عکاس و مطرب را در یک حد می‌دانستند

خاطرات کامران عدل- ۲
۰۸ دی ۱۳۹۲ | ۱۷:۴۹ کد : ۷۷۲۹ خاطرات یشایایی، صابری، عدل و نجفی
پروفسور عدل، مصدق را بسیار دوست داشت و جان مصدق را هم او نجات داد، چون جرم مصدق اقدام علیه سلطنت بود...نوه دکتر مصدق یکی از عکاسان نسل اول است...معلمانم توده‌ای بودند و به انواع و اقسام بهانه‌ها کتک می‌خوردم...در ۱۲ سالگی از حرم حضرت معصومه عکس گرفتم...وقتی خواستم عکاس شوم، مادرم به شدت مخالفت می‌کرد. پروفسور یحیی عدل پادرمیانی و مادرم را راضی کرد...استودیوی ما در بهترین جای شانزه‌لیزه پاریس بود و تمام بوتیک‌های بزرگ و خیاط‌های بزرگ فرانسوی در‌‌ همان جا بودند.
عکاس و مطرب را در یک حد می‌دانستند
سما بابایی

 

تاریخ ایرانی: کامران عدل را بیشتر به عنوان عکاس بناهای معماری می‌شناسند، ‌او اما عکاسی را از عکاسی مُد شروع کرد و در رشته‌های گوناگون عکاسی کرد و حالا نیز همچنان در ۷۲ سالگی عکاسی می‌کند. در ایران و فرانسه تحصیل کرد و از هنرستان عکاسی پاریس فارغ‌التحصیل شد و از سال ۱۳۵۳ تاکنون به صورت عکاس مستقل فعالیت می‌کند.

 

عدل در بخش دوم گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» در شصتمین سالگرد عکاس شدنش، خاطراتش از تحصیل در فرانسه را روایت کرده و گفته که چطور دستیار ژاک روشون در یکی از معتبرترین مؤسسه‌های عکاسی مد پاریس شد.

 

***

 

هیچ آشنایی‌ای با دکتر مصدق داشتید؟

 

خانواده مادری‌ام با مصدق فامیل بود. پسران دکتر مصدق که هر دویشان دکتر بودند، هم‌سن و سال‌های پروفسور یحیی عدل - دوست نزدیک شاه - بودند و هر روز همدیگر را می‌دیدند. پروفسور عدل که پدر معنوی من بود، جان بسیاری از جمله خود من را نجات داد. پروفسور عدل، مصدق را بسیار دوست داشت و جان مصدق را هم او نجات داد، چون جرم مصدق اقدام علیه سلطنت بود؛ نعمت‌الله نصیری، فرستاده شاه را به زندان انداخته بود و این کار خلاف بوده است. البته پدر من اواسط سال ۳۱ با مصدق درگیر شده بود.

 

 

چرا؟

 

بحران نفت مشکل جدی‌ای بود و به خاطر نبودن پول کارهای سازمان برنامه خوابیده بود. در نتیجه زیاد از سیاست‌های مصدق خوشش نمی‌آمد، ‌اما مشکل عمده ما این بود که تعدادی دکان در چهارراه حقوقی که آن زمان بیابان بود، ‌ساخته بودند که یکی، دو تا از آن‌ها توده‌ای بودند و در فاصله زمانی بین ۲۵ تا ۲۸ مرداد می‌آمدند جلوی خانه ما و داد می‌زدند، فحش می‌دادند و تهدید می‌کردند. این در حالی است که پدر من اصلا سیاسی نبود و همیشه کارهای اجرایی می‌کرد. ما هم که در آن زمان بچه بودیم، خیلی می‌ترسیدیم.

 

 

شما خودتان مصدق را دیده بودید؟

 

نه اما با فامیلش دوست بودم. حمید مصدق نوه دکتر مصدق که یکی از عکاسان نسل اول است که به ایران آمد، دوست نزدیک من بود. او با مهدی خوانساری از آمریکا آمده بودند. علاوه بر او، ‌فرید سینمایی، رضا نور بختیار، مسعود معصومی و من هم جزو اولین نسل عکاس ایرانی هستیم.

