با وساطت فردوست آزاد شدم

خاطرات کامران عدل- ۴ و پایانی
۱۱ دی ۱۳۹۲ | ۱۳:۳۵ کد : ۷۷۳۱ خاطرات یشایایی، صابری، عدل و نجفی
ساواکی‌ها برای من پرونده‌سازی می‌کردند...پول دادند تا عکس‌هایم از انقلاب را چاپ نکنم.... موسوی گفت من را آزاد کنند... خانۀ عموی من آن زمان دفتر میرحسین بود. زمانی که پروژه مسجد سلمان فارسی را عکاسی می‌کردم، یک بار او را دیدم. آنجا به من گفت: «چرا خانه عمویت را عکاسی نمی‌کنی؟»...قطبی از دم در داد زد: «آقای عدل آب من با شما در یک جو نمی‌رود، پارتی‌تان هم که کلفت است.»...من «عکاسی معماری اجتماعی» کردم، یعنی در عکاسی از بنا‌ها دقت داشتم تا زندگی آدم‌ها را نشان دهم.
با وساطت فردوست آزاد شدم
سما بابایی

 

تاریخ ایرانی: کامران عدل را بیشتر به عنوان عکاس بناهای معماری می‌شناسند، ‌او اما عکاسی را از عکاسی مُد شروع کرد و در رشته‌های گوناگون عکاسی کرد و حالا نیز همچنان در ۷۲ سالگی عکاسی می‌کند. در ایران و فرانسه تحصیل کرد و از هنرستان عکاسی پاریس فارغ‌التحصیل شد و از سال ۱۳۵۳ تاکنون به صورت عکاس مستقل فعالیت می‌کند.

 

عدل در چهارمین و آخرین بخش گفت‌وگو با «تاریخ ایرانی» در شصتمین سالگرد عکاس شدنش، وقایعی را شرح داده که پس از انقلاب برای او رخ داد.

 

***

 

سال ۵۳ از تلویزیون بیرون آمدید. اصلا چرا این اتفاق افتاد؟ ‌

 

چون تعدادی ساواکی به تلویزیون آمده بودند و من این‌ها را هیچی حساب نمی‌کردم، ‌در نتیجه هر روز برای من پرونده‌سازی می‌کردند. اصلا دادگاه اداره تلویزیون را برای من درست کردند.

 

 

با توجه به ارتباط نزدیک شما با فرح دیبا نگران نبودند؟

 

در آن زمان ساواک دو دسته بود، یک دسته با فردوست بودند و یک دسته با نصیری.

 

 

در آن زمان چه افراد تازه‌ای به تلویزیون آمده بودند؟

 

بهمن جلالی سال ۵۲ به تلویزیون آمد. قباد شیوا او را آورد. بعد یک بخش عکاسی در مجله «تماشا» درست کردند که آن هم تحت پوشش من بود. وقتی من از تلویزیون بیرون رفتم، جهانگردی را آوردند. آن زمان ۳۳ کارمند داشتم و دائم مسافرت بودم و اصلا تعداد زیادی از آن‌ها را نمی‌شناختم. آقای فرزانه اولین کارمند من بود که هم خوش زبان بود و هم حافظه خوبی داشت، به همین خاطر من او را رئیس بخش ارتباطات گروه عکاسی کردم و هر کسی که کار داشت، ‌با او صحبت می‌کرد. شاهورانی هم معاون من و رئیس لابراتوار بود. این‌ها با هم دعوا داشتند و مشکلاتی که همیشه در سازمان‌ها وجود داشت. من آن وسط باید نقش واسطه را ایفا می‌کردم.

 

 

وقتی از تلویزیون بیرون آمدید ارتباطتان با دربار قطع شد؟

 

نه، مستقیم برای دفتر مخصوص کار می‌کردم. موزه رضا عباسی، موزه فرش و خیلی جاهای دیگر را من عکاسی کردم. شاید چون تنها عکاسی بودم که در آن زمان قادر بودم این کار را انجام دهم. دو هزار تکه فرش‌های موزه فرش را عکاسی کردم. علاوه بر آن موزه هنرهای معاصر، موزه رشت، کرمان، ۱۰ جلد کتاب اجرای نقش در کاشی‌کاری ایران، کتاب معماری معاصر ایران و خیلی کارهای دیگر را عکاسی کردم تا اینکه انقلاب شد.

