غارت خانه مصدق در ۲۸ مرداد را دیدم
خاطرات کامران عدل- ۱
تاریخ ایرانی: کامران عدل را بیشتر به عنوان عکاس بناهای معماری میشناسند، او اما عکاسی را از عکاسی مُد شروع کرد و در رشتههای گوناگون عکاسی کرد و حالا نیز همچنان در ۷۲ سالگی روزها - هر روز- ساعتها در خیابان راه میرود و عکاسی میکند. عدل از خاندانی اشرافی است؛ یک سر خانوادهاش به خاندان قاجار برمیگردد و بخشی دیگر نزدیکی بسیار به خاندان پهلوی داشته است. در ایران و فرانسه تحصیل کرده و از هنرستان عکاسی پاریس فارغالتحصیل شده است، آن هم در روزگاری که خیلیها اصول علمی عکاسی را نمیدانستند. در فرانسه دستیار «ژاک روشون» در یکی از معتبرترین مؤسسههای عکاسی مُد پاریس بود، اما جنگ در سرزمینی دور، سبب شد تا عطای کار در عکاسی مد را به لقایش بخشیده و پس از آن به دعوت وزارت فرهنگ و هنر پهلوی به ایران بیاید. در تلویزیون ملی ایران مشغول کار میشود و بعد از آن به عنوان عکاس مخصوص جشن هنر شیراز فعالیت میکند. او اما از سال ۱۳۵۳ این جشن را رها کرده و تاکنون به صورت عکاس مستقل فعالیت میکند.
طبق آنچه در زندگینامهاش نوشته شده، در این دوره، عمده کارهای وی عکاسی از اشیاء موزهها و عکسبرداری برای کتابهای مختلف بوده است. عدل در سال ۱۳۵۹ به عنوان عکاس هیات داوران جایزه بینالمللی معماری آقاخان (A.K.A.A) در ژنو برگزیده شد. عکسهای پروژه کتاب تهران که به پیشنهاد «برنارد هورکاد» در سال ۱۳۶۴ شروع شد و به مدت چهار سال ادامه یافت، از جمله کارهای عدل است. علاوه بر این، کتابهای تصویری «آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند»، «اجرای نقش در کاشیکاری ایران»، «بازارهای ایرانی»، «خط بنایی»، «سفارت ایتالیا در تهران»، «گذری به چهارمحال و بختیاری»، «یاد باد، آن روزگاران یاد باد» (معماری شیراز) در کارنامه فعالیتهای این هنرمند ثبت شدهاند.
عدل در بخش اول گفتوگو با «تاریخ ایرانی» در شصتمین سالگرد عکاس شدنش، از خانوادهاش گفته است؛ کودکیای که در محیطی مادرسالار گذشته، پدربزرگی اهل عکاسی و پدری که وزیر بود و مغضوب شد. او خاطراتش از روز کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ را نیز روایت کرده و دیده عدهای اثاثیه خانه مصدق و طرفدارانش را غارت میکنند.
***
در خانواده عدل، دو نفر هستند که به نوعی در هنر معاصر ایران تاثیرگذار بودهاند. از محیط اجتماعی خانواده میگویید؟ اینکه در کجا به دنیا آمدید و در چه شرایطی بزرگ شدید؟
من در یک باغ سه هزار متری به دنیا آمدم، در خانوادهای که شش پسر داشت و من پنجمین فرزند آن خانواده بودم. پسری بسیار شیطان که روزهای کودکیاش بسیار شلوغ بود. مادر من - هما خانم - سکان اداره خانه را در دست داشت و کاملا مادرسالاری در خانه ما حکمفرما بود. البته حق داشت، وقتی آن همه پسر - آن هم در یک باغ - داشت، نمیتوانست برخورد نرمی داشته باشد.
مادرتان از چه خانوادهای بود؟
مادر من دختر سردار همایون والی بود. در سوم اسفند ۱۲۹۹ که رضاخان میخواست وارد تهران شود، سردار همایون رئیس فرمانده دلیجان قزاق بود. خانواده والی از بسطام میآیند و از نوادگان بایزید بسطامی هستند که در زمان قاجار سه خانواده مهم با نامهای معیر، مستوفی و والی میشوند. بنابراین خانواده مادری من در مقایسه با خانواده پدری بسیار مهم بودند. البته خانواده پدریام نیز در تبریز مرکزیت و اعتبار فراوانی داشتند. از طرف مادری، جدمان حاج عبدالله بزرگ، مشروطهخواه مهمی بود، لقب مادر من ضیاءالملوک بود.