 

 

البته نوه دکتر مصدق چندان به عنوان عکاس شناخته نمی‌شود؟ ‌

 

حمید مصدق در یکی از مسافرت‌هایش به بم کشته شد. مهدی خوانساری هم چون زمیندار بزرگی بود عکاسی را‌‌ رها می‌کند و سر زمین‌هایش می‌رود. فرید سینمایی هم از ایران رفت و من و رضا نور بختیار و معصومی ماندیم.

 

 

در آن شرایط تکلیف عروسی پسر عموی پدرتان - پرویز عدل - با دختر اتحادیه در روزهای کودتا چه شد؟ ‌

 

عروسی به هم ‌خورد و ما هم حیران و سرگردان بودیم که چه کاری انجام دهیم و چگونه به مردم اطلاع دهیم که عروسی به هم خورده است؟ ‌روز ۲۹ مرداد سوار ماشین شدیم تا به مردم اطلاع دهیم که عروسی دو روز عقب افتاده است. هما اتحادیه که زن پسر عموی من می‌شد، ‌از خانواده بسیار ثروتمندی بود و خانه بزرگی داشتند که سریال دایی‌جان ناپلئون را در خانۀ آن‌ها ساختند. خانه‌شان ۸‌ـ‌۷ هزار متر در خیابان لاله‌زار بود که آن زمان مهم‌ترین خیابان تهران بود.

 

 

بعد از کودتا در خانواده چه اتفاقی افتاد؟

 

صبح ۲۹ مرداد، شریف‌امامی به خانه ما آمده بود تا به پدرم بگوید که شما با حفظ سمت مدیرعاملی سازمان برنامه، به وزارت کشاورزی منصوب شده‌اید. مادر من هم خیلی شاکی بود از اینکه پدرم وزیر شود، چون با سقوط هر کابینه، پدر ما هم بیکار می‌شد، ‌در حالی که سازمان برنامه تکنوکرات بود و پست سیاسی‌ای محسوب نمی‌شد و به همین خاطر مادرم دلش نمی‌خواست که پدرم وزیر شود. یک روز ساعت هفت صبح دیدیم که مادرم فحاشی می‌کند، ‌به هر حال او بچه قزاق بود و داد می‌زد: «مرتیکه از خانه من برو بیرون.» من هراسان خودم را به او رساندم و دیدم که کنج دیوار شریف‌امامی ایستاده است و مادر من مدام به او فحش می‌دهد و می‌گوید: «من نمی‌خوام این وزیر شه، برو بهش بگو.» منظورش زاهدی بود. با همه این‌ها پدرم قبول کرد که وزیر شود.

 

 

این ماجرا تاثیری در زندگی شخصی شما گذاشت؟

 

من هم درگیری‌های ساده‌ای مثل تمام هم‌سن و سال‌هایم داشتم، منتها مدرسه ادیب می‌رفتم که درست روبه‌روی موسسه کیهان بود. بخشی از این ماجرا را برای یکی از نمایشگاه‌هایم با عنوان «آفتاب ماه مرداد» نوشته‌ام. پدرم در سال ۱۳۲۶ وزیر قوام‌السلطنه بود. او سه وزیرش را که توده‌ای بودند عزل می‌کند. آذربایجان و کردستان هم پس گرفته شده بود. آن زمان حزب توده بسیار قوی بود. تمام معلم‌ها توده‌ای بودند و من فرزند وزیر صبح به صبح که به مدرسه می‌رفتم، به انواع و اقسام بهانه‌ها کتک می‌خوردم، البته نمی‌فهمیدم که چرا این‌ها این کار را می‌کنند.

 

 

از پدرتان نمی‌ترسیدند؟

 

نه. او بسیار قانونمند بود و اگر این ماجرا را می‌فهمید، خودش هم من را کتک می‌زد. بنابراین نمی‌توانستم این‌ها را بگویم. در یک وحشت کامل بودم. درس هم نمی‌خواندم و در دبستان رفوزه می‌شدم. خیلی زجر می‌کشیدم. سال ۳۲ وارد دبیرستان شدم. آن زمان تیمور بختیار حزب توده را قلع و قمع کرد. اما دبیران همچنان توده‌ای بودند، من هم پوست کلفت شده بودم و از آن طرف این‌ها می‌ترسیدند. ما یک معلم عربی داشتیم به نام مفتی‌زاده که به هیچ طریقی به من نمره نمی‌داد و یکی از دوستان من برایش چاقو کشید تا نمره‌ام را بگیرد. دیگر ترسم ریخته بود. یک بار من به یکی از دوستانم تقلب رساندم و به او ۱۹ دادند و به من ۲. تنهایی رفتم وزارت فرهنگ شکایت کردم، ‌پدرم هر روز گیر می‌داد که کارنامه‌ات کجاست؟ خلاصه یک روز بازرس آمد و از بدشانسی من، پدرم‌‌ همان روز به مدرسه آمد. نمره‌ام را دادند، ‌اما پدرم گفت که چون من اینجا بودم، همه فکر می‌کنند که من پول داده‌ام و تو قبول شده‌ای. من یک سال رفوزه شدم و دوباره سر کلاس نشستم. در فرانسه هم یک کلاس پایین رفتم و حدود سه سال از زندگی‌ام را این‌طور از دست دادم.