 

 

چرا بعد از انقلاب از ایران نرفتید؟

 

چرا باید می‌رفتم؟ تنبیهاتم را تحمل کردم، زندانم را کشیدم. این شتری بود که در خانه ما می‌خوابید. انتخاب کردم که پس از انقلاب در اینجا زندگی کنم و کردم. البته من را بلافاصله بعد از انقلاب نگرفتند و برای همین بعد از مدتی فکر کردم که از لیست بازداشت‌شدگان خارج شده‌ام.

 

 

از انقلاب هم عکس دارید؟

 

خیلی کم. در‌‌ همان سال‌ها من یک‌سری عکس از قم گرفتم که نوعی رپرتاژ بود و بعد از آن تمام عکاسان به آن شهر رفتند و عکس‌های مشابه گرفتند، از عباس عطار گرفته تا دیگران. البته هم اکنون این موضوع را انکار می‌کنند، ‌اما در آن زمان ۳۲ هزار مارک گارانتی به من دادند تا عکس‌هایم را چاپ نکنم. شاهرخ حاتمی که دوست صمیمی من بود هم همین کار را کرد. کاوه گلستان هم همین‌طور.

 

 

چه سالی دستگیر شدید؟

 

یک سال بعد از واقعه هفتم تیر ۶۰ . چهارم تیر ۶۱ من را بازداشت کردند. نمی‌دانستم که سرنوشتم چه خواهد شد؟ فکر می‌کردم اعدام می‌شوم.

 

 

چه مدت زندان بودید؟

 

نزدیک ۲۴ روز طول کشید. ابتدای بازداشتم، من را به عشرت‌آباد بردند و از آنجا به اوین منتقل کردند. من را با چشمان بسته روی زمین نشانده بودند. خیلی ترسیده بودم، آن قدر که از شدت ترس تنگی نفس گرفته بودم. آنجا مانده بودم و نمی‌توانستم راه بروم یا حرکتی کنم. بعد از چند ساعت از من خواستند تا بلند شوم. من را برد دم در و یک بازجویی سرپایی از من شد که چیز جدی‌ای نبود. ‌ساعت ۱۲ آمدم بیرون. آن زمان پروفسور عدل فهمید، ‌همان موقع به فردوست تلفن کرد و او مشکل من را حل کرد. من در زندان چندان تحت فشار نبودم، معمولا افراد تیمی در فشار بودند تا دوستانشان را لو دهند؛ اما من در هیچ گروه خاصی نبودم، اما مدام تهدید به اعدام می‌شدم. دوباره مرا از آنجا به عشرت‌آباد بردند و ساعت چهار دوباره من را صدا زدند و به دادستانی ارتش بردند. دادستانی ارتش در آن زمان بسیار معروف بود و به همین خاطر بسیار ترسیدم. به شکل غریبی دستان من را بستند و از من بازرسی بدنی و بازجویی کردند. تمام وسایلم را گرفتند. در آن زمان کسی در بیرون از زندان دلش برای ما نمی‌سوخت. به هر حال رئیس بند که معمولا قدیمی‌ترین زندانی است، ‌آمد و اسم من را پرسید. گفت پسر کدام عدلی؟ ‌گفتم احمدحسین. پدرم را می‌شناخت و به همین خاطر من را به یک سلول خوب برد. در آن زمان در هر سلولی ۲۰ نفر بود. در سلول ما آدم‌های ۸۰ ساله بودند و تنها دو نفر از ما جوان بودند، به همین خاطر ما مجبور بودیم تمام زندان را تمیز کنیم. حیات زندان را باید جارو می‌کردیم، ‌غذا تقسیم می‌کردیم، دستشویی‌ها را می‌شستیم. یک روزی اسم من را از بلندگو صدا کردند. آن زمان رسم بود که در صف می‌ایستادیم تا بازجویی شویم. یک بازجوی کُرد به من گفت که تو جاسوس اسرائیل، نوکر آمریکا، ‌چریک‌های فدایی خلق، ‌سلطنت‌طلب و خبرچین منافقین هستی که به او گفتم پرونده ساواک من زیر دستت است، بعد گفت به یک نفر از اقوام تنی‌ات تلفن کن تا بیاید و ضمانت تو را بکند تا بعدا برای محاکمه صدایت کنیم. من هم تلفن کردم و برادرم آمد.