چرا ضیاءالملوک؟
شبی که مادر من به دنیا میآید، پدربزرگم برق تبریز را وصل میکند و به همین خاطر به او لقب «روشنایی ملک» میدهند. البته همه به او میگفتند ضیاء خانم. ما هم به او میگفتیم میمی. سر قبرش نوشتم «هما ضیاءالملوک والی عدل» تا نهایت احترام را برایش قائل شوم.
چطور یک خانواده مشروطهخواه و یک خانواده سلطنتی با هم وصلت کردند؟
پدربزرگ من سردار همایون در مدرسه نظامی سنسیر فرانسه درس خواند. پدرش علیخان حاکم عکاس و پدربزرگش قاسمخان والی سفیر ایران در سنپترزبورگ بوده است. علیخان در فرانسه، عکاسی، تاریخ و جغرافی یاد میگیرد و وقتی به ایران میآید، دوربین عکاسی به ایران آمده بوده و ناصرالدین شاه به عکاسی علاقهمند شده بود و در نتیجه این دو با هم بسیار رفیق میشوند.
یعنی شما ژن عکاسی را از علیخان حاکم به ارث بردهاید؟
نه من اصلا نمیدانستم که او عکاسی میکرده است. از همان زمانی که به عکاسی علاقهمند شدم تا سالهای بعد از آن همچنان از این موضوع بیاطلاع بودم تا اینکه بعد از انقلاب داییام به من گفت که پدربزرگش، عکسهایی گرفته است و آنها را به من نشان داد، دیدم که عکسها شاهکار است. این ماجرا را به برادرم شهریار هم گفتم که او به ماجرا علاقهمند شد و جرقه تحقیق و نگارش درباره تاریخ عکاسی از همان زمان زده شد. قبل از آن کسی اطلاعی از فعالیتهای علیخان نداشت و به نظرم یک نفر باید مهر تاییدی بر کارهای علیخان حاکم میزد که من این کار را کردم. بعد از آن خیلیها خواستند به دنبال عکاسی بروند، اما طبیعتا درونمایه آن را نداشتند. آلبوم عکسهای علیخان حاکم که من آن را پیدا کردم، هم اکنون در هاروارد آمریکاست. ضمن اینکه آن کتاب «تاریخ عکاسی قاجار» که هم اکنون به نام ذکا وجود دارد را نیز شهریار نوشته است، چون بعد از انقلاب، ذکا را که در دفتر مخصوص فرح پهلوی کار کرده بود، به کاخ گلستان راه نمیدادند، کمااینکه من را هم به آنجا راه نمیدادند و شهریار تمام کارهایش را انجام داد. البته او هم کار کرده بود، اما نه به آن وسعتی که شهریار به او متریال داد.
بعد از انقلاب شما اجازه ورود به کاخ گلستان را نداشتید؟
نه. یک بار از رئیس وقت سازمان میراث فرهنگی که اتفاقا از کسانی بود که برای شهریار کار میکرد، خواستم تا مجموعه عکسهای آنجا را ببینم که اجازه نداد و به من گفت که اینها بیتالمال است. گفتم من هم جزو همین مردم هستم اما به هر حال قبول نکرد، اما بعد از آنکه شهریار به کاخ گلستان رفت، آلبومخانه آنجا اهمیت پیدا کرد.
دقیقا شما چه زمانی متوجه عکسهای علیخان شدید؟
بین سالهای ۶۰ تا ۶۲ بود.
برگردیم به شرایط تاریخی خانواده.