 

 

اشاره کردید که پروفسور یحیی عدل پدر معنوی‌تان بود، ‌در این خصوص توضیح می‌دهید؟

 

موقع تولد من، پروفسور عدل - پسر عموی پدرم- بالای سر مادرم بود، این برایش خیلی مهم بود و به خاطر این جریان علاقه خاصی به من داشت. مثلا یادم می‌آید در بچگی فوتبال بازی کردم و ناخنم در گوشت پایم ‌رفت و هر روز خودش پانسمان را عوض می‌کرد، یعنی کار به این راحتی را خودش انجام می‌داد. او وقتی از فرانسه به ایران آمد، جراح بسیار موفقی بود و پدرش در مجلس پنجم از رضاشاه طرفداری می‌کرد؛ برخلاف فامیل ما که همه‌شان مشروطه‌خواه بودند. وقتی دامنه جنگ جهانی دوم به ایران کشیده شد، محمدرضا شاه در دوران فلاکت‌باری بود و چون خانه پروفسور عدل پشت کاخ مرمر بود، به کاخ می‌رفت و با محمدرضا شاه معاشرت می‌کرد، ضمن اینکه زن او هم فرانسوی بود و با شاه که در سوئیس درس خوانده بود، زبان مشترکی داشتند. خیلی زن صمیمی‌ای بود. هنوز هم خانه‌اش وجود دارد.

 

 

و در این میان آرزوی عکاس شدن از کجا آمد؟

 

‌در خانواده ما رسم بود وقتی کسی می‌مرد، ‌فرزندانش از لحاظ مالی زیر پوشش عموی من می‌رفتند و از نظر فرهنگی تحت حمایت پدرم قرار می‌گرفتند. بنابراین دو پسر عموی من پرویز عدل و حسین عدل که بعد‌ها سردبیر کیهان شد، در خانه ما بزرگ شدند. برادرم دلش می‌خواست تا روزنامه‌نگار شود و در سال ۱۳۳۲ یک بار من را همراه خودش به روزنامه برد. یادم می‌آید زمستان بود و برف و بوران شدیدی می‌آمد. در آن زمان حسین عدل در سرویس حوادث روزنامه کیهان کار می‌کرد، رفتیم قسمت عکس روزنامه کیهان و در حالی که ساعت هشت شب بود و برف بسیار شدیدی می‌بارید، دیدم که عکاس روزنامه که بارانی بلندی طبق آخرین مد آن سال‌ها به تن داشت، کیف عکاسی‌اش را می‌بست تا سر برنامه برود. من هم مثل تمام پسر بچه‌ها ماجراجو بودم و می‌خواستم کارهای هیجان‌انگیز انجام دهم و با خودم گفتم الان ساعت هشت شب که همه در خانه‌هایشان خوابیده‌اند، این دارد می‌رود سر کار، پس شغل ماجراجویانه‌ای دارد. در نتیجه‌‌ همان زمان گفتم که می‌خواهم عکاس شوم. اصلا نمی‌دانستم عکاسی چیست؟ اما حس ماجراجویی من را گرفت و به پدر و مادرم گیر دادم که دوربین عکاسی می‌خواهم تا اینکه به هزار بدبختی مادرم راضی شد و اولین دوربینم را در ۱۲ سالگی خریدند.