 

 

کدامشان؟

 

فرهاد. امضا کرد و ما را آزاد کردند. بعد دی ماه من را محاکمه کردند. بعد هم گفتند که شما از جرم‌های سیاسی تبرئه شدید، ‌اما چون نوشیدنی الکلی داشته‌اید، باید ۲۵ ضربه شلاق بخورید. اموالم را هم پس دادند. اما دفعات دیگر که دستگیرم کردند، هیچ کدام از اموالم را ندادند.

 

 

در مجموع چند بار دستگیر شدید؟

 

شش بار، دفعه پنجم به عنوان جاسوس.

 

 

چرا جاسوس؟

 

بعد از حمله عراق برای عکاسی به مناطق جنگی رفتم. یک بار زمانی که هواپیماهای عراقی حمله کردند و من زیر آتش هواپیماهای عراقی از یک طرف و ضد هوایی‌ها از طرف دیگر و در ترس و واهمه شدیدی در یک بلندی بودم تا عکاسی کنم، من را گرفتند. مدام از بلندگو داد می‌زدند که: «بیا پایین». اما عضلات من از شدت ترس تحت کنترلم نبود. فقط طوری ایستاده بودم تا تعادلم به هم نخورد، چون می‌ترسیدم که موج موشک‌ها من را به پایین پرت کند. خلاصه با هر زحمتی که بود، ‌آمدم پایین و من را در ماشینی انداختند و بردند. در این میان تنها به راننده‌ام گفتم که به تهران تلفن کند و خبر دهد که من را گرفته‌اند. مرا در گوشه‌ای در یک اتاق نشاندند و شروع به بازجویی کردند و بعد منتقل کردند به زندان اهواز. یادم می‌آید ناهار نخورده و بسیار گرسنه بودم. از آن طرف حمله هوایی ادامه داشت و به شدت ترسیده بودم. دیگر داشت گریه‌ام می‌آمد که جلویش را گرفتم و تنها چشم‌هایم کمی سوخت. ساعت هفت مامور غذا از جلوی سلولم رد شد و من با خودم فکر کردم که بازجویی سنگینی با شکم گرسنه در پیش دارم. از ساعت هفت تا هشت از ترس می‌لرزیدم. در ‌‌نهایت یکی در زد و دستور داد تا ‌چشمانم را ببندم، وقتی دید که چشم‌بند بستم، در را باز کرد. برای هر نوع برخوردی آماده بودم. من را بردند زیر هشت. جالب است که همیشه پنجشنبه‌ها من را می‌گرفتند. این روز بدی برای بازداشت است، ‌چون جمعه‌ها همه چیز تعطیل است و بازجو هم نیست. بازجو گفت ما رافت اسلامی داریم و من را‌‌ رها کردند. آن زمان زندانی‌ها را با آمبولانس این طرف و آن طرف می‌بردند. بعد از آزادی‌ام به من گفتند باید هر روز صبح خودت را به سپاه معرفی کنی. من این کار را می‌کردم و هر روز صبح یک دفتری بود که آن را امضا می‌کردم. ۲۷ روز آنجا بودم که بعد ماه رمضان شد.

 

 

نفهمیدید که چطور آزاد شدید؟

 

دزفولی ـ راننده من ـ زمانی که مرا دستگیر کردند، به بانکی - رئیس سازمان برنامه و بودجه - تلفن می‌زند و او به میرحسین موسوی - نخست‌وزیر - تلفن کرده بود. او مرا می‌شناخت. چون تبریزی بود، عدل‌ها را می‌شناخت. از آن طرف چون خودش هم معمار بود، من را به عنوان عکاس معمار می‌شناخت.