جد مادریام رابطه نزدیکی با مظفرالدین شاه داشتند. میدانید که تبریز در زمان قاجار ولیعهدنشین بوده است و در نتیجه او در مشکینشهر، اردبیل، رضائیه، مراغه تا سنندج حاکم میشود. پدربزرگ من زمانی که به ایران میآید، طبیعتا به تبریز برمیگردد که پدرش علیخان حاکم در آنجا بوده است. او تا انقلاب مشروطیت، شهردار تبریز بوده است. در واقع چون مدرسه نظامی سنسیر را طی کرده بود، دفاع از تبریز را به او میسپارند. البته این هیچ کجا گفته نشده و خودش هم هیچ وقت دلش نخواست در این باره حرفی بزند. به هر حال در سوم اسفند ۱۲۹۹، او فرماندار لژیون قزاق بود. علیخان حاکم زمانی که رضاخان به مهرآباد رفت، مذاکراتی با او انجام میدهد و هیچ کس نمیداند که بین آنها چه گذشت و چه گفته شد. اما به هر حال او شخصی آزادیخواه بود و در تبریز نیز جنگیده بود. ضمن اینکه پدر زنش نیز به مشروطهخواهان کمک مالی میکرده است. عکس او در مجلس نیز وجود دارد و من از آن کپی گرفتهام.
پس دلیل همراهی او با رضاخان چه بوده است؟
در شب سوم اسفندماه وقتی فلاکت ایران را مشاهده میکند، با رضاخان کنار میآید. به هر حال به خانه میآید و به داییام میگوید که کاخ را در دست بگیر، بعد از آن به احمدشاه میگوید که آسوده بخوابید که شهر آرام است، در حالی که واقعا اینطور نبود، چون رضاخان داخل کاخ میآید و اینها هیچ مقاومتی نمیکنند. خلاصه بعد از آنکه رضاخان سر کار میآید، پدربزرگم کلاه پهلوی سرش میگذارد و با درجه سرلشکری بازرس کل قشون ایران میشود. وقتی هم که در رضائیه میمیرد، آنجا با احترامات نظامی به خاک میسپارندش. قرار بوده که برای ادامه درمان به اروپا برود که در راه این اتفاق رخ میدهد. داییام تعریف میکند زمانی که درجه ستوان دومیشان را میگرفتند، مجلسی بوده که رضاخان نیز در آن حضور داشته است و سردار همایون، اسم این گروه را دوره پهلوی میگذارد. میخواهم بگویم تا این اندازه به رضاشاه وفادار بوده است.
بعد از آن نیز این ارتباط ادامه پیدا کرد یا با فوت سردار همایون متوقف شد؟
ادامه پیدا کرد، طوری که مادرم تعریف میکرد در سال ۱۳۱۸ در عروسی محمدرضا پهلوی با فوزیه، رضاشاه وارد میشود، مادرم هم آن زمان برادرم همایون را حامله بوده است و نمیتوانسته تحرک چندانی داشته باشد، به همین خاطر رضاشاه، تمام شب کنار مادرم مینشیند و با او مراوده میکند. میخواهم بگویم کسی که با رضاشاه کل کل میکند و با او همصحبت است، باید خودش هم کاراکتری داشته باشد و حالا آن کاراکتر در خانه، رئیس ما بود.
پدرتان چطور؟ با توجه به اینکه او نیز از خانواده بزرگی بود، در آن زمان منصبی داشت؟
پدر من، احمدحسینخان در دوره محمدرضا شاه وزیر کشاورزی بود، اما بیشتر خاطرات زندگی و کودکی من مربوط به مادرم است. یادم میآید تابستان که میشد، مادرم عزا میگرفت. حق هم داشت. ما ۶ بچه بودیم و مادرم مدام با ما دعوا میکرد. در جایی نوشتهام، من که از دیوارهای باغ میپریدم، مادرم میگفت: «بچه، بیا پایین، میافتی و نمیمیری، ناقص میشی میافتی روی دست من.» مادرم بقیه فرزندانش را به اسم صدا میکرد اما به من میگفت بچه، چون هیچ وقت من را جدی نمیگرفت.
