوت چه میتوان کرد، عصری با فرهنگ مرده، با خلاقیت مردگان، آه ای گورستان عظیم نتوانستن.
امنیه گفت: آقا به خدا من هیچ تقصیری ندارم. من مامورم.
پیرمرد حرف او را نشنید و ادامه داد: آقایان سه هزار ساله، در این تخم مرغ گندان که پر از نطفههای اهرمن شده است خواهید پوسید. این طور که میروید با ذهنی عتیق، خوره گرفته از خرافهها، بیتردید در جهان فردا انکار خواهید شد.
ـ شما از دست من عصبانی هستید آقای دکتر؟
پیرمرد که متوجه سرباز شده بود، دید چشمهای او چون چشم خرگوشی ترسخورده قرمز شده، در آستانۀ گریه کردن است. ناگهان متوجه خطابۀ بیمخاطب خود شد، لحنش را آرامتر کرد، گفت: نه جوان با تو نبودم. تو چه خبر داری که چه شده است؟ اینها گلۀ هیچ کس را تا غروب نمیچرانند.
انگار با کسی دیگر سخن میگوید، زمزمه کرد: بردیا را میشناسی؟
سرباز گفت: نه قربان ندیدهامش.
پیرمرد خندید: آنها هم ندیده بودند.
.... چرا اینها را به تو میگویم، تو بیگناهی. اما نمیتوانی، آنها همه بیگناهند. مگر برای عاقل شدن چند هزار سال وقت لازم است. میگویی آدمهایی مثل ما نادانند، عقب ماندهاند، ناچارند، خواص را چه میگویی؟ تحصیلکردهها، زنداندیدهها، یاران نهضت، آنها که در آخر کار همهشان دزد و دغل و وافوری از کار در آمدند. هر جا قدرت بود و ثروت، پنهانی و آشکارا بدان جا کوچیدند، یک عده بیهویت و بیآرمان، آدمهای سال صفر. آخر به چه کسی میتوان اعتماد کرد؟ کاش فقط ما تنها چنین بودیم، از مرزها بگذر، در سرزمینهای دور و بر تنبلهای محالطلب بتپرست را ببین که روزی خود را زیر نشیمن خود میخورند. این شکارگاه بدویت کاری نمیکند جز آنکه در فاتحان تازه، شوق تاخت و تاز و سواری پدید آورد...» (مومیایی، ص۲۳۶)
«... اشکهایت را پاک کن.
وقتی از بازار بیرون آمدند می لت تا، به پیرمرد نگریست و پوزخندی زد و گفت: بله، آنها را از خانهها و بسترهاشان، از کنار همسر و فرزندانشان ربوده بودند. دژخیمان ایلخان هر که را نمیآمد در جا میکشتند. آن مضحکه به اختیار نبود که تو بتوانی زیر درخت گز بنشینی و همه را محکوم کنی. در دوران آسودگی چه راحت میتوان درباره ایام آشوب سخن گفت، اما در آن عصر وحشتزا، فقط داغ و درفش و گلوله حکمروا بود، کسان را جز آنچه میکردند چه گزینشی بود؟... مردمانی ایستادند، جنگیدند، شهرهایی مقاومت کردند با تودههای توفندۀ بیپروایشان. محاصره کننده عاقبت پیروز شد. شهرها و خان و مانها به باد رفت. سرهاشان به خاک افتاد، خاکستر شهرهاشان در هوا گم شد، پارهای با دیدن پرچم گرگ و کفتار که از دور میآمد تسلیم شدند، نجنگیدند، دروازه را به روی مهاجمان گشودند، آنان دیرترک به بهانهای دیگر مردند، خان و مانشان، شهرشان، فرهنگ و مدنیتشان ویران شد، سوخت، بر باد شد، یکی پیشترک و آن دیگر دیرترک. آن طاعون سیاه که حمله آورده بود همه چیز را در مسیر خود میگنداند... گیرم که فضایل اخلاقی آن مقاومت را ارج مینهد و آن تسلیم را خوار میدارد...
پیرمرد گفت: چنین نیست، مردن به خاطر هدفی بزرگ، به خاطر خانه و وطن و آرمان، همان گونه نیست که مردن در زبونی و تسلیم و اسارت.