 

 

از آنجا با میرحسین موسوی آشنا شدید؟

 

۲۰ سال بعد که با او کار کردم او را از نزدیک شناختم. من در زمان دستگیری برای سازمان برنامه و بودجه کار می‌کردم و در زمینه خسارت جنگی فعالیت می‌کردم. اتفاقا بانکی هم معمار بود.

 

 

۲۰ سال بعد چطور با میرحسین آشنا شدید؟

 

با من تماس گرفتند که از بناهای معماری ساخته شده توسط میرحسین عکاسی کنم.

 

 

چطور شما انتخاب شدید؟

 

به نظرم او من را می‌شناخت. زمانی که پروژه مسجد سلمان فارسی را عکاسی می‌کردم، یک بار او را دیدم. آنجا به من گفت: «چرا خانه عمویت را عکاسی نمی‌کنی؟» خانۀ عموی من آن زمان دفتر میرحسین بود. آنجا فهمیدم که من را می‌شناسد.

 

 

از کدام بناهای او عکاسی کردید؟

 

مسجد سلمان فارسی، ساختمان کانون توحید، آب و فاضلاب اصفهان و تمام بناهایی که او ساخته بود. به نظرم او در معماری راه کامران دیبا و مقتدر را رفته است. معماری‌ای که اوج اقتدارش است و از بتون و خاک بهره می‌برد و یک معماری استوار است. به اعتقاد من او یکی از بهترین معماران معاصر ایران است.

 

 

در این باره صحبت نکردید که چطور عکاسی معماری را به عنوان یکی از اصلی‌ترین گرایش‌هایتان در عکاسی دنبال کردید؟

 

زمانی که من در تلویزیون ملی کار می‌کردم، دفتر فنی تلویزیون احتیاج به عکس داشت. می‌خواستند از هر ساختمانی و همچنین مراحل پیشرفتش عکاسی کنم. به تدریج از خود معماری هم چیزهایی سر درآوردم، ‌یعنی از صحبت معماران متوجه موضوعاتی شدم، ‌مثل واژه‌های ویبراتور و... در آ‌ن زمان از کتابخانه بزرگ پهلوی عکاسی کردم و طی آن با هادی سیف که لیسانس تاریخ هنر داشت و علاوه بر آن کاشی، موزاییک، آجر و... را بسیار خوب می‌شناخت، ‌آشنا شدم.

 

 

زنان چادری را هم اولین بار شما عکاسی کردید؟

 

بله، منتها متفاوت از آن چیزی که الان مد شده است. من «عکاسی معماری اجتماعی» کردم، یعنی در عکاسی از بنا‌ها دقت داشتم تا زندگی آدم‌ها و همچنین موقعیت اجتماعی آن منطقه را نشان دهم، ‌اینکه قیافه آدم‌ها چطور بوده است. برای مثال من عکسی دارم از سه قالی که وسعت هر کدامشان هزار متر مربع بود. نمی‌توانیم از هزار متر عکاسی کنیم. دادم یک میله بسیار کلفت جوش دادند و فرش‌ها را روی آن انداختند. بعد از آن یک کابل رد کردیم تا جرثقیل آن را بلند کند. جالب است، آدم‌هایی که کنار این فرش ایستاده‌اند، بسیار کوچک هستند، اما این آدم‌ها بعد دارند. البته همیشه هم درگیر این موضوع نبودم، به شدت درگیر فرم و نور هم بودم. عکس‌های علی‌خان حاکم هم این‌گونه است که آدم‌ها را می‌چید. یک خیابان در سلماس است که پلی دارد و او برای عکاسی از آن پل دو آدم این طرف گذاشته است و دو آدم در طرف دیگر تا پرسپکتیو مشخص شود؛ اما من به عکاسی فرم علاقه بسیار زیادی داشتم. با لنز‌هایم هم می‌توانستم پرسپکتیو بدهم. به همین علت است که من هم اکنون هر عکسی که دارم در این حد به شکل وسیع پخش می‌کنم؛ چون همه در عکاسی سعی می‌کنند که رکوردشکنی کنند و کارهای عجیب و غریب انجام دهند. من یک عکس معمولی از رقص جوان در سیزده به در می‌گذارم و می‌خواهم بگویم که این هم عکس است. حتما نباید این طور باشد که اتفاق عجیب و غریبی رخ دهد. عکس‌هایی از این دست از نظر تاریخ اجتماعی و نشان دادن احساس انسان‌ها دارای اهمیت بسیاری است. به همین خاطر است که شناخت عکاسی، شناخت جامعه است.