نگفتید خانهتان کجا بود؟
اگر شما خیابان شمیران را در نظر بگیرید، میدانید که خیابان حقوقی شرقی و غربی است. خانه ما باغ اول بود. باغ دوم برای حقوقی بود و باغ سوم برای علی منصور، نخستوزیر وقت ایران. سفیر انگلیس و روس شبانه به خانه او میروند و به نخستوزیر ایران اعلام میکنند که ما به ایران حمله کردیم. یادم میآید که آدرس ما را میگفتند بیرون دروازه دولت، جاده قدیم شمیران. تهران با محله ما در آن زمان تمام میشد و من جدولکشیهای خیابان تخت جمشید - طالقانی کنونی - را یادم میآید. آن زمان ساخت دانشگاه تهران به تازگی تمام شده بود؛ خیابان کارگر کنونی آن زمان جلالیه نام داشت و اسم پارک لاله هم جلالیه بود که روز ۲۱ آذر آنجا رژه میرفتند و به آن میگفتند امیرآباد. بالای آن کمپ نیروهای آمریکایی بود که استخری داشتند و عموی من میرفت و آنجا شنا میکرد. مادر من برخلاف پدرم، اعتقادات مذهبی داشت و در بچگی چند باری من را به زیارت حضرت معصومه در قم برده بود. پدرم احمدحسین که به او احمدحسینخان میگفتند، مادرم را بسیار دوست داشت.
اسم دیگر برادرهایتان چه بود؟
امیرحسین، خسرو، فرهاد و شیرین خواهرم که در ۲۲ ماهگی درگذشت و مادرم که ما او را «میمی» صدا میکردیم تا پایان عمر در حسرت داشتن دختر ماند و به همین خاطر مدام حامله میشد؛ اما همهشان پسر شدند. بعد از او همایون به دنیا آمد که اسم او را به خاطر پدربزرگم همایون گذاشتند و بعد من و در نهایت شهریار.
فقط شما و شهریار به هنر روی آوردید؟
نه، همایون از کودکی علاقه شدیدی به نقاشی داشت. او در کودکی رماتیسم گرفت و فلج شد، اما روی دسته صندلی چرخدارش نقاشی میکشید، بعد خانوادهام که دیدند تا این اندازه استعداد دارد، او را پیش پتگر در سهراه شاه که این روزها به اسم سهراه جمهوری میشناسیم، بردند. آن زمان پتگر آنجا یک آتلیه داشت. بعد از آن نیز همایون به پاریس رفت و در آنجا معلمی پیدا کرد و به خاطر استعداد خارقالعادهای که از خود نشان داد، به بوزار پاریس راه پیدا کرد و از آنجا دیپلم گرفت. او در کنکور بوزار پاریس نیز شاگرد اول شد و بعد از آن به تهران آمد. اتفاقا آن زمان پدر من با شاه درگیریهایی پیدا کرده بود.
با محمدرضا شاه دیگر؟ مشکلشان به چه خاطر بود؟
بله. سر اصلاحات ارضی، کشت خشخاش و جنگلبانی. پدر من بسیار مغرور بود و به همین خاطر به اصفهان تبعید شده بود و در آنجا در کارخانه ریسندگی کار میکرد، اما به مرور به خاطر قدرتش در مدیریت، رئیس سندیکای کارفرمایان پارچهبافان ایران شد. در آن زمان محمدرضا شاه نیز متوجه میشود که اصلاحات ارضی کار اشتباهی بوده و کشاورزی به مرحله خطرناکی رسیده است، چون تا زمانی که پدر من وزیر کشاورزی بود، ما حتی در زمینه صادرات محصولات کشاورزی هم فعال بودیم.
چطور پدرتان وزیر کشاورزی محمدرضا شاه شد؟
او در انگلیس کشاورزی خوانده بود، رضاشاه این ماجرا را متوجه میشود و از او استفاده میکند. البته پیش از ورود پدرم به ایران دانشکده کشاورزی وجود داشت، اما او آن را گسترش داد، استادان فرانسوی را به ایران دعوت کرد و دانشکده کشاورزی کرج را راهاندازی کردند. به هر حال محمدرضا شاه بعد از مدتی متوجه اشتباه بودن طرح اصلاحات ارضی میشود و از پدرم میخواهد به تهران بازگردد و رئیس اتاق تجارت شود. پدر من زمان برگشتن در اصفهان تصادف میکند و به همراه همایون کشته میشود.
چرا برادرتان به اصفهان رفته بود؟
همایون میخواست طراحی مدرن را وارد پارچهبافی ایران کند. نقاشیهای او رنگهای زندهای داشت و در عین حال مینیمال بود که ورودش به پارچه میتوانست بسیار زیبا باشد. میخواست طرحهای مدرنش را در کارخانه پدرم بکار گیرد که البته این اتفاق رخ نمیدهد و او در راه تهران کشته میشود.