 

 

چه زمانی مادر موافقت کرد که دوربین را بخرد؟

 

بین ماه دی و بهمن سال ۳۲. پدر من در فروردین ۳۳ وزیر بود و روز اول سال باید به کاخ می‌رفت. روز دوم ما را سوار واگن دولتی کردند که بسیار مجهز بود تا برای بازدید به خوزستان برویم. یادم می‌آید در قم این دوربین را داشتم و از حرم حضرت معصومه عکس گرفتم، یعنی دوم فروردین ۳۳ که عکس آن موجود است.

 

 

بله. چطور این نما را از حرم گرفتید؟

 

لنز نرمال داشت. لنزهای پیشرفته بعد از سال ۱۹۶۲ آمد.

 

 

شما کی از ایران رفتید؟

 

سال ۱۳۳۹.

 

 

در این فاصله چه عکس‌هایی می‌گرفتید؟

 

همین طور بدون برنامه خاصی عکس می‌گرفتم. عکس دوستانم و... تا اینکه ما را به فرانسه فرستادند. وقتی خواستم عکاس شوم، مادرم به شدت مخالفت می‌کرد.

 

 

با وجود آن که جدتان عکاسی می‌کرد، ‌دلیل مخالفت مادر چه بود؟

 

ببینید، ناصرالدین شاه یا جد من که عکاسی می‌کردند، آدم‌های گنده‌ای بودند. یکی شاه بود و دیگری حاکم، اما خود عکاسی یک کیفیتی دارد و چاپش کیفیتی دیگر. به اصطلاح کار لابراتوار، کار گل است مگر اینکه عکاس خودش حساسیت خاصی داشته باشد و بخواهد این کار را خودش انجام دهد، چون من وقتی عکسم را برای چاپ می‌دهم، او بر اساس سلیقه خودش این کار را انجام می‌دهد. لول‌ها را با کاغذهای یک تا هفت متناسب با کنتراست‌ها چاپ می‌کردند. این برای دوران قبل از دیجیتال است، ولی هرچه شماره کاغذ بالا می‌رفت، کنتراست بیشتر می‌شد. در نتیجه عکاسی مثل من می‌بایست خودم چاپ می‌کردم و عکس‌های تمام نمایشگاه‌هایم را هم خودم چاپ کردم. الان هم با کامپیوترم این کار را می‌کنم، چون کنتراست را خودم تعیین می‌کنم. به هر حال چون لابراتوارهای عکاسی تاریک بود، ‌مردم ذهنیت خوبی درباره آن نداشتند. نظر عمومی این بود و به همین خاطر مسلمانان دیگر نمی‌رفتند عکاسی کنند و ارامنه، عکاسان اصلی ایران بودند. نگاه به عکاسی به اندازه‌ای بد بود که عکاس، شاگرد شوفر و مطرب را در یک حد می‌دانستند. در هر صورت وقتی در فرانسه به مادرم گفتم می‌خواهم عکاس شوم عربده‌ای در تهران کشید که من در پاریس صدایش را شنیدم. آنجا باز هم پروفسور یحیی عدل پادرمیانی و مادرم را راضی کرد. با این وجود سه ماه اول برای من پولی نمی‌فرستادند و من با فلاکت بسیار زیادی زندگی می‌گذراندم، یعنی نان و گوجه فرنگی و این‌ها می‌خوردم.

 

 

پدر چه نظری داشت؟

 

کشته شده بود اما اگر زنده بود که اصلا موافقت نمی‌کرد.

 

 

به خاطر درگیری‌هایی که در دبیرستان داشتید، چطور خانواده‌تان شما را به فرانسه فرستادند؟

 

ما به سن و سال خاصی که می‌رسیدیم به خارج از کشور می‌رفتیم. این سنت از برادر اول من وجود داشت.

 

 

زبان فرانسه بلد بودید؟

 

کمی. اما به هر حال جوان که هستی زود یاد می‌گیری.

 

 

خب چطور در آن کشور به آرزویتان رسیدید؟

 

رفتم دبیرستان، آنجا یک کلوپ عکاسی بود. من اولین دوربین رفلکس سانترال را خریدم. تا پیش از آن، دوربین‌ها یک سوراخ داشتند که از آن نگاه می‌کردند و لنز هم آن پایین بود؛ ولی این دوربین باعث شد که از طریق آینه بیرون را ببینیم. تا قبل از آن باید سر دوربین را بالا می‌دادند چون ممکن بود سر فردی که قرار بود از او عکاسی شود برود، ولی دیگر با سیستم عکاسی رفلکس این اتفاق نمی‌افتاد. البته مشکل این دوربین آن بود که مسدودکننده شا‌تر سانترال بود، یعنی در شا‌تر بود و این به سیستم اجازه نمی‌داد که فاصله‌های کانونی بزرگ به آن داده شود. فاصله کانونی سوپر ۴۳ میلی‌متر بود که لنز دوربین اصلی است. من با آن عکاسی را جدی‌تر شروع کردم. مشکل عمده اینجا بود که کسی نبود به من بگوید که چه کاری انجام دهم.