 

 

اما در همۀ این سال‌ها بیشترین تمرکزتان در عکاسی معماری بود؟

 

وقتی من اشیای موزه رضا عباسی را عکاسی کردم، انواع مجسمه، گوشواره و به طور کلی پنج هزار شی در آنجا بود و یک نوع عکاسی صنعتی قلمداد می‌شود. تابلو، ‌فرش، ‌کیف و... هم بود، اما این‌ها استودیویی بودند.

 

 

بعد از انقلاب چه زمانی دوباره عکاسی را شروع کردید؟ ‌ممنوع‌الکار شده بودید، یعنی عکاسی را برایتان قدغن کرده بودند؟

 

نه اینکه قدغن کرده باشند، ‌اما به من کار نمی‌دادند تا اینکه قضیه مترو پیش آمد و من عکاسی از آن را شروع کردم. آن زمان برای تامین اعتبارات مترو، می‌خواستند وام بگیرند و به همین خاطر به عکس‌های خوب احتیاج داشتند. تعدادی عکاس از قبیل معصومی و... را هم برده بودند که از نتیجه کار راضی نبودند. ‌بعد خانمی با نام حاجیانی که در مترو کار می‌کرد، ‌یک روز به موزه رضا عباسی می‌رود و به خانم احمدی می‌گوید که احتیاج به یک عکاس دارد. او هم پیشنهاد می‌دهد که آقای عدل تنها کسی است که می‌تواند از این پروژه عکاسی کند. او را پیش من فرستادند و ‌از من خواستند تا تعدادی عکس بگیرم.

 

 

این قضیه مربوط به چه سالی است؟

 

۱۳۶۵. آن زمان داشتند مترو گورخانه را می‌کندند و هنوز به میدان توپخانه نرسیده بودند. ایستگاه حر سه متر تونل داشت، ‌من با پرسپکتیو، این فضا را ۳۰ متر نشان می‌دادم. در چیدمان متروی کرج برای هلیکوپتر دایره زده بودند و من عکس‌های زیادی از آن گرفتم. کسانی که قبلا عکاسی کرده بودند بازی نور و پرسپکتیو نکرده بودند، ‌در نتیجه من استخدام شدم تا در ازای روزی هزار تومان عکاسی کنم. عکس‌های ما بسیار زیاد بود. آن قدر که قاچاق‌فروشان کاغذ ناصرخسرو می‌گفتند که مگر شما قرار است تهران را با عکس پر کنید؟ ‌این‌ها آلبوم می‌کردند و به مجلس و... نشان می‌دادند. تا اینکه وقتی وام‌هایشان را گرفتند، ‌عذر من را خواستند و پولم را هم ندادند.

 

 

در این سال‌ها رابطه‌تان با عکاسان دیگر چگونه بود؟

 

به جز یکی، دو نفر با تمام عکاسان دوست هستم.

 

 

خب برسیم به زندگی شخصی‌ترتان. با همسرتان، نوه تیمورتاش چه زمانی آشنا شدید؟

 