با توجه به اختلافاتی که پدرتان با محمدرضا شاه داشته، شائبه عمدی بودن این تصادف نمیرفت؟
نه به هیچ وجه. همایون هنرمند بسیار خوبی بود و من زمانی که در پاریس بودم، متوجه شدم که او تا چه اندازه در بوزار شاگرد ممتازی بوده و میتوانسته آینده درخشانی داشته باشد. همایون شاگرد اول بود، آن زمان به دانشجویان و دانشآموزان نخبه بورس پهلوی میدادند، فرهاد برادر بزرگترم هم این بورسیه را گرفته بود و حالا به همایون نیز رسیده بود، اما چون او کشته شده بود، این بورسیه به شهریار رسید و او که میخواست در فرانسه ادامه تحصیل بدهد، از این بورسیه استفاده کرد. اما مادرم بعد از فوت همایون و پدرم روزگار خوبی نداشت.
از ابهت افتاد؟
مادرم بعد از آن حادثه داغون شد و هیچ وقت هم نتوانست آن فاجعه را فراموش کند. یادم میآید بعد از یک سال و نیم که من به تهران آمدم، مادرم برای استقبال من به فرودگاه مهرآباد آمده بود و به اندازهای پیر شده بود که من او را نشناختم و با تاکسی به خانه برگشته بودم. مادرم وقتی به خانه آمد، گفت تو کجا بودی که من تو را ندیدم؟ یک بار در سال ۴۷ او را سر خاک همایون بردم، به اندازهای بیتابی کرد که من دیگر او را نبردم، چون نمیتوانستم گریه او را تحمل کنم. این جریان جانگداز بود.
بعد از فوت پدر ارتباط شما با خاندان سلطنتی حفظ شد؟
پدر من در مهر سال ۴۱ بر اثر تصادف فوت کرد، یعنی یک سال قبل از حادثه ۱۵ خرداد و به همین علت ما بعد از انقلاب شامل مصادره اموال طی فتوای امام خمینی نشدیم، چون ایشان گفته بود کسانی که بعد از فتوای من با حکومت پهلوی همکاری نداشتهاند، مشمول این ماجرا نمیشوند. به همین خاطر است که تمام کارکنان رژیم پهلوی شامل مصادره اموال شدند. به هر تقدیر ارتباط ما با دربار قطع شد. بهترین دوست پدر من ثقةالدوله دیبا بود، چون پدر من در سال ۱۳۱۸ با رضاشاه هم درگیری پیدا کرده و از مناصب حکومتیاش کناره گرفته بود، به همراه دیبا یک شرکت ساختمانی راه انداخته بودند که بخشی از جادههای چالوس و اوشان فشم را پدر من ساخته است. اتفاقا دکتر حسابی هم برخلاف آنچه که عنوان میشود، نقشی در محاسبات آن جاده نداشته است. اسم شرکت «دیبا بیات» بود که بزرگ خاندان دیبا بود. به هر تقدیر خانواده عدل و دیبا در تبریز مناسباتی داشتهاند. من در بچگی با خانواده سید حسن عدل - پسر عموی پدرم - خاطرات بسیاری داشتم که آنها نیز با دیبا ارتباط داشتند. بنابراین من بدون اینکه چیزی از سرنوشت بدانم با خانواده دیبا آشنا بودم. وقتی فرح دیبا، فرح پهلوی شد، آقای دیبا رایزن ایران در فرانسه بود؛ من با کامران و نازی دیبا بزرگ شده بودم و مراوده داشتیم.
برگردیم قبلتر. از چه زمانی تصمیم گرفتید که عکاس شوید؟
من از ۱۲ سالگیام عکسی دارم که میخواهم آن را در نمایشگاه بعدیام به نمایش بگذارم. یادم میآید که در آن عکس آرزو کردم که عکاس شوم.
از ۱۲ سالگی آرزوی عکاس شدن داشتید؟ عکاس شدن در آن زمان کار معمولی نبوده است، با این وجود شما چطور چنین خواستهای داشتید؟
ماجرا کمی پیچیده است. در سال ۱۳۳۰ پدرم رئیس سازمان برنامه و بودجه بود. قرار بود عبدالرضا پهلوی که تحصیلکردهترین فرد خاندان پهلوی و فارغالتحصیل هاروارد بود، این سازمان را اداره کند، منتها چون او بسیار جوان بود و نمیتوانستند مدیریت را به طور کامل دست او بدهند، یک شورا تشکیل داده بودند تا کنار او باشد و تصمیم اشتباهی نگیرد. در آن سازمان کارهای عمرانی انجام میدادند و چون تخصص پدر من کشاورزی بود، تعدادی از مهمترین سدهایی که هم اکنون در کشور وجود دارد را میسازد که از جمله آن میتوان به سد کرج، دز، کوهرنگ و... اشاره کرد.