می لت تا گفت: مردن، مردن است، داوری در چند و چون مرگی این گونه یا آن گونه، بازی در خور ما زندگان است. آنها که مردهاند از این تفاوتها فارغند. آنها مرگ را انتخاب نکرده بودند تا نوع خوب و بدش را انتخاب کنند، مرگ آنها را برگزید. آنان را از جنگ و طاعون و سلطۀ دشمنان نه گزیری و نه گریزی بود.
پیرمرد گفت: عامیان را میپذیرم و قضا و قدریها را، اما خاصان چرا؟...
می لت تا گفت: من زیر درخت گز با تو بودم، میشنیدم آن چه گفتی، نخواستم کلامت را قطع کنم، خواستم که دوباره ببینی. در این صحرای بزرگ گورهای هفت طبقه به تو نشان خواهم داد که در عرض بیست، سی سال پر شده است. در در کنار پسر در کنار نوه، همه معدوم و مقتول. هر کس زبان باز کرده، سر بلند کرده سرش را بریدهاند حتی آنان را که سر بلند نکرده و بیگناه و ساکت بودند. بودن آنها جرم بود و ماندنشان گناه و آمد و رفتشان معصیت بود.
ایلخانان تحمل نمیکردند جز خود و ایل و تبارشان کسی زنده باشد، عوام را میکشتند چون انبوهی بیترس و زود خشم بودند و روزی آن فاتحان سبک مغز متعصب را در محاصره فرو میگرفتند. خاصان را نیز دشمن میداشتند. تو به آن اندک فرومایگان منگر که تاریخ اسمشان را کنار فرمانروایان ثبت کرده است، به آن همه سر و دست نازنین بنگر که اسمشان در نسخهای منفور مدح نامهها نیامده، نامی از آنها نمانده و نمیبایستی میماند، چرا که نامشان آتشی و شورشی و پرچم مقاومتی بود... تا درفش جنبش به خیر و صلاح مردم و در سمت و سوی آنها میرفت، مردم از پس آن میرفتند. وقتی که علم راه محال در پیش گرفت، پویندگان را چرا شماتت باید کرد؟ چه کسی در راه مردم رفت که مردم با او به راه نرفتند؟ اما تو بگو چه کسی تا آخر با آنان راست رفت و درست گفت. تو از آنان آزردهای که تنهایت گذاشتند تا دشمنان رسیدند، اما دشمنان واقعی تو، اشتباهات کوچک و بزرگت بودند که به زیان تو در کار آمدند. از مردم دژی تسخیرناپذیر نساختی تا خود و آنان را مصون داری، دشمن از رخنه در دژ مردم درآمد، خط و ربط آنها را برید، آنان را نومید و پر تردید و ترا تنها یافت.
پیرمرد خسته بود، گفت: برگردیم.
بر میگشتند، از سر کومهها و سراها دود برآمد، دودی غلیظ و خفقانبار که از سوختن گیاه و چارپا و آدمی پدید میآید. بوی پرندگان، گیاهان خوشبو، رنگهای سوخته، مرمرهای داغ، رنگ زلف کودکان، طعم کتابخانهها، آلات طرب، لحنهای عاشقانه از آتش و دود بر میخاست. درختان از ریشه کنده در هوا، در ابرهای گذرا معلق بودند. شاخههای نگونسار و از آن سیب و شفتالو و انار آویخته.
ـ به آنها بنگر، به سیب غبغبها، به شفتالوی لبها، لیموی خوشبوی تن، به انگورهای چشم (دریده و کور و کنده شده).
ـ طاقت ندارم.
ـ باید که ببینی، دریابی، دوست بداری آن سوختگان را، آویختگان را، آن صدا در گلو شکستگان را.
ـ من خستهام، از یک شکست بزرگ میآیم، شکستی که شکستهایی را در دو سوی خود دارد، بربرها میآیند، این سرزمین زیر برف سنگین توطئه و تهاجم و ترس منجمد خواهد شد، نمیخواهم ببینم، میخواهم نبینم.
ـ بربرها نمیتوانند انسان را به زانو در آورند.
ـ اما این همه فن حریفها که ابزار پیشرفتهشان را از تمدن و بربریتشان را از دوزخ به وام گرفتهاند.
ـ میپذیرم که از وحشیان خطرناکترند، اما مردمان نیز داناتر و شکیباتر شدهاند.
ـ می لت تا روزگار بدیست.
ـ همین روزگار میگویدت که چه باید کرد، این مردمند که میآیند روز ترا روزگار خواهند کرد. (مومیایی، ص۲۴۵)
نظر شما :