 

 

چرا مگر در کلوپ عکاسی نبودید؟

 

دبیرستان یک کلوپ عکاسی داشت که بسیار اسقاطی بود. در آن زمان فکر می‌کردم کسانی که در آنجا درس می‌دهند خیلی سرشان می‌شود، ‌اما بعد‌ها متوجه شدم که چیز زیادی نمی‌فهمیدند. مثلا من یک عکس از برج ایفل گرفتم که هرچه آن را چاپ می‌کردیم، خاکستری لجنی در می‌آمد‌ و هرچه از معلمانم می‌پرسیدم، جواب نمی‌دادند. بعد‌ها متوجه شدم که ما این را در کاغذ صاف چاپ می‌کردیم در حالی که کاغذ نرمال می‌خواهد. سطح دانش کلوپ‌های عکاسی خیلی پایین بود.

 

 

با اینکه مدرسه عکاسی بود؟ ‌با این وجود چرا در جای معتبرتری عکاسی را ادامه ندادید؟ ‌

 

در فرانسه تمام رشته‌ها دارای هنرستان هستند و هر شغلی که بخواهید انتخاب کنید، ‌باید در هنرستان آن را بخوانید که یک امتحان دولتی دارد. بعد از اتمام تحصیلات هم معمولا افراد مدتی را شاگردی می‌کنند. من هم وقتی درسم تمام شد، سه سال پیش «روشون» شاگردی کردم. هنرستان ما صرفا فنی بود، به همین خاطر زمانی که از آن فارغ‌التحصیل می‌شدیم، ‌می‌توانستیم در کداک، آیفا و شرکت‌هایی نظیر آن استخدام شویم، ‌منتها در آنجا در زمینه عکاسی هنری و همچنین تکنیک‌های عکاسی چیزی یاد نمی‌گرفتیم، مثلا نورپردازی‌های خاص و... را بلد نبودیم. در نتیجه وقتی من از مدرسه بیرون آمدم، مدتی پیش آمل (amel) عکس متری چاپ می‌کردم که همین به تقویت تکنیکم کمک زیادی کرد، چون زمانی که به ایران آمدم، احتیاج به «فتو دکور» داشتیم که در آن زمان هیچ کس این کار را بلد نبود؛ اما من توانستم کل دکور‌ها را چاپ کنم، برای آن از کاغذهای بسیار بزرگی استفاده می‌کردیم که دو نفری آن را به هم می‌چسباندیم.

 

 

چطور با ژاک روشون آشنا شدید و به عنوان عکاس مُد کار خودتان را در فرانسه شروع کردید؟ ‌

 

من در هنرستان دوستی به اسم کریستین روبن داشتم که ‌شاگرد ممتازی بود، ‌اما در عین حال بسیار ضعیف‌الجثه بود و به همین خاطر طبق سنت تمام دبیرستان‌های دنیا، ‌دانش‌آموزان کلاس‌های بالا‌تر او را کتک می‌زدند و اذیت می‌کردند. این جریان سه ماه طول کشید و من شاهد آن بودم، تا اینکه خودم به عنوان یکی از‌ دانش‌آموزان گردن کلفت هنرستان به آن‌ها گفتم که باید این لوس‌بازی‌ها را تمام کنند، آن‌ها توجهی نکردند و در نتیجه من با آن‌ها درگیر شدم. روبن از آن زمان در چتر حمایتی من قرار داشت. بعد از فارغ‌التحصیلی از هنرستان نیز کم و بیش با یکدیگر مراوده داشتیم. یک بار به شکل اتفاقی من را در خیابان دید و حالم را پرسید. من هم گفتم خوب نیستم، چون قرار بود عکاس شوم؛ اما حالا از صبح تا شب در تاریکخانه هستم و اصلا آفتاب را نمی‌بینم. او پیشنهاد داد که نمی‌خواهی بروی پیش روشون؟ من هم با کمال میل قبول کردم. او مرا به روشون معرفی کرد.