چیزی از کودتای ۲۸ مرداد ۳۲ به خاطر میآورید؟ فضای خانواده شما با توجه به حضور مستمرشان در دربار چگونه بود؟
آن زمان عروسی پسر عموی پدرم - پرویز عدل - بود که بعدها وارد سیاست شد و سفیر شد و با دختر اتحادیه ازدواج کرد. اتحادیه از بستگان سپهبد زاهدی بود. پدر من با خانواده زاهدی نزدیک بود، چون هر وقت او وزیر میشد، برادرزادهاش معاونش میشد. هنگام وقوع حادثه ۲۸ مرداد، در واقع زاهدی و خانواده اتحادیه با یکدیگر نسبت داشتند. حادثه روز ۲۵ مرداد که پیش میآید، روزنامهها تیتر میزنند که در باغ اتحادیه، احمدحسینخان عدل دارد تدارک کودتا را میبیند، در حالی که پدر من در تدارک عروسی بود. به هر حال زاهدی در خانهای بود که عکس آن را هم دارم. خانه آنها صد متر آن طرفتر در خیابان بهار بود، اما پدر من و هیچ کدام از ما نمیدانستیم که زاهدی آنجا پنهان شده است تا اینکه صبح ۲۸ مرداد درگیری پیش آمد. البته هم اکنون تحریفهای بسیاری درباره این واقعه شده است. صبح ۲۸ مرداد ما در باغ مشغول شنا کردن بودیم که حدود ساعت ۱۰ صبح صدای «جاوید شاه» را شنیدیم و بعدها فهمیدیم که مردم میخواستند بروند و بیسیم پهلوی را بگیرند، چون این به معنای پیروزی کودتا بود. ما از استخر بیرون آمدیم و ماشینها را دیدیم. پدر من هم من حدود ساعتهای ده و نیم صبح از سازمان برنامه که آن زمان سر خیابان استخر در خیابان سپه - میدان حسنآباد فعلی- بود، برگشت. رادیو هم باز بود و همینطور مارش نظامی پخش میشد و هیچ صحبتی نبود. فقط میدانستیم که روز گذشتهاش تظاهرات طرفداران مصدق بوده و ما تعجب میکردیم که اینها چطور حالا با فراغ بال به نفع شاه شعار میدهند. ما بچهها ضد و نقیض این جریانات را نمیفهمیدیم. ساعت ۱۲ با کامیون و اتوبوس آمدند و یک دفعه صدای ترق و تروقی شنیده شد و صدای بدی از رادیو فریاد زد: «...مصدق خائن فرار کرده است... مردم شهرستانها من که با شما سخن میگویم میراشرافی نماینده مجلس شورای ملی هستم...» شهر در آن زمان دیگر شلوغ شد. شهر آن موقع کوچک بود و خیابان تختجمشید آخر تهران بود. ما آمده بودیم سر پیچ شمیران تا ماجرا را ببینیم که تیراندازی شد. ساعت چهار بعدازظهر اسباب و اثاثیه را دست ملت دیدیم و فهمیدیم که ریختهاند خانه مصدق و کسان دیگری که طرفدار او بودند و اثاثیههایشان را غارت میکنند. من بعدها متوجه شدم که زاهدی از تمام سربازخانهها خواسته بود تا افراد پادگانهایشان را به تهران بیاورند. بنابراین اگر صبح ۲۸ مرداد کودتا شروع نشده بود، غروب اینها با توپ و تانک به تهران آمده بودند. برای همین تیمسار سرتیپ عباس فرزانگان وزیر پست و تلگراف میشود، تیمسار سرتیپ تیمور بختیار فرمانداری نظامی را دست میگیرد و خلاصه تمام پستهای کلیدی دست افسرانی میافتد که کودتا کردند.
نظر شما :