زمان برگزاری جشن هنر شیراز. هتل‌های بزرگ شیراز در اختیار مهمانان این برنامه بود و ما در دانشگاه‌ها می‌خوابیدیم که البته امکانات خوبی داشت. راهنمایان این جشن همه از خانواده‌های پر اصل و نصب بودند و هر کدامشان به یک یا دو زبان تسلط داشتند و برایشان کارت امنیتی صادر می‌کردند تا مهمان دربار را همراهی کنند. بوشهری - همسر اشرف پهلوی - خانواده‌های این‌ها را می‌شناخت و انتخابشان می‌کرد تا رازهای دربار بیرون از آن منتشر نشود. عکاسی از این‌ها وظیفه من بود. ما هم در دقیقه ۹۰ با آن همه کار جایی برای این کار نداشتیم و به همین خاطر خواستم تا در دانشکده فنی یک تاریکخانه درست کنند، هر چند از سال سوم جشن دیگر مهم‌ترین لابراتوار تلویزیون بعد از تهران برای شیراز بود. به هر حال من مخالف عکاسی از این راهنمایان بودم؛ اما در ‌‌نهایت بعد از کلی کشمکش، تیمورتاش، دخترش را آورد تا من عکس بگیرم. من پیش از این کامران تیمورتاش - پسر عموی زنم- را می‌شناختم. منیژه دو زبان بلد بود و ایران تیمورتاش - دختر عبدالحسین تیمورتاش، وزیر دربار رضاشاه- او را تربیت کرده بود. یک بار دیگر او را در کافه «شومینه» دیدم.‌‌ همان شب به من گفت که برویم محضر. گفتم دارم می‌روم جشن هنر، ‌به همین خاطر کار‌ها را به برادرم سپردم و گفتم شما خودتان کار را انجام دهید تا من برگردم. پیش از این گفتم که ایرج گرگین، مدیر شبکه دو تلویزیون ‌ما را اذیت می‌کرد، ‌مثلا یک شب در جشن هنر، اشتوکهازن با نورعلی برومند برنامه‌ای داشتند که من از آن عکاسی کردم و رفتم تا به برنامه بعدی برسم. بعد از پایان برنامه، ‌این دو با هم روبوسی می‌کنند و قطبی می‌گوید چه حیف که ما عکاسی نداریم تا این لحظه را ثبت کند. گرگین می‌گوید من به کامران گفتم که بایستد. قطبی هم عصبانی می‌شود. من در حافظیه منتظر بودم تا برنامه بعدی شروع شود و جمعیت زیادی بود. قطبی از دم در داد زد: «آقای عدل آب من با شما در یک جو نمی‌رود، پارتی‌تان هم که کلفت است.» ‌همه برگشتند و این صحنه را دیدند. آن لحظه انگار تمام خونم را کشیدند. سوار ماشین شدم و به خانه سیروس هدایت رفتم. او در آن زمان رئیس فرستنده فارس شده بود. دوربینم هم همراهم بود. حال خیلی بدی داشتم. هدایت گفت حالت چرا این‌طور است؟ ‌گفتم قطبی این حرف را زده است. سیروس هم فهمید که گاف گنده‌ای داده شده است. آن شب‌‌ همان جا خوابیدم. فردا صبح بیدار شدم و به آقای فرزانه تلفن کردم تا ماشین بفرستد و من را به هتل محل اقامتم برگرداند تا وسایلم را جمع کنم و بروم. یک ماشین فرستادند و من از خانه هدایت رفتم خوابگاه، ‌چمدانم را بستم و می‌خواستم تا دوربین‌ها را تحویل بدهم. همه بسیار ناراحت بودند. بچه‌ها همه دنبال من بودند. راهرویی بود که من از آن به محوطه بزرگ می‌رفتم و یک پنجره داشت، یک دفعه کسی داد زد کامران! آن زمان تشخیص ندادم که چه کسی است. قطبی بود که به نشانه اینکه از من عذرخواهی کند، ‌گفت که الهی زنت انتقام من را بگیرد و بعد گفت فرح پهلوی در کاخ منتظرت است.‌‌ همان جا به من گفته شد که قرار است برویم چین. من چهارشنبه می‌رسیدم تهران. پنجشنبه عروسی‌ام بود و جمعه قرار بود به چین برویم. زمانی که به تهران رسیدم، ایران تیمورتاش به من تلفن زد و گفت حق نداری دختر ما را به محضر ببری. به او می‌گفتند «تانتی». خلاصه روز عروسی دیدم که چادرهای بزرگی در خانه تیمورتاش زده بودند و یک مهمانی بسیار بزرگ برگزار شده بود و همه خانواده سلطنتی از جمله خانم دیبا بودند. لباس دامادی‌ام را از فروشگاه دو هزار در خیابان ثریا گرفتم که حالا شده است سمیه. سر خیابان تیمورتاش را قوروق کرده بودند و به ما گفتند که اجازه ندارید بروید. دوستم حمید نوروزی که ساقدوش من بود گفت این خود داماد است.