 

 

اولین باری که به استودیوی روشون رفتید، چه کاری انجام دادید؟ ‌

 

در سیستم روشون، یک رئیس لابراتوار بود که خودش یک دستیار داشت و در عین حال خود روشون هم یک دستیار اول داشت و یک دستیار دوم که به همراه یک منشی و همسرش به او کمک می‌کردند. در واقع در آن زمان من کاری نداشتم؛ ‌اما چون روشون پدرخوانده روبن بود، به خواست او آمده بودم تا اینکه یکی، دو ماه بعد می‌خواستند یک عکس یک در یک بگیرند. مدام دوربین را عقب و جلو می‌کردند. من می‌دانستم که در این شکل عکاسی، فاصله کانونی اهمیت زیادی دارد. درست است که در مدرسه هنر سواد هنری یاد نمی‌دادند، اما‌‌ همان‌طور که گفتم مسائلی از این دست و همچنین مسائل فنی را به ما یاد می‌دادند. روشون خودش تبحر زیادی در نور داشت؛ ‌اما در زمینه‌های فنی خودآموخته بود و مدرسه عکاسی نرفته بود. مدرسه عکاسی ۳۰ شاگرد در سال می‌گرفت که به هیچ وجه نمی‌توانست پاسخگوی نیاز جامعه آن روز فرانسه درباره عکاسی باشد، خلاصه گفتم که فاصله کانونی ۱۵۰ میلی‌متر است و اگر دوبل این فاصله کانونی را بگیرید، یک در یک درست می‌شود. روشون نگاهی به من کرد. می‌دانستم که در عکاسی فرم‌های بزرگ سوفله باز می‌شود و باید محاسباتی برای ضریب ازدیاد نور انجام دهید که خودش دارای یک فرمولی است. آن‌ها وقتی قرار بود از یک شیء عکاسی کنند، دکور را دست نمی‌زدند تا اگر عکس خراب شد، دوباره امکان عکاسی از آن وجود داشته باشد. به هر حال روشون بی‌توجه به حرف من عکس گرفت، در حالی که من می‌دانستم که فیلم سیاه خواهد شد. فردای آن روز، روشون وقتی دید فیلم سیاه است، به من گفت‌‌ همان کاری که دیروز گفتی را انجام بده. من با یک خط‌کش مهندسی که از زمان هنرستان همیشه در جیب شلوارم داشتم، ‌محاسبات را انجام دادم و فرمول را حساب کردم و گفتم که دیافراگمتان الان این است، یعنی باید نور بیشتری بدهید و مطمئن بودم که همه چیز سر جای خودش است. همین‌طور هم شد و به همین خاطر روشون متوجه شد که یک آدم باسواد می‌تواند در حل مشکل آن‌ها کمک کند.‌‌ همان جا دستیار دوم رفت، چون دید که با شرایط پیش آمده آینده‌ای در کارش نیست. دستیار اول هم یکی، دو ماه بعد از آن ماند و دیگر چون بیشتر محاسبات نوری گردن من افتاده بود، او هم رفت.‌‌ همان طور که گفتم روشون تبحر و حساسیت ویژه‌ای درباره نور‌هایش داشت، بنابراین برای هر مدلی نور‌هایش را می‌داد و می‌گفت این طوری می‌خواهد و من باید آن‌ها را متر می‌کردم. نور همیشه به توان ۲ است، اگر نور صد ژول است، ‌یک متر آن طرفتر می‌شود ده ژول. این محاسبات خیلی سخت است که البته در حال حاضر من دیگر یادم رفته است. روشون این کار‌ها را می‌کرد و خیالش راحت بود. آن زمان ما فیلم‌هایمان را از کداک تهیه می‌کردیم. کداک فیلم‌هایش را در آمریکا، فرانسه و انگلیس می‌ساخت، یعنی برای خودش یک نوع تقسیم‌بندی کاری داشت. دوربین و پروژکتور را در آلمان می‌ساخت. فیلمش را فرانسه برای استفاده در فرانسه و انگلیس برای استفاده در آسیا و آفریقا می‌ساخت. آمریکا هم به شکل جداگانه برای خودش می‌ساخت. در نتیجه کارخانه کداک، کارخانه عظیمی در حد پالایشگاه نفت ما بود. ما رفتیم کارخانه و از هر فیلمی تست می‌گرفتیم تا ببینیم کدامشان خوب است.