 

 

در چین چه شد؟

 

در چین یک روز بازدید بود. ‌همان جا در کنار آقای آرام سفیر کبیر ایران، کارمند سفارت، بلند اعلام کرد که خانم شما در تهران می‌خواهد به پاریس برود و اجازه خروج ندارد، ‌گفتم که شما صاحب اختیارید و می‌توانید اجازه دهید. آرام از وزرای خارجه شاه بود و این اتفاق تعجب‌آمیز بود. خلاصه اجازه نداد تا کارمند صحبتش را ادامه دهد و گفت‌‌ همان کاری را که می‌گوید بکن.

 

 

تنها یک دختر دارید؟ ‌

 

بله. نرگس، متولد ۵۴ است. من و همسرم یک سال با هم زندگی کردیم و او بعد از آن با پسر امینی ازدواج کرد و حالا هم در پاریس است.

 

 

خانه پدری چه شد؟

 

البته ما به آنجا می‌گوییم خانه مادری. شهریار آنجا زندگی می‌کند و هنوز هم هست. نصف باغ را فروخته‌ایم؛ ‌اما هنوز سر نبش حقوقی و خیابان شمیران است. آجیل‌فروشی کیهان که اکنون آنجاست هم جزو ملک ما بود که فروختیم.

 

 

رابطه‌تان با برادرتان شهریار چگونه است؟

 

ما با هم در خیلی زمینه‌ها از جمله تاریخ عکاسی کل کل داریم. مثلا سر عکس کاپا که من می‌گویم که این عکس تقلبی است و او می‌گوید که تمام دنیا به درست بودن این عکس صحه می‌گذارند. اما تا عکاس نباشی، این مساله را متوجه نمی‌شوی که نمی‌توانی عقب عقب بدوی و درست زمانی که گلوله می‌خورد، عکس بگیری. او به هر حال تاریخ عکاسی را نوشته است و سواد خارق‌العاده‌ای دارد. من اما خیلی تاریخ عکاسی برای من مهم نیست. چون آن برای قدیم است و من عکاسی نوین ایران را بنیان گذاشتم و فکر می‌کنم باید جلو بروم. یک بار خبرنگاری از من پرسید وقتی «آسمان آبی» نگرفت تو چرا کاری نمی‌کنی که مردم‌پسند شود. من در پاسخ او گفتم من وظیفه‌ای ندارم تا کاری کنم که مردم بپسندند. جالب است دیروز شنیدم که وقتی بتهوون سمفونی سوم را ساخت، ‌به او گفتند فرم سمفونی دراز شده بود و حوصله مردم سر می‌رود. سمفونی‌های موزارت پنج دقیقه طول می‌کشد و در نتیجه مردم از سمفونی‌هایش استقبال نمی‌کردند. به هر حال بین من و شهریار یک رابطه و احترام متقابل وجود دارد. او بعد از اینکه انقلاب شد، کاملا روی ایران کار کرد و مدتی اصلا در ایران زندگی می‌کرد.

 

 

او بعد از شما به عکاسی علاقه‌مند شد؟

 

بعد از اینکه عکس‌های علی‌خان حاکم را دید، ‌به این موضوع علاقه‌مند شد. علی‌خان عکاس بسیار مدرنی بود که قبل از او این حرکت‌ها در عکاسی ایران دیده نمی‌شد، البته تکنیک اجازه پیشرفت در عکاسی را نمی‌داد. هر وقت در عکاسی پیشرفتی ایجاد شد به خاطر این بود که دوربین بهتر و کاغذ بهتری به وجود آمد.

کلید واژه ها: کامران عدل فردوست


نظر شما :