 

 

استودیوی روشون کجا بود؟ ‌

 

استودیوی ما در بهترین جای شانزه‌لیزه پاریس بود و تمام بوتیک‌های بزرگ و خیاط‌های بزرگ فرانسوی در‌‌ همان جا بودند. هتل‌های درجه یک نیز در اطراف ما قرار داشتند.

 

 

آن استودیو هنوز هم فعالیت دارد و در زمینه مُد کار می‌کند؟ ‌

 

بله. بسیار هم گسترده شده است و هم اکنون ۳۰ دستیار در آنجا مشغول کارند. اتفاقا یک بار در سایتشان نوشتم که روزگاری من آنجا را تنهایی اداره می‌کردم.

 

 

بعد که به عنوان دستیار اول انتخاب شدید، چه کارهایی انجام می‌دادید؟ ‌

 

ما یک‌سری کارهای معمول انجام می‌دادیم. کلکسیون‌های بزرگ زمانی که برای عکاسی می‌آمدند، تعداد زیادی اتوکش، آرایشگر و بسیاری دیگر نیز می‌آمدند. در آن زمان من دستیار عملیات بودم و باید تمام کار‌ها را سر و سامان می‌دادند. از صبح تا شب همه بالای سرم بودند و کار در شرایطی که دو تا سه مزون در یک روز کلکسیون می‌گذاشتند، ‌بسیار سخت‌تر می‌شد، چون آن‌ها در یک روز در استودیوهای مختلف می‌چرخیدند. مثلا «دیور» اول می‌آمد پیش ما و بعد می‌رفت استودیوی دیگری و همین طور کار ادامه پیدا می‌کرد. این عکس‌ها برای مجلات و روزنامه‌های مهم دنیا مورد استفاده قرار می‌گرفت، مثلا تعدادی از عکس‌هایی که ما می‌گرفتیم، در مجله گراتزیای ایتالیا چاپ می‌شد که مهم‌ترین مجله مد ایتالیا بود. در این زمان تمام اکیپ‌ها از ایتالیا می‌آمدند و حتی مانکن‌ها هم ایتالیایی بودند. گاهی صبح می‌آمدند و صفحه‌بندی‌ها نیز در‌‌ همان جا انجام می‌شد. تعدادی عکس از من در آن زمان هست که در آن‌ها عصبانی نشسته‌ام. اینکه تمام دغدغه‌هایم لباس و مد باشد، راضی نبودم. در آن زمان ما از مُد شش ماه بعد عکاسی می‌کردیم، ‌یعنی تابستانی‌ها را زمستان می‌گرفتیم و زمستانی‌ها را تابستان. الان دیگر آن نظم گذشته وجود ندارد، ما ماه دسامبر کلکسیون‌ها را عکاسی می‌کردیم و بعد به تعطیلات می‌رفتیم، دوباره در جولای عکس می‌گرفتیم و اوت تعطیلاتمان بود.

 

 

در این فاصله چه کار می‌کردید؟

 

بیکار نبودیم. کلکسیون‌های مختلفی وجود داشت و تنها لباس نبود. برای مثال کارخانه‌هایی که تریکو می‌بافتند هم می‌آمدند، فروشگاه‌ها و کارخانه‌های بزرگ هم مشتری‌های ما بودند. منتها هر کارخانه‌ای لباس می‌بافت، تابع گراند مزون بود. کارخانه‌های پارچه‌بافی به ما کار زیادی می‌دادند، چون می‌خواستند مدل‌های پارچه‌شان را معرفی کنند. عکاسی مد بسیار پیچیده است. کارخانه‌داران نمی‌دانستند که باید پارچه‌هایشان را با چه رنگی ببافند، ‌نمی‌شد که همه پارچه‌‌هایشان را زرد رنگ ببافند و شما آبی. در نتیجه نوعی هماهنگی‌های مافیایی در پشت صحنه وجود داشت. برای مثال امسال دامن روی زانو، صاف و زرد رنگ مد بود و همه باید طبق آن کارهای خود را انجام می‌دادند.

کلید واژه ها: کامران عدل


نظر